معنی کنایه از یک جا جمع نمودن
حل جدول
یک کاسه کردن
کنایه از یک جا جمع شدن
یک کاسه کردن
جمع نمودن
ضم
مثل همه چیز را یک جا جمع کردن
یک کاسه کردن
یک باره و یک جا بلعیدن
یک لقمه کردن
فرهنگ معین
با هم، با یکدیگر، همگی، به کلی. [خوانش: (~.) (ق.)]
فرهنگ فارسی هوشیار
باهم یایکدیگر: وبدان زمانه حلال بودی که مردی دوجواهررایکجابزنی کردی، همگی بکلی: این پارچه ها را یکجا خریده ام.
فرهنگ فارسی آزاد
جَمْع، (جَمَعَ، یَجْمَعُ) گرد آوردن- جمع کردن- اضافه نمودن،
گویش مازندرانی
این جا و آن جا، این ور و آن ور، پنهان، صوتی برای لانه کردن...
عربی به فارسی
جمع , صیغه جمع , صورت جمع , جمعی
افزوده شدن , منتج گردیدن , تعلق گرفتن , انباشتن , جمع شده , جمع شونده , اندوختن , رویهم انباشتن , فراهم اوردن , گرداوردن , سوار کردن , جفت کردن , جمع شدن , گردامدن , انجمن کردن , ملا قات کردن
ضرب المثل فارسی
از ضرب المثل های شیرین فارسی
فارسی به عربی
جمع، حکایه، طفل، مجموع
فرهنگ عمید
[جمع: جموع] جماعت، گروه، گروه مردم،
(ریاضی) یکی از چهار عمل اصلی حساب که چند عدد را روی هم مینویسند و آنها را به هم میافزایند،
(اسم مصدر) قرار دادن دو یا چند چیز در کنار یکدیگر،
(اسم مصدر) گرد آوردن، فراهم آوردن،
(صفت) آسوده: حواسِ جمع،
(صفت) در کنار یکدیگر،
(صفت) (ادبی) در دستور زبان، ویژگی کلمهای که بر بیش از دو شخص یا دو چیز دلالت کند و علامت آن در فارسی «ان» و «ها» است، مانندِ مردان، اسبان، دستها، شمشیرها،
(ادبی) در بدیع، آرایهای که در آن شاعر دو چیز یا بیشتر را در یک صفت یا یک حالت جمع کند، مانندِ این شعر: همه آرام گرفتند و شب از نیمه گذشت / وآنچه در خواب نشد چشم من و پروین است (سعدی: ۳۵۱)،
* جمع کردن (آوردن): (مصدر متعدی) جمعآوری کردن، فراهم آوردن، گرد کردن،
* جمع بستن: (مصدر متعدی)
(ادبی) در دستور زبان، کلمۀ مفرد را بهصورت جمع درآوردن،
(ریاضی) چند عدد را روی هم نوشتن و آنها را به هم افزودن،
* جمع سالم: در دستور زبان عربی، جمعی که در آن کلمۀ مفرد تغییر نکند و فقط علامت جمع به آن افزوده شود، مانند مسلمون،
* جمع مکسر (غیرسالم): جمعی که با تغییر شکل کلمه حاصل میشود نه با افزودن علامتهای جمع مانند رجال (جمع رجل) و رُسُل (جمع رسول)،
* جمع و تفریق: (ادبی) در بدیع، آن است که شاعر دو یا چند چیز را مشمول حکم واحد قرار دهد آنگاه با ذکر صفات متمایز میان آنها جدایی قائل شود، مانند این شعر: منم امروز و تو انگشتنمای زن و مرد / من به شیرینسخنی، تو به نکویی مشهور (سعدی۲: ۴۵۴)،
جا
محل،
هر قسمتی از فضا یا سطح که کسی یا چیزی در آن قرار بگیرد،
منزل،
اثر باقیمانده از چیزی بر روی یک سطح: جای مُشت،
بستر: جا تَر است و بچه نیست،
جانشین، عوض، ازا: اگر جای من غیری گزیند دوست حاکم اوست / حرامم باد اگر من جان بهجای دوست بگزینم (حافظ: ۷۰۸)،
[مجاز] مقام،
[مجاز] موقعیت: سپهرش بهجایی رسانید کار / که شد نامور لؤلؤ شاهوار (سعدی۲: ۱۱۵)،
حد، اندازه: سخن چون بهتندی بهجایی رسید / که این ماه را سر بباید برید (فردوسی: لغتنامه: جا)،
قسمتی از یک چیز،
* بر جا: ‹برجای› ثابت، برقرار،
* بر جا داشتن: (مصدر متعدی) برقرار ساختن: همان عهد دیرینه برجای داشت / عملهای پیشینه برپای داشت (نظامی۵: ۷۸۳)،
* بر جا ماندن: (مصدر لازم) باقی ماندن، برقرار ماندن،
* به جا:
کاری یا امری که در موقع مناسب و شایسته انجام شود،
درخور، لایق،
* به جا آوردن: (مصدر متعدی) [مجاز]
انجام دادن کاری یا امری از طاعت و عبادت و مراسم احترام: اگر اینک گفتم بهجای آورید / سر کینه جستن به پای آورید (فردوسی: ۳/۲۰۱)،
دریافتن،
شناختن کسی یا چیزی،
* به جایِ: [قدیمی]
درحقِ: پدر بهجای پسر هرگز این کرم نکند / که دست جود تو با خاندان آدم کرد (سعدی: ۱۶۸)،
دربارۀ،
* جا افتادن: (مصدر لازم)
در جای خود قرار گرفتن عضوی که تکان خورده و از بند دررفته،
به جای خود برگشتن هر چیزی که از محل مخصوص خود بیرون آمده و جابهجا شده باشد،
* جا انداختن: (مصدر متعدی)
از قلم انداختن،
کار گذاشتن چیزی در محل مخصوص خودش،
(پزشکی) برگرداندن استخوانی که از بند یا مفصل تکان خورده و جابهجا شده به جای خود و بستن و معالجه کردن آن،
گستردن رختخواب،
* جا خوردن: (مصدر لازم) تکان خوردن و حیرت کردن از دیدن چیزی عجیب یا پیشامد ناگهانی یا شنیدن خبری حیرتانگیز، یکه خوردن،
* جا خوش کردن: (مصدر متعدی)
جایی را پسندیدن و در آنجا اقامت کردن،
[مجاز] بسیار ماندن در جایی،
* جا دادن: (مصدر متعدی)
چیزی را در جایی قرار دادن،
برای کسی جایی معین کردن و او را نشاندن،
* جا داشتن: (مصدر لازم) جادار بودن، گنجایش داشتن، وسعت داشتن،
* جا رفتن: (مصدر لازم)
قرار گرفتن قطعهای در جای اصلی خود،
در بازی ورق، ریختن ورقهایی که بازیکن در دست دارد و به نظرش برنده نیست روی ورقهای دیگر، به نشانۀ صرفنظر کردن از شرکت در آن دست،
* جا زدن: (مصدر لازم) [مجاز]
منصرف شدن،
تسلیم شدن،
(مصدر متعدی) فروختن یا دادن جنس بنجل و نامرغوب بهجای جنس خوب،
(مصدر متعدی) قرار دادن قطعهای در جای اصلی خود،
* جا شدن: (مصدر لازم) قرار گرفتن کسی یا چیزی در جایی یا در ظرفی،
* جا کردن (دادن): (مصدر متعدی)
گنجاندن،
داخل کردن،
* جا گذاشتن (گذاردن): (مصدر متعدی) بهجا نهادن، قرار دادن، چیزی را در جایی گذاشتن،
* جا گرفتن: (مصدر لازم)
گُنجیدن،
جایی برای خود اختیار کردن، محلی را به خود اختصاص دادن،
* جا گرم کردن: (مصدر لازم)
[مجاز] قرار گرفتن در جایی: از آن سرد آمد این قصر دلآویز / که چون جا گرم کردی گویدت خیز (نظامی۲: ۱۵۷)،
آرام گرفتن، در جایی نشستن و آسایش یافتن،
معادل ابجد
391