معنی کنایه از شخص گریزان از مردم

حل جدول

کنایه از شخص گریزان از مردم

مرغ گریزپا


گریزان

هارب

‌رمو

رمو، فراری

فرهنگ فارسی هوشیار

از مردم گریزان

(صفت) گوشه گیر انزوا طلب منزوی کسی که با مردم نمی آمیزد و حشر و نشر نمیکند.

لغت نامه دهخدا

گریزان

گریزان. [گ ُ] (نف، ق) گریزنده. در حال فرار. در حال گریختن. محترز:
گریزان همی رفت مهتر چو گرد
دهان خشک و لبها شده لاجورد.
فردوسی.
گریزانم و تو پس اندر دمان
نیابی مرا تا نیابد زمان.
فردوسی.
فرسنگ ز فرسنگ دوانم ز پی تو
وز من تو گریزانی، فرسنگ به فرسنگ.
فرخی.
گریزان چو باشی به شب باش و بس
که تا بر پی از پس نیایدت کس.
اسدی.
ز باد پرش موج دریا ستوه
ز موجش گریزان دد از دشت و کوه.
اسدی.
گاه گریزانی از باد سرد
گاه بر امید گل و سوسنی.
ناصرخسرو.
تفکر کن در این معنی تودر شاهین و مرغابی
گریزان است این از آن و آن بر این ظفر دارد.
ناصرخسرو.
چه پیوسته ترسان بود و از هر چیزی گریزان. (نوروزنامه).
وزیر مشرق کز داد او همیشه ستم
بود گریزان چون ز آفتاب مشرق ظل.
سوزنی.
از بهر آنکه طبیعت از کارها که غم آرد گریزان باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
چو دیو از رحمت مردم گریزان
فتان خیزان تر از بیمار خیزان.
نظامی.
گریزان ره خانه را پی گرفت
شب چند با عاملان می گرفت.
نظامی.
بعد از آن گفت ای خدا گر آن کبار
بس غیورند و گریزان ز اشتهار.
مولوی.
برد تا حق تربت بی رای را
تا بمکتب آن گریزان پای را.
مولوی.
رود روز و شب در بیابان و کوه
ز صحبت گریزان، ز مردم ستوه.
سعدی (بوستان).
گفتم حکایت آن روباه مناسب حال تست که دیدندش گریزان و بی خویشتن وافتان و خیزان. (گلستان).

فرهنگ عمید

گریزان

فرار‌کرده، در حال فرار،

واژه پیشنهادی

شخص مردم آزار

کرمکی


گریزان

هارب

رمان

رمان

شرود

فرهنگ معین

گریزان

(~.) (ق.) گریزنده، در حال فرار.

مترادف و متضاد زبان فارسی

گریزان

بیزار، رمنده، رمیده، متنفر، نافر، نفور، 2، فراری، گریخته، متواری، منهزم

فارسی به عربی

گریزان

مراوغ

معادل ابجد

کنایه از شخص گریزان از مردم

1664

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری