معنی کتاب معروف ابوعلی‌سینا

فارسی به عربی

کتاب

ستره، کتاب

فرهنگ فارسی آزاد

کتاب

کِتاب، کتاب- رساله- صحیفه- نوشته (مکتوب)، کتاب آسمانی- حُکْم- فرض- واجب- اَجَل- قَدَر (جمع:کُتُب- کُتْب)،

لغت نامه دهخدا

کتاب

کتاب. [ک ُت ْ تا] (ع ص، اِ) ج ِ کاتب. نویسندگان و دانایان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد): و اگر اندر اشارتی دینی یا اندر عبارتی تأویل لفظی یا نکته ای یابد که آن میان فضلاء نام آور دنیاوی، از ادبا و شعرا و کتاب، معروف نیست. (جامعالحکمتین، از فرهنگ فارسی معین).
ز بس امان که نبشتند از تو شاهان را
ز کار ماند شها، دست و جامه ٔ کتاب.
مسعودسعد.
چهره هارا چو صفحه ٔ کتاب کتاب دیگرگون نمود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 452). بفرمود [حسن میمندی] تا کتاب دولت از پارس اجتناب نمایند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 367).وزیر ابوالعباس از معاریف کتاب و مشاهیر اصحاب فایق بود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 356).
عقل کودک گفت بر کتاب تن
لیک نتواند بخود آموختن.
مولوی.
رجوع به کاتب شود.
|| جای تعلیم. ج، کَتاتیب. (از اقرب الموارد). دبیرستان. (مهذب الاسماء). دبستان. مدرسه. مکتب. مدرس اطفال. (یادداشت بخط مؤلف). این کلمه از قدیم بمعنی مکتب و مدرسه متداول بوده است چنانکه در اخبار الصین و الهند که در 237 هَ. ق. تألیف شده این کلمه در عبارت ذیل دیده میشود: و فی کل مدینه [فی الصین] کتاب و معلم الفقراء واولادهم من بیت المال یأکلون. (اخبارالصین و الهند ص 21).
رو به کتاب انبیا یک چند
بر خود این جهل و این ستم مپسند.
(حدیقه، از فرهنگ فارسی معین).
مرغان چون طفلکان ابجدی آموخته
بلبل الحمدخوان گشته خلیفه ی ْ کتاب.
خاقانی.
مادرانشان خشمگین گشتند وگفت
روز کتاب و شما با لهو جفت.
مولوی.
که برو کتاب تا مرغت خرم
یا مویز و جوز و فستق آورم.
مولوی.
کودکان خرد در کتابها
وان امامان جمله در محرابها.
مولوی.
من تن به قضای عشق دادم
پیرانه سر آمدم به کتاب.
سعدی.
بکتابش آن روز سائق نبرد
بزرگ آمدش طاعت از طفل خرد.
سعدی (بوستان).
معلم کتابی را دیدم در دیار مغرب ترش روی. (گلستان چ یوسفی ص 155).
پیر بودی و ره ندانستی
تو نه پیری که طفل کتابی.
سعدی.
|| تیر خرد گردسر که کودکان بدان تیراندازی آموزند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، کتاتیب. (منتهی الارب).

کتاب. [ک ِ] (ع اِ) نامه. ج، کُتُب، کُتب. (منتهی الارب). آنچه در آن نویسند، تسمیه بالمصدر سمی به لجمعه ابوابه و فصوله و مسائله. (از اقرب الموارد). سِفر. (دهار) (نصاب). مجموعه ٔ خطی یا چاپی. (فرهنگ فارسی معین).اجتماع چند جزو نوشته شده یا چاپ شده که آنها را بهم منضم کنند و به یکدیگر متصل نمایند. تصنیف. تألیف. (ناظم الاطباء). اوراق چاپ شده و گرد آمده در یک مجلد که به هم چسبیده یا ته دوزی شده باشد. در لغت نام است هر نوشته را و فرق بین آن و رساله آن است که در لفظ کتاب و مفهوم آن تمامیت منظور است و در رساله منظور نیست. در اصطلاح مصنفان کتاب، اطلاق شود بر طایفه ای از الفاظ که دلالت کند بر مسائل مخصوص از جنس واحد و در غالب اوقات تحت آن جنس یا بابهایی که دال بر انواعی از آن مسائل باشد قرار می گیرد یا فصلهایی که دلالت کننده باشد بر اصناف و یا غیر آن. (کشاف اصطلاحات الفنون): بر خط بوحنیفه چند کتاب دیده بود. (تاریخ بیهقی). اگر این کتاب دراز شود و خوانندگان را از خواندن ملالت افزاید طمع دارم بفضل ایشان که مرا از مبرمان نشمارند. (تاریخ بیهقی). من در مطالعت این کتاب تاریخ از فقیه بوحنیفه ٔ اسکافی درخواستم تاقصیده ای گفت. (تاریخ بیهقی). چهره را چون صفحه ٔ کتاب کتاب دیگرگون نمود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 452).
نه محقق بود نه دانشمند
چارپایی بر او کتابی چند.
سعدی.
- کتاب آبی، (نزد مردم انگلیس) معادل کتاب زرد در فرانسه و کتاب خاکستری در بلژیک و کتاب سبز در ایتالیا و کتاب نارنجی در روسیه و کتاب سرخ در اتریش و کتاب سفید در آلمان. این نامهامأخوذ است از رنگ جلد کتب مذکور و بر مجموعه ٔ اسناد سیاسی که در مجلس شوری توزیع شود اطلاق گردد. (از فرهنگ فارسی معین).
- کتاب از کار رفته، مندرس. پریشان شیرازه. در حال اضمحلال. (از فرهنگ فارسی معین).
- کتاب بیدزده، کتاب کرم خورده و بید نام کرمی است که پشمینه و قالی و امثال آن خراب سازد. (آنندراج).
- کتاب حفیظ، لوح محفوظ. (یادداشت مؤلف).
- کتاب گذشته، کتاب کهنه و از کار رفته. (آنندراج). کتاب از کار رفته.
- کتاب مسطور، لوحی که سرنوشت بشر و عالم امر الهی در آن نوشته شده. (فرهنگ فارسی معین): کتاب مسطور این صورتها و شکلهاست برین جسم نگاشته. (جامع الحکمتین، از فرهنگ فارسی معین).
- کتاب نمدی، کتابی که از کار بیهوده و چیزی بی اصل و حقیقت تدوین شود. دفتر نمدی. (از آنندراج). چیز بیهوده و بی اصل و بی حقیقت. (فرهنگ فارسی معین):
شیدای منافق که سراپاش بد است
هم مرتد و هم رد است و هم تخم دد است
با آنکه کلوخ چین بود اشعارش
دیوانش سبکتر از کتاب نمد است.
میرالهی (از آنندراج).
|| جرجس. رجوع به جرجس شود. || نبشته. (منتهی الارب). نوشته. (فرهنگ فارسی معین). مکتوب. (ناظم الاطباء). و در مصباح آمده: کتبه و کتاب بر مکتوب اطلاق شود و کتاب بر مُنْزَل و هم بر آنچه شخص آن را بنویسد و بفرستد. (از اقرب الموارد). آنچه شخص می نویسد و برای کسی می فرستد. (ناظم الاطباء). رساله. نامه. رساله و مُغَلغَلَه، پیغام و کتاب که از شهری به شهری برند. (منتهی الارب). || صحیفه. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || فرض. (اقرب الموارد). فریضه. (منتهی الارب). || حکم. (اقرب الموارد). || نامه ٔ اعمال: فمن اوتی کتابه. (قرآن 71/17).
کارهای چپ و بلایه مکن
که به دست چپت دهند کتاب.
ناصرخسرو.
|| لوح محفوظ. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف).
- کتاب لوح یا کتاب اللوح، مراد انسان است از جهت روح و قلب و نفس ناطقه. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کتاب جامع شود.
|| کلامهای الهی. (یادداشت مؤلف). مُنزَل. (ناظم الاطباء). کتاب بر منزل اطلاق شود. (اقرب الموارد، از مصباح): ایمان نیاوردم به فرشته های خدا و کتابهای او. (تاریخ بیهقی).
بنزد آنکه جانش در تجلّی ست
همه عالم کتاب حق تعالی ست.
شبستری.
- ام الکتاب، اصل آن یا سوره ٔ فاتحه. (از اقرب الموارد). ام هر چیز، معظم آن است که قوام آن چیز بدان است و سر جانور، ام آن است که زندگانی آدمی در بقاء آن است و گفته اند هن ام الکتاب ای ام کل کتاب انزله اﷲ علی کل نبی فیمن کل ما احل و کل ما حرم. می گوید این آیات محکمات که در این قرآن بتو فروفرستادیم اصل همه کتاب خدای اند که پیغامبران را داد یعنی که همه را بیان حلال و حرم و فروض و حدود کردیم و روشن گفتیم. (کشف الاسرار ج 2 ص 17). رجوع به ام الکتاب شود.
- اهل کتاب، یهود و نصاری و بقولی زردشتیان. مجوس و نصاری و یهود. (یادداشت مؤلف). یهود و نصارا. (ناظم الاطباء). آنانکه ایشان را کتابی منزل است. (از اقرب الموارد).
- کتاب آسمانی، کتابی که از طرف خدا بر پیغمبری نازل شده است. مسلمانان برآنند که 114 کتاب آسمانی نازل شده است: 50 بر آدم و شیث، 30 بر نوح، 20 بر ابراهیم و 10 بر دیگر پیغمبران. (از تاریخ بلعمی، از فرهنگ فارسی معین). فاضل ترین انبیاء آن است که به وی کتاب و شریعت نازل شده است. (سندبادنامه ص 7).
- کتاب خدا، قرآن. فرقان. کتاب اﷲ. تنزیل. رجوع به قرآن و کتاب شود.
- کتاب مقدس، مرکب از دو کتاب عهد عتیق یا توراه و عهد جدید یا انجیل است که درباره ٔ خلقت عالم و عمل فدا و تقدیس و رفتار خدا نسبت به انسان گفتگو می کندو تمامی نبوات و نصایح دینیه و ادبیه در آنها موجوداست. از نسخه های اصلی کتاب مقدس که خود پیامبران یاکاتبان ایشان نوشته باشند چیزی در دست نیست بلکه آنچه فعلا در دست است از نسخه ٔ اصلی استنساخ شده و هر چند که نساخ در کار خود نهایت دقت و اهتمام را داشته اند باز اختلافاتی در مطالب آن بوجود آمده است. ترتیب ابواب و فصول این کتاب میان یهودیان و مسیحیان متفاوت است و در حال حاضر ترتیب فصول عهد عتیق نزد مسیحیان عبارت است از: بخش اسفار شامل پنج سفر، بخش کتب شامل شانزده کتاب و بخش صحف شامل هیجده صحیفه. ترتیب ابواب و فصول عهد جدید عبارت است از: اناجیل که شامل چهار انجیل است، کتاب اعمال رسولان، رساله های پولس، رساله ٔ یعقوب، رسائل پطرس، رسائل یوحنا، رسائل یهودا، مکاشفه ٔ یوحنا. کتاب عهد عتیق به لغت عبری که با سامی و عربی شباهت دارد نوشته شده و چند فصلی به زبان کلدانی است که آن نیز به عربی شبیه است. کتاب عهد جدید به زبان یونانی نوشته شده. این زبان در میان قوم یهود که بعد از فتوحات اسکندر در اطراف متفرق می شدنداشتهار تمام داشت. (قاموس کتاب مقدس).
- کتاب موسی، توراه. (ترجمان القرآن).
|| (اِخ) توراه (تورات). (اقرب الموارد). توراه و انجیل و جز آن. (ناظم الاطباء). || قرآن. کتاب خدای. (یادداشت مؤلف). کتاب اﷲ. کتاب مستطاب. (ناظم الاطباء). از جمله سی و دو نام قرآن یکی هم کتاب است که فرمود الم ذلک الکتاب لاریب فیه. (قرآن /2 1و2) (نفائس الفنون). کتاب عزیز. کتاب کریم. کتاب مجید. (از فرهنگ فارسی معین). کتاب در عرف شرع غلبه یافته است بر قرآن چنانکه در عرف علماء عربیت نیز چنین است. و کتاب همچنان که در شرع بر مجموع قرآن اطلاق میشود همچنان بر هر جزئی از اجزاء قرآن نیز اطلاق می گردد و لفظ قرآن نیز در همین حکم است. و نظر باطلاق اخیر است که گفته اند ادله ٔ شرعیه چهارباشد: کتاب و سنت و اجماع و قیاس. (کشاف اصطلاحات الفنون). || در علم اصول کتاب و کتاب اﷲ عبارت است از کلام منزل بر محمد (ص) از برای اعجاز و او بنظر با ذات خود منقسم شود به امر و نهی چنانکه گوییم این قول امر است یا نهی و به نسبت با متعلقات منقسم شود به عام و خاص چنانکه گوییم مراد بدین قول جمع متعلقات اوست یا بعض او یا هر دو و منقسم شود به مجمل و مبین چنانکه گوییم مراد بدین قول جمیع دلالت این قول بر متعلقات او محتاج بوده به تأویلی یا نه و چون حکم حق تعالی تابع رعایت مصالح بندگان است بطریق تفضل و احسان چنانکه مذهب بعضی اشاعره است یا بطریق وجوب چنانچه مذهب معتزله است و مصالح عباد تحت اختلاف اوقات مختلف شود و حینئذ بعض احکام رافع بعضی گردد پس ناچار مشتمل باشد بر ناسخ و منسوخ و حینئذ بر مجتهدواجب باشد که بحث کند از امر و نهی و عام و خاص و مجمل و مبین و ظاهر و مؤول و ناسخ و منسوخ. (نفائس الفنون):
وز گروهی که با رسول و کتاب
فتنه گشتند بر یکی فرناس.
ناصرخسرو.
کتاب و پیمبر چه بایست اگر
نشد حکم کرده نه بیش و نه کم.
ناصرخسرو.
ای که ندانی تو همی قدر شب
سوره ٔ واللیل بخوان از کتاب.
ناصرخسرو.
به یکی لفظ رسانید بلی جمله کتاب
از خداوند پیمبر به صغیر و به کبیر.
ناصرخسرو.
به عزعز مهیمن به حق حق مهین
به جان جان پیمبر به سرسر کتاب.
خاقانی.
- کتاب اﷲ، قرآن کریم:
چون کتاب اﷲبسرخ و زرد می شاید نگاشت
گر تو سرخ و زرد پوشی هم بشاید بیگمان.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 326).
- کتاب خدای تعالی، قرآن کریم «: و سخن گفتم اندر او با حکماء دینی به آیات کتاب خدای تعالی و اخبار رسول او علیه السلام ». (جامعالحکمتین، از فرهنگ فارسی معین).
- کتاب کریم و کتاب عزیز و کتاب مجید، قرآن است. (از فرهنگ فارسی معین ذیل کتاب): گوینده ٔ این کتاب کریم و فرستنده ٔ این خطاب شریف و سازنده ٔ این عظیم قباب است. (جامع الحکمتین، از فرهنگ فارسی معین). چنانکه اندرکتاب عزیز اوست، قوله: و ما بکم من نعمه (قرآن 53/16). (جامعالحکمتین. از فرهنگ فارسی معین). و حافظ و ناظر به تلاوت کتاب مجید تبرک جسته ختمات کریمه به اتمام پیوست. (ظفرنامه ٔ یزدی، از فرهنگ فارسی معین).
از آن زمان که فروخواندم آن کتاب کریم
همی سرایم یا ایها الملاء بملا.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 29).
- کتاب مبین، قرآن است.
- || در اصطلاح صوفیه عبارت است از لوح محفوظ قدری که آن نفس کل یا عقل کل است بلکه عبارت است از علم الهی و لارطب و لایابس الا فی کتاب مبین (قرآن 59/6) مفسر از همین حضرت علم است که رطب عبارت است از وجود و یابس کنایه از عدم و احاطه این دو مرتبه متصور نیست مگر در همین حضرت. (کشاف اصطلاحات فنون).
|| در فقه مراد مختصر قدوری است. (یادداشت بخط مؤلف). || در معانی و بیان مقصود دلائل الاعجاز شیخ عبدالقادر است. (یادداشت بخط مؤلف). || چون نحویان این کلمه را مطلق آرند مراد الکتاب سیبویه است. (یادداشت به خطمؤلف). || در اصطلاح صوفیه کتاب اطلاق شودبر وجود مطلقی که عدم را در پیرامون آن راه نباشد. (از کشاف اصطلاحات فنون).
- کتاب تفصیلی، مجموعه ٔ موجودات عالم خلق و عالم امر که همه ٔ آنها مراتب تفصیل عالم الهی اند وهر مرتبه ٔ ما فوق مرتبه ٔ اجمال مادون و مرتبه ٔ مادون مرتبه ٔ تفصیل مافوق است. افعال حق تعالی هر یک بر حسب مراتب وجودی خود مرحله ٔ تفصیل ذات خدا اند. (فرهنگ فارسی معین).
- کتاب تکوینی، عالم وجود که به قلم قدرت الهی کلیه ٔ صور موجود درعوالم مختلف وجود یافته است به وجود علمی که موطن آن عالم قضاست و وجود عینی که عالم قدر است و به عبارت دیگر کتاب تکوین عبارت از صحیفه ٔ عالم کون و وجود است که کلیه ٔ صور موجود در آن از رشحات قلم الهی است و بالجمله عوالم وجود به نظام جملی و کلی از مجردات و مادیات و زمان و زمانیان و افلاک کلاً رشح فیض حق وتراوش قلم قضاء الهی می باشد. (فرهنگ فارسی معین).
- کتاب جامع،نفس انسان از آن جهت که جامع جمیع مراتب و کمالات مادون خود می باشد و جهان کوچکی است مشابه و مظهر عالم بزرگ. (فرهنگ فارسی معین).
- کتاب شیطان (شیطانی)، نفس انسان که درجات پست و مرحله ٔ توغل در شهوات حیوانی و سقوط در درکات اسفل دوزخ است و آن را «کتاب الفجار» گویند. (فرهنگ فارسی معین).
- کتاب عقلی، نفس انسان از جهت دراکیت آن که جمیع صور موجودات در آن مرتسم شده و مظهر جهان وجود است. (فرهنگ فارسی معین).
- کتاب علوی، نفس انسان در درجات و کمالات اعلی که «کتاب الابرار» هم نامیده شده است. (فرهنگ فارسی معین).
- کتاب محو و اثبات، انسان را از جهت نفس حیوانی و قوای خیالی کتاب محو اثبات نامیده اند و نفوس عالیه که مرتبه ٔ وجود صور موجود است در نفوس کلیه ٔ عالیه است،، و مراد از کتاب محو و اثبات عین موجودات کونیه ٔ فاسده می باشد. (فرهنگ فارسی معین).
|| اندازه. (منتهی الارب). قَدَر. (از اقرب الموارد). || اجل. || ملک. || امام. (ناظم الاطباء). || دوات. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).

کتاب. [ک ِ] (ع مص) کَتب. کِتابَه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (متن اللغه). کِتبَه. (اقرب الموارد) (متن اللغه). نبشتن و یقال کتبت بالقلم. (از منتهی الارب). نگاشتن لفظ به حروف هجاء در چیزی، مانند خط. (اقرب الموارد). || فرمان راندن. کتب علیه کذا؛ فرمان داد و حکم کرد بر او. (متن اللغه). || کتاب شی ٔ، جمع کردن آن. (از متن اللغه). و رجوع به کَتب و کِتابَه وکِتبَه شود. || آزاد کردن غلام و کنیزک به معاوضه ٔ مال ایشان. (آنندراج). بنده بدو بازفروختن. (ترجمان القرآن جرجانی ص 81). رجوع به کتابت شود.


معروف

معروف. [م َ](ع ص) مشهور و شناخته. خلاف منکر.(منتهی الارب)(آنندراج)(ناظم الاطباء). شناخته شده و شهرت یافته و نامور.(ناظم الاطباء). مشهور.(اقرب الموارد). نامی. نامدار. نامبردار. بلندآوازه. روشناس. سرشناس.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
چگونه گیرد پنجاه قلعه ٔ معروف
یکی سفر که کند در نواحی لوهر.
عنصری.
اما حدیث قرمطی به از این باید که وی را بازداشتند بدین تهمت نه مرا و این معروف است....(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 181). در روزگار امیر مودود معروف تر گشت.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 255).
پیمانه ٔ این چرخ را همه نام است
معروف به امروز ودی و فردا.
ناصرخسرو.
گر زی تو قول ترسا مجهول است
معروف نیست قول تو زی ترسا.
ناصرخسرو.
ز فعل نیک باید نام نیکو مرد را زیرا
به داد خویشتن شد نز پدر معروف نوشروان.
ناصرخسرو.
این اردشیر ظالم و بدخوو خونخوار چند معروف را بکشت.(فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 73). به آبی رسید که به راهب معروف بود.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 43). مگر آنکه سخن گفته شود به عادت مألوف و طریق معروف.(گلستان).
ندانی که در کرخ تربت بسی است
بجز گور معروف، معروف نیست.
(بوستان).
در کوی تو معروفم و از روی تو محروم
گرگ دهن آلوده و یوسف ندریده.
سعدی.
- گل معروف، در بیت ذیل از فرخی به معنی سوری است چه پیش قدما آنگاه که گل گویند مراد گل سوری باشد.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
از بس گل مجهول که در باغ بخندید
نزدیک همه کس گل معروف شد آخال.
فرخی(یادداشت ایضاً).
- معروف شدن، شهرت یافتن. مشهور گشتن. شناخته شدن:
معروف شد به علم تو دین زیرا
دین عود بود و خاطر تو مجمر.
ناصرخسرو.
به مردی چو خورشید معروف از آن شد
که صمصام دادش عطا کردگارش.
ناصرخسرو.
زیرا که چو معروف شد این بنده سوی تو
مجهول بمانده ست ز بس جهل توسالار.
ناصرخسرو.
معروف شد حکایتم اندر جهان و نیست
با تو مجال آنکه بگویم حکایتی.
سعدی.
- معروف گشتن، معروف شدن. شهرت یافتن:
معروف گشته از کف او خاندان او
چون از سخای حاتم طی خاندان طی.
منوچهری.
||(اِ) نیکویی.(ترجمان القرآن)(منتهی الارب)(آنندراج). دهش و احسان.(ناظم الاطباء). احسان.(اقرب الموارد). || خیر.(ناظم الاطباء)(اقرب الموارد). || هر چیزی را گویند از اطاعت خدای تعالی و تقرب به او و نیکویی به مردم که مشهور باشد. هر کار مشروع و روا و شایسته.(ناظم الاطباء). هرآنچه در شرع پسندیده باشد.(از تعریفات جرجانی). ضد منکر است و آن هر چیزی است که در شرع پسندیده باشد و گویند هرآنچه نفس بدان خوشی و آرامش یابد و آن را نیک شمرد.(از اقرب الموارد): نماز را برپا داشتند و زکوه را دادند و به معروف حکم کردند و از منکر بازداشتند.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 314).
سوی یزدان منکر است آنکو به تو معروف نیست
جز به انکار توام معروف را انکار نیست.
ناصرخسرو.
- امر به معروف، امر کردن کسان برای انجام دادن واجبات شرعی. مردم را به طاعت خداو روی آوردن به اعمال مشروع و شایسته ٔ دین راهنمائی کردن. مقابل نهی از منکر: چه بسیار مردم بینم که امر به معروف کنند و نهی از منکر.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 98). و رجوع به ترکیب بعد شود.
- امر معروف، امر به معروف:
چو منکر بود پادشه را قدم
که یارد زد از امر معروف دم.
سعدی(بوستان).
و رجوع به ترکیب قبل شود.
||(ص) در اصطلاح محدثان، قسمی از مقبول است، مقابل منکر و گفته اند معروف حدیثی را گویند که راوی ضعیفی برای کسی که اضعف از اوست روایت کرده باشد برطریق مخالف.(از کشاف اصطلاحات الفنون). در اصطلاح محدثان حدیثی است مقبول که راوی آن ضعیف بود و مخالف با حدیث دیگری باشد که ضعیف تر از آن است.(فرهنگ علوم نقلی جعفر سجادی). || لفظی است که به هر دو زبان عربی و عجمی موضوع باشد بی تغییری چون مکه و مدینه و اکثر اسماء مواضع و اودیه و اعلام از این اقسام است اما آنچه از مختصر ابن حاجب مستفاد می شود این نوع داخل معرب است و اتفاق لغتین بعید است و اعلام موضوع نیست در لغت و از اینجاست که اعلام را از قسم حقیقت و مجاز خارج گویند.(از کشاف اصطلاحات الفنون). || فعلی که نسبت به فاعل داشته باشد و مجهول فعلی باشد که نسبت به مفعول دارد.(غیاث). در اصطلاح نحویان فعل معلوم را معروف نیز گویند. مقابل مجهول.(از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به معلوم شود. ||(اصطلاح دستوری) واو و یاء بر دو نوع بوده است: معروف و مجهول. واو و یاء چون کاملاً تلفظ می شد آنها را معروف نامیدند مانند واو در کلمات: فروز، تموز، شوخ، کلوخ، دور. و یاء در کلمات: بیخ، جاوید، تیر، پیش، ریش.(از دستور قریب و بهار و... ج 1 ص 13). و رجوع به مجهول شود. || مردی که بر دست ریش دارد.(مهذب الاسماء). صاحب دست کف ریش.(منتهی الارب)(آنندراج). کسی که کف دست وی ریش باشد.(ناظم الاطباء). ||(اِ) گوشه ای است از شعبه ٔ همایون.(تعلیقات بهجت الروح چ بنیاد فرهنگ ایران ص 132).

عربی به فارسی

کتاب

فصل یاقسمتی از کتاب , مجلد , دفتر , کتاب , درکتاب یادفتر ثبت کردن , رزرو کردن , توقیف کردن , نامه رسمی , نطق , سخنرانی , فصاحت و بلا غت , خطابه , سخن , حرف , گفتار , صحبت , گویایی , قوه ناطقه

فرهنگ عمید

کتاب

نوشته،
اوراق چاپ‌شدۀ جلدشده،
[قدیمی، مجاز] قرآن،
[قدیمی] نامه،
* کتاب مقدس: کتابی مشتمل بر عهد عتیق (تورات) و عهد جدید (انجیل) و کتاب‌های دیگر از پیامبران بنی‌اسرائیل،

فرهنگ معین

کتاب

نوشته، مکتوب، مجموعه چاپی یا خطی از موضوعات مختلف. [خوانش: (کِ) [ع.] (اِ.)]

(کُ تّ) [ع.] (اِ.) جِ کاتب، نویسندگان.

فرهنگ فارسی هوشیار

کتاب

اوراق چاپ شده جلد دار جمع کاتب، نگاشتن لفظ بحروف هجاء در چیزی، دبستان

معادل ابجد

کتاب معروف ابوعلی‌سینا

1059

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری