معنی کلی
لغت نامه دهخدا
کلی. [ک ُل ْ لی] (اِخ) دهی از دهستان چهاردانگه است که در بخش هوراند شهرستان اهر واقع است و 274تن سکنه دارد. (ازفرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
کلی. [ک ُ] (ص نسبی) به معنی دهی و روستایی باشد چه کل به معنی ده و روستا هم آمده است. (برهان). روستایی و دهی. (فرهنگ رشیدی). روستایی و دهاتی. (ناظم الاطباء). منسوب به کل، روستایی. دهی. (فرهنگ فارسی معین):
چون تو صنم و چو ما شمن نیست
شهری وکلی تویی و ماییم.
سنایی (از آنندراج).
تیز بر ریش و سبلت آن کل
خوه کلی باش و خوه بیابانی.
سوزنی (از آنندراج).
و رجوع به کُل شود. || (اِ) دهکده. (ناظم الاطباء). || (حامص) زندگانی و تعیش در ده. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس).
کلی. [ک ُ] (اِ) عربانه را گویند و آن دائره ای باشد حلقه دار که بیشتر عربان نوازند. (از برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). به معنی دف که به تازی عربانه گویند. (فرهنگ رشیدی). دف. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
من و این ساده دلی بیهده بر هر سخنی
پای می کوبم چون گیلان بر نای و کلی.
فرخی (از آنندراج).
|| نوعی از ماهی هم هست و آن پر گوشت و کوچک می باشد و خوردنش قوت شهوت دهد و آن را عربان سمک رضراضی گویند. (برهان). قسمی از ماهی ریزه که مقوی باه باشد و آن را سمکه ٔ رضراضی گویند، زیرا که رضراض سنگ ریزه را گویند. (آنندراج). قسمی از ماهی ریزه که مبهی است و به تازی سمک رضراضی گویند، یعنی در آبهای سنگ ریزه دار می باشد که رضراض سنگ ریزه است. (فرهنگ رشیدی). نوعی ماهی کوچک استخوانی و پر گوشت که در مرداب پهلوی و بحر خزر فراوان است و آن را در حوضها نگهداری کنند. کولی (در گیلکی). رضراضی. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کولی شود. || نام علتی و مرضی هم هست که آن را خوره گویند. (برهان). مرض خوره که به عربی جذام گویند... و عسرالعلاج است. (از آنندراج). خوره. (ناظم الاطباء). کُلَه. (فرهنگ فارسی معین): چنین نقل کنند که در دست او کلی افتاد، طبیبان گفتند دستش بباید برید... (تذکره الاولیاء). و چون عیسی در یکی از شهرها بود، آمد یکی مرد از کلی جذام پر بود، عیسی را دید... و گفت: ای خداوند! اگر بخواهی بتوانی مرا پاک گردانی. عیسی دست خود برآورد و بدو گفت: خواستم، پاک شو! همان ساعت کلی ازو رفت و پاک شد... (انجیل فارسی ص 50 از حاشیه ٔ برهان چ معین). || قرص نان روغنی بزرگ را هم گفته اند. (برهان) (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کلیچه و کلوچه شود.
کلی. [ک َ] (حامص) بمعنی کچلی باشد و آن علتی است معروف که در سر اطفال بهم می رسد. (برهان). کچلی. (آنندراج) (ناظم الاطباء). کچلی. کل بودن. (فرهنگ فارسی معین). قَرعَه. اقرعی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
کر کند با تو کسی دعوی به صاحب گیسویی
گیسو از شرمت فرو ریزد پدید آرد کلی.
سوزنی.
کلی. [ک ُ لا] (ع اِ) ج ِ کُلْوَه و کُلْیَه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). کلیه ها. رجوع به کلیه شود. || کلی الوادی،کرانهای آن. (منتهی الارب). جوانب آن. (از اقرب الموارد). || غنم حمراء الکلی، گوسپندان لاغر، و حمرالکلی بالضم مثله. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || لقیته بشحم کلاه، یعنی در آغاز جوانی و ایام نشاط وی را ملاقات کردم. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
کلی. [ک ُ لا] (ع اِ) چهارپر است از بال مرغان. (از اقرب الموارد). آخرین پرهای مرغ. اول پرهای مرغ را قوادم و پس از آن را مناکب و پس از آن را خوافی و پس از آن را اباهر و پس از آن را کلی گویند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کلیه شود.
کلی. [ک َل ْی ْ] (ع مص) برگرده ٔ کسی زدن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). بر گرده زدن. (آنندراج). اکتلاء. (زوزنی)، کلاه یکلیه کلیاً (ناقص یائی)، اصابت کرد بر کلیه ٔ او و آن را بدرد آورد. (از اقرب الموارد). و رجوع به کلیه شود.
کلی. [ک ُل ْ لی] (ص نسبی) عمومی و هر چیز که عمومیت داشته باشد و شامل همه گردد. (ناظم الاطباء). منسوب به کل، هر چیز که عمومیت داشته باشد. (فرهنگ فارسی معین): و حکمت چیزهای کلی را معلوم کند. (مصنفات باباافضل، از فرهنگ فارسی معین). || تام. تمام. کامل. (فرهنگ فارسی معین): خواب مرگی است جزوی و مرگ خوابی کلی. (قابوسنامه).
صاحبقران عالم هرگز قران به حکم
با طالع سعادت کلی قرین شده ست.
مسعودسعد.
علاجی در وهم نیامد که موجب صحت اصلی تواند بود و بدان از یک علت مثلاًایمنی کلی حاصل تواند آمد. (کلیله و دمنه). و از هوای زنان اعراض کلی کردم. (کلیله و دمنه). طبع شعراء عرب از آن نفرت کلی نمود. (المعجم). که فساد کلی در ملک و دین راه یابد. (مجالس سعدی).
- خسوف کلی، مقابل خسوف جزئی. خسوف کل و تمام.
|| در اضافه به کلمه ٔ دیگر، همگی. کلیه ٔ. (از فرهنگ فارسی معین): در جمله مرا مقرر شد که مقدمه ٔ همه ٔ بلاها و پیش آهنگ همه ٔ آفتها طمع است و کلی رنج و تبعت عالم بدان بی نهایت است. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 177، از فرهنگ فارسی معین). || دراصطلاح فلسفه و منطق، آن است که مفهوم او از شرکت ابا نکند. (از غیاث) (از آنندراج). هر مفهومی که مشترک باشد بین کثیرین، مانند جانور و درخت و آدمی و مانند آن. لفظ کلی همان لفظ مشترک معنوی است. مقابل جزئی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). لفظ چون بر معنی خوددلالت کند و مفهوم آن اقتضاء منع شرکت نکند، آن را کلی خوانند، مانند مردم و آفتاب و عنقا. چه مفهوم این سه لفظ با آنکه اول بر اشخاص بسیار واقع است در وجود و دوم بیش از بر یک شخص موجود واقع نیست و سوم بر هیچ شخص موجود واقع نیست، اقتضاء منع شرکت نمی کند و از این سبب در توهم، فرض اشخاص بسیار از هر یکی ممکن است، بل اگر معنی لفظ دوم و سوم در وجود بر اشخاص بسیار نمی تواند افتاد، آن منع نه از جهت مجرد مفهوم لفظ است، بل از سبب خارجی لفظ است. (اساس الاقتباس ص 17). مفهومی است ذهنی که عنوان برای افراد و انواع زیادی است و وصف اضافیی است که عارض بر ماهیات می شود و تمام این ماهیات را این صفت هست، و موقعی این صفت از قوت به فعل می آید که افراد آن حادث شوند. این نوع کلی را که عبارت از مجرد مفهوم و وصف اشتراک بین کثیرین است کلی منطقی گویند. و گاه معروض این وصف را از کلی می خواهند و آن کلی طبیعی است، و گاه مجموع عارض ومعروض، وصف و موصوف را می خواهند و آن کلی عقلی است و بالاخره مراد از کلی طبیعی ماهیت بلاشرط است، و از این جهت گویند کلی طبیعی یعنی ماهیت من حیث هی موجود نیست بلکه موجود بالعرض است زیرا حاکی از وجود است. و بدیهی است که کلی منطقی که مجرد وصف و موصوف است در خارج موجود نخواهد بود. (فرهنگ علوم عقلی، تألیف سید جعفر سجادی):
در عقل واجب است یکی کلی
این نفسهای خرده ٔ اجزا را.
ناصرخسرو.
- قضیه ٔ کلی، رجوع به قضیه و قضیه ٔ کلیه شود.
- کلی اضافی، در اصطلاح منطق، هر لفظی که معنی او خاص تر بود از معنی لفظی دیگر عام، و اگرچه کلی باشد، آن را به اضافه با او جزوی خوانند چنانک انسان به اضافه با حیوان و حیوان به اضافه با او کلی باشد، و وقوع لفظ جزوی بر این دومعنی به اشتراک است، چه یکی به حسب اضافت با غیر است و دیگری بی اعتبار اضافت، پس کلی نیز در این دو موضوع به اشتراک بر این دو معنی افتد، چه مقابل هر دو مختلف است در معنی، هر چند این دو معنی متلازمند. (اساس الاقتباس ص 17).
- کلی ذاتی، در اصطلاح منطق، مقول بود در جواب ای شی ٔ هو (آن چه چیز است ؟) و آن ذاتی خاص بود که امتیاز به او حاصل شود و آن را فصل خوانند، مانند ناطق انسان را. پس کلی ذاتی یا جنس بود یا نوع یا فصل، چه اگر تمام ماهیت بود نوع بود و اگر جزو ماهیت بودو مشترک بود جنس بود، و اگر جزو ممیز بود فصل بود. (اساس الاقتباس ص 28).
- کلی طبیعی، در اصطلاح منطق، چیزهایی که به این صفت (قابل وقوع شرکت) موصوف تواند بود از اعیان موجودات، مانند انسان و سواد (سیاهی) و غیر آن، چه ماهیتهای انسان و سواد و غیر آن هم شایستگی آن دارند که با قبول شرکت مقارن شوند تا انسان و سواد کلی باشند و هم شایستگی آن که با منع شرکت مقارن شوند مانند این انسان، و این سواد، تا انسان و سواد جزوی باشند. پس این ماهیات را که محل این تقابل باشند کلی طبیعی خوانند. (اساس الاقتباس ص 20).
- کلی عرضی. در اصطلاح منطق، کلی عرضی یا خاص بود به یک نوع مانند ضحاک و کاتب انسان را، یا شامل بود زیادت از یک نوع را، مانند متحرک انسان را، و اول را خاصه خوانند، و دویم را عرض عام، و بهری هم خاصه را عرض خاص خوانند و بهری هم خاصه را فصل عرضی خوانند. (اساس الاقتباس ص 28).
- کلی عقلی. در اصطلاح منطق، آنچه مرکب باشد از کلی منطقی و کلی طبیعی یعنی اعیان موجودات از آن روی که قابل شرکت باشند و مقول بر کثیر، آن را کلی عقلی خوانند. (اساس الاقتباس ص 20).
- کلی منطقی، در اصطلاح منطق، آنچه قابل وقوع شرکت باشد، آن را کلی منطقی خوانند. (اساس الاقتباس ص 20).
- نفس کلی، رجوع به همین کلمه شود.
|| (ق) تماماً. بالتمام. بتمام. کاملاً. کلاً:
چون وزیر آن مکر را برشه شمرد
از دلش اندیشه را کلی ببرد.
مولوی.
- بکلی، یکباره. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- بطور کلی، تماماً. بالتمام. بتمام. کاملاً.
|| خیلی. بسیار. مقدار زیاد. (فرهنگ فارسی معین).
کلی. [ک ُل ْ لی] (اِخ) دهی از دهستان خان اندبیل است که در بخش مرکزی شهرستان هروآباد واقع است و 830 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
فرهنگ معین
روستایی، جذام، خوره. [خوانش: (کُ لِ) (ص نسب.)]
منسوب به کل، هر چیز که عمومیت داشته باشد، عمومی، در فارسی: عمده، زیاد. [خوانش: (کُ لّ یّ) [ع.] (ص نسب.)]
(کُ) (اِ.) = کولی: نوعی ماهی کوچک استخوانی و پر گوشت که در مرداب انزلی و بحر خزر فراوان است و آن را در حوض ها نگهداری کنند، رضراضی.
فرهنگ عمید
دف، دایره،
جذام، خوره،
روستایی، دهنشین،
کَل بودن، کچلی،
هرچیز دارای عمومیت، عمومی،
تام، تمام، کامل،
[مقابلِ جزئی] خیلی، بسیار، زیاد،
(قید) [قدیمی] تماماً،
حل جدول
فرهنگ واژههای فارسی سره
بسیار، همادی، هم هگیر، فراگیر
مترادف و متضاد زبان فارسی
بسیار، خیلی، زیاد، عام، عمومی، همگانی، همگانی،
(متضاد) جزیی
فارسی به انگلیسی
All, Blanket, Block, Broad, Catholic, General, Global, Schematic, Skeleton, Sweeping, Totality
فارسی به عربی
جنرال، عالمی، عام، ماده، مجموع، إِجْمالی
گویش مازندرانی
فرهنگ فارسی هوشیار
عدل، بسته، صندوق
فارسی به ایتالیایی
فارسی به آلمانی
Allgemein [adjective]
واژه پیشنهادی
همگی
معادل ابجد
60