معنی کرخ
لغت نامه دهخدا
کرخ. [ک َ رَ / ک َ رِ / ک ِ رِ] (ص) مخفف کرخت که بیحس و بی شعور و بی خبر شده باشد. (برهان) (آنندراج). خدر. بی هوش. (ناظم الاطباء):
همیشه تا که بود زیف زشت و دخ نیکو
به لفظ لوتره گویان یاوه گوی کرخ
ز چرخ باد همه شغل دشمنان تو زیف
ز بخت باد همه کار دوستان تودخ.
سوزنی.
|| عضوی رانیز گویند که کرخت و بی حس و بی خبر شده باشد. (از برهان) (از آنندراج). عضو بی حس و فالج شده. (ناظم الاطباء). عضو بی حس شده از سرما یا علتی دیگر. کِرِخت. سِر. (یادداشت مؤلف). || شخصی را نیز گویندکه کرخت و بی حس شده باشد و آن حال را به عربی خدر گویند. (از برهان) (از آنندراج) (ناظم الاطباء):
سر چاهی چنین مباش کرخ
زآنکه چاهی است بر سر دوزخ.
آذری طوسی (از آنندراج).
رجوع به کرخت شود.
کرخ. [ک َ] (اِخ) نام محله ای است و دهی در بغداد که شاپور ذوالاکتاف آن را بنا کرد. (برهان). نام محله ای است از شهر بغداد و از آنجا بوده شیخ ابومحفوظ مشهور و معروف به کرخی بواب و مرید حضرت امام والامقام علی بن موسی الرضا (ع). (از آنندراج). نام محله ای در بغداد که سابقاً دهی بوده از بناهای شاپور ذوالاکتاف. (ناظم الاطباء). در فارسنامه ٔ ابن البلخی از شهرهایی دانسته شده که شاپور ذوالاکتاف در بابل و عراق بنا کرد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 72). صاحب حدود العالم گوید: شهرکی است که معتصم بنا نهاده است و مأمون تمام کرده است آبادان و بانعمت. (حدود العالم). در نزههالقلوب آن را از محلتهای غربی بغداد می شمارد و می نویسد در زمان اکاسره بر آن زمین [بغداد] به طرف غربی دیهی کرخ نام بود شاپور ذوالاکتاف ساخته بود. (نزههالقلوب مقاله ٔ سوم چ اروپا صص 33-34):
هنوز اندر بیابان باشی آن ساعت که جانت را
ازین کرخ فنا باید به بغداد بقا رفتن.
خاقانی.
تاری از رای او چو بغداد است
از عزیزی به کرخ ماند خوار.
خاقانی.
آن دگری گفت کز زکوه تن کرخ
هست نصاب جی و نوان صفاهان.
خاقانی.
صدف بود گفتی مگر ماه چرخ
دراو غالیه سوده عطار کرخ.
نظامی.
نبینی که در کرخ تربت بسی است
بجز گور معروف معروف نیست.
سعدی (بوستان).
رجوع به معجم البلدان و الاوراق چ مصر ص 68 و 206 شود.
کرخ. [ک َ] (اِخ) نام شهری است. (فهرست شاهنامه ٔ ولف):
گزیده سپاهی ز گردان کرخ
بفرمود تا با کمانهای چرخ.
فردوسی.
کرخ. [ک َ رَ] (اِخ) نام موضعی است در ماوراءالنهر. (ناظم الاطباء).
کرخ. [ک َ] (اِ) خانه. بیت. عمارت. بنا. مسکن. (ناظم الاطباء).
کرخ. [] (اِخ) طایفه ای از ترکمنهای ساکن قره تپه ٔ گرگان. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 103).
فرهنگ معین
(کِ رِ) (ص.) کِرِخت، بی حس، سُست.
فرهنگ عمید
بیحس: سر چاه چنین مباش کرخ / زآنکه چاه است بر سر دوزخ (آذری طوسی: مجمعالفرس: کرخ)،
(قید) با حالت سستی و بیحالی،
حل جدول
فارسی به انگلیسی
Asleep, Dull, Leaden, Numb, Unfeeling, Benumb
فارسی به عربی
خدران
فرهنگ فارسی هوشیار
(صفت) از حس و شعور افتاده بی حس بی شعور سست و بی ادراک: } سر چاهی چنین مباش کرخ ز انکه چاهی است بر سر دوزخ . { (آذری طوسی)، خواب رفته (عضو بدن و غیره) .
معادل ابجد
820