معنی کدرت

فرهنگ فارسی هوشیار

کدرت

تیرگی

فرهنگ عمید

کدرت

تیره شدن،
تیرگی،

حل جدول

کدرت

تیره شدن

لغت نامه دهخدا

اکدریة

اکدریه. [اَ دَ ری ی َ] (ع ص نسبی، اِ) (اصطلاح فقه) مسأله ایست در فرایض که شوی و مادر و جد و خواهر مادری و پدری مانده باشد. لقبت بها لان عبدالملک بن مروان سئل عنها رجلاً یقال ُ له اکدر فلم یعرفها او کانت المیته تسمی اکدریه او لانها کدرت علی زید. (منتهی الارب) (آنندراج). || قسمی سگ. (یادداشت مؤلف).


احمد

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابراهیم بن اسماعیل بن داودبن حمدون الندیم مکنی به ابوعبداﷲ. ابوجعفر طوسی در مصنفین امامیه ذکر او آورده است و گوید وی شیخ اهل لغت و وجه آنان و استاد ابوالعباس ثعلب بود. وثعلب در اول شاگردی احمد میکرد و سپس نزد ابن الاعرابی تلمذ کردو تخریج ثعلب بدست احمد بوده است و او از خواص ابومحمد حسن بن علی علیهماالسلام و پیش از آن از اصحاب ابوالحسن علیه السلام بود و او را با ابوالحسن (ع) مسائل و اخباری است. احمد را کتبی است و از جمله: کتاب اسماء الجبال و المیاه و الأودیه. کتاب بنی عبداﷲبن غطفان. کتاب طیی ٔ. کتاب شعر العجیر السلولی و صنعته. کتاب شعر ثابت بن قطنه و صنعته. کتاب بنی مرهبن عوف. کتاب بنی نمربن قاسط. کتاب بنی عقیل. شابشتی گوید: احمدبن حمدون از خصیصین متوکل خلیفه و ندیم او بود سپس متوکل وی را بتکریت نفی کرد و باز گوش وی به امر خلیفه ببریدند و بار دیگر به بغداد شد و خلیفه کرت دیگر او را بمنادمت خود برگزید. احمد گوید در آن زمان روزی اسحاق بن ابراهیم موصلی را دیدار کردم و نابینا شده بود. اخبار خلیفه و دیگر کسان از من پرسیدن گرفت و من آنچه دانستم بگفتم و در میانه از بریده شدن گوش خود به امر خلیفه و گرانی گوش شکایت کردم و او مرا تسلیت میکرد و شکیبائی میفرمود سپس سؤال کرد امروز در دربار خلیفه کدام ندیم مقرب تر باشد گفتم محمدبن عمر بازیار، گفت این مرد کیست و در علم و ادب بر چه منزلت است گفتم از ادب وی چیزی ندانم تنها آنچه را که در همین نزدیکی از او شنیده ام ترا حکایت کنم و تو خود ناشنوده ها بر این شنوده قیاس کن، چند روز پیش که خلیفه برای سه پسر خویش عقد لوا میکرد مروان بن ابی الجنوب بن ابی حفصه بمجلس خلیفه درآمد و قصیده ای که بتبریک این روز کرده بود خواندن گرفت و چون بدین بیت آمد که:
بیضاء فی وجناتها
ورد فکیف لنا بشمه.
خلیفه عظیم خوش شد و سرور و انبساط بسیارنمود و گفت بدره ای زر بر او نثار کردند و باز امر داد تا زرها برچیدند و در دامان وی ریختند و هم وی رامنشور حکومت یمامه و بحرین فرمود و مروان گفت ای امیرمؤمنان چنین روز در همه عمر ندیدم و باشد که نیز نبینم خدای تعالی تا آسمانها و زمین است ترا باقی داراد محمدبن عمر گفت و پس از آسمانها و زمین و پیش از آن نیز. اسحاق را این عی ّ و بلادت سخت عجب آمد و گفت با اینهمه بگرانی گوش اسف خوری. اگر مکوکی گوش داشتی ترا از شنیدن این گونه سخنان چه سود بودی. احمدبن ابی طاهر گوید که ابن حمدون ندیم مرا حکایت کرد که وقتی واثق باﷲ ندماء خویش را گفت خواهم که در خلوات حشمت من مدارید و از گفتن نادره ها که شما را دست دهد هرچندبر من باشد مشکوهید و ما چندی چنین کردیم و گاه بودکه بذله های ما بخلیفه بازمی گشت و او تحمل میکرد و واثق را بر سیاهه ٔ یکی از دو چشم سپیدیی بود و روزی قطعه ای از ابیات ابی حیه نمیری می خواند تا بدین بیت رسید:
نظرت کأنی من وراء زجاجه
الی الدار من ماء الصبابه انظر.
یعنی می نگریستم و گوئی خانه را از پشت شیشه ای میدیدم، من گفتم و الی غیرالدار یا امیرالمؤمنین، یعنی و جز خانه را نیز ای امیرمؤمنان. واثق تبسم کرد. لکن سپس بوزیر گفته بود: این مرد مرا چیزی گفت که دیگربار روی وی نتوانم دیدن، جاریه و جرایت و ارزاق و صلات وی جمله کن و معادل آن در اهواز او را اقطاعی ده وی را بدانجا فرست و او چنین کرد و بدان جا خون بر من غلبه کرد گفتم حجام مرا بخوانند تا فصد کنم. گفتند او بیماراست و امروز بخدمت نیامده است گفتم حجام دیگر که نظیف و حاذق باشد طلب کنید و با وی نهاده آید که بسیار سخن نکند و نیز بذله و لطیفه نگوید. حجامی پیر را حاضر آوردند در غایت پاکیزگی و خوشبوئی و غلام آیینه در برابر بداشت و حجام به اصلاح موی سر و ریش من درآمد و من پیوسته به او می گفتم: این چند موی باز کن، آن موی ها دست بدار این ها برگیر آن چند شاخ بستر آن طاقات برابر کن این لاغها فروهشته دار و بس دراز میگفتم و او دائم خاموش بود و گفته های من کار می بست چون حجامت خواست کردن، گفتم در جانب راست بیش از دوازده تیغ مران لکن در سمت چپ چهارده زخم کن چه خون بسوی چپ کمتر از دست راست است چه کبددر ضلع راست جای دارد و از این رو حرارت در این جهت بیشتر و خون افزون است و چون از ناحیه ٔ راست بیش خون بیرون کنی تعادل حاصل آید یعنی از دو بهر تن بیک اندازه خون گرفته باشی و او چنین کرد و در تمام مدت کلمه ای بر زبان نیاورد و این خاموشی او مرا خوش آمد و غلام را گفتم تا او را دیناری دهد و او بداد لکن حجام دینار رد کرد با خود گفتم آری همه چشمهای طمع در من دوخته و دندانها بمال من تیز کرده اند که ندیم خلیفه و صاحب اقطاع است بغلام گفتم دیناری دیگر بر آن بیفزای و او چنان کرد و باز حجام امتناع کرد و من بخشم شدم و گفتم تو دلاک دهی باشی و با نیم درم و کمتر مردمان را حجامت کنی و آنگاه دو دینار مرا اندک شماری گفت نه بجان تو من در کمی آن نگاه نکردم لکن من و تو همکاریم و می اندیشم که در حجامی ترا از من تجربت بیش است و خدا مرا نیامرزد اگر من تا امروز هرگز از همکاران فلسی اجرت حجامت و ستردن موی پذیرفته باشم. من خجل گشتم و او هر دو دینار بنهاد و برفت. دیگر سال باز در همان هنگام مرا اشتداد دم پیدا آمد گفتم پیر پارینه را بخوانید او بکار خود استاد بود و نیز ما را بدو وام است تا دین پیشین او نیز بگذاریم و وی بیامدو همچنان خاموش موی سر و ریش من راست کرد و حجامت کرد در غایت حذق و مهارت. گفتم تو در اینجا که از آبادیهای بزرگ دور است این استادی از که فرا گرفته ای گفت راست خواهی مرا در این پیشه تا غایت حذق و مهارتی نبود لیکن پار حجام خلیفه بر این ده گذرکرد و در همین خانه مسکن داشت و مرا بخواند و من این نازکیهای صناعت از او آموختم. و من بی اختیار بخندیدم و گفتم او را سی دینار بدادند. و از شعر ابوعبداﷲاحمدبن ابراهیم بن اسماعیل بن داودبن حمدون است در نامه ای بعلی بن یحیی:
من عذیری من ابی حسن
حین یجفونی و یصد منی
کان لی خِلاّ ً و کنت له
کامتزاج الروح بالبدن
فوشی واش فغیره
وعلیه کان یحسدنی
انما یزداد معرفهً
بودادی حین یفقدنی.
و جحظه ٔ برمکی در امالی این ابیات از خود در رثاء ابن حمدون آورده است:
ایعذب من بعد ابن حمدون مشرب
لقد کدرت بعد الصفا المشارب
اصبنا به فاستأسد الضبع بعده
و دبت الینا من اناس عقارب
و قطّب وجه الدهر بعد وفاته
فمن ای ّ وجه جئته فَهْوَ قاطب
بمن الج الباب السدیدحجابه
اذا ازدحمت یوماً علیه المواکب
بمن ابلغ الغیات ام من بجاهه
انال و اهوی کل ما انا طالب
فاصبحت حلف البیت خلف جداره
و بالأمر منی یستعیذ النجائب.
و باز جحظه در امالی آرد که ابوعبداﷲبن حمدون مرا حکایت کرد که وقتی حساب کردم در دوره ٔ چهارده سال و چند ماه خلافت متوکل مجموع آنچه از وی بمن رسید سیصدوشصت هزار دینار بود و در مدت سه سال و ماهی چندِ خلافت مستعین بیش از تمام چهارده سال خلافت متوکل بمن واصل شد و سپس مستعین را خلع و بواسط فرستادند و از هر چیز جز قوت او را ممنوع داشتند و او را در آنجا نبیذ آرزو کرد و دایه ٔ او بمردم واسط متوسل گشت و بازرگانی گفت او را نزد من هر روزه پنج رطل نبیذ دوشاب است و دایه هر روز پنهانی نزد بازرگان میشد و آن نبیذ برای مستعین می برد تاآنکه او را از واسط ببردند و در قاطول بکشتند. و درروضات الجنات ص 54 آمده است: شیخ ابوجعفر طوسی در فهرست خویش پس از ترجمه ٔ حال وی، قسمتی از اقوال ابوجعفر طوسی علوی را که در فوق درج شد، ذکر کرده است و او از خواص ابی محمد حسن بن علی (ع) و پیش از وی از خصیصین ابی الحسن (ع) بود و احمد را با آن حضرت مسائل و اخباری است. و او را تألیفاتی است از جمله: کتاب اسماء الجبال و المیاه و الأودیه. کتاب بنی مرّهبن عوف.کتاب بنی النمیربن قاسط. کتاب بنی عقیل. کتاب بنی عبداﷲبن غطفان. کتاب طی ّ شعر البحیر الشکری و صنعته وشعر ثابت بن قطنه و صنعته. و نجاشی در رجال نیز نظیر همین اقوال آورده، از کتاب النمربن قاسط و السلولی [بد و لام] نام برده و کتاب بنی کلیب بن یربوع و اشعار بنی مرّهبن همام و نوادر الاعراب را افزوده است و در رجال شیخ در باب من روی عن ابی محمد العسکری (ع) آمده که وی کاتب ندیم و شیخ اهل لغت بود و از آنحضرت (ع) و پدر وی روایت کرده است. و رجوع به ابوعبداﷲ احمد... شود.

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن حسین بن یحیی بن سعید ملقب به بدیعالزمان همدانی و مکنی به ابوالفضل. یاقوت در معجم الادباء (چ مارگلیوث ج 1 ص 94 ببعد) آرد: ابوشجاع شیرویه بن شهردار در تاریخ همدان آورده است که احمدبن حسین بن یحیی بن سعیدبن بشر ابوالفضل ملقب به بدیعالزمان ساکن هرات بود و از ابوالحسین احمدبن فارس بن زکریا و عیسی بن هشام اخباری روایت دارد. وی یکی از فضلا و فصحا و درباره ٔ اهل حدیث و سنت متعصب بود. از همدان پس از او نظیرش برنخاسته است. وی از مفاخر شهر ماست و برادر اوابوسعدبن الصفار و قاضی ابومحمد عبداﷲبن حسین نیشابوری از وی روایت کنند و هم او گفته است که بدیعالزمان در سال 398 هَ. ق. درگذشت و نیز شیرویه گوید که محمدبن حسین بن یحیی بن سعیدبن بشر الصفار فقیه، ابوسعدبرادر ابی و امی بدیعالزمان ابوالفضل احمدبن حسین بن یحیی است و او مفتی بلد بود و از ابن لال و ابن ترکان و عبدالرحمان امام و ابوبکر محمدبن حسین فراء و ابن جائحان و جماعت بسیاری دیگر روایت دارد و گوید که من او را درک کردم ولی از او سماع ندارم. وی در حدیث ثقه بود و بمذهب اشعری متهم گردید و گفته اند که در پایان عمر دیوانه شد و بدان حال ببود تا بمرد و از بعض اصحاب شنودم که میگفت بدیعالزمان برجال و متون معرفت داشت و در سیزدهم جمادی الاَّخره سنه ٔ 358 تولد یافت ولی تاریخ وفات او را به سال 398 یاد کرده است و ابونصر عبدالرحمان بن عبدالجبار فامی در تاریخ هرات نیز همین آورده است. مؤلف گوید من ذکر بدیعالزمان را در عده ای از تصانیف علماء دیدم هیچکس بهتر از ثعالبی استقصای خبر او نکرده و ثعالبی او را دیده و اقوال او را نوشته است و من اخبار وی را از کتاب ثعالبی نقل و تلخیص کردم. ثعالبی گوید: بدیعالزمان و معجزه همذان و نادرهالفلک و بکر عطارد و فردالدهر و غرهالعصرو ما نظیر او را در ذکا و سرعت خاطر و شرف طبع و صفای ذهن و قوّت نفس ندیده و مانند وی را در طُرف نثر و مُلح آن و غرر نظم و نُکت آن نیافته ایم. وی صاحب عجائب و بدایع است از جمله اینکه او شعری متجاوز از پنجاه بیت را که هرگز نشنیده بود، چون یکبار می شنید همه را از بر میکرد و از اول تا آخر برمیخواند و حرفی از آن سقط نمیکرد و چون به چهارپنج ورق از کتابی که ندیده و نشناخته بود نظری خفیف می افکند بروانی آن را از بر میخواند و این بود حال وی در کتبی که برای او میفرستادند و غیر آنها و چون او را در انشاء قصیده یا رساله ای در معنی بدیع و موضوعی غریب اقتراح میکردند درساعت بپایان میرسانید و بسا اتفاق می افتاد که نامه ٔ مقترح علیه را از پایان آن آغاز و به اولش ختم میکرد و آن را بصورت احسن و املح جلوه میداد و قصیده ٔ فریده ٔ خویش را با رساله ٔ شریفه ای از انشاء خود موشح میساخت و از نظم و نثر میخواند و در ضمن نثر نظم با قوافی بسیار بکار میبرد و ابیات رشیقه بنثر می پیوست و چون هر نوع مشکلی از نظم و نثر بر او اقتراح میکردند، بطرفهالعینی مرتجلاً میساخت و هم ثعالبی گوید:و کلامه کله عفوالساعه و فیض الید و مسارقهالقلم و مسابقهالید للفم، و او ابیات فارسی مشتمل بر معانی غریب را به ابیات عربی ترجمه میکرد و ابداع و اسراع هر دو را در آن جمع می آورد و او را عجائب بسیار و لطائف فراوان است و با اینهمه مقبول صورت و نیکومعاشرت بودو بسال 380 همدان را در غرّه و عنفوان شباب ترک گفت و نزد ابوالحسن بن فارس تلمذ کرد و از او همه ٔ معلومات وی را بیاموخت و بحضرت صاحب بن عباد درآمد و از ثمار و حسن آثار حضرت او توشه ها یافت پس بجرجان شد و با مداخله ٔ اسماعیلیه مدتی در آنجا اقامت کرد و در کنف حمایت ایشان بزیست و به دهخدا ابوسعید محمدبن منصور اختصاص یافت و از عادت معروف وی در نیکوداشت افاضل بهره ٔ بسیار گرفت و چون خواست به نیشابور شود ابوسعید او را اعانت کرد و بدیعالزمان به سال 392 وارد آنشهر شد و در آنجا بضاعت خود بنمود و طرز خویش آشکار ساخت و چهارصد مقامه که در کدیه و جز آن به ابوالفتح اسکندری انتساب دهد، املاء کرد و آن مقامات را متضمن معانیی کرد که دل و دیده را راحت و لذت بخشد و آنگاه بین او و استاد ابوبکر خوارزمی مشاجرات درگرفت و همین امر سبب شهرت و بالاگرفتن کار بدیعالزمان شد چه تا آنگاه کسی از دانشمندان وقت بعلت گمنامی او بمساجله و مفاخره ٔ وی برنخاسته بود. او آغاز کرد و چون همدانی بمناظره و مبارات او شتافت و بعضی این یک و برخی آن دیگر را ترجیح نهادند، نام همدانی در اقطار شایع و ابواب رزق و عز بر او گشوده شد و چون خوارزمی بمرد میدان برای او خالی ماند و او را پیش آمدهای نیکو و سفرهای بسیار دست داد و از بلاد خراسان و سیستان و غزنه شهری نماند که او ندیدو از ثمرات آن بهره مند نگردید و پادشاه و امیر و وزیری نماند که از فیض او متمتع نشد و او را نعمت بسیار و ثروتی جمیل حاصل گشت و بهرات شد و آنجا را مقر خویش گزید و هم بدانجا بمصاهرت ابوعلی حسین بن محمد خشنامی که فاضلی کریم و اصیل بود نائل آمد و احوال وی بمصاهرت او منتظم گشت و بمعونت او ضیاع فاخره فراهم آورد و چون بچهل سالگی رسید به سال 398 دعوت حق را لبیک اجابت گفت. اینک نمونه ای از رسائل بدیعالزمان از رقعه ای که بخوارزمی فرستاده و این نخستین نامه ٔ او بخوارزمی باشد: انا لقرب الاستاذ کما طرب النشوان مالت به الخمر و من الارتیاح للقائه کما انتفض العصفور بلله القطر و من الامتزاج بولائه کما التقت الصهباء و البارد العذب و من الابتهاج بمرآه کما اهتز تحت البارح الغصن الرطب. و در رقعه ای خطاب بدیگری: یعز علی ّ ان ینوب ایداﷲ الشیخ فی خدمته قلمی عن قدمی و یسعد برؤیته رسولی دون وصولی و یرد مشرع الانس به کتابی قبل رکابی و لکن ما الحیله والعوائق جمه و علی َّ ان اسعی ولیس علی َّ ادراک النجاح و قد حضرت داره وقبلت جداره وما بی حب الحیطان و لکن شغف بالقطان و لاعشق الجدران و لکن شوق الی السکان. و قال البدیع واراد التحمیض کما یقول أهل بغداد و معناه عندهم غیر ذلک کقوله:
و لقد دخلت دیار فارس مره
ابتاع ما فیها من الاعراض
فاذا فسا فیها رجال ساده
لهفی علی ذاک الزمان الماضی.
فالسامع یری انه ارادا فسا مدینه بفارس التی منها ابوعلی الفسوی النحوی و انما اراد فسا من الفسوو الضمیر فی فیها یرید به اللحیه و ذکره ابواسحاق الحصری فی کتاب زهرآلاداب وقد ذکر اباالفضل الهمذانی بدیعالزمان فقال و هذا اسم وافق مسماه و لفظ طابق معناه کلامه غض المکاسر انیق الجواهر یکاد الهواء یسرقه لطفاً و الهوی یعشقه ظرفاً و لما رأی ابابکر محمدبن الحسن بن درید الازدی اغرب باربعین حدیثاً و ذکر انه استنبطها من ینابیع صدره و انتخبها من معادن فکره وابداها للابصار والبصائر و اهداها الی الافکار و الضمائر فی معارض حوشیه و الفاظ عنجهیه فجاء اکثرها تنبوعن قبوله الطباع ولا ترفع له حجب الاسماع و توسع فیها اِذ صرف الفاظها و معانیها فی وجوه مختلفه و ضروب منصرفه عارضه باربعمائه مقامه فی الکدیه تذوب ظرفا و تقطر حسناً لامناسبه بین المقامتین لفظاً ولامعنی ً عطف مساجلتها و وقف مناقلتها بین رجلین سمی احدهما عیسی بن هشام و الاَّخر اباالفتح الاسکندری و جعلهما یتهادیان الدر و یتنافثان السحر فی معان تضحک الحزین و تحرک الرصین و تطالع منها کل طریفه و توقف منها علی کل لطیفه و ربما افرد بعضهما بالحکایه و خص احدهما بالروایه.
هنا بیاض بالأصل:
ابونصر عبدالرحمن بن عبدالجبار الفامی فی تاریخ هراه من تألیفه و انشد للبدیع:
خرج الأمیر و من وراء رکابه
غیری و عز علی َّ [اَن] لم أخرج
اصبحت لا أدری اأدعو طغمشی
أم بکتکینی أم اصیح بنرعجی
و بقیت لاأدری أأرکب ابرشی
أم ادهمی أم اشهبی أم دیزجی
یا سید الامراء ما لی خیمه
الاءالسماء الی ذراها التجی
کتفی بعیری ان ظعنت و مفرشی
کمی و جنح اللیل مطرح هودجی.
و کتب بدیع الزمان الی مستمیح عاوده مراراً و قال له لم لاتدیم الجود بالذهب کماتدیمه بالأدب فکتب البدیع: عافاک اﷲ مثل الانسان فی الاحسان مثل الاشجار فی الأثمار و سبیل من ابتداء بالحسنه ان یرفه الی السنه وأنا کما ذکرت لا املک عضوین من جسدی و هما فؤادی و یدی، اما الید فتولع بالجود و اما الفؤاد فیتعلق بالوفود ولکن هذا الخلق النفیس لایساعده الاالکیس و هذا الخلق الکریم لایحتمله الا الغریم ولاقرابه بین الادب و الذهب قلما جمعت بینهما و الادب لایمکن ثرده فی قصعه ولاصرفه فی ثمن سلعه قدجهدت جهدی بالطباخ ان یطبخ لی من جیمیه الشماخ لوناً فلم یفعل و بالقصاب ان یذبح ادب الکتاب فلم یقبل و انشدت فی الحمام دیوان ابی تمام فلم ینجع و دفعت الی الحجام مقاطعات اللجام فلم یأخذ و احتیج فی البیت الی شی ٔ من الزیت فأنشدت النار و مابقی بیت من شعر الکمیت فلم یغن و دفعت ارجوزه العجاج فی توابل السکباج فلم ینفع وانت لم تقنع فما أصنع فان کنت تحسب اختلافک الی ّ افضالا منک علی ّ فراحتی اَلا تطرق ساحتی و فرجی الا تجی و السلام. و حدث ابوالحسن بن ابی القاسم البیهقی صاحب کتاب وشاح الدمیه و قد ذکر ابابکر الخوارزمی و قد رمی بحجر البدیع الهمذانی فی سنه 383 و أعان البدیع الهمذانی قوم من وجوه نیسابور کانوا مستوحشین من ابی بکر فجمع السید نقیب السیاده بنیسابور ابوعلی بینهما و اراده علی الزیاره و داره باعلی ملقباذ فترفع فبعث الیه السید مرکوبه فحضر ابوبکر مع جماعه من تلامذته فقال له البدیع انما دعوناک لتملأ المجلس فوائد و تذکر الابیات الشوارد و الامثال الفوارد و نناجیک فنسعد بما عندک و تسألنا فتسر بما عندنا و نبداء بالفن الذی ملکت زمامه و طار به صیتک و هوالحفظ ان شئت و النظم ان اردت و النثر ان اخطرت و البدیهه ان نشطت فهذه دعواک التی تملأ منها فاک فاحجم الخوارزمی عن الحفظ لکبر سنه و لم یجل فی النثر قداحا و قال ابادهک فقال البدیعالامر امرک یا استاذ فقال له الخوارزمی اقول لک ما قال موسی للسحره: قال بَل ْ الْقُوا. فقال البدیع:
الشعر أصعب مذهباً ومصاعداً
من أن یکون مطیعه فی فکه
و النظم بحر والخواطر معبر
فانظر الی بحرالقریض وفلکه
فمتی ترانی فالقریض مقصراً
عرضت اذن الامتحان لعرکه.
قال و هذه ابیات کثیره فیها مدح الشریف ابی علی و المفاخره و تهجین الخوارزمی فقال الخوارزمی أیضاً ابیاتاً و لکن ما أبرزها من الغلاف فقال له البدیع اما تستحی أن یکون السنور أعقل منک لانه یجعر فیغطیه بالتراب فقال لهما الشریف انسجا علی منوال المتنبی: ارق علی ارق و مثلی یأرق. فابتداء ابوبکر و کان الی الغایات سباقا و قال:
فاذا ابتدهت بدیهه یا سیدی
فأراک عند بدیهتی تتقلق
ما لی أراک و لست مثلی فی الوری
متموهاً بالترهات تمخرق.
و نظم ابیاتاً ثم اعتذر فقال هذا کما یجی ٔ لا کما یجب فقال البدیع قبل اﷲ عذرک لکن رفقت بین قافات خشنه کل قاف کجبل قاف فخذ الاَّن جزاءَ عن قرضک و اداء لفرضک
مهلاً ابابکر فزندک اضیق
و اخرس فان أخاک حی یرزق
یا احمقا و کفاک تلک فضیحه
جربت نار معرتی هل تحرق.
فقال له ابوبکر یا احمقا لایجوز فانه لاینصرف فقال البدیع لانزال نصفعک حتی ینصرف و تنصرف معه و للشاعران یرد ما لاینصرف و ان شئت قلت یا کودنا ثم قولک فی البیت یا سیدی ثم قلت تتقلق مدحت أم قدحت فان اللفظین لایرکضان فی حلبه فقال لهما الشریف قولاً علی منوال المتنبی:
أهلاً بدار سباک اغیدها.
قال البدیع:
یا نعمه لاتزال تجحدها
و منهً لاتزال تکندها.
فقال ابوبکر الکنود قله الخیر لاالکفران فکذبه الجمع و قالوا ماقرأت قوله تعالی: ان ّالانسان لرّبه لکنود أی لکفور فقال له ابوبکر أنا اکتسبت بفضلی دیه أهل همذان فما الذی اکتسبت انت بفضلک فقال له البدیع انت فی حرفه الکدیه احذق و بالاستماحه احری و اخلق فقطعه الکلام ثم انشد القوال:
و شبهنا بنفسج عارضیه
بقایا اللطم فی الخدالرقیق.
فقال الخوارزمی أنا احفظ هذه القصیده فقال البدیع اخطأت فان البیت علی غیر هذه الصیغه و هی:
و شبهنا بنفسج عارضیه
بقایا الوشم فی الوجه الصفیق.
فقال له ابوبکر و اﷲ لاصفعنک ولو بعد حین فقال البدیع أنا اصفعک الیوم و تضربنی غدا. الیوم خمر و غدا أمر و انشد قول [ابن] الرومی:
رأیت شیخاً سفیهاً
یفوق کل سفیه
وقد أصاب شبیهاً
له و فوق الشبیه.
ثم انشد البدیع:
و انزلنی طول النوی دارغربه
اذا شئت لاقیت امرٔاً لا اشا کله
اخامقه حتی یقال سجیه
ولو کان ذاعقل لکنت اعاقله.
فأمال النعاس الرؤس وسکنت الالحان و النفوس و سلب الرقاد الجلوس فنام القوم کعادتهم فی ضیافات نیسابورو أصبحوا فتفرقوا و بعض القوم یحکم بغلبه البدیع و بعضهم یحکم بغلبه الخوازمی و سعی الفضلاء بینهما بالصلح و دخل علیه البدیع و اعتذر و تاب و استغفر مما تقدم من ذنبه و ما تأخر و قال له البدیع بعد الکدر صفو و بعدالغیم صحو فعرض علیه الخوارزمی الاقامه عنده سحابه یومه فأجابه البدیع و أضافه الخوارزمی. و کان بعض الرؤساء مستوحشاً من الخوارزمی و هیاء مجمعاً فی دارالشیخ السید ابی القاسم الوزیر و کان ابوالقاسم فاضلاً مل ء اهابه و حضرابوالطیب سهل الصعلوکی و السید ابوالحسین العالم فاستمال البدیع قلب السید ابی الحسین بقصیده قالها فی مدائح اهل البیت. اولها:
یا معشر اضرب الزمان علی معرسهم خیامه.
ثم حضر المجلس القاضی ابوعمر البسطامی و ابوالقاسم بن حبیب و القاضی ابوالهیثم والشیخ ابونصربن المرزبان و مع الامام ابی الطیب الفقهاء و المتصوفه و حضر ابونصر الماسرجسی معاصحابه و الشیخ ابوسعد الهمذانی و دخل مع الخوارزمی جمع غفیر من اصحابه فقیل لهما انشدا علی منوال قول ابی الشیص:
أبقی الزمان به ندوب عضاض
و رمی سواد قرونه ببیاض.
فابتدر الخوارزمی، فقال:
یا قاضیا ما مثله من قاض
أنا بالذی تقضی علینا راض....
و لقد بلیت بشاعر متهتک
لابل بلیت بناب ذئب غاض.
فقال البدیع ما معنی قولک ذئب غاض
فقال ابوبکر ما قلته فشهد علیه الحاضرون انه قاله فقال ابوبکر الذئب الغاضی الذی یأکل الغضا فقال البدیع استنوق الذئب صارالذئب جملا یأکل الغضا ثم دخل الرئیس ابوجعفر و القاضی ابوبکر الحیری و الشیخ ابوزکریا و الشیخ ابوالرشید المتکلم فقال الرئیس قولا علی هذا النمط:
برز الربیع لنا برونق مائه
و انظر لمنظر أرضه و سمائه
والترب بین ممسک و معنبر
من نوره بل مائه و روائه.
ثم انشد الخوارزمی علی هذا النمط فلما فرغ من انشاده قال البدیع للوزیر و الرئیس لوان رجلاً حلف بالطلاق انی لاأقول شعراً. ثم نظم تلک الابیات التی قالها الخوارزمی لایقال نظرت لکذا و یقال نظرت الی کذا و أنت قلت فانظر لمنظر و شبهت الطیر بالمحصنات و هذا تشبیه فاسد ثم شبهتها بالمغنیات حین قلت والطیر مثل المحصنات صوادح. مثل المغنی شادیاً بغنائه. المحصنات کیف توصف بالغناء [ثم] قلت کالبحر فی تزخاره و الغیث فی امطاره و الغیث هوالمطر فقال البدیع الغیث المطر والسحاب و صدقه الحاضرون وأنکروا علی الخوارزمی فقال الامام ابوالطیب علمنا أی الرجلین أفضل و اشعر فقام البدیع و قبل رأس الخوارزمی ویده و قال اشهدوا ان الغلبه له قال ذلک علی سبیل الاستهزاء وتفرق الناس و اشتغلوا بتناول الطعام و ابوبکر ینطق عن کبد حری و الوزیر یقول للبدیع ملکت فاسجح فلما قام ابوبکر اشار الی البدیع و قال لاترکنک بین المیمات فقال ما معنی المیمات فقال بین مهدوم مهزوم مغموم محموم مرجوم محروم فقال البدیع لاترکنک بین الهیام و السقام والسام و البرسام و الجذام والسرسام و بین السینات بین منحوس و منخوس و منکوس و معکوس و بین الخاآت من مطبوخ و مسلوخ و مشدوخ و مفسوخ و ممسوخ و بین الباآت بین مغلوب و مسلوب و مصلوب و منکوب فخرج البدیعو اصحاب الشافعی یعظمونه بالتقبیل والاستقبال والاکرام و الاجلال وما خرج الخوارزمی حتی غابت الشمس و عاد الی بیته وانخذل انخذالاً شدیداً و انکسف باله و انخفض طرفه و لم یحل علیه الحول حتی خانه عمره و ذلک فی شوال سنه 383. قال ابوالحسن البیهقی: و بدیع الزمان ابوالفضل احمدبن الحسین الحافظ کان یحفظ خمسین بیتاً بسماع واحد و یؤدیها من أولها الی آخرها. و ینظر فی کتاب نظراً خفیفا و بحفظ اوراقاً و یؤدیها من اولها الی آخرها فارق همذان فی سنه 380 و کان قد اختلف الی احمدبن فارس صاحب المجمل و ورد حضره الصاحب و تزود من ثمارهما و اختص بالدهخداه ابی سعد محمدبن منصورو نفقت بضاعته لدیه و وافی نیسابور فی سنه 382 و بعد موت الخوارزمی خلاله الجو و جرت بینه و بین ابی علی الحسین بن محمد الخشنامی مصاهره و القی عصا المقام بهراه ثم فارق دنیاه فی سنه 398 و حدث الثعالبی فی اخبار ابی فراس قال حکی ابوالفضل الهمذانی قال قال الصاحب ابوالقاسم یوماً لجلسائه و انا فیهم و قدجری ذکر ابی فراس الحارث بن سعیدبن حمدان لایقدر أحدان یزور علی ابی فراس شعراً فقلت من یقدر علی ذلک و هوالذی یقول:
رویدک لاتصل یدها بباعک
و لاتعز السباع الی رباعک
و لاتعز العدو علی انی
یمین ان قطعت فمن ذراعک.
فقال الصاحب صدقت فقلت أیداﷲ مولانا فقد فعلت و یقال ان السبب فی مفارقه البدیع الهمذانی حضره الصاحب انه کان فی مجلسه فخرجت منه ریح فقال البدیع هذا صریر التخت فقال الصاحب أخشی ان یکون صریر التحت فاورثه ذلک خجلا کان سبب مفارقته ایاه و وروده الی خراسان و کانت أول رقعه کتبها البدیع الی الخوارزمی عند وروده نیسابور: انالقرب الاستاذ أطال اﷲ بقأه کما طرب النشوان مالت به الخمر و من الارتیاح للقائه کما انتفض العصفور بلله القطر و من الامتزاج بولائه کما التقت الصهباء و الباردالعذب و من الابتهاج بمزاره کما اهتز تحت البارح الغصن الرطب فکیف ارتیاح الاستاذ لصدیق طوی الیه ما بین قصبتی العراق و خراسان بل عتبتی الجبل و نیسابور وکیف اهتزازه لضیف فی برده حمال و جلده جمال.
رق الشمائل منهج الاثواب
بکرت علیه مغیره الاعراب
کمهلهل و ربیعهبن مکدّم
و عیینهبن الحارث بن شهاب.
و هو ولی انعامه بانفاذ غلامه الی مستقری لافضی علیه بماعندی ان شأاﷲتعالی وحده ثم اجتمع الیه فلم یحمد لقیه فانصرف عنه و کتب الیه الاستاذ: واﷲ یطیل بقأه ویدیم تأییده و نعمأه ازری بضیفه ان وجده یضرب آباط القله فی اطمار الغربه فاعمل فی ترتیبه انواع المصارفه و فی الاهتزاز له اصناف المضایقه من ایماء بنصف الطرف و اشاره بشطر الکف و دفع فی صدر القیام عن التمام و مضغ الکلام و تکلفه لرد السلام و قد قبلت هذا الترتیب صعرا و احتملته وزرا و احتضنته نکرا و تأبطته شرا و لم آله عذرا فان المرء بالمال و ثیاب الجمال و أنا مع هذه الحال و فی هذه الاسمال اتقزز صف النعال ولو حاملته العتاب و ناقشته الحساب و صدقته المساع لقلت ان بوادینا ثاغیه صباح و راغیه رواح و قوم یجرون المطارف و لا یمنعون المعارف.
وفیهم مقامات حسان وجوههم
وأندیه ینتابها القول و الفعل
علی مکثریهم حق من یعتریهم
وعند المقلین السماحه والبذل.
ولو طوحت بالاستاذ ایدی الغربه الیهم لوجد منال البشرقریباً و محطالرحل رحیبا و وجه المضیف خصیبا و رأیه ایده اﷲ فی ان یملاء من هذا الضیف اجفان عینه و یوسع اعطاف ظنه و یجیبه بموفع هذا العتاب الذی معناه ود والمر الذی یتلوه شهد. موفق ان شأاﷲتعالی.
الجواب من الخوارزمی:
انک ان کلفتنی مالم أطق
سأک ماسرک منی من خلق.
فهمت ما تناوله سیدی من حسن خطابه و مؤلم عتبه و عتابه و صرفت ذلک منه الی الضجر الذی لایخلومنه من نبابه دهر و مسه من الایام ضر والحمداﷲ الذی جعلنی موضع انسه و مظنه مشتکی مافی نفسه اما ماشکاه سیدی من مضایقتی ایاه زعم فی القیام و تکلفی لردالسلام فقد وفیته حقه کلاماً و سلاماً و قیاماًعلی قدر ما قدرت علیه و وصلت الیه و لم ارفع علیه غیرالسید ابی القاسم و ماکنت لارفع احدا علی من ابوه الرسول وامه البتول و شاهداه التوراه والانجیل و ناصراه التاویل والتنزیل و البشیر به جبرائیل و میکائیل و اما عدم الجمال و رثاثه الحال فمایضعان عندی قدراًولایضران نجرا و انما اللباس جلده والزی حلیه بل قشره وانما یشتغل بالجل من لایعرف قیمه الخیل و نحن بحمداﷲنعرف الخیل عاریهً من جلالها و نعرف الرجال باقوالهاو افعالها لابآلاتها و احوالها واما القوم الذین صدر سیدی عنهم وانتمی الیهم ففیهم لعمری فوق ما وصف حسن عشره وسداد طریقه و جمال تفصیل و جمله و لقد جاورتهم فنلت المراد و احمدت المراد.
فان اک قد فارقت نجدا و اهله
فما عهدنجد عندنا بذمیم.
واﷲ یعلم نیتی للاحرار عامه و لسیدی من بینهم خاصه فان أعاننی علی مرادی له و نیتی فیه بحسن العشره بلغت له بعض ما فی المنیه و جاوزت مسافهالقدره و ان قطع علی طریق عزمی بالمعارضه و سوءالمؤاخذه صرفت عنانی عن طریق الاختیار بیدالاضطرار.
فما النفس الانطفه بقراره
اذا لم تکدر کان صفوا غدیرها.
و علی هذا فحبذا عتاب سیدی اذا صادف ذنباً واستوجب عتبافاما ان یسلفنا العربده و یستکثر المعتبه والموجده فتلک حالهنصونه عنها و نصون انفسنا عن احتمال مثلها فلیرجع بنا الی ماهو اشبه به واجمل له و لست اسومه ان یقول استغفرلنا ذنوبنا اناکناخاطئین و لکن اسأله ان یقول لاتثریب علیکم الیوم یغفراﷲ لکم و هو ارحم الراحمین.
رقعه البدیع الثالثه الی الخوارزمی: أنا ارد من الاستاذ سیدی شرعه وده وان لم تصف و البس خلعه بره و ان لم تضف وقصا رای ان اکیله صاعا بصاع مداعن مد وان کنت فی الادب دعی النسب ضعیف السبب ضیق المضطرب سیی ٔ المنقلب امت الی اهله بعشره رشیقه و انزع الی خدمه اصحابه بطریقه ولکن بقی ان یکون الخلیط منصفا فی الاخاء عادلا فی الوداد اذا زرت زار و ان عدت عاد والاستاذ سیدی أیده اﷲ ضایقنی فی القبول اولاً و ناقشنی فی الاقبال ثانیاً فأما حدیث الاستقبال و أمر الانزال والانزال فنطاق الطمع ضیق عنه غیر متسع لتوقعه منه و بعد فکلفه الفضل هینه و فروض الود متعینه و طرق المکارم بینه وأرض العشره لینه فلم اختار قعودالتعالی مرکبا و صعود التفالی مذهبا و هلا ذاد الطیر عن شجر العشره اذا کان ذاق الحلو من ثمرها و قد علم اﷲ ان شوقی الیه قد کد الفؤاد برحا علی برح و نکاه قرحا علی قرح فهو شوق داعیه محاسن الفضل و جاذبه بواعث العلم و لکنها مِره مره و نفس حره و لم تقد الا بالاعظام و لم تلق الا بالاکرام واذا استعفانی سیدی الاستاذ من معاتبته و استعادته و مؤاخذته اذا جفا و استزادته و اعفی نفسه من کلف الفضل یتجشمها فلیس الاغصص الشوق اتجرعها و حلل الصبر اتدرعها فلم اعره من نفسی و انا لواعرت جناحی طائر لما رنقت الاالیه ولا حلقت الاعلیه.
احبک یا شمس النهار و بدره
وان لامنی فیک السها و الفراقد
وذاک الأن الفضل عندک باهر
ولیس لان العیش عندک بارد.
جواب الخوارزمی عنها:
شریعه ودی لسیدی أدام اﷲعزه اذا وردها صافیه و ثیاب بری اذا قبلها ضافیه هذا مالم یکدر الشریعه بتعنته وتعصبه و لم تخترق الثیاب بتجنیه و تسحبه فاماالانصاف فی الاخاء فهو ضالتی عندالاصدق ولا أقول:
وانی لمشتاق الی ظل صاحب
یرق و یصفو ان کدرت علیه.
فان قائل هذا البیت قاله و الزمان زمان و الاخوان اخوان و حسن العشره سلطان ولکنی أقول و انی لمشتاق الی ظل.
رجل یوازنک الموده جاهداً
یعطی و یأخذ منک بالمیزان.
فأذا رأی رجحان حبه خردل مالت مودته مع الرجحان و قدکان الناس یقترحون الفضل فأصبحنا نقترح العدل و الی اﷲ المشتکی لا منه ذکر الشیخ سیدی أیده اﷲ حدیث الاستقبال و کیف یستقبل من انقض علینا انقضاض العقاب الکاسر و وقع بیننا وقوع السهم العائر و تکلیف المرء مالایطیق یجوز علی مذهب الاشعری و قدزاد سیدی علی استاذه الاشعری فان استاذه کلف العاجز مالایطیق مع عجزه عنه و سیدی کلف الجاهل علم الغیب مع الاستحاله منه و المنزل بمافیه قد عرضته علیه و لوأطقت حمله لحملته الیه و الشوق الذی ذکره سیدی فعندی منه الکثیر الکبیر و عنده منه الصغیر الیسیر و اکثرنا شوقاً اقلنا عتاباًو الیننا خطاباً ولو أراد سیدی ان اصدق دعواه فی شوقه الی لیغض من حجم عتبه علی فانما اللفظ زائد و اللحظ وارد فاذا رق اللفظ دق اللحظ و رق ّ و اذا صدق الحب ضاق العتاب و العتب
فبالخیرلا بالشر فارج مودتی
و ای امرء یقتال منه الترهب.
عتاب سیدی قبیح و لکنه حسن و کلامه لین و لکنه خشن أما قبحه فلانه عاتب بریئاً و نسب الی الاساءه من لم یکن مسیئاً وأما حسنه فلالفاظه الغرر ومعانیه التی هی کالدرر فهی کالدنیا ظاهرها یغر و باطنها یضر و کالمرعی علی دمن الثری منظره بهی و مخبره وبی ولوشاء سیدی نظم الحسن والاحسان و جمع بین صواب الفعل و اللسان.
یا بدیع القول حاشا
لک من هجو بدیع
و بحسن القول عوذ
تک من سوءالصنیع
لایعب بعضک بعضاً
کن ملیحاً فی الجمیع.
رقعه أخری للبدیع الی الخوارزمی:
أنا و ان کنت مقصراً فی موجبات الفضل من حضور مجلس الاستاذ سیدی فما أفری الاجلدی ولا أبری الاقدحی ولا أبخس الا حظی و ان یکن ذاک جرماً فلقی هذا عقاباً و مع ذاک فما اعمر أوقاتی الابمدحه ولا اطرز ساعاتی الا بذکره و لا أرکض الا فی حلبه وصفه حرس اﷲفضله نعم و قد رددت کتاب الاوراق للصولی و تطاولت لکتاب البیان والتبیین للجاحظ وللاستاذ سیدی فی الفضل والتفضل به رأیه.
و قال البدیع یمدح الصحابه و یهجو الخوارزمی و یجیبه عن قصیده رویت له فی الطعن علیهم:
و کلنی بالهم و الکآبه
طعّانه لعّانه سبابه
للسلف الصالح و الصحابه
«اساء سمعاً فأساء جابه»
تأملوا یا کبراء الشیعه
لعشره الاسلام و الشریعه
اتستحل هذه الوقیعه
فی تبع الکفر واهل البیعه
فکیف من صدق بالرساله
وقام للدین بکل آله
واحرز اﷲ ید العقبی له
ذلکم الصدیق لامحاله
امام من أجمع فی السقیفه
قطعاً علیه انه الخلیفه
ناهیک من آثاره الشریفه
فی رده کید بنی حنیفه
سل الجبال الشم والبحارا
وسائل المنبر والمنارا
و استعلم الاَّفاق و الاقطارا
من أظهر الدین بها شعارا
ثم سل الفرس و بیت النار
من الذی فل شبا الکفار
هل هذه البیض من الاَّثار
الا لثانی المصطفی فی الغار
وسائل الاسلام من قواه
وقال اذ لم تقل الافواه
و استنجز الوعد فأومی اﷲ
من قام لمّا قعدوا الاهو
ثانی النبی فی السنی الولاده
ثانیه فی الغاره بعد العاده
ثانیه فی الدعوه و الشهاده
ثانیه فی القبر بلا وساده
ثانیه فی منزله الزعامه
نبوه افضت الی الامامه
أتامل الجنهیا شتامه
لیست بمأواک ولا کرامه
ان امراء اثنی علیه المصطفی
ثمت و الاه الوصی المرتضی
و اجتمعت علی معالیه الوری
و اختاره خلیفه رب العلی
و اتبعته أمه الامی
وبایعته راحه الوصی
وباسمه استسقی حیا الوسمی ّ
ماضره هجو الخوارزمی
سبحان من لم یلقم الصخرفمه
و لم یعده حجراً ما أحلمه
یا نذل یا مأبون أفطرت فمه
لشد ما اشتاقت الیک الحطمه
ان امیرالمؤمنین المرتضی
و جعفر الصادق او موسی الرضا
لوسمعوک بالخنا معرضا
ما ادخروا عنک الحسام المنتضی
ویلک لم تنبح یا کلب القمر
مالک یا مأبون تغتاب عمر
سید من صام و حج و اعتمر
صرح بالحادک لاتمش الخمر
یا من هجا الصدیق والفاروقا
کیما یقیم عند قوم سوقا
نفخت یا طبل علینا بوقا
فما لک الیوم کذا موهوقا
انک فی الطعن علی الشیخین
والقدح فی السید ذی النورین
لواهن الظهر سخین العین
معترض للحین بعد الحین
هلاشغلت بأستک المغلومه
وهامه تحملها مشؤومه
هلانهتک الوجنه الموشومه
عن مشتری الخلد ببئر رومه
کفی من الغیبه أدنی شمه
من استجاز القدح فی الائمه
و لم یعظم امناء الامه
فلا تلوموه ولوموا أمه
مالک یا نذل وللزکیه
عائشه الراضیه المرضیه
یا ساقط الغیره و الحمیه
ألم تکن للمصطفی حظیه
من مبلغ عنی الخوارزمیا
یخبره ان ابنه علیّا
قد اشترینا منه لحمانیا
بشرط ان یفهمنا المعنیا
یا أسد الخلوه خنزیر الملا
مالک فی الحری تقود الجملا
یا ذالذی یثلبنی اذا خلا
و فی الخلا اطعمه مافی الخلا
و قلت لما احتفل المضمار
و احتفت الاسماع و الابصار
سوف تری اذا انجلی الغبار
اء فرس تحتی أم حمار.
و کتب البدیع الی معلمه جواباً: الشیخ الأمام یقول فسدالزمان أفلا یقول متی کان صالحاًأفی دوله العباسیه و قدرأینا آخرها و سمعنا باولها أم فی المده المروانیه و فی اخبارها ما لاتکسع الشول باغبارها، انک لاتدری من الناتج ام السنین الحربیه،
والسیف یغمد فی الطلی
والرمح یرکز فغی الکلی
و مبیت حجر بالفلا
والحدثان بکربلا.
ام الایام العدویه فنقول هل بعد البزول الاالنزول ام الایام التیمیه و نقول طوبی لمن مات فی نأناءه الاسلام أم علی عهد الرساله و قیل اسکنی یا رحاله فقد ذهبت الامانه ام فی الجاهلیه و لبید یقول:
ذهب الذین یعاش فی اکنافهم
و بقیت فی خلف کجلد الاجرب.
أم قبل ذلک واخوعاد یقول:
بلاد بها کنا وکنا نحبها
اذا الاهل أهل و البلاد بلاد.
ام قبل ذلک و قدقال آدم علیه السلام:
تغیرت البلاد و من علیها
فوجه الارض مغبر قبیح.
أم قبل ذلک و الملائکه تقول: أتجعل فیها مَن ْ یفسد فیها ویَسفک ُ الدِماءَ. و انی علی توبیخه لی لَفقیرٌ الی لقائه شفیق علی بقائه، مانسیته ولا أنساه و ان له بکل کلمه علمنا مناراً و لکل حرف أخذته منه ناراً ولو عرفت لکلامی موقعاً من قلبه لاغتنمت خدمته به ولکنی خشیت ان تقول هذه بضاعتنا رُدّت اِلینا، و اثنان قلَّمایجتمعان الخراسانیه و الانسانیه وانی و ان لم أکن خراسانی الطینه فانی خراسانی المدینه و المرء من حیث یوجد لامن حیث یولد و الانسان من حیث یثبت لامن حیث نبت فاذا انضاف الی تربه خراسان ولاده همذان ارتفع القلم و سقط التکلیف والجرح جبار والجانی حمار فلیحملنی علی هناتی الیس صاحبنا یقول:
لا تلمنی علی رکاکه عقلی
ان تصورت اننی همذانی.
و رجوع به بدیع الزمان احمد...شود.

معادل ابجد

کدرت

624

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری