معنی کشوری در مجاورت مدیترانه
حل جدول
الجزایر
کشوری مجاور مدیترانه
لیبی
کشوری در مدیترانه
مالت
کشوری در دریای مدیترانه
مالتا
مدیترانه
دریایی در جنوب اروپا
لغت نامه دهخدا
مجاورت. [م ُ وَ / وِ رَ] (ع مص) مجاوره. رجوع به مجاوره شود. || (اِمص) همسایگی و درنزدیکی. (ناظم الاطباء). قرب و همسایگی. (غیاث). نزدیکی. جوار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): و نخواهم که بیش خونی ریخته شود، حق مسلمانی و حق مجاورت ولایت از گردن خویش بیرون کردم. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 349). آتش اندر نیستانی افتد، هرچه خشک باشد بسوزد و از جهت مجاورت خشک، بسیارتر نیز بسوزد. (سیاست نامه). من کاره شده ام مجاورت شتربه را. (کلیله و دمنه). به مجاورت شیر آن همه نعمت و آسایش منغص بود. (کلیله و دمنه). در آبگیری دوبط و سنگ پشتی... بحکم مجاورت دوستی و مصادقت داشتند. (کلیله و دمنه). مگر موشی در مجاورت ایشان خانه داشت حاضر بود مفاوضات هردو بشنید. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 230). اجناس وحوش و طیور... از مجاورت نیاز و ناکامی رخت اقامت به ساحت آن منشاء خصب و راحت آورده. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 260). غراب هم از مجاورت طوطی به جان آمده بود. (گلستان). پسر گفت ای پدر فواید سفر بسیار است از نزهت خاطر... و تفرج بلدان و مجاورت خلان. (گلستان).
آرام نیست در همه عالم به اتفاق
ور هست در مجاورت یار محرم است.
سعدی.
|| مقیم شدن در مکانی مقدس: و به ترخیص حضرت نادری مجاورت آستان عرش بنیان را اختیار و در آن اوان در آنجا می بود. (مجمل التواریخ گلستانه).
مجاورت کردن
مجاورت کردن.[م ُ وَ / وِ رَ ک َ دَ] (مص مرکب) مقیم شدن. اقامت گزیدن. بسر بردن: روزها بر سر خاکش مجاورت کردم. (گلستان). و رجوع به مجاورت و مجاوره شود.
مدیترانه
مدیترانه. [م ِ ت ِ ن ِ] (اِخ) بحر ابیض. متوسط. بحرالروم. دریائی است بزرگ به وسعت سه میلیون کیلومتر مربع که بین سه قاره ٔ آسیا و اروپا و افریقا واقع است. دریای مدیترانه از طریق تنگه ٔ جبل الطارق به اقیانوس اطلس راه دارد وبه وسیله ٔ ترعه ٔ سوئز در مصر با دریای احمر مربوط است. بحرالجزایر و بحرالاسود و دریای مرمره و دریای آزوف از این دریا متفرعند. این دریا از لحاظ کشتی رانی و حمل و نقل از مهمترین دریاهای عالم بشمار میرود.
فرهنگ فارسی هوشیار
(مصدر) مجاور بودن همسایه بودن در جوار کسی بودن، در مکانی مقدس اقامت گزیدن: و بترخیص حضرت نادری مجاورت آستان عرش بنیان را اختیار و در آن اوان در آنجا می بود، (اسم) همسایگی، نزدیکی:. . . آتش اندر نیستانی افتد هر چه خشک باشد بسوزد و از جهت مجاورت خشک بسیار تر نیز بسوزد.
مترادف و متضاد زبان فارسی
حوالی، نزدیکی، همسایگی، همجواری
فارسی به عربی
تراصف، جوار، دعامه، هی
فرهنگ معین
(مُ وَ رَ) [ع. مجاوره] (مص ل.) همسایگی، نزدیکی.
فرهنگ عمید
همسایگی کردن با کسی، در جوار کسی یا جایی به سر بردن،
همسایگی،
فارسی به آلمانی
Nachbarschaft (f)
واژه پیشنهادی
هم خانگی
معادل ابجد
2100