معنی کشوری با مرکز سن خوزه

حل جدول

لغت نامه دهخدا

خوزه

خوزه. [زَ / زِ] (اِ) طاق نصرت. (ناظم الاطباء). خوازه. || اطاقی که عروس در آنجا منتظر ورود داماد میشود. (ناظم الاطباء). حجله.


خوزه بخت

خوزه بخت. [زَ / زِ ب َ] (ص مرکب) خوشبخت در لهجه ٔ مردم قزوین. (یادداشت بخط مؤلف).


سن

سن. [س ِن ن] (ع اِ) دندان. || سال. (منتهی الارب). || عمر. مدت عمر. زندگانی. هنگام از عمر. (ناظم الاطباء). عمر. (منتهی الارب). سال و عمر. مؤنث است در مردم باشد یا غیر آن. ج، اسنان. (آنندراج). || گاو دشتی. (منتهی الارب) (آنندراج). گاو نر. (مهذب الاسماء). || تیزی مهره ٔ پشت. || جای تراش از قلم. || زبان قلم. || شاخ. || دانه از سیر. || دندانه ٔ راسن. || اکل شدید. (منتهی الارب) (آنندراج).
- سن بلوغ، هنگامی که شخص مکلف شود و به تکلیف رسد. (ناظم الاطباء).
- سن تمیز، هنگامی که شخص شاعر شود و خوب و بد را بشناسد.
- سن رشد، سن قانونی. بلوغ سن.
- سن شباب، جوانی. (ناظم الاطباء).
- سن شیخوخت، پیری. (ناظم الاطباء).
- سن قانونی، سال و مدت عمری که پس از آن قانون اجازه میدهد کلیه ٔ معاملات را شخصاً انجام دهد.
- سن و سال، عمر و زندگانی. (ناظم الاطباء).

سن. [س ِ] (اِ) حشره ای است که رطوبت ساق خوشه های گندم و جو بمکد و آنرا خشک یا نزار کند. (یادداشت مؤلف).

سن. [س َن ن] (ع مص) تیز کردن کارد را بفسان. (منتهی الارب) (آنندراج). تیز کردن. (تاج المصادر بیهقی). || نصب کردن سنان به نیزه. || مالیدن دندان را به سواک. || سخت راندن شتران را. (منتهی الارب) (آنندراج). نیک راندن شتر. (تاج المصادر بیهقی). || ظاهر کردن و آشکارا کردن کاری را. || سفال گردانیدن گل. || سنان زدن یا بدان گزیدن یا شکستن دندان او را. || خوابانیدن و برجستن بر آن. || گذاشتن شتران را در چراگاه. || نیکو کردن سیاست و تیمار کسی را. || تصویر آن چیز کشیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). || سن علیه الدرع او الماء؛ ریخت آن را بر آن. (منتهی الارب). || زره به خویشتن فروگذاشتن. (تاج المصادر بیهقی). || رفتن در آن راه. || آرزومند طعام کردن کسی را چیزی. || ریختن خاک بر زمین. || بلند کردن. (منتهی الارب) (آنندراج). بلند شدن. (المصادر زوزنی). || آب بر روی ریختن. (منتهی الارب) (آنندراج).

سن. [س ِ] (اِخ) دهی است از دهستان جراحی بخش شادگان شهرستان خرمشهر. دارای 100 تن سکنه. آب آن از رودخانه ٔ جراحی. محصول آنجا غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری و ساکنین از طایفه ٔ آل ابوکرو می باشند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).

سن. [س َ] (اِ) رستنی باشد که بر درختها پیچد و به عربی عشقه خوانند. (برهان) (آنندراج). عشقه بود که بر درخت پیچد. (لغت فرس اسدی) (تحفه ٔ حکیم مؤمن). || سان که مثل و مانند و رسم و عادت و طرز و روش باشد. || سنان. نیزه. (برهان) (آنندراج).

سن. [س ِ] (اِخ) دهی است از دهستان قصبه ٔنصار بخش قصبه ٔ معمره ٔ شهرستان آبادان. دارای 350 تن سکنه. آب آن از شطالعرب و لوله کشی خسروآباد. محصول آنجا حنا، مختصری انگور و خرما. شغل اهالی آنجا زراعت، ماهیگیری، حصیربافی و گلاب گیری است. ساکنین از طایفه ٔ نصار هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).


کشوری

کشوری. [ک ِش ْ وَ] (ص نسبی) منسوب به کشورکه از قراء صنعای یمن می باشد. (از انساب سمعانی).

گویش مازندرانی

سن

سال سن

فرهنگ عمید

سن

عشقه، گیاهی که بر درخت می‌پیچد: هست بر خواجه پیخته زفتن / راست چون بر درخت پیچید سن (رودکی: ۵۰۵)،

مدتی که از عمر انسان یا جاندار دیگر گذشته باشد، مدت عمر و زندگانی،
* سن بلوغ: سنی که دختر یا پسر به رشد طبیعی برسد، حد رشد یا بلوغ دختر در دین اسلام نه‌سالگی و پسر چهارده سالگی است،
* سنِ تمییز: سنی که وقتی انسان به آن برسد نفع و ضرر خود را می‌شناسد،

فرهنگ فارسی هوشیار

سن سن

ترکی تویی خ تویی ک تو هستی

فرهنگ معین

سن

(~.) [فر.] (اِ.) صحنه نمایش.

معادل ابجد

کشوری با مرکز سن خوزه

1534

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری