معنی کدخدا

لغت نامه دهخدا

کدخدا

کدخدا. [ک َخ ُ] (اِ مرکب) کدخدای. صاحب خانه باشد چه کد بمعنی خانه و خدا بمعنی صاحب ومالک آمده است. (برهان) (از جهانگیری):
به نزدیک مهمان شد آن پاک رای
همی برد خوان از پسش کدخدای.
فردوسی.
خانه ٔ محمود را مسعود باید کدخدای
خانه ٔ شیر عرین را کدخدا زیبد عرین.
فرخی.
این باغ و این سرای دل افروز را مباد
جز میریوسف ایچ خداوند و کدخدای.
فرخی.
نشابور همه خراب گشته و نان منی به سه درم بود و کدخدایان سقفهای خانها بشکافته بفروختند. (تاریخ بیهقی). || بزرگ خانه. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). پیر و بزرگ خانه. رئیس خانه. (یادداشت مؤلف). مرد خانه. سرور سرای. مقابل کدبانو. (فرهنگ فارسی معین):
چنان هم که در خانه ها کدخدای
چو سستی کند پست گردد سرای.
فردوسی.
ولیکن به نه شهر اگر خانه سازی
به از دل در او کدخدایی نیابی.
خاقانی.
من به صفت کدخدای حجره ٔ رازم
شکل فلک چیست حلقه ٔ در راز است.
خاقانی.
زنان داشتی رای زن در سرای
به کدبانویی فارغ از کدخدای.
نظامی.
هرچ از من و تو بجای ماند
از خانه به کدخدای ماند.
نظامی.
چون در آواز آمد آن بربطسرای
کدخدا را گفتم از بهر خدای.
سعدی.
- امثال:
در خانه به کدخدای ماند همه چیز. (یادداشت مؤلف).
|| مردی را نیز گویند که زن داشته باشد. (برهان).مردی که زن خواسته باشد. (فرهنگ جهانگیری). مرد زن گرفته و عروسی کرده. (ناظم الاطباء). داماد. شوی. شوهر.زوج. بعل. (یادداشت مؤلف):
چنین گفت با شوی کای کدخدای
دل شاه گیتی اگر شد برای.
فردوسی.
چنین داد پاسخ بدو کدخدای
که ای جفت پاکیزه و رهنمای.
فردوسی.
بشد پیش خاتون دوان کدخدای
که دانا پزشکی نو آمد بجای.
فردوسی.
کدخدا رود بود و کدبانو بند. (قابوسنامه).
به توفیق یزدان ز سوی خدای
همی بود بر چار زن کدخدای.
شمسی (یوسف و زلیخا).
نشنودستی که خاک زر گردد
ازساخته کدخدا و کدبانو.
ناصرخسرو.
چنانکه بسیار دیده اند و شنیده که دو زن که در خانه ٔ یک کدخدا بوده اند قصد زیان یکدیگر داشته اند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). در وقت منهی فرمان داد تا خانه و مسکن و آشیانه ووطن آن حور جوزامنظر حورامخبر کجاست و کدخدای او کیست. (سندبادنامه). کدخدای از در درآمد و بر مستوره سلام کرد. (سندبادنامه ص 89).
نفس است کدبانوی من من کدخدا و شوی او
کدبانویم گر بد کند بر روی کدبانو زنم.
مولوی (از آنندراج)
سفر عید باشد بر آن کدخدای
که بانوی زشتش بود در سرای.
سعدی.
|| بزرگ محله چه هر محله در جای خود به منزله ٔ خانه است و راتق و فاتق او کدخداست. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). رئیس محله. (فرهنگ فارسی معین): در عقد بیع سرایی متردد بودم. جهودی گفت: من از کدخدایان این محلتم، وصف این چنانکه هست از من پرس. سعدی (گلستان چ خطیب رهبر ص 323). میرزا یوسف خان کدخدای سنگلج. (مرآه البلدان از فرهنگ فارسی معین). || رئیس ده. (یادداشت مؤلف). رئیس و بزرگ ده. (ناظم الاطباء). متصدی امور ده. دهبان. دهدار. (فرهنگ فارسی معین):
یکی روستا دید نزدیک شهر
که دهقان و شهری از او داشت بهر
بیامد به خان یکی کدخدای
بپرسید کایدر مرا هست جای.
فردوسی.
زن ومرد و کودک سراسر مه اند
یکایک همه کدخدای ده اند.
فردوسی.
بدین مرز دهقانم و کدخدای
خداوند این بوم و کشت و سرای.
فردوسی.
یکی را به ده در ندادند جای
همی گفت برده منم کدخدای.
اسدی.
نکویی کن امسال چون ده تراست
که سال دگر دیگری کدخداست.
سعدی.
اگر گنجی کنی بر عامیان بخش
رسد هر کدخدایی را برنجی.
سعدی.
زان پس که ترا راه ندادند به ده
از خانه ٔ کدخدا چرا می پرسی.
آصف ابراهیمی.
نه کدخدای جوشقان نه عامل زواره ام.
قاآنی.
- امثال:
یکی را به ده راه نمی دادند خانه ٔ کدخدا را می پرسید. (یادداشت مؤلف).
یکی دهش را می فروخت تا در ده دیگر کدخدا شود. (یادداشت مؤلف).
|| رئیس طایفه. (ناظم الاطباء). رئیس قبیله یا عشیره. (فرهنگ فارسی معین). || رئیس صنف (در زمان صفویه). رجوع به تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 49 شود. || حاکم. عامل. (ناظم الاطباء): فیروز یکسال ساز جنگ کرد مردی بود نام او سوفرای... با تدبیر و امانت فیروز را بر وی ایمنی بود او را از سیستان طلب کرد و بر همه ٔ مملکت خویش کدخدای کرد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). || شحنه. داروغه. کلانتر. داروغه ٔ شهر. (یادداشت مؤلف). حافظ شهر. نگهبان شهر. (فرهنگ فارسی معین):
یکی پاک انبازش آرم بجای
که گردد به اهواز بر کدخدای.
فردوسی.
چنان چون به یک شهر دو کدخدای
بود بوم ایشان نماند بپای.
فردوسی.
کدخدای ری و آن نواحی به لهو و نشاط و آداب آن مشغول می باشد. (تاریخ بیهقی).
یا به سر دار بر چرا نکشیدش
شحنه ٔ انصاف و کدخدای صفاهان.
خاقانی.
|| در اصطلاح و عرف شخصی را گویند که موقر و معتبر و کارساز و مهم گزار مردم باشد. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری): این نامک مردی بود از کدخدایان غزنین و بسیار مال داشت. (تاریخ بیهقی).
استعانت به کدخدایان برد.
مبلغی مرد و زن شفیع آورد.
سعدی (هزلیات چ سنگی تهران 1304).
|| پادشاه را هم کدخدامی گویند. (برهان). پادشاه را نامند. (فرهنگ جهانگیری). بمعنی پادشاه نیز آمده است. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری):
کیومرث شد بر جهان کدخدای
نخستین به کوه اندرون ساخت جای.
فردوسی.
سپهر بلندش بپای آورید [جمشید را]
جهانرا جز او کدخدای آورید.
فردوسی.
بیایم [گراز] کنون با سپاه گران
ز روم و ز ایران گزیده سران
ببینیم تا کیست آن کدخدای [اردشیر]
که باشد پسندش بدینگونه رای.
فردوسی.
- کدخدای جهان، جهان کدخدای. پادشاه جهان:
نباشیم گفتند همداستان
که شاهنشه و کدخدای جهان.
فردوسی.
چنین گفت کای کدخدای جهان
سرافرازتر مهتر اندرمهان.
فردوسی.
منم کدخدای جهان سربسر
نشاید نشستن به یک جای بر.
فردوسی.
- جهان کدخدای، پادشاه جهان. کدخدای جهان:
یکی تخت زرین بلورینش پای
نشسته برو بر جهان کدخدای.
فردوسی.
بدانست شاه جهان کدخدای
که اندردل بخردان چیست رای.
فردوسی.
|| مجازاً، رئیس.سر. مدیر. مهتر. بزرگ. (یادداشت مؤلف):
ترا خود خرد هست و پاکیزه رای
توئی بر کیان جهان کدخدای.
فردوسی.
زن و مرد از آن پس یکی شد به رای
پرستار و مزدور با کدخدای.
فردوسی.
ازین ده چه مزدور و چه کدخدای
به یک راه باید که دارند جای.
فردوسی.
همه کدخدایند و مزدور کیست
همه گنج دارندو گنجور کیست.
فردوسی.
ابر ده ودو هفت شد کدخدای
گرفتند هر یک سزاوار جای.
فردوسی.
چو داری و خوردی و ماندی بجای
جهانرا تویی بهترین کدخدای.
نظامی.
ورنه چون بگزیده ای آن پیشه را
از میان پیشه ها ای کدخدا.
مولوی.
|| وزیر. دستور. (یادداشت مؤلف). پیشکار و متصدی و برگزارنده ٔ امور سیاسی و تدبیر و رای امیری و بزرگی و پادشاهی و کدخدای پادشاهان وزیر آنان باشد:
چنین داد پاسخ بدو کدخدای
که ای شاه روشندل و پاکرای.
فردوسی.
همن راز بگشاد با کدخدای [شاپور]
یکی پهلوان بود با داد و رای.
فردوسی.
نبد خسروان را چنان کدخدای [چون فضل بن احمد].
بپرهیز و رادی به دین و به رای.
فردوسی.
به انگشت بنمود با کدخدای
که اینک یکی اردشیری بجای.
فردوسی.
گر کدخدای شاه جهان خواجه بوعلیست
بس گردنا که او بکند نرم چون خمیر.
فرخی.
ای بسا شورا کز آن زلفینکان انگیختی
گر نترسیدی ز بومنصور عادل کدخدای.
منوچهری.
خوارزمشاه چون لشکر سلطانی بدید اول بشکوهید... و کشتی درمیان جیحون باز گردانیده بود تا کدخدایش احمد عبدالصمد ویرا قوت دل داد. (تاریخ بیهقی). بر آن نخست نبشتم که کدخدایش [یعنی کدخدای آلتونتاش خوارزمشاه] احمد عبدالصمد کرد. (تاریخ بیهقی). خواجه احمد عبدالصمد کدخدای خوارزمشاه در کاردانی و کفایت یار نداشت. (تاریخ بیهقی). بروزگار آل بویه آنجا [ری] شاهنشاهان محتشم بودند و کدخدایان چون صاحب اسماعیل بن عباد و جز وی. (تاریخ بیهقی). و سالار و کدخدایان که امروزفرستیم بر سر و دل وی [پسر کاکو] باشد. (تاریخ بیهقی). کدخدای علی تکین و علی تکین این حدیث را غنیمت شمردند. (تاریخ بیهقی). کوتوال را گفت [امیراحمد]از حاجب باز پرسند تا سبب چه بود که کسی نزدیک من نمی آید. حاجب کدخدای خویش را نزدیک او فرستاد. (تاریخ بیهقی). و سپاهسالار محتشم اریارق و غازی را چاکری وکدخدائی که از وی تدبیری آید نبود. (تاریخ بیهقی). اگر خواهیم که خوارزمشاه برود کدخدای لشکرش را باید فرستاد. (تاریخ بیهقی). و کدخدایی نامزد کرده اند که از بلخ بر اثر تاش برود که تا کدخدا نرسد کارها همه موقوف باشد. (تاریخ بیهقی). جواب قاضی باید نبشت که تو کدخدای مالی ترا با سالاری لشکر چه کار است. (تاریخ بیهقی). هر چند خوارزمشاه کدخدایش را با بنه و ساقه و قومی ایستادانیده بود. (تاریخ بیهقی).
ملک سال هفتم ز بس خرمی
نگنجید گنجش همی در زمی
که چون پرهنر یوسف پاکرای
بدست آمد او را یکی کدخدای.
شمسی (یوسف و زلیخا).
زر را... گفتند این پادشاه مردمان است اندرزمین چنانکه آفتاب اندرآسمان. و سیم را... گفتند این کدخدای مردمان است اندر زمین چنانکه ماه اندرآسمان. (نوروزنامه).
سپهر جاه و خورشید همانند
محمد کدخدای شاه ایران.
معزی (از آنندراج).
به نیم بیت مرا بدره ها دهند ملوک
تو کدخدای ملوکی مرا همین کار است.
خاقانی.
|| صاحب اختیار. (یادداشت مؤلف). کارگزار و دارنده و مالک و صاحب:
به گنجی که بد جامه ٔ نابرید
فرستاد [کاوس] نزد سیاوش کلید
که بر خان و بر خواسته کدخدای
تویی ساز کن تاچه آیدت رای.
فردوسی.
بدین پاک یزدان گوای منست
خرد بر زبان کدخدای منست.
فردوسی.
[ماکان] مالی بسیار فرستاد [طاهر] همه بپذیرفت پس پیغام فرستاد که مردی کاری باید مرا تا بدین مالها کدخدای کنم. پس ماکان مردی بفرستاد آن مال همه بدان کدخدای سپرد. (تاریخ سیستان).
نحلی، جُعَل نه ای سوی بستان قدس شو
طیری، نه عنکبوت، مشو کدخدای خاک.
خاقانی.
|| متصدی اداره یا سازمان دولتی. (فرهنگ فارسی معین). متصدی و بر عهده دارنده ٔ قسمتی از تشکیلات اداری یا تشریفاتی:
بدان کار بندوی بد کدخدای
جهاندیده و راد و فرخنده رای.
فردوسی.
تاج الملک... کدخدای جامه خانه ٔ سلطان بود ترکان می خواست که او را برروی نظام الملک برکشد. (سلجوقنامه ٔ ظهیری چ خاور ص 33). || نزد منجمان دلیل روح است چنانکه کدبانو دلیل جسم باشد و کیفیت و کمیت عمر مولود را از این دو دلیل استخراج کنند و اگر یکی از این دو نباشدعمر مولود را بقایی نیست. (برهان). به اصطلاح منجمان دلیل روح را گویند. (فرهنگ جهانگیری). به اصطلاح منجمان کدخدا و کدبانو دلیل روح و جسم و هر دو بی یکدیگر بی فایده اند و عمر مولود بی هر دو بقایی ندارد. و کدخدا را به یونانی هیلاج خوانند یعنی چشمه ٔ زندگانی. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری): و چون پسر زادی [زن] درستی زر و سیم بر گهواره آویختندی و گفتندی کدخدای مردمان این هر دواند. (نوروزنامه). و رجوع به کدخداه و هیلاج شود.

فرهنگ معین

کدخدا

بزرگ ده، رییس، مرد زن گرفته و عروسی کرده. [خوانش: (کَ خُ) (ص مر.)]

فرهنگ عمید

کدخدا

بزرگ ده و محله، دهدار،
[قدیمی] صاحب و بزرگ خانه،
[قدیمی] شوهر،
[قدیمی] مرد زن‌دار،
[قدیمی] رئیس قبیله،
[قدیمی] پادشاه: که خود چون شد او بر جهان کدخدای / نخستین به کوه اندرون ساخت جای (فردوسی: ۱/۲۱)،

حل جدول

کدخدا

خدیش، بیگلر

بیگلر

خدیش

مترادف و متضاد زبان فارسی

کدخدا

دهبان، دهخدا، دهدار، کدیور، پیشکار، مباشر، صاحب‌خانه، شوهر، مرد، همسر، ریش‌سفید، رئیس، متصدی،
(متضاد) کدبانو

فارسی به ترکی

کدخدا‬

kâhya, muhtar

فارسی به عربی

کدخدا

نائب

گویش مازندرانی

کدخدا

کدخدا

فرهنگ فارسی هوشیار

کدخدا

صاحب خانه، بزرگ ده و محله، دهدار

واژه پیشنهادی

کدخدا

دهبان

کدیور

معادل ابجد

کدخدا

629

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری