معنی کنایه از فرد کلافه و نا آرام
حل جدول
مرغ سرکنده
کنایه از فرد کلافه و ناآرام
مرغ سرکنده
کلافه
ناراحتی به علت قرار گرفتن در وضع آزار دهنده
ناراحتی به علت قرارگرفتن در وضع آزاردهنده
واژه پیشنهادی
بی قرار
لغت نامه دهخدا
کلافه. [ک َ ف َ / ف ِ] (اِ) بمعنی کلابه و آن ریسمانی است خام که از دوک بر چرخه پیچند. (از برهان) (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء). کلابه. کلاوه. کلاف. (حاشیه ٔ برهان چ معین). رشته های درهم تابیده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مبدل کلاوه و آن ریسمان بر چوب پیچیده ٔ جمع آورده است از این رو کلافه کردن بمعنی گرد کردن مستعمل می شود. (آنندراج). || (ص) سرگشته و سراسیمه. (ناظم الاطباء).
- سرکلافه را از دست دادن، سررشته را گم کردن. متحیر ماندن در امری. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- سر کلافه ٔ خود را گم کردن، پریشان و متحیر گردیدن. (یادداشت ایضاً).
- کلافه ٔ سردرگم، آدم سرگشته و حیران و بلاتکلیف را بدان مانند کنند. (فرهنگ عامیانه ٔ جمالزاده).
- کلافه شدن. رجوع به همین کلمه شود.
|| (اِ) چرخه. (ناظم الاطباء). چرخی که جولاهگان در آن ریسمان انداخته بر ماکو پیچند و علاقه بندان ابریشم را در آن پیچند. (آنندراج). || گلوله ٔ نخ. (فرهنگ فارسی معین).
- کلافه ٔ ابریشم، گلوله ٔ ابریشم. (ازیادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- کلافه ٔ نخ، گلوله ٔ نخ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| فنی است از کشتی که هر دوپای خود به گردن حریف بند کرده او را مثل کلافه بپیچند. (غیاث). یکی از فنون کشتی قدیم و آن پیچیدن حریف است مثل کلافه. (فرهنگ فارسی معین) (آنندراج):
همچودستار کثیفی که بپیچد ملا
به کلافه است فنت ای صنم حورلقا.
میرنجات (از آنندراج).
نخ کلافه
نخ کلافه. [ن َ خ ِ ک َ ف َ / ف ِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) نخ کلاف. رجوع به نخ کلاف و کلاف و کلافه شود.
کلافه کردن
کلافه کردن. [ک َ ف َ / ف ِ ک َ دَ] (مص مرکب) گرد آوردن. (آنندراج):
شور خیال صرصر قهرت کلافه کرد
دستار را به فرق جهان پهلوان برق.
اشرف (از آنندراج).
تا می توان به رشته ٔ طول امل مپیچ
نکبت کلافه کردن مرد است عیب و عار.
اشرف (از آنندراج).
|| مانند کلافه سردرگم کردن. گیج کردن: از بس حرف زد مرا کلافه کرد. (فرهنگ فارسی معین). || سخت ناراحت کردن: گرما کلافه اش کرده بود. (فرهنگ فارسی معین). || مغلوب کردن (در کشتی). (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کلافه شود.
فرهنگ عمید
بیتاب، سردرگم،
کلاف
* کلافه شدن: (مصدر لازم) [عامیانه، مجاز] مانند کلاف سردرگم شدن، سرگشته شدن، گیج شدن،
* کلافه کردن: (مصدر متعدی) [عامیانه، مجاز] کسی را مانند کلاف سردرگم کردن، گیج کردن، سرگشته ساختن،
فرهنگ فارسی هوشیار
(اسم) ریسمانی خام که از دوک بر چرخه پیچند، گلوله نخ، (کشتی) یکی از فنون کشتی قدیم و آن پیچیدن حریف است مثل کلافه: (همچو دستار کثیفی که بپیچد ملا بکلافه است فنت ای صنم حور لقا خ) سرگشته و سراسیمه
کلافه کردن
(مصدر) مانند کلافه سر در گم کردن گیج کردن: (از بس حرف زد مرا کلافه کرد)، سخت ناراحت کردن: (گرما کلافه اش کرده بود) .
کلافه شدن
(مصدر) مانند کلافه سر در گم شدن گیج شدن، سخت ناراحت شدن: (از گرما کلافه شدم) .
گویش مازندرانی
کلاف و گلوله ی نخ
فرهنگ معین
درهم پیچیده، دارای حالت ناراحت وبی تاب بر اثر رویارویی با یک وضع آزاردهنده مثل سر و صدا، درد یا گرما و... [خوانش: (کَ فِ) (ص.)]
مترادف و متضاد زبان فارسی
کلاف، گلولهنخ، مچاله، آشفته، بستوه، بستوهی، پریشان، گیج
معادل ابجد
813