معنی کشت
لغت نامه دهخدا
کشت. [ک ُ] (مص مرخم، اِمص) مصدر مخفف کشتن. عمل کشتن. قتل:
به آواز گفت ای بد کینه جوی
چرا کشت خواهی نیا را بگوی.
فردوسی.
- امثال:
کشت او واجب نشده است.
- به قصد کشت کسی را زدن، بسیار سخت کسی را زدن.
|| (اِ) پشت || شکم. || کمر. || پهلو. (ناظم الاطباء).
کشت. [ک َ] (ص) هرچیز بسیار خشک و شکننده و زشت و بدترکیب و بدشکل. || (اِ) یک نوع علف سرخ رنگ که بر روی زمین گسترده شده و می پیچد. || نمک. || (ص) نمکین. (ناظم الاطباء). || (اِمص) محو. حک. (انجمن آرا):
ما نقش دیگران ز ورق می کنیم کشت.
اوحدی (از انجمن آرا).
کشت. [ک ِ] (مص مرخم، اِمص) زراعت. کشاورزی. زرع. اَکّاری. مؤاکره. حرث:
به کشت ار برد رنج کشورزیان
چنان کن که ناید به کشور زیان.
اسدی.
جهان زمین و سخن شخم و جانت دهقان است
به کشت باید مشغول بود دهقان را.
ناصرخسرو.
- کشت و درود، کاشتن و درودن. کشاورزی. عمل کشاورزی اعم از کشتن و درو کردن و برداشتن. کشت و برداشت:
تا زنده ام مرا نیست جز مدح تو دگر کار
کشت و درودم این است خرمن همین و شدکار.
رودکی.
زمینی که آباد هرگز نبود
برو بر ندیدند کشت و درود.
فردوسی.
از ایران پراکنده شد هرکه بود
نماند اندر آن بوم کشت و درود.
فردوسی.
به کابل دگر سام را هرچه بود
ز باغ و ز کاخ و ز کشت و درود.
فردوسی.
نخوری از رز و از صنعت و از کشت و درود
بر به تابستان تاش آب زمستان ندهی.
ناصرخسرو.
|| (اِ) زراعت. کشته: شهر کش رادو رود است که بر در شهر بگذرد و اندر کشتهای وی به کار شود. (حدود العالم). ایشان را کشت نیست مگر ارزن و انگور نیست لیکن انگبین سخت بسیار است. (حدود العالم).
همه باغ پرآب و کشت و خوید
همه کوه پرلاله و شنبلید.
فردوسی.
مر کشت را خود افکن نیرو
رز را بدست خود کن فرخو.
لبیبی.
ملک چون کشت گشت و تو باران
این جهان چون عروس و تو داماد.
فرخی.
کشت خدای نیست مگر اهل علم و دین
جز این دو تن همه خار و خس و گیاست.
ناصرخسرو.
کشتزار ایزد است این خلق و این تردست مرگ
داس این کشت ای برادر همچنین باشد سزا.
ناصرخسرو.
این تاوان مر ادب را بستدیم تا خداوندان اسپ اسپ را نگه دارند تا به کشت کسان اندر نیاید. (نوروزنامه منسوب به خیام). روزی به شمس الملوک قابوس وشمگیر برداشتند که مردی به درگاه آمده است و اسپی برهنه آورده و می گوید که به کشت خویش اندر گرفته ام. (نوروزنامه ٔ منسوب به خیام).
کشت امید چون نرویاند
گریه کو فتح باب هر ظفر است.
خاقانی.
برحذرم زآتش اجل که بسوزد
کشت حیاتی که خوشه در دهن آورد.
خاقانی.
این قحط کشی جهان نبردی
گر کشت وفا رسیده بودی.
خاقانی.
تخم کاینجا فکنی کشت تو آنجا دروند
جوی کامروز کنی آب تو فردا بینند.
خاقانی.
دهی بیند آراسته چون بهشت
سوادش پر از سبزه و آب و کشت.
نظامی.
چو ده روز راه بیابان نبشت
عمارت پدید آید و آب و کشت.
نظامی.
اگر بینی در آن ده کار و کشتی
مرا در هر سخن بینی بهشتی.
نظامی.
تو چه کردی جهد کان با تو نگشت
تو چه کاریدی که نامد ریع کشت.
مولوی.
غبار هوا چشم عقلم بدوخت
سموم هوس کشت عمرم بسوخت.
سعدی.
گفت ما خوردیم بر از کشته های رفتگان
هرکه آید گو بری او هم ز کشت ما بخور.
ابن یمین.
کشت ما را میتواند قطره ای سیراب کرد
اینقدر استادگی ای ابر دریادل چرا.
صائب.
حصید، کشت دروده. (دهار). جرد؛ ملخ رسیده شدن کشت. خامه، کشت تازه برآمده بر ساق. خضر؛ سبز شدن کشت. (منتهی الارب). || کشتزار. محل زراعت. مزرعه. زمین زراعی:
تا سمو سربرآورید ز دشت
گشت زنگار گون همه لب کشت.
رودکی.
گشت پرمنگله همه لب کشت
داد در این جهان نشان بهشت.
ابوشکور بلخی.
بدین مرز دهقانم و کدخدای
خداوند این بوم و کشت و سرای.
فردوسی.
چرا گوش این دشتبان کنده ای
همان اسب در کشت افکنده ای.
فردوسی.
یکی شهر دید از خوشی چون بهشت
در و دشت و کوهش همه باغ و کشت.
فردوسی.
هر چیزی که ملک من است... یاملک من شود در بازمانده ٔ عمرم از زر یا رزق... یا کشت... از ملک من بیرون است. (تاریخ بیهقی).
بهاری بدی چون نگار بهشت
نمانی کنون جز به پژمرده کشت.
اسدی.
کشت ها و غله بوم از یک گری زمین، خراج یک درم سیم نقره. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 92).
کوهها و بحرها و دشتها
بوستانها باغها و کشتها.
مولوی.
رجاد، آنکه خوشه ها از کشت به خرمنگاه برد. (منتهی الارب). || (اِمص) در اصطلاح طب جدید پرورش میکرب است برای تحقیقات پزشکی. || (اِ) تخم. بزر. || شخم. || تهیگاه. آن جزء از بدن که مابین سرین و پهلو واقع است. || کش شطرنج. (ناظم الاطباء). در آنندراج آمده: وانکه مصطلح شطرنج بازان است آن را میرخسرو در ترسل الاعجاز در مبحث مصطلحات شطرنج به معنی قسط به قاف و سین و طاء مهملتین که به معنی عدل است اختیار فرموده و شاه را از عدل گزیر نیست و شاه شطرنج از کشت می گریزد وجهش آن است که عدل ندارد و ازین است که درلفظ قسط تغییر داده بکاف استعمال کرده اند تا دلالت بر معنی عدل نکند بلکه از عالم الفاظ مهمله اند:
کرده یحیی ماتم این شطرنج باز روزگار
سبز خواهدداشت یارب تا به کی این کشت را.
میریحیی شیرازی.
در غیاث اللغات آمده به اصطلاح شطرنج بازان بودن شاه در آن خانه که اگر در آنجا سوای شاه مهره ٔ دیگر باشد کشته شود. رجوع به کش شود.
فرهنگ معین
(کَ) (اِ.) درخت گز.
(کُ) (مص مر.) کشتن، قتل.
(مص م.) کاشت، کاشتن، (ص مف.) زراعت، شخم. [خوانش: (کِ)]
فرهنگ عمید
قتل، کشتن،
کاشتن، زراعت،
محصول،
(پزشکی) تکثیر میکروبها یا سلولهای بافت زنده با قرار دادن آنها در محیطهای مناسب،
* کشت کردن: (مصدر متعدی) کاشتن، زراعت کردن،
حل جدول
زراعت
مترادف و متضاد زبان فارسی
حراثت، حرث، زراعت، زرع، کاشت، کشاورزی، کاشته، کشتن، کاشتن
فارسی به انگلیسی
Agri-, Cultivation
فارسی به ترکی
ekin
گویش مازندرانی
دو گردوی روی هم قرار داده شده، کشت و زرع، زوج هر چیز
وسیله ای در دام داری ریسمانی از چرم که یک سر آن حلقه ای فلزی...
فرهنگ فارسی هوشیار
زراعت، کشاورزی، حرث
واژه پیشنهادی
ورز
معادل ابجد
720