معنی کشور بزرگ اقیانوسیه

حل جدول

کشور بزرگ اقیانوسیه

استرالیا


کشور اقیانوسیه

استرالیا • جزیره ایستر • جزیره‌های خوان فرناندز • تیمور شرقی • فیجی • کیریباتی • جزایر مارشال • ایالات فدرال میکرونزی • جزایر اوگاساوارا • نائورو • نیوزیلند • پالائو • پاپوآ گینه نو • ساموآ • جزایر سلیمان • تونگا • تووالو • پالمیرا • وانواتو


اقیانوسیه

کوچکترین قاره جهان


بزرگترین کشور قاره اقیانوسیه

استرالیا


پایتخت کشور جزایر سلیمان در اقیانوسیه

هونیارا


چهارمین کشور بزرگ اروپا

سوئد


دومین کشور بزرگ بریتانیا

اسکاتلند


دومین کشور بزرگ جهان

کانادا

فارسی به عربی

اقیانوسیه

منطقه اقیانوسیه

لغت نامه دهخدا

اقیانوسیه

اقیانوسیه. [اُق ْ سی ی َ] (اِخ) یکی از قطعات پنجگانه ٔ دنیا و یکی از بزرگترین مجمعالجزایر اقیانوس کبیر بین آسیا از طرف مغرب و آمریکا از مشرق واقع شده و اغلب این جزایر آتشفشانی هستند. اقیانوسیه به سه قسمت بزرگ تقسیم میشود؛ مالزی، ملانزی، پولی نزی. جمعیت آن بالغ بر 65 میلیون نفر و مساحت آن 11300000 کیلومتر مربع است. جزایر اقیانوسیه که تحت تأثیر بادهای موسمی واقع شده اند دارای آب و هوای گرم و بارانی و بجهت نزدیکی با دریا معتدل و بی آزار است. سواحل اقیانوسیه بجهت داشتن تخته سنگهای فراوان خطرناک میباشد. نباتات و حیواناتی که معمولا در سایر قاره های یافته میشوددر آن دیده نمیشود. فرانسویها، انگلیسی ها، هلندیها، پرتقالیها، امریکائیها و ژاپونیها مؤسسات بیشماری در اقیانوسیه دایر کرده اند. مذهب اسلام و بت پرستی بیشتر از مذهب کاتولیک و پروتستان در آنجا شیوع دارد.


کشور

کشور. [ک ِش ْ وَ] (اِ) ترجمه ٔ اقلیم است که یک حصه از هفت حصه ٔ ربع مسکون باشد چنانکه گویند کشور اول و کشور دوم یعنی اقلیم اول و اقلیم دوم و هر کشوری به کوکبی تعلق دارد: کشور اول که اقلیم اول باشد به زحل و آن هندوستان است. دوم به مشتری و آن چین و ختاست. سوم به مریخ و آن ترکستان باشد. چهارم به آفتاب و آن عراق و خراسان است. پنجم به زهره و آن ماوراءالنهر است. ششم به عطاردکه روم باشد. هفتم به قمر که آن اقصای بلاد شمال است. (برهان). کشخر. اقلیم. (ناظم الاطباء):
در کشور توران و به غزنین و عراقین
چون خواستی آوازه ٔ فتح وظفر خویش.
معزی.
- شش کشور، شش اقلیم از هفت اقلیم ربع مسکون:
تاکشوری در آب و در آتش نهفت خاک
شش کشور از وفات تو برما گریسته.
خاقانی.
- کشور پنجم، ماوراءالنهر:
ملک الملک کشور پنجم
قامع اوج اختر پنجم.
خاقانی.
نظام کشور پنجم اجل رضی الدین
رضای ثانی ابونصر بوتراب رکاب.
خاقانی.
ای مرزبان کشور پنجم که درگهت
هفتم سپهر ما نه که هشتم جنان ماست.
خاقانی.
تاجدار کشور پنجم که هست
کیقبادخاندان مملکت.
خاقانی.
- کشور چارم، عراق و خراسان:
ای خواجه ٔ زمین و درت هفتم آسمان
در سایه ٔ تو کشور چارم نکوتر است.
خاقانی.
- کشورهفتم، اقلیم هفتم که کشور هندوستان است: اوج کیوان هفتم آسمان کرد تا به هفتم کشور زمین هنوز از او مسعود شوند. (راحه الصدور).
- هفت کشور، هفت اقلیم. هفت حصه ٔ ربع مسکون:
هم از هفت کشور بر او بر نشان
ز دهقان و از رزم گردنکشان.
فردوسی.
جلالش برنگیرد هفت کشور
سپاهش بر نتابد هفت گردون.
عنصری.
گرفت از ماه فروردین جهان فر
چو فردوسی برین شد هفت کشور.
عنصری.
ز بانگ بوق و هول کوس هزمان
درافتد زلزله در هفت کشور.
عنصری.
خرد را اتفاق آن است با توفیق یزدانی
که فرمان می دهند او را برآن هر هفت کشورها.
منوچهری.
بنا چون بی خداوندی نباشد
نباشد بی خدائی هفت کشور.
ناصرخسرو.
مرا داد دهقانی این جزیره
برحمت خداوند هرهفت کشور.
ناصرخسرو.
گویند هر دو هردو جهانند از این قبل
در هفت کشورند و نه در هفت کشورند.
ناصرخسرو.
صیت تو هفتاد کشور زان سوی عالم گرفت
تو بدان منگر که عالم هفت کشور یا شش است.
انوری (از آنندراج).
خاتونی از عرب همه شاهان غلام او
سمعاً و طاعه سجده کنان هفت کشورش.
خاقانی.
شاه تاج یک دو کشور راست لیک از لفظ من
تاجدارهفت کشور شد به تاجی کز ثناست.
خاقانی.
مرز عراق ملک تو، نی غلطم عراق چه
کز شجره به هفت جد وارث هفت کشوری.
خاقانی.
شش جهت یأجوج بگرفت ای سکندر التفات
هفت کشور دیو بستد ای سلیمان الامان.
خاقانی.
شه هفت کشور برسم کیان
یکی هفت چشمه کمر برمیان.
نظامی.
در آن انجمنگاه انجم شکوه
که جمع آمد از هفت کشور گروه.
نظامی.
سکندر شه هفت کشور نماند.
نظامی.
هفت کشور نمی کنند امروز
بی مقالات سعدی انجمنی.
سعدی (بدایع، کلیات چ مصفا ص 613).
شیراز و آب رکنی و آن باد خوش نسیم
عیبش مکن که خال رخ هفت کشور است.
حافظ.
|| یک ناحیت از زمین با حکومت معین. یک بخش از زمین با حکومتی خاص. مملکت. پادشاهی. در اصطلاح امروز ناحیتی تابع حکومت و نظامی خاص و حدودی معین و پایتخت مشخص و شهرها و قصبات و روابط سیاسی با ممالک دیگر. مملکت:
ز هر کشوری موبدی سالخورد
بیاورد و این نامه را گرد کرد.
فردوسی.
دو شاه و دو کشور رسیده بهم
همی رفت هرگونه از بیش و کم.
فردوسی.
برفتند کاریگران سه هزار
ز هر کشوری هر که بُد نامدار.
فردوسی.
بخون روی کشور بشستم زکین
همه شهر نفرین بُد و آفرین.
فردوسی.
به کشت ار برد رنج کشور زیان
چنان کن که ناید به کشورزیان.
اسدی.
گفت سالار قوی باید به پروان اندرون
زانکه در کشور بود لشکر تن و سالار سر.
میزبانی بخاری.
کشوری را دو پادشه فره است
در یکی تن یکی دل از دو به است.
سنائی (حدیقه الحقیقه ص 508).
عالم نو بنا کند رأی تو از مهندسی
کشور نو رقم زند فرتو از موقری.
خاقانی.
بستان دولت کشورش در دست صلت گسترش
شمشیر صولت پرورش ابری که بستان پرورد.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 468).
مرغ کابی خورد به کشور شاه
کند از بهر شکر سربالا.
خاقانی.
ای مرزبان کشور بهرامیان بحسبت
بی آستان تو دل بر کشوری ندارم.
خاقانی.
گفتم که یک دو عید بپایم بخدمتت
چون پخته تر شوم بشوم باز کشورش.
خاقانی.
موبدی از کشور هندوستان
رهگذری کرد سوی بوستان.
نظامی.
فراخی در آن مرز و کشور مخواه
که دلتنگ بینی رعیت زشاه.
سعدی.
کشور آباد نگردد به دوشاه
بشکنداز دو سپهبد دو سپاه
از دو بانو چو شود آشفته
خانه امید مدارش رفته.
جامی.
|| موطن. مولد. وطن. (یادداشت مؤلف). زیستن جای:
به درگاه چون گشت لشکر فزون
فرستاد بر هر سویی رهنمون
که تا هرکسی را که دارد پسر
نماند که بالا کند بی هنر
سواری بیاموزد و رسم جنگ
به گرز و کمان و به تیر خدنگ
چو کودک ز کوشش بنیرو شدی
بهر جستنی در بی آهو شدی
ز کشور به دربار شاه آمدی
بدان نامور بارگاه آمدی.
فردوسی.
صبا اگر گذری افتدت به کشور دوست
بیار نفحه ای از گیسوی معنبر دوست.
حافظ.
|| مردم کشور. اهالی مملکت:
وزان روی راه بیابان گرفت
همه کشورش مانده اندر شگفت.
فردوسی.
|| مردمان غیر لشکری. مقابل لشکر:
چنین گفت خسرو که بسیار گوی
نژند اختری بایدم سرخ موی
ببردنداز اینگونه مردی برش
بخندید از او کشور و لشکرش.
فردوسی.


بزرگ

بزرگ. [ب ُ زُ] (ص) ضد خرد. (شرفنامه ٔ منیری). ضد کوچک. (آنندراج). نقیض کوچک. (ناظم الاطباء) (برهان). مقابل کوچک، چنانکه کلان مقابل خرد و درشت مقابل ریز و کبیر مقابل صغیر. مقابل خرد. اکبر.جلیل. ضخم. (یادداشت بخط دهخدا). عَبَنبل. نعند. (منتهی الارب). شریف. (المنجد). جحادر. (تاج العروس). عِنک. عَنْجَج. کمره. ارزب. اجسم. جسیم. جزیل. مثیل. جُلال. اعظم. عظیم. جنادل. (منتهی الارب):
وامی است بزرگ شکر او بر تو
بگذار بجد و جهد وامش را.
ناصرخسرو.
و بر ایشان که مانده اند ستمهای بزرگ است از حسنک و دیگران. (تاریخ بیهقی).
- شاش بزرگ، در تداول خانگی، مقابل شاش کوچک. (یادداشت بخط دهخدا). رجوع به شاش شود.
|| شریف. رئیس. با شأن و عظمت و شوکت. (ناظم الاطباء). نامور. معنون. رئیس. سر. معظم. جلیل. (یادداشت بخط دهخدا). عظیم. کبیر. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی):
بزرگان جهان چون گردبندن
تو چون یاقوت سرخ اندر میانه.
رودکی.
چون جامه ٔ اَشَن به تن اندر کند کسی
خواهد ز کردگار بحاجت مراد خویش
گر هست باشگونه مرا جام ای بزرگ
بنهاده ام دعای ترا بنده وار پیش.
رودکی.
بزرگان گنج سیم و زر گوالند
تو از آزادگی مردم گوالی.
طیان.
بزرگ باش و مشو تنگدل ز خردی کار
که سال تا سال آرد گلی زمانه ز خار.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
به ایرانیان گفت کآن پاک زن
مگر نیست با این بزرگ انجمن.
فردوسی.
بزرگ است و پور جهان پهلوان
هشیوار و بارای و روشن روان.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که خاقان چین
بزرگ است و با دانش و آفرین.
فردوسی.
دگرباره گفت این بزرگان چین
تگینان و گردان توران زمین.
فردوسی.
بزرگ آن نباشد که شاه و سترگ
بزرگ آنکه نزدیک یزدان بزرگ.
اسدی.
هر بزرگی که بفضل و بهنر گشت بزرگ
نشود خرد به بد گفتن بهمان و فلان.
فرخی.
من تنگدلی پیشه نگیرم که بزرگان
کس را ببزرگی نرسانند بیکبار.
فرخی.
هر کس از این حکایت بتواند دانست که این چه بزرگان بوده اند. (تاریخ بیهقی ص 175).
چنین کنند بزرگان، چو کرد باید کار. عنصری (از تاریخ بیهقی ص 692).
در این دنیای فریبنده ٔ مردمخوار چندانی بمانم که کارنامه ٔ این خاندان بزرگ را برانم. (تاریخ بیهقی ص 393). اگر بزرگی و محتشمی گذشتی وی بماتم آمدی. (تاریخ بیهقی ص 364).
بزرگ نیست بدنیا بنزد او مگر آنک
عِمامه و قصب و اسب و سیم زر دارد.
ناصرخسرو.
جز براه سخن ندانم من
که حقیری تو یا بزرگ و خطیر.
ناصرخسرو.
بس که بزرگان جهان داده اند
خردسران را شرف جاودان.
خاقانی.
پسر گفتش آخر بزرگ دهی
بسرداری از سربزرگان مهی.
(بوستان).
شنیدم گوسفندی را بزرگی
رهانید از دهان و دست گرگی.
(گلستان).
بدان را نیک دار ای مرد هشیار
که نیکان خود بزرگ و نیکروزند.
(گلستان).
بزرگش نخواننداهل خرد
که نام بزرگان بزشتی برد.
(گلستان).
مگر عذرم بزرگان درپذیرند
بزرگان خرده بر خردان نگیرند.
؟
- بزرگ لشکر، امیر و فرمانده آن:
بزرگان لشکر همی پیش خواند
ز مهرک فراوان سخنها براند.
فردوسی.
بفرمود تا جهن رزم آزمای
شود با بزرگان لشکر ز جای.
فردوسی.
|| مهم.بااهمیت. معتبر:
بزرگ آن کسی کو بگفتار راست
زبان را بیاراست و کژّی نخواست.
فردوسی.
کار صالح بن نصر به بست بزرگ شد بسلاح و سپاه و خزینه و مردان. (تاریخ سیستان).حدیث لیث بر طاهر بزرگ همی گرانید. (تاریخ سیستان).فتنه بزرگ شد. (تاریخ سیستان). و ناصحان وی بازنمودند که غور و غایت این حدیث بزرگ به این یک ناحیت بازنایستد و وی را آرزوهای دیگر خیزد. (تاریخ بیهقی). خوردنیها بصحرا... پیش آوردندی و نیز میزبانیهای بزرگ کردی. (تاریخ بیهقی). آن معتمد... چیزی در گوش امیربگفت... و امیر خرم گشت... گمان بردیم که سخت بزرگ چیزیست. (تاریخ بیهقی). و گفتند که امیر در بزرگ غلطافتاده و پنداشته است که ناحیت و مردم این بر این جمله است که دید. (تاریخ بیهقی). گفته اند هر کس بخدمت پادشاه بزرگ شوند و پادشاه بصحبت اهل علم. (عقدالعلی).
- اثر بزرگ، اثر مهم و عظیم: اثرهای بزرگ نمود تا از وی بترسیدند. (تاریخ بیهقی).
- بزرگ شدن کاری، سخت و دشوار شدن آن. (یادداشت بخط دهخدا).
- بلای بزرگ، بلای سخت و عظیم و مهم:
دشمن خرد است بلای بزرگ
غفلت از او هست خطای بزرگ.
نظامی.
- پادشاه بزرگ، پادشاه مهم و باشوکت: از این پادشاه بزرگ سلطان ابراهیم آثار محمودی خواهند دید. (تاریخ بیهقی ص 392). بهرچه ببایست که باشد پادشاهان بزرگ رااز آن زیادتر بود. (تاریخ بیهقی).
- خاندان بزرگ، خاندان مهم و معتبر و جلیل: عزت این خداندان بزرگ سلطان محمود را نگاه باید کرد. (تاریخ بیهقی ص 392).
- خطای بزرگ، خطای مهم و عظیم: نصر احمد... گفت می دانم که اینکه از من میرود خطایی بزرگ است. (تاریخ بیهقی).
- خطر بزرگ، خطر عظیم. امر بزرگ و مهم: این خواجه... از چهارده سالگی باز... خطرهای بزرگ کرد. (تاریخ بیهقی).
- خلل بزرگ، خلل عظیم و مهم: چون دانست [آلتونتاش] که در آن ثغر بزرگ خللی خواهد افتاد... (تاریخ بیهقی).
- دائره ٔ بزرگ، دائره ٔ عظیمه: و بمیان هر دو قطب دائره ٔ بزرگ است. (التفهیم از یادداشت دهخدا).
- روز بزرگ، روز قیامت. (یادداشت بخط دهخدا):
وزین همه که بگفتم نصیب روز بزرگ
غدود و زَهره و سرگین و خون و پوکان کن.
کسائی.
وبیاموزانند ایمان آوردن به وی و به پیغامبران و به فریشتگان و به کتبها و روز بزرگ. (هدایهالمتعلمین).
- سربزرگ (بزرگی)، رئیس و ریاست. سرور. سروری. مقابل سرکوچک (کوچکی):
بدین سربزرگیش نامی کند.
نظامی.
- || با کله ٔ بزرگ:
کس از سربزرگی نباشد بچیز
کدو سربزرگ است و بیمغز نیز.
سعدی.
- شغل بزرگ، اشتغال مهم و عظیم: چون دولت ایشان را مشغول کرده است تا از شغلهای بزرگ اندیشه میدارند. (تاریخ بیهقی).
- کار بزرگ، کار مهم و عظیم: پدر ما خواست که وی را ولیعهدی باشد... ازبهر ما جان را بر میان بست تا آن کار بزرگ با نام ما راست شد. (تاریخ بیهقی). تا جهانست پادشاهان کارهای بزرگ کنند. (تاریخ بیهقی ص 392).
|| جلیل القدر: خداوند، بزرگ و نفیس است و نیست او را همتا. (تاریخ بیهقی). این پادشاه حلیم و صبور و بزرگ است. (تاریخ بیهقی).
- بزرگ همت، بلندهمت. آنکه همت عالی دارد: حاتم طایی را گفتند از خود بزرگ همت تر در جهان کس دیدی ؟ (گلستان).
|| بالغ. بحد رشد رسیده. (ناظم الاطباء). || کبیر در سن. (یادداشت بخط دهخدا). مسن. بزادبرآمده:
تهمتن به گرز گران دست برد
بزرگش همان و همان بود خرد.
فردوسی.
صفت ضمادی که ملازه ٔ کودکان و بزرگان بدان بردارند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
شاهدان زمانه خرد و بزرگ
چشم را یوسفند و دل را گرگ.
سنائی.
- آقابزرگ، خانم بزرگ، شخصی مسن و بزادبرآمده. لقب هر کسی است که هم نام جد اعلای خود باشد، در اصطلاح فارسیها و تهرانیها، مقابل آقاکوچک و خانم کوچک، آنکه هم نام جد خود باشد.
- خرد و بزرگ، صغیر و کبیر. عالی و دانی. وضیع و شریف. (یادداشت بخط دهخدا). همه ٔ مردم. عامه:
ستوده بود نزد خرد و بزرگ
اگر رادمردی نباشد سترگ.
رودکی یا فردوسی.
بمرز اندر آمد چو گرگ سترگ
همی کشت بی باک خرد و بزرگ.
فردوسی.
چون شدستند خلق غره بدوی
همه خرد و بزرگ و کودک و شاب ؟
ناصرخسرو.
- نیای بزرگ، پدربزرگ. جد. جد اعلا:
بجستم ز سلم و ز تور سترگ
همان کین ایرج نیای بزرگ.
فردوسی.
|| مِه: برادر بزرگ. (یادداشت بخط دهخدا). || مهین فرزند. || مرشد و ولی. || توانا. (ناظم الاطباء).
- آواز بزرگ، صدای بلند وقوی و درشت:
بهاران چو آید بکردار گرگ
بغرند بآوازهای بزرگ.
فردوسی.
|| کلان و فراخ. (ناظم الاطباء). وسیع:
برآورده ٔ سلم جای بزرگ
نشستنگه قیصران سترگ.
فردوسی.
نگه کن که شهر بزرگیست ری
نشاید که کوبند پیلان به پی.
فردوسی.
خواجه گفت ماوراءالنهر و قدس بزرگ است. (تاریخ بیهقی ص 343). و ریش بزرگ داشت چنانک همه ٔ سینه بپوشانیدی. (مجمل التواریخ).
- آوردگاه بزرگ، آوردگاه وسیع و عظیم:
نهادند آوردگاهی بزرگ
دو جنگی بکردار ارغنده گرگ.
فردوسی.
- ثغر بزرگ، ثغر مهم و وسیع: چون اندیشیدیم که خوارزم ثغری بزرگ است... و باشد که دیگران تأویلی دیگرگونه کنند. (تاریخ بیهقی).
|| عظیم الجثه. (ناظم الاطباء). جثه ٔبیش از حد عادی. (یادداشت بخط دهخدا): عمان مردی بود سفیدروی... فراخ پیشانی بزرگ و درازبالا. (مجمل التواریخ).
- سنگ بزرگ، وزنی از اوزان قدیمه. (یادداشت بخط دهخدا): اگر گویم هزارهزار من بسنگ بزرگ زر خدا آفریده بود که زیادت بود. (اسکندرنامه نسخه ٔ خطی سعید نفیسی).
|| بی پایان. (ناظم الاطباء). فراوان. بسیار:
بکین سیاوش سپاه بزرگ
فرستاد با کینه خواه سترگ.
فردوسی.
همان گردیه با سپاهی بزرگ
برفت از بر نامداری سترگ.
فردوسی.
پراکنده گشت آن سپاه بزرگ
ببخت جهاندار شاه سترگ.
فردوسی.
و غنائمی بزرگ بدست مسلمانان آمد. (تاریخ سیستان). و عبیداﷲبن ابی بکر را با سپاهی بزرگ بسیستان فرستاد و مالی بزرگ از ایشان بستد. (تاریخ سیستان). حرمت او بزرگ است. (تاریخ سیستان). و بوشکور خود را بدانش بزرگ در بیتی می بستاید وآن بیت اینست:
تا بدانجا رسید دانش من
که بدانم همی که نادانم.
(ازمنتخب قابوسنامه ص 42).
به مجلس از کف او خوردمی نبید بزرگ
بیاد خدمت درگاه میربار خدای.
فرخی.
- آفرین بزرگ، آفرین فراوان و بسیار:
همه خواندند آفرین بزرگ
سران سپه مهتران سترگ.
فردوسی.
|| کبیر. عظیم. (ناظم الاطباء) (یادداشت بخط دهخدا). اول. برتر:
دبیر بزرگ جهاندار شاه
بیامد بر پهلوان سپاه.
فردوسی.
|| خداوند. صاحب. پادشاه:
ای سر آزادگان و تاج بزرگان
شمع جهان و چراغ دوده و توده.
دقیقی.
|| نام مقامی از موسیقی. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نام پرده ای از دوازده پرده ٔ موسیقی. (یادداشت بخط دهخدا). نام یکی از دو نوع مقامه ٔ زیرافکند باشد:
نهاد بزرگ و نوای چکاو
از ایوان برآمد بخرچنگ و گاو.
؟ (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی).
|| گاو. (یادداشت بخط مؤلف).

فرهنگ فارسی هوشیار

کشور

سرزمینی بزرگ که شامل چند استان باشد و مردم آن کشور مطیع یک دولت باشند، اقلیم، مملکت

فرهنگ عمید

بزرگ

دارای اندازه یا حجم زیاد، کلان: خانهٴ بزرگ،
بااهمیت، برجسته: رمان‌نویس بزرگ،
با سن بیشتر: برادر بزرگ،
دارای سن زیاد، بالغ،
سخت، شدید: رنج بزرگ، فاجعهٴ بزرگ،
شریف، محترم،
(اسم) رئیس، سرپرست،
(اسم) دارای مقام یا طبقۀ اجتماعی بالا: بزرگان شهر دور هم جمع شوند،
(اسم) (موسیقی) گوشه‌ای در دستگاه شور،
(قید) بادرشتی و گستاخی،

واژه پیشنهادی

پنجمین سد بزرگ کشور

سد شهید عباسپور

معادل ابجد

کشور بزرگ اقیانوسیه

998

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری