معنی کشور
لغت نامه دهخدا
فرهنگ معین
(کِ وَ) (اِ.) مملکت.
فرهنگ عمید
سرزمینی پهناور شامل چند استان یا ایالت که مردم آن مطیع یک دولت باشند، اقلیم، مملکت،
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
ارض، اقلیم، خطه، دیار، سرزمین، شهر، قلمرو، مرزوبوم، ملک، ملکت، مملکت، ولایت
فارسی به انگلیسی
Country, Land, Polity, Soil, State
فارسی به ترکی
فارسی به عربی
ارض، ارض الاجداد، امه، بلاد، تربه، مملکه، هاله
نام های ایرانی
دخترانه، سرزمینی دارای مرزهای مشخص
فرهنگ فارسی هوشیار
سرزمینی بزرگ که شامل چند استان باشد و مردم آن کشور مطیع یک دولت باشند، اقلیم، مملکت
فرهنگ پهلوی
از نام های برگزیده
فارسی به آلمانی
Angeben, Angeben, Königreich (n), Reich (n), Staat (m), Staat (m), Verfassung (f), Verfassung (f), Vorbringen, Vorbringen, Zustand (m), Zustand (m), Land (n), Nation (f), Volk (n)
معادل ابجد
526