معنی کشوری با مرکزیت انجامنا

لغت نامه دهخدا

مرکزیت

مرکزیت. [م َ ک َ زی ی َ](ع مص جعلی، اِمص) مرکزیه. مرکز بودن. تمرکز.


کشوری

کشوری. [ک ِش ْ وَ] (ص نسبی) منسوب به کشورکه از قراء صنعای یمن می باشد. (از انساب سمعانی).

کشوری. [ک ِش ْ وَ] (ص نسبی، اِ) آنکه یا آنچه به کشور نسبت دارد. هرچیز که به کشور منسوب باشد. || مردمی که در مملکتی زیست می کنند و جزء قشون و سپاهیان نیستند. آنکه به سپاهی گری زیست نکند. مقابل لشکری. (یادداشت مؤلف).

مترادف و متضاد زبان فارسی

مرکزیت

تجمع، تمرکز

فرهنگ فارسی هوشیار

لا مرکزیت

عدم مرکزیت بی کیانی (مصدر) نداشتن مرکز عدم مرکزیت.


مرکزیت

تمرکز، مرکز بودن

فرهنگ معین

مرکزیت

مرکز بودن، تمرکز و تجمع امور در یک محل. [خوانش: (مَ کَ یَّ) [ازع.] (مص جع.)]

معادل ابجد

کشوری با مرکزیت انجامنا

1362

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری