معنی کمین

لغت نامه دهخدا

کمین

کمین. [ک َ] (اِخ) نام محالی است در فارس به سه منزلی شیراز. (انجمن آرا) (آنندراج). نام یکی ازدهستانهای هشتگانه ٔ بخش زرقان شهرستان شیراز است و از سیزده آبادی تشکیل یافته و در حدود 5200 تن سکنه دارد و قراء مهم آن سعادت آباد و علی آباد و بوکان است و راه شوسه ٔ شیراز به اصفهان از این دهستان می گذرد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7). شهرکی است به ناحیت پارس اندر میان کوه سردسیر، جایی با هوای درست و نعمت بسیار. (از حدود العالم چ دانشگاه ص 135). کمین و فاروق دو شهر است و توابع بسیار دارد و هوای معتدل وآب روان و غله و میوه ٔ بسیار... (نزهه القلوب چ گای لیسترانج ج 3 ص 124). بلوک کمین از سردسیرات فارس و میانه ٔ شمال و مشرق شیراز است. درازای آن از ابتدای صحرای سرپنیران تا قوام آباد ده فرسخ و پهنای آن از اکبرآباد تا دولت آباد دو فرسخ و نیم. محدود است از جانب مشرق به بلوک قونقری و از طرف شمال به بلوک مشهد مرغاب و از سمت مغرب به بولک نایین و نواحی مرودشت و از جانب جنوب به نواحی ارسنجان و مرودشت. (فارسنامه ٔناصری). و رجوع به نزههالقلوب ج 3 ص 136 و 188 شود.

کمین. [ک َ] (ع اِ) قوم پنهان نشیننده به قصد دشمن در جنگ. (منتهی الارب). گروهی که در جنگ پنهان نشینند به قصد دشمن و منه:الکمین فی الحرب حیله. (ناظم الاطباء). قومی که به خدعه در جنگ پنهان شوند و آن چنان است که در نهانگاهی که کس بر آن آگاه نباشد خود را مخفی کنند و در انتهاز پدیدار شدن طلیعه ٔ سپاه دشمن باشند و بر ایشان تازند. (از اقرب الموارد). پنهان شونده در کارزار و جز آن. (غیاث). و رجوع به ماده ٔ بعد شود. || دخل در امور به نوعی که مفهوم نگردد. (منتهی الارب). داخل در کار به نوعی که کسی دریافت نکند. (ناظم الاطباء). داخل در کار چنانکه کسی را بر آن آگاهی نباشد وگویند: هو فی ذلک الامر کمین. ج، کُمَناء. (از اقرب الموارد). || هذا امر فیه کمین، در این کاردغلی است که بدان آگاهی نیست. (از اقرب الموارد).

کمین. [ک َ] (از ع، اِمص) پنهان شدن به قصد دشمن و ناگاه بدر آمدن. و صاحب قاموس گوید: کسی که پنهان نشیند به قصد کسی، پس مأخوذ باشد از کمون، در این صورت صحیح بودن استعمال با لفظ کردن و گشادن و زدن و بردن و برآوردن و گرفتن که در فارسی مستعمل است بسیار مشکل می نماید و کمین گاه درست می شود یعنی جایی که صاحب چنین حالت نشیند و به تازی قرموص خوانند. (آنندراج). پنهان شدن به قصد محاربه با دشمنان و ناگاه به درآمدن و جای پنهان شدن را کمین گاه گویند (انجمن آرا). پنهان شدن به قصد دشمن و شکار باشد چه جای پنهان شدن را کمین گاه و به عربی قرموص خوانند. (برهان). نهان شدن به قصد دشمن یا شکار و جای پنهان شدن را کمین گاه و به تازی قرموص خوانند، لیکن در قاموس گوید: کسی که پنهان نشیند به قصد کسی آن را کمین گویند. (فرهنگ رشیدی). پنهانی در جایی به قصد دشمن و یا شکار. (ناظم الاطباء). پنهان شدن به قصد دشمن یا صید و ناگاه به در آمدن. پنهان شدگی به قصد دشمن یا صید. (از فرهنگ فارسی معین):
از ایشان شبیخون و از ما کمین
کشیدیم و جستیم هرگونه کین.
فردوسی.
ور ایدون که ترسی همی از کمین
ز جنگ آوران و ز مردان کین.
فردوسی.
نباید که ایمن شوی از کمین
سپه باشد آسوده دردشت کین.
فردوسی.
صد قلعه ٔ شاهانه را بر هم زدی بی کیمیا
صد لشکر مردانه را گردن شکستی بی کمین.
فرخی.
به تنی تنها صد لشکر جنگی شکند
بی شبیخون و حیل کردن و دستان و کمین.
فرخی.
از شبیخون و کمین ننگ آید او را روز جنگ
دوست دارد جنگ لیکن بی شبیخون و کمین.
فرخی.
راه از چپ وز راست بگرفت تا از کمین خللی نزاید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 348).
چو پیروزگردی بترس از خدای
همان از کمین مر سپه را بپای.
اسدی.
به زودی کشد بخت از آن خفته کین
چو بیداری او را بود در کمین.
اسدی.
تو چرانی گوروار و شیر گیتی در کمین
شیر گیتی را همی فربه کنی چون گور تن.
ناصرخسرو.
حوادث و آفات عارضی درکمین. (کلیله و دمنه).
در کمین شکست دلهایی
دل فدای تو باد تاشکنی.
خاقانی.
گلبن وصل ترا خار جفا در ره است
مهره چه بینی به کف مار نگر در کمین.
خاقانی.
روز ازپی کمین چو سکندر کشد کمان
بر خیل شب هزیمت دارا برافکند.
خاقانی.
یکی دُر جست و دریا در کمین یافت
یکی سرکه طلب کرد انگبین یافت.
نظامی.
قصد کمین کرده کمندافکنی
سیم زره ساخته رویین تنی.
نظامی.
هر صفت را که محو می کردند
صفتی نیز در کمین دیدم.
عطار (دیوان چ نفیسی ص 188).
کاین سه را خصم است بسیار و عدو
درکمینت ایستد چون داند او.
مولوی.
تو کمان کشیده و در کمین که زنی به تیرم و من غمین
همه ٔ غمم بود از همین که خدا نکرده خطا کنی.
هاتف.
- راه کسی را در کمین زدن، ناگهان بر او تاختن:
صد هزاران قرن پیشین را همین
مستی هستی بزد ره در کمین.
مولوی.
- کمین به لشکر اعدا برافکندن، کمین گشادن. از نهانگاه بیرون آمدن و بر دشمن تاختن:
روز ارنه عکس تیغ ملک بوالمظفر است
پس چون کمین به لشکر اعدا برافکند.
خاقانی.
و رجوع به کمین گشادن شود.
- کمین چیزی یا کسی نشستن، در نهانگاه به انتظار او بودن: گربه کمین موش نشسته بود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کمین نشاندن، کسی را در نهانگاه قرار دادن، تاختن دشمن را: دوهزار سوار سلطانی ترکمان در خرماستانهاشان کمین نشاندند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 244).
|| (اِ) مجازاً، به معنی کمین گاه آمده چنانکه گویند: فلانی در کمین است. (از غیاث). محلی که در آن کمین کنند. کمین گاه. (فرهنگ فارسی معین):
به جایی یکی بیشه دیدم به راه
نشانم ترا در کمین با سپاه.
فردوسی.
امیر محمود پسر خلف با سواران سخت گزیده و مبارز و آسوده ناگاه از کمین برآمدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 203).
من رستم کمان کشم اندر کمین شب
خوش باد خواب غفلت افراسیابشان.
خاقانی.
مردان دلاور از کمین به درجستند و دست یکان یکان بر کتف بستند. (گلستان).
- از کمین به در آمدن، از کمینگاه ناگاه خارج شدن. (فرهنگ فارسی معین). کمین گشادن. و رجوع به کمین گشادن شود.
- درکمین بودن، در جایی مراقب دشمن یا صید بودن. (فرهنگ فارسی معین). در کمینگاه بودن یا به قصد دشمن و شکار به انتظار فرصت بودن: مدتی متمادی می گذرد که در کمین این مرغان بوده ام. (انوار سهیلی از فرهنگ فارسی معین).
- در کمین نشستن، نشستن در جای پنهان به انتظار دشمن و یا شکار. (ناظم الاطباء). || دام. (ناظم الاطباء).

کمین. [ک َ] (ص عالی) به معنی کم و کمترین و کمینه آمده است. (آنندراج). به معنی کم و کمترین. (انجمن آرا). کمترین. (فرهنگ فارسی معین). کوچکترین. اقل:
زبرین چرخ فلک زیر کمین همت تست
نه عجب گر تو به قدر از همه عالم زبری.
فرخی.
گردون به امر و نهی کهین بنده ٔ تو شد
گیتی به حل و عقد کمین چاکر تو باد.
مسعودسعد.
صدیک از آنکه تو به کمین شاعری دهی
از بلعمی به عمری نگرفت رودکی.
سوزنی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
بیش از عدد آنکه بود ذره ٔ خورشید
بخشد به کمین بنده ٔ خود در و لاَّلی.
سوزنی.
کمین بنده ٔ اوست در روم قیصر
کهین چاکر اوست فغفور در چین.
سوزنی.
کمین مولای تو صاحب کلاهان
به خاک پای تو سوگند شاهان.
نظامی
بگذار که بنده ٔ کمینم
تا در صف بندگان نشینم.
سعدی (گلستان).
به لابه گفت شبی میر مجلس تو شوم
شدم به رغبت خویشش کمین غلام ونشد.
حافظ
|| به معنی فرومایه هم آمده. (آنندراج). فرومایه و دون و پست. (ناظم الاطباء). دون. پست. (فرهنگ فارسی معین). || ناقص و ناتمام. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). || معیوب. || (اِ) انگشت کوچک. (ناظم الاطباء).

کمین. [ک ُ] (ص نسبی) مرد شکم بزرگ و شکم خواره را گویند زیرا که کم به معنی شکم است. || (اِ) بسحاق اطعمه به معنی شکنبه ٔ گوسفند که گیپاپزان پزند و خورند وخرند، گفته و قطعه ٔ سعدی را که در باب گل حمام گفته تضمین نموده. (آنندراج) (انجمن آرا). شکنبه ٔ گوسفندکه گیپاپزان پزند. (فرهنگ فارسی معین):
صباحی در دکانی شیردانی
رسید از دست گیپایی به دستم
بدو گفتم که بریان یا کبابی
که از بوی دلاویز تو مستم
بگفتا پاره ای اشکنبه بودم
ولیکن با برنج و نان نشستم
کمال همنشین بر من اثر کرد
ولیکن آن کمینم من که هستم.
بسحاق اطعمه (از آنندراج و انجمن آرا).

فرهنگ معین

کمین

(کَ) (ص.) کمترین.

(~.) [ع.] (اِ.) شخص یا اشخاصی که برای حمله ناگهانی به دشمن در جایی پنهان شوند و منتظر فرصت مناسب باشند.

فرهنگ عمید

کمین

کمترین،
کم‌ارزش‌ترین، فرومایه‌ترین،

پنهان شدن در جایی به قصد از پا درآوردن دشمن یا شکار،
(صفت) [قدیمی، مجاز] کمین‌کرده،
(اسم) [قدیمی، مجاز] کمینگاه،
* کمین کردن: (مصدر لازم) در جایی پنهان شدن به قصد از پا در آوردن دشمن یا شکار، کمین آوردن، کمین ساختن، کمین گرفتن،

حل جدول

کمین

بزخو

مترادف و متضاد زبان فارسی

کمین

بزنگاه، کمینگاه، مرصاد، مکمن، نخیز، نخیزگاه، ترصد، مخفی‌شدن، کمترین، کوچکترین، ناتمام، ناقص، پست، حقیر، دون

فارسی به انگلیسی

کمین‌

Ambush, Least

فارسی به ترکی

فارسی به عربی

کمین

احبط، اقل ما یمکن، کمین

عربی به فارسی

کمین

کمین , کینگاه , دام , سربازانی که درکمین نشسته اند , پناه گاه , مخفی گاه سربازان برای حمله , کمین کردن , در کمین نشستن

گویش مازندرانی

کمین

کدام

فرهنگ فارسی هوشیار

کمین

قوم پنهان نشیننده بقصد دشمن در جنگ کم ارزش، فرومایه

فرهنگ فارسی آزاد

کمین

کَمِیْن، اشخاص مخفی و پنهان شده برای حمله بدشمن یا شکار- در فارسی به محلّ اختفاء و پنهان شدن و به عمل پنهان شدن برای حمله کمین می گویند، به محل اختفاء کمینگاه گفته می شود،

فارسی به آلمانی

کمین

Minimal

معادل ابجد

کمین

120

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری