معنی کنایه از فتنه برپا نمودن
حل جدول
آتش روشن کردن
کنایه از فتنه برپا کردن
آتش روشن کردن
کنایه از فتنه بر پا نمودن
آتش روشن کردن
لغت نامه دهخدا
برپا. [ب َ] (ص مرکب) (از: بر + پا) ایستاده. روی پا. (ناظم الاطباء). قائم و ایستاده. (آنندراج). سرپا. مقابل نشسته.
- برپا بودن، بر پای بودن صف، متشکل بودن. رده بودن:
بروز بار کو را رای بودی
به پیشش پنج صف برپای بودی.
نظامی.
|| برافراشته. استوار. قائم:
پی زنده پیلان بخاک اندرون
چنان چون ز بیجاده برپا ستون.
فردوسی.
مادام که این یکی برجاست آن دگر برپاست. (گلستان). || مقابل از پا افتاده. قائم:
چو برپایی طلسمی پیچ پیچی
چو افتادی شکستی هیچ هیچی.
نظامی.
فتنه جو
فتنه جو. [ف ِ ن َ / ن ِ] (نف مرکب) فتنه جوی. آنکه در پی برپا کردن آشوب باشد و فتنه را خوش دارد. فتنه انگیز. رجوع به فتنه شود. || سپاهی. جنگجو:
آمد از دهگان سبکپایی که: یکجا آمدند
از سوار و از پیاده، فتنه جویی ده هزار.
مسعودسعد.
رجوع به فتنه و فتنه جوی شود.
برپا ساختن
برپا ساختن. [ب َ ت َ] (مص مرکب) برپا داشتن. ساختن. رجوع به برپا داشتن و برپا کردن شود.
فرهنگ معین
فرهنگ عمید
آنکه فتنه و آشوب برپا میکند،
[مجاز] زیبا و دلفریب،
فتنه
فساد، تباهی،
شورش،
آشوب، شلوغی،
(صفت) [قدیمی، مجاز] مفتون، عاشق: فتنهام بر زلف و بالای تو ای بدر منیر / قامت است آن یا قیامت، عنبر است آن یا عبیر (سعدی۲: ۴۵۷)،
(صفت) فتنهجو، آشوبگر: چشمان تو سِحر اولیناند / تو فتنهٴ آخرالزمانی (سعدی۲: ۵۹۲)،
(اسم) [قدیمی] محنت، عذاب،
(اسم) [قدیمی] آزمایش، ابتلا،
[قدیمی] کفر، گمراهی، ضلالت،
(مصدر متعدی) [قدیمی] گمراه کردن، وسوسه کردن،
* فتنه انگیختن (انداختن، افکندن): (مصدر لازم) [قدیمی] برپا کردن آشوب،
* فتنه شدن: (مصدر لازم) مفتون شدن، فریفته شدن، شیفته شدن،
تعبیر خواب
اگر کسی در خواب بیند که درجائی فتنه پدید آید، دلیل که فسق و فساد در آن ملک ظاهر شود. اگر بیند که فتنه ازمقامی زایل شد، دلیل است اهل آن دیار به خدا بازگردند - محمد بن سیرین
اگر درخواب از ده چیز یکی بیند، دلیل است در آن موضع فتنه پدید آید. اول: تاریکی. دوم: آتش. سوم: بادسرد. چهارم: بادگرم. پنجم: سیاهی آفتاب. ششم: غبار. هفتم: باران بی وقت. هشتم: برکندن درختها. نهم: ابری سرخ. دهم: پوشیدن جامهای زرد و سرخ - امام جعفر صادق علیه السلام
فارسی به انگلیسی
Up
فرهنگ فارسی هوشیار
ایشتاده، روی پا، قائم
مترادف و متضاد زبان فارسی
آباد، آبادان، ایستاده، برقرار، دایر، ایستاده، سرپا، قائم، منعقد،
(متضاد) نشسته، معمور
معادل ابجد
984