معنی کلید روشن کردن تلویزیون

لغت نامه دهخدا

روشن کردن

روشن کردن. [رَ / رُو ش َ ک َ دَ] (مص مرکب) بزدودن. جلا دادن. جلا. (مجمل اللغه). صقل. صیقل زدن. زدودن. جلادادن. صیقل کردن شمشیر و آینه و جز آن. صیقل کردن. صقال. صافی کردن. بزدودن زنگ. (یادداشت مؤلف). تجلیه. (دهار). تصفیه. (دهار) (منتهی الارب):
فرستاد از آن آهن تیره رنگ
یکی آینه کرده روشن ز زنگ.
فردوسی.
چو زنگی که بستر ز جوشن کند
چو هندو که آئینه روشن کند.
(گرشاسب نامه).
آئینه خویش را به صیقل دادم
روشن کردم به پیش خود بنهادم
در آینه عیب خویش چندان دیدم
کز عیب دگر کسان نیامد یادم.
؟
در آن کوره کآئینه روشن کنند
چو بشکست از آئینه جوشن کنند.
نظامی.
- روشن کردن آهن یا فلز دیگر، صیقلی کردن آن. جلا دادن به آن. زدودن زنگ آن. (یادداشت مؤلف).
- روشن کردن سواد، ملکه ٔ خواندن بهم رساندن. (آنندراج):
در دبستان تأمل کرده ای روشن سواد
ابجد اطفال باشد خط پیشانی مرا.
صائب (از آنندراج).
و رجوع به ترکیب روشن شدن سواد در ذیل ماده ٔ روشن شدن شود.
- روشن کردن سینه، اخلاط آن را با سرفه و تنحنح بیرون کردن. تصلیه ٔ صوت. صافی کردن سینه و صوت. (یادداشت مؤلف). و رجوع به ترکیب روشن کردن آواز و گلوروشن کردن در ذیل همین ماده شود.
- || صاف و روشن کردن درون.درخشان کردن ضمیر. پاک کردن دل:
تو آنی که روشن کنی سینه را
در او آری آئین آئینه را.
نظامی.
- روشن کردن شراب یا مطبوخی، ترویق آن. پالودن آن. صافی و بی درد ساختن آن. (یادداشت مؤلف).
- روشن کردن مغز، صحیح الفکرکردن مغز را. (آنندراج).
- گلو روشن کردن، سینه صافی کردن. اح ُ اح ُ کردن. تأحیح. تنحنح. سرفه های سست کردن تا گلو از جزیی خلط پاک شود. (یادداشت مؤلف). و رجوع به ترکیب روشن کردن سینه در ذیل همین ماده شود.
|| تابان کردن. درخشان کردن. اضاءه. تنویر. اناره. مقابل تاریک کردن. (یادداشت مؤلف). استضائه. (از منتهی الارب). اضائه. (ترجمان القرآن) (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). اناره. (ترجمان القرآن) (تاج المصادر بیهقی). تنویر. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (المصادر زوزنی):
چو خورشید و چو ایمان شو که ویرانهاکنی روشن
برهنه جامه ها می بخش اگر خورشید ایمانی.
خاقانی.
چرا با جوانان نیایی به جمع
که روشن کنی مجلس ما چو شمع.
(بوستان).
گر شمع نباشد، شب دلسوختگان را
روشن کند این غره ٔ غرا که تو داری.
سعدی.
- روشن کردن نابینا، بینا ساختن وی. نور و بینایی بخشیدن به دیدگان وی: آورده اند که در آن تاریخ حکیمی از سرندیب آمده بود که نابینا را روشن همی کرد. (گلستان).
- اختر و ماه کسی را روشن کردن، کنایه از رونق دادن کار کسی. تابان ساختن بخت وی:
بزرگی ببینم به درگاه او
که روشن کند اختر و ماه او.
فردوسی.
- خانه روشن کردن یا روشن کردن خانه، در نزع و جان کندن افتادن. (آنندراج). افاقه گونه ای که میرنده را کمی پیش از مرگ دست دهد. (یادداشت مؤلف).
|| برافروختن. افروختن. فروختن. مشتعل ساختن. اشعال. شعل. برگیرانیدن. (یادداشت مؤلف).
- روشن کردن رادیو یا تلویزیون یا یخچال و دیگر وسایل الکتریکی، به برق وصل کردن آنها. به کار انداختن آنها. وادار داشتن به کارکردن آنها.
|| آشکار کردن. آشکار ساختن. واضح کردن. ظاهر ساختن. مقابل مخفی کردن. مقابل پنهان کردن. (یادداشت مؤلف):
گر خواهد کشتن به دهن کافر او را
روشن کندش ایزد بر کامه ٔ کافر.
ناصرخسرو.
چو آن کس نباشد نکوگوی من
که روشن کند عیب بر روی من.
(بوستان).
- روشن کردن نام کسی، زنده کردن. آشکار ساختن. بر سر زبانها انداختن. (یادداشت مؤلف):
که روشن کنی نام سام سوار
به گیتی نبوده چو اونامدار.
فردوسی.
- روشن کردن نبشته، اعراب و نقطه گذاردن بدان. (یادداشت مؤلف).
|| توضیح. شرح. تشریح. شرح دادن. بوضوح بیان نمودن. شرح کردن. (از یادداشت مؤلف). شرح. (دهار): تفسیر؛ روشن کردن معنی. (ترجمان القرآن) (دهار).
- روشن کردن حساب، پس ا ز رسیدگی پیدا کردن مبلغ صحیح آن. (یادداشت مؤلف).
- روشن کردن سبق، حفظ و ازبر نمودن سبق. (آنندراج).
- روشن کردن سخن، بشرح و بسط گفتن سخن. (از آنندراج).
- روشن کردن مطلب یا سخن یا امر یا وضعی، آشکار ساختن آن. تبیین آن. ایضاح آن. (یادداشت مؤلف).
|| به حال آوردن. سر حال آوردن. کسالت و سستی را رفع کردن. خمار و مستی را بر طرف کردن: پس از مستی سخت، کمی آب انار خوردم مرا روشن کرد. (از یادداشت مؤلف).
- روشن کردن جان یا روان، روشن کردن دل. فرح بخشیدن. (یادداشت مؤلف). صفا بخشیدن. از تاریکی و کدورت برآوردن. زدودن زنگ کدورت:
اگر شاه روشن کند جان من
فرستد ورا سوی ایوان من.
فردوسی.
کزآن مرد داننده جوشن کند
روان را بدان چیز روشن کند.
فردوسی.
گرایدون که آید به نزدیک ما
کند روشن این جان تاریک ما.
فردوسی.
ترا رفت باید به نزدیک اوی
که روشن کنی جان تاریک اوی.
فردوسی.
که آیی خرامان سوی خان من
چو خورشید روشن کنی جان من.
فردوسی.
و رجوع به ترکیب «روشن کردن دل » در ذیل همین ماده شود.
- روشن کردن چشم، بر بینایی آن افزودن. (یادداشت مؤلف): و از خاصیتهای زر یکی آن است که دیدار وی چشم را روشن کند و دل را شادمان گرداند. (نوروزنامه).
- || شادمان ساختن کسی.
- روشن کردن دل، فرح بخشیدن. (یادداشت مؤلف):
آن حوض آب روشن و آن کوم گرد او
روشن کند دلت چو ببینی در آینه.
بهرامی سرخسی.
- || بینا و آگاه کردن دل:
دل ز همت بلند و روشن کن
روی روشن چه سود و قد چو بیل.
ناصرخسرو.
و رجوع به ترکیب روشن کردن جان یا روان در ذیل همین ماده شود.


کلید

کلید. [ک ِ] (ازیونانی، اِ) مأخوذ از یونانی آنچه که بدان قفل بگشایند. (غیاث). ترجمه ٔ مفتاح و اقلید معرب آن و اغلب که معرب اقلی باشد که بالکسر لغت یونانی است به همان معنی... (آنندراج). ابزاری که بدان قفل را گشایند و بندند. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). بندگشا. آهنی یا چوبی که بدان بندو قفلی را گشایند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مفتح. مفتاح. مقلد. مقلاد. (ترجمان القرآن جرجانی) (منتهی الارب). مِرتاج. اقلید. (منتهی الارب):
دانش به خانه اندردر بسته
نه رخنه یابم و نه کلیدستم.
ابوشکور (گنج بازیافته ص 41).
به گنجی که بد جامه ٔ نابرید
فرستاد نزد سیاوش کلید.
فردوسی.
کلید خورش خانه ٔ پادشا
بدو داد دستور فرمان روا.
فردوسی.
کلید شبستان بدو داد و گفت
برو تا که را بینی اندرنهفت.
فردوسی.
پناه روان است دین از نهاد
کلید بهشت و ترازوی داد.
اسدی.
کلید است ای پسر نیکو سخن مرگنج حکمت را
در این گنج بر تو بی کلید گنج نگشاید.
ناصرخسرو.
بقا به علم خدا و رسول و قرآن است
سرای علم و کلید در است قرآن را.
ناصرخسرو.
درگنج سعادت سازگاری ست
کلید باب جنت بردباری ست.
(سعادتنامه، منسوب به ناصرخسرو).
کلید همه دارملک سلاطین
به زیر گلیم گدایی طلب کن.
خاقانی.
عدل است و بس کلید در هشتمین بهشت
کو عدل اگر گشادن ِ این در نکوتر است.
خاقانی.
چشمه ٔ خورشید لطف بلکه سطرلاب روح
گوهر گنج حیات بلکه کلید کرم.
خاقانی.
پس جمله ٔ حکما بر آن اتفاق کردند که این حادثه را جز کفایت کلید نتواند. (سندبادنامه).
ولیکن چو در شیشه افتاد سنگ
کلید در چاره ناید به چنگ.
نظامی.
فتح جهان را تو کلید آمدی
نز پی بیداد پدید آمدی.
نظامی.
تو آنجا از جفت خویش چون کلید بر طاق و حلقه بر در مانی. (مرزبان نامه).
زبان در دهان ای خردمند چیست
کلید در گنج صاحب هنر.
سعدی.
چندان مبالغه در وصف ایشان بکردی که وهم تصور کند که تریاقند یا کلید خزانه ٔ ارزاق. (گلستان). کلید همه ٔ کارها صبر است. (از تاریخ گزیده).
مال خواهد کلید گنج ببر
مرد جوید بکوش و رنج ببر.
اوحدی.
گر در خلد را کلیدی هست
بیش بخشیدن و کم آزاری است.
ابن یمین.
بهشت و دوزخت را یک کلید است
کلیدی این چنین هرگز که دیده ست ؟
پوریای ولی.
هیچ قفلی نیست در بازار امکان بی کلید
بستگیها را گشایش از در دلها طلب.
صائب.
- کلید ایمان، کنایه از کلمه ٔ شهادت باشد. (برهان). کلید بهشت.کلمه ٔ شهادت. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترکیب کلید بهشت شود.
- کلید برق، ابزار یا وسیله ای که بر دیوار یا جایی دیگر نصب کنند و با حرکت دادن آن جریان برق را برقرار سازند روشنایی یا بکار افتادن ماشین و جز آن را.
- کلیدبهشت، کلید ایمان، کلمه ٔ شهادت. (ناظم الاطباء). کنایه از کلمه ٔ شهادت. (انجمن آرا). و رجوع به ترکیب کلید ایمان شود.
- کلید رمز. رجوع به همین ترکیب ذیل ترکیبهای رمز شود.
- کلید عقل، کسی که حل و عقد کارها به او مفوض باشد. (آنندراج) (از فرهنگ فارسی معین).
- کلید عقل کسی بودن، مشیر و راهنمای او بودن. راتق و فاتق امور وی بودن. مدیر و مدبر کارهای او بودن:
به حرف حق همه را قفل برزبان اما
کلیدعقل عدوی من اند در تزویر.
شفیع اثر (از آنندراج).
- کلید غلط، کلیدی که از قفل دیگر باشد و در قفل دیگر اندازند و آن را در عرف هند پرتالی خوانند. (آنندراج):
گره ز ناخن تدبیر کی گشاده شود
که از کلید غلط بستگی زیاده شود.
سعدالدین راقم (از آنندراج).
- کلید گنج حکیم، کلمه ٔ بسم اﷲ الرحمن الرحیم. (ناظم الاطباء):
بسم اﷲ الرحمن الرحیم
هست کلید در گنج حکیم.
نظامی.
- کلید وقت و ساعت، چیزی است که از آهن سازند و مدار بست و گشاد و وقت وساعت بر آن باشد. (از آنندراج):
کلید وقت و ساعت نیستم بختی چو او دارم
که جز سرگشتگی هرگز دری نگشود بر رویم.
محسن تأثیر (از آنندراج).
- کلید و کلان یا کلون کردن، بستن. قفل کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| ابزاری که بدان چیزی را سفت و شل نمایند و بالا و پایین آورند و ببندند و باز کنند. (ناظم الاطباء). || در اصطلاح موسیقی، علامتی که در طرف چپ حامل روی یکی از خطوط قرار می گیرد و کارش معین کردن اسم نوتی است که در روی همان خط واقع شده است. در موسیقی سه نوع کلید بکار می رود که یکی نوت «فا» و دیگر «دو» و سومی نوت «سل » را معرفی می کند و هر یک از آنها به اسم نوتی که معرفی کرده موسوم است. هر یک از کلیدها ممکن است روی یک یا چند خط حامل واقع شود و روی هر خطی که واقع شد اسم خود را به آن نوتی که روی آن خط است می دهد، به این طریق که کلید «فا» روی خط چهارم و سوم حامل قرار میگیرد. کلید «دو» روی خطوط اول و دوم و سوم و چهارم واقع می شود. کلید «سل » روی خط دوم حامل جا می گیرد، و به این ترتیب عده ٔ کلیدها مانند نوتهای موسیقی هفت است. (فرهنگ فارسی معین). || کند چوبین که بر پای مجرمان نهند. (حاشیه ٔ هفت پیکر چ وحید ص 344):
هفت سالم در این خراس افکند
در دو پایم کلید و داس افکند.
نظامی.
و رجوع به کلیدان شود.

کلید. [ک ِ] (اِخ) اقلید (نام محل) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به اقلید شود.

فرهنگ معین

کلید کردن

(~. کَ دَ) (مص ل.) (عا.) بند کردن به کسی، پیله کردن به کسی.

تعبیر خواب

کلید

کلید

یافتن آن: شما از یک دام رهایی خواهید یافت

گم کردن آن: بگو مگو

آن را به همراه داشتن: پس اندازهایتان به شما کمک بسیار خواهد کرد

باز کردن یک در بسته با کلید: به شما مظنون خواهند شد - لوک اویتنهاو


دیدن کلید، دلیل بر مردی بود گشاینده کارها و ظفر یافتن بر دشمن.

اگر بیند که کلید بسیار داشت، دلیل است که بزرگی یابد. - محمد بن سیرین


اگر در خواب بیند که کلید آهنین داشت، دلیل قوت بود.

اگر کلید مسین داشت یا برنجین، دلیل است که سخنش گیرا شود.

اگر کلید را چوبین بیند، دلیل که منفعت آن کمتر بود.

اگر بیند که کلیدِ سیمین داشت یا زرین، دلیل که مال حاصل کند. - حضرت دانیال

اگر بیند که قفل را نتوانست گشود و کلید ضایع شد، تاویلش به خلاف این است.

اگر بیند که به کلید قفل گشود، دلیل است که زن خواهد و کنیزک خرد. - جابر مغربی

داشتن کلید در خواب خوب است بخصوص اگر بتوانید به مدد کلید قفل در بسته ای را بگشائید و پشت آن در نیز چیزهای خوب بیابید و ببینید. کلید درخواب تقریبا همان تعبیری را دارد که در بیداری از کلید انتظار داریم. کلید وسیله ای است برای گشودن قفل ها و در های بسته و در خواب نیز به توانائی انجام امور مشکل تعبیر می شود. اگر در خواب ببینید کلیدی بزرگ دارید که نمی دانید که به کدام قفل می خورد خواب شما می گوید قدرت انجام کارهای بزرگ را خواهید یافت ولی فرصت و موقعیت به دست نمی آورید. اگر ببینید قفل بزرگی هست و شما کلید کوچکی در دست دارید برای انجام کاری بزرگ احساس حقارت و کوچکی خواهید کرد یا امکان به دست نمی آورید. اگر در خواب ببینید قفل و کلید آشنائی هست اما شما نمی توانید آن را بگشائید با مشکی رو به رو می شوید که از حل آن در می مانید. اگر ببینید دیگری کلید می سازد و به شما می دهد خدمتی در حق شما انجام می دهد و راه موفقیت را به رویتان می گشاید. اگر دیدید خودتان دارید کلید می سازید تدبیر کاری را می کنید. اگر در خواب ببینید کلید شما در قفل شکست در کاری شکست می خورید و گرفتار استیصال می شوید. اگر ببینید با کلیدی دری را قفل می کنید زیرکانه رازی را از دیگران پنهان نگه می دارید. همه این ها در صورتی است که کلید محور خواب شما باشد. - منوچهر مطیعی تهرانی

مترادف و متضاد زبان فارسی

روشن کردن

افروختن، باز کردن، راه‌انداختن

فرهنگ عمید

کلید

وسیله‌ای فلزی برای باز کردن قفل،
وسیله‌ای برای وصل یا قطع کردن جریان برق،
[مجاز] هر چیزی که به شخص برای حل مشکلش کمک کند: کلید مشکلت اینجاست،
پاسخ‌های درست به پرسش‌های چهارگزینه‌ای و مانند آن،
(موسیقی) علامتی در ابتدای خطوط حامل که معرف نت‌ها می‌باشد،
[قدیمی] قطعه چوب بزرگی که به پای مجرمان وصل می‌کردند،
* کلید دو: (موسیقی) کلیدی بین خط سه و چهارِ خطوط حامل که معرف موقعیت نت دو می‌باشد،
* کلید سُل: (موسیقی) کلیدی بر روی خط دوم خطوط حامل که معرف موقعیت نت سُل می‌باشد،
* کلید فا: (موسیقی) کلیدی بر روی خط چهارم خطوط حامل که معرف موقعیت نت فا می‌باشد،

فارسی به عربی

روشن کردن

ابهج، اشعل، انعش، خفف، ضوء الشمس، منور، نور، واضح، وضح

معادل ابجد

کلید روشن کردن تلویزیون

1413

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری