معنی کنده‌کاری روی چوب

حل جدول

کنده‌کاری روی چوب

منبت


کنده کاری روی چوب

خراطی؛ شغل تراشیدن چوب و برابر ساختن آن.


چوب روی گردن گاو

جوغ

مترادف و متضاد زبان فارسی

کنده‌کاری

حکاکی، کنده‌گری، نقر

لغت نامه دهخدا

چوب

چوب. (اِ) ماده پوشیده از پوست، تشکیل دهنده ٔ درخت اعم از ساقه و ریشه و شاخه ٔ آن. ماده ای سخت که ریشه وساقه و تنه و شاخه ٔ درخت را تشکیل میدهد. (از ناظم الاطباء). ماده ای سخت که ریشه و ساقه و تنه و شاخه ٔ درخت را تشکیل میدهد و آن را برای سوزاندن و ساختن اشیاء بکار برند. خشب و خشبه. (دهار) (منتهی الارب). مطیر. نضار. (منتهی الارب). چوب در گیاهان مجموعه ای از آوندهای چوبی و رشته های چوبی و زنبوری چوبی است که بهم فشرده شده است و تمام این قسمتها بواسطه طبقه زاینده ریشه و ساقه ساخته میشود و هرچه ساقه ای کهن تر باشد چوبی که در آن دیده میشود بیشتر است. در چوب علاوه بر سلولز و ترکیبات نزدیک به آن مقداری لینیین یافت میشود و ممکن است موادی در آن باشد که به مصارف مختلف برسد. مانند ماده ٔ رنگین بقم که از چوب بقم گرفته میشود. (گیاه شناسی حسین گل گلاب ص 43):
گرچه از طبعند هر دو به بود شادی ز غم
ور چه از چوبند هر دو بِه ْ بود منبر ز دار.
عنصری.
گر بد آمدت گهی، اکنون نیک آید
کز یکی چوب همی منبر و دار آید.
ناصرخسرو.
عصای کلیم اربدستم بدی
به چوبش ادب را ادب کردمی.
خاقانی.
چوب را چون بشکنی گوید طراق
این طراق از چیست از درد فراق.
مولوی.
که تواند که دهد میوه ٔ رنگین از چوب
یا که تاند که برآرد گل صدبرگ از خار.
سعدی.
اجتراع، چوب از درخت بازشکستن. (تاج المصادر بیهقی). النجج، چوب خوشبوی که بخور کنند جهت معده مسترخی نیک نافع است. تهزیع؛ شکستن چوب و جز آن. شمراخ، چوب خوشه ٔ انگور. ثفروق، چوب خوشه ٔ انگور، که دنباله ٔ انگور و خرما بدان پیوسته است. ج، ثفاریق. ثقاف، چوب راست کن. خُشُب، چوبها. خشب، چوب درشت. خشبه، چوب درشت. خصله، چوب خاردار. (منتهی الارب). خفض، چوب خم دادن. (تاج المصادر). خیسفوج، چوب کهنه یا خاص است بچوب درخت عشر. (منتهی الارب). سفن، چوب سازی. (دهار). شریج، نوعی چوب که از آن کمان سازند. شطیبه، چوب به درازا بریده. غمشوق، چوب خوشه ٔ انگور. عود سمح، چوب بی گره. عود صلاد؛ چوبی که آتش نگیرد. عودصلب المکسر؛ چوب نیکو و سخت. عَیازِر؛ چوبها. فدر؛ چوب زودشکن. قصف العود؛ چوب زودشکن. قیقب، چوب که از وی زین سازند (ابن درید گفت که آن را آزاددرخت خوانند). لوه؛ چوبی که بدان بخور کنند. لیته، چوبی که بدان بخور کنند. (منتهی الارب).
- چوب بادام، چوب درخت بادام. و (عوام) گویند همراه گرفتن آن در سفر میمنت دارد. (از آنندراج):
جنونم کرد گل از گردش چشم دلارامی
ز چوب گل نمی آید علاجم چوب بادامی.
غنیمت (از آنندراج).
- چوب برون (اصطلاح گیاه شناسی)، قسمت خارجی چوب پاره ای از درختان کهن سال مانند بلوط و نارون و گردو و کاج که در مجاورت پوست درخت واقع است و دارای سلولهای جوانتر و رنگ روشن و بازی میباشد، چوب برون مینامند. این قسمت برای بالا بردن شیره نباتی بکار میرود و چون سلولهای اسکلرو در چوب برون حاوی دانه های نشاسته اند محل مساعدی برای نشو و نمای قارچها بوجود می آورند که از دوام این قسمت میکاهد. (گیاه شناسی حبیب اﷲ ثابتی صص 376- 377).
- چوب بلسان مکی. رجوع به عودالبلسان شود.
- چوب بوریا، ساقه های نی یا کلش برنج و نظایرآن که در بافتن حصیر بکار رود.
- || چوبی که حصیر برگرد آن پیچند. سفیقه. چوبی باریک و دراز که بروی بوریا پیچند. (منتهی الارب).
- چوب بهاره (اصطلاح گیاه شناسی)، چوبهائی که در اوایل بهار در ساقه و ریشه ٔ گیاهان تولید میشود و قشر داخلی هادروم را در همان سال تشکیل میدهد. آوندهای چوبی که در این فصل تولید میشود درشت و قطور و تعداد آنها زیاد میباشد. زیرا جریان شیره ٔ نباتی در اوایل بهار که گیاه رشد میکند سریعمیباشد و گیاه برای بالا بردن شیره ٔ خام فراوانش در این فصل به آوندهای درشت و متعدد محتاج است، بافت چوبی و الیاف در این آوندها کمتر تولید میگردد. مقطع عرضی آنها نیز روشن است و بواسطه وجود آوندهای قطور تا حدی متخلخل بنظر می آید. (گیاه شناسی تألیف حبیب اﷲ ثابتی ص 374).
- چوب پائیزه (اصطلاح گیاه شناسی)، چوب سخت و تیره رنگی که در ساقه و ریشه ٔ گیاهان در فصل پائیز ساخته میشود. و همچنان که در تابستان و پائیز کم کم از فعالیت گیاه کاسته میشود، بهمان نسبت از تعداد درشتی آوندها نیز کاسته میشود و در عوض الیاف و سلولهای چوبی بسیاری بوجود می آید که چوب را فشرده تر و تیره رنگ تر میسازد. بنابراین این طبقه ٔ مولد داخلی در هرسال یک طبقه چوب یا هادروم تولید میکند که ابتدا روشن و بعد کم کم تاریک میشود و در زمستان رشد آن کاملاًمتوقف میشود و بالاخره در کنار چوب سخت و تیره رنگ پائیز باز در بهار آینده چوب روشن و نرمی بوجود می آید و از روی این طبقات تیره و روشن بدرستی میتوان سن گیاه را معین کرد. (از گیاه شناسی تألیف حبیب اﷲ ثابتی صص 374- 375).
- چوب تر، چوبی که بر اثر حرارت یا آفتاب خشک نشده باشد. مقابل چوب خشک. چوبی که تازه از درخت جدا کرده باشند و هنوز خشک نشده باشد:
چوب تر را چنانکه خواهی پیچ
نشود خشک جز به آتش راست.
سعدی.
- || ترکه:
تا نباشد چوب تر فرمان نبرد گاو و خر.
- چوب تر به کسی فروختن، هیزم تر به کسی فروختن. او را گول زدن. کلاه بر سراو گذاشتن.
- چوب تیر، چوبی که از آن تیر سازند. قدح. (منتهی الارب):
ز شوق غنچه ٔ پیکان او خدا داند
کدام شاخ گل است اینکه چوب تیر شده ست.
محمدقلی سلیم (از آنندراج).
- چوب جنگلی، در معنای عام چوب که از درختان جنگل باشد. و اختصاصاً چوب درختی بنام الش است که پوستش صاف و چوبش بسیار محکم است و شاخه های آن خم میشود. چوب این درخت را در ایران چوب جنگلی مینامند. (گیاه شناسی حسین گلاب ص 277).
- چوب خدنگ، چوب درخت خدنگ که بسیار سخت و محکم است و از آن تیر و نیزه و زین اسب سازند. رجوع به خدنگ شود.
- چوب خشک، مقابل چوب تر. شاخه و تنه و یا ریشه ٔ درخت که برابر آفتاب نهند، پس از قطع یا برآوردن از خاک تا تری آن برود و خشک شود:
این قبا را گر ببندی فی المثل بر چوب خشک
چوب گردد سبز و خرم همچو سرو جویبار.
قاآنی.
جذل چوب خشک. (منتهی الارب).
- || هیزم. حطب. (ناظم الاطباء):
همچو چوب خشک افتاد آن تنش
سرد شد از فرق سرتا ناخنش.
مولوی.
- چوب دار، چوبه ٔ دار. تیر که مجرمان را از آن آویزند.
- چوب درون (اصطلاح گیاه شناسی)، قسمت تیره رنگ محکم و مقاومی که بشکل استوانه ای در داخل چوب برون قرار گرفته است. چوب درون یا دورامن خوانده میشود و جزو بافتهای مقاوم نبات محسوب میشود و برای راست نگه داشتن درخت بکار میرود. در پاره ای موارد ممکن است درخت، چوب درون خود را از دست بدهد و میان تهی گردد. اما در رشد و نمو آن تغییری روی نمیدهد. مواد غذائی و دانه های نشاسته در چوب درون بمواد مختلف آلی از قبیل مواد رنگی و تانن بدل میشود و باعث تیرگی رنگ سلولهای چوب درون میگردد. غشاء سلولهای چوبی و بخصوص الیاف این قسمت بمواد رنگی آغشته شده و رنگ تیره ای بخود میگیرد. مواد مازوئی که در چوب درون تولید میشود موجب استحکام و افزایش دوام آن میشود. در نباتات مخروطی مانند: کاج، مواد صمغی بمواد مازوئی اضافه شده غشاء تراکئید را آغشته میسازد و مقاومت چوب درون را در مقابل عواملی مانند رطوبت که باعث پوسیدگی میگردد زیاد میسازد.رجوع به چوب برون شود. (گیاه شناسی تألیف حبیب اﷲ ثابتی صص 377- 378).
- چوب سخت (اصطلاح گیاه شناسی)، چوب مقاوم و سنگینی است که در آن قسمتهای مختلف برون چوب و درون چوب و اشعه ٔ وسطی بخوبی آشکار میباشد. مانند: گردو، نارون، بلوط... و این قبیل چوبها از نظر صنعت دارای ارزش فراوانی هستند. (از گیاه شناسی تألیف حبیب اﷲ ثابتی ص 378).
- چوب صمغی، چوبهای صمغی یا نراد چوبهائی هستند که درون آنها بواسطه ٔ رنگ تیره ٔ خود از برون کاملاً متمایز است، ولی اشعه ٔ وسطی در آنها دیده نمیشود. مقاومت چوبهای صمغی در برابر رطوبت بسیار زیاد است و در صنعت از آنها استفاده ٔ فراوان میشود. مانند: کاج و سرو. (گیاه شناسی تألیف حبیب اﷲ ثابتی ص 378).
- چوب گل، دنباله ٔ گل.
- || شاخ گل. ساقه ٔ گل. شاخه ای از بوته گل خاصه گل سرخ:
جنونم کرده گل از گردش چشم دلاَّرامی
ز چوب گل نمی آید علاجم چوب بادامی.
غنیمت.
آنکه بر من گل نمیزد پیش ازاین در دوستی
میزند اکنون بچوب گل من دیوانه را.
سلیم.
- امثال:
چوب نرم را کرم میخورد، یعنی هرکه را جزو ناری مغلوب باشد بیشتر به او آزار میرسد. (آنندراج). نظیر: آدم نرم و بردبار بیشتر آزار می بیند.
چوب نرم را موریانه میخورد، نظیر چوب نرم را کرم میخورد.
|| قطعه ای از چوب. قسمتی از چوب. پاره ٔ کوچکی از چوب. تکه ای ازچوب خواه به صورت و شکل طبیعی و خواه تراش خورده و شکل گرفته و بصورت آلت و ابزار درآمده. آل، چوبهائی که خیمه و آلاجق بدان راست میکنند. آله؛ چوبی که خیمه وآلاجق بدان راست کنند. ج، آلات. انشظاظ؛ چوب گوشه ٔ جوال ساختن. اشظاظ؛ چوب در گوشه ٔ جوال کردن. ترجیب، چوب بزیر درخت زدن تا شکسته نشود از بسیاری بار. تسنید؛ چوب بر دیوار افراشتن. جذاه؛ پاره ای سطبر از چوب. جُرَّه، چوبی که در سر او دام نهند و در میان آن ریسمان کنند و به آن صید آهو کنند. جیهل، چوب که بدان شراب جنبانند. (منتهی الارب). رائد؛ چوب دستاس. (دهار).قسعری، قطعه چوبی که برای گرداندن دست آسیا بر آن نصب کنند. سَنفتان و سُنفتان، چوب ایستاده که میان هردو چرخ چاه باشد. سَهوَه، سه یا چهار چوب که بالای یکدیگر گسترند و بر آن متاع گذارند. شجار؛ چوبی که دردهان بزغاله کنند تا شیر بمکد. شذا؛ چوب پارها. صلیفان، دو چوب که بر دو جانب پالان باشد و پالان بدان بندند. شظاظ؛ چوب جوال. (منتهی الارب). شظاظ؛ چوب گوشه ٔافسار. (دهار). عتر؛ چوب پهن که بر بیل آهن دوزند وپای بروی نهند وقت زمین کندن. عجله، چوب پهنی که برچوب پهنای سر چاه باشد که دلو بدان آویخته شود. عجله، چوب با هم بسته که رخت بر آن نهند. عران، چوب بینی شتر. فرض، چوبی است از چوبهای خانه. قال، چوب که بر قله زنند. قطان، چوبهای عماری. قعل، چوب که زیر شاخه های سبز رز نهند. قلال، چوب که بر پای کنند جهت وادیج انگور. کلب، چوبی که بدان دیوار را تکیه کنند. لگاز؛ چوب و جز آن که در سوراخ بکره داخل کنند تا تنگ گردد. لنسه؛ چوبی پهن که هردو طرف آن در دیوار کرده و بر آن متاع خانه نهند. مان، چوب یا آهن که زمین بوی شیار کنند. محاله؛ چوب که گلکاران وقت گلکاری بر آن قرار گیرند. مُردی ّ؛ چوبی که بدان کشتی رانند. مسامه؛ چوب پیش هودج. مِسَجَّه، انداوه و آن چوبی باشد که بدان گل اندایند. مقوم، چوبی که آن را گیرند در سرآماج. نجا؛ هر چوبی باشد یا چوبهای هودج. (منتهی الارب).
- آب را با چوب زدن، کار بیهوده کردن. آب در هاون سائیدن. نقش بر آب زدن. آبرا سفت کردن.
- پاچوب، برابر و کنار قپان و ترازو، درمیدان بارفروشی ها و کشتارگاهها.
- پای چوب ایستادن، در تداول عامه و در اصطلاح کاسبهای میدان، حاضر شدن شخص برای خرید جنس از دست اول است. صبح زود در میدان و منتظر قپان کردن آن شدن پس از خرید.
- چوب آتشزنه، چوبی که زود آتش گیرد وتند و تیز بسوزد و برای گیراندن آتش بکار برند. قداحه. مرخ. (منتهی الارب). چوب چخماق.
- چوب آستانه، پاسار. (در تداول عامه) قطعه ٔ زیرین از چهارچوب در که در آستانه ٔ در قرار گیرد:
تنم بر آستان محنت دوست
فتاده همچو چوب آستانه.
علی خراسانی (از آنندراج).
- چوب آهن نهاد، تیر:
چپ لشکرش بارمان همچو باد
به شست اندرش چوب آهن نهاد.
فردوسی.
- چوب الف. رجوع به چوب حرفی شود.
- چوب بیلیارد، قطعه چوبی همانند چوبدستی اما بلندتر و اندکی مخروطی شکل و بدان بر گویهای واقع در سطح میز بیلیارد ضربه زنند تا در جهتی که خواهند گوی حرکت کند.
- چوب بسوراخ زنبور، یا چوب به لانه ٔ زنبور کردن، شوراندن خانه ٔ زنبوران. عده کثیری را تحریک کردن و بیکبار از جائی بیرون آوردن. (از امثال و حکم ج 2 ص 632).
- چوب پالان، چوبی که درون پالان نصب کنند تا پالان استوار وبه اندام ماند همچون جناغ زین و جهاز شتر. قتد. (دهار) ج، قُتود. ققب، شوقب، دو چوب پالان که بدان رسن آویزند. (منتهی الارب).
- چوب پشت در، کنده ٔ در باشد که پس دروازه در، سوراخی به اندازه ٔ آن چوب سازند و تا دروازه واباشد چوب در آن سوراخ باشد و هرگاه بند کننداز سوراخ برآورده سر آن را بسوراخ دیوار که بمحاذی آن سوراخ به پهلوی دیگر بود، تکیه دهند و گذاردن آن برای محافظت دروازه است:
جمال حور زاهد در جنان مستور میماند
به این خشکی در آنجا گرتو چوب پشت در باشی.
زکی ندیم (از آنندراج).
- || کلون. فَلْج. قفل و علق در باشد.
- چوب پیش کسی داشتن، چوب پیش کسی گذاشتن. منع کردن و بازداشتن.
- چوب پیش کسی گذاشتن، چوب پیش کسی داشتن:
دار ازآن چوب به پیش ره منصور گذاشت
که قدم ازره باریک ادب دور گذاشت.
صائب (از آنندراج).
- چوب تاب، چوبی که روی آن نشسته تاب میخورند.
- چوب تعلیم، چوب سیاست. ترکه ای که معلم بدان اطفال را ادب کند.
- چوب ْجارو. رجوع به همین ترکیب در ردیف خود شود.
- چوب جامه کوب، بیزر. (منتهی الارب). میقعه. چوبی که بدان جامه ٔ شوخگن کوبند تا شوخ از وی جدا شود. رجوع به ترکیب چوب گازری شود.
- چوب چپق، (با فک اضافه و با اضافه)، دسته ٔ چپق. رجوع به چپق شود.
- چوب چخماق، چوب پوسیده و یا چوبی خشک که بزیر سنگ چخماق نهند تا آتش در آن افتد. زند. (دهار). خف. قو. پده.
- چوب حرفی، چوبی باریک که در دست اطفال دهند تا آن را روی سطور کتاب گذاشته بخوانند برای محافظت سطور کتاب از آفت اثر انگشت و گاه از کاغذباریک سازند و همین نام بدان دهند:
ادیب عشق تو در غورگی مویزم کرد
عصای پیری من بود چوب حرفی من.
تأثیر (از آنندراج).
رجوع به چوب تعلیمی شود.
- چوب حصیر، اسل. (منتهی الارب). رجوع به چوب بوریا شود.
- چوب خط. رجوع به همین ماده در جای خود شود.
- چوب در چیزی کردن، مانند انگشت در چیزی کردن باشد:
در گلستانی که وصف قد موزون کرده اند
سرو جاروبی است کآن را چوب در کون کرده اند.
ضیائی تهرانی (از آنندراج).
- || در تداول عامه، کسی را آزار کردن.
- || برانگیختن و تحریک کردن کسی را.
- چوب دف، چنبری که پوستی بر آن کشند و آن را با انگشت بنوازند. کفه. (منتهی الارب).
- چوب دنگ، قطعه چوبی که دنگیان بر آن نشسته شلتوک را بزور پا بدان کوبند تا برنج از پوست برآید و آن را پادنگ نیز گویند: قطعه چوبی بشکل تیر که یک سر آن ضخیم تر و گنده ترست و از میانه متصل بچوب دیگر باشد. آنسان که تواند از جهت درازی بالا رود و پائین آید و هر دفعه که از جانب ضخیم تر فرودآید بر مقداری شلتوک فروافتد و از آن ضربه و زخم پوست از دانه جدا گردد. و این نام ظاهراً اسم صوت است مأخوذ از آوای فرودآمدن آن چوب. چوب دنگ را اگر بوسیله آب بالا و پائین رود آب دنگ و اگر بکمک حرکت پای آدمی بر و فرود شود پادنگ نامند:
بکون نشست چو از سر سکندری برداشت
بچوب دنگ تو گوئی نشسته ست کلیم.
کلیم (از آنندراج).
- چوب دو سر دارد، مجازاً، کار بر و فروددارد. مثبت و منفی دارد. خوب و بد دارد؛ یعنی کارهایی که مردم میکنند بر آن جرم نباید کرد که دست فتنه درازست و چوب را دو سرست.
- چوب دو سر طلا، منفور از دو سوی. فلانی چوب دو سر طلا (دو سر نجس) است، در پیش دو طرف دعوی یا دو خصم منفور و مکروه است. نظیر از اینجا رانده و از آنجا مانده. (امثال و حکم ج 2 ص 633).
- چوب ذرع. رجوع به ماده ٔ چوب ذرع در جای خود شود.
- چوب را از پهنا پرتاب کردن، با قصد عجله و شتاب در کاری عمل را قسمی بجای آوردن که سبب بطؤ و کندی آن شود.
- امثال:
چون تیر سخن راست کن آنگاه بگویش.
بیهوده مگو چوب مپرتاب ز پهنا.
ناصرخسرو.
- چوب زین، چوبی که در زین بکار رود و آنرا جناغ گویند: حنق، چوب زین. (منتهی الارب). حنو؛ چوب زین و پالان. (دهار). حنا.
- چوب سر دوک، قطعه چوبی که به انتهای دوک متصل سازند. لوایه. (منتهی الارب).
- چوب سر علم، عرقوه. (منتهی الارب). قطعه چوبی که بر بالای علم نصب و متصل کنند.
- چوب سُرمه کش، میل. (منتهی الارب).
- چوب سیاست، چوبی که معلمان و کشتی گیران، شاگردان و متعلمان را بدان ادب دهند و گاهی بجای آن دوالی نیز بکار دارند. (آنندراج). ترکه ای که معلم اطفال را بدان ادب کند. (ناظم الاطباء):
معلم تا کی از چوب سیاست بی گناهی را
تن چون لوح سیمین تخته ٔ حرف جفا کردن.
رجوع به چوب تعلیم شود.
- چوب سیگار، نی سیگار. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- چوب شدن، تبدیل بچوب گردیدن.
- || ساکت و بیحرکت شدن. چون چوب خشک و بیحرکت گردیدن.
- || در تداول عوام، بپای خاستن شرم مرد باشد.
- چوب صندل، درخت صندل. قطعه ای از درخت صندل:
آدمی را آدمیّت لازم است
چوب صندل بو ندارد هیزم است.
؟
- چوب قباق، چوبی بلند و عظیم که در میان میدانها نصب کنند و بر فراز آن حلقه ای از طلا یانقره نصب نمایند و سواران از یک سوی میدان اسب تازند همین که بپای آن رسند همچنان که اسب در حال تاختن است تیر در کمان گذارند و آن حلقه را نشانه گیرند. هرکس آن حلقه را به تیر زند حلقه از آن او باشد. (از آنندراج).
- چوب قفس، چوبی که از آن قفس سازند:
ز اشک صید شد چوب قفس سبز
چه شدکاهل قدم صیاد ما را
ملا آفرین لاهوری (از آنندراج).
- چوب قلبه، چوبی که گاو آهن بدان بسته و زمین را شیار کنند. رجوع به خیش و قلبه شود. جمجمه، چوب قلبه که در آن آهن تعبیه کنند. (منتهی الارب).
- چوب قلم. رجوع به همین ماده در ردیف خودشود.
- چوب کار، ذرع، آلتی که بدان چیزی به پیمایند. (ناظم الاطباء).
- چوب ِ کبریت، چوب که در ساختن قوطی کبریت یا هریک از دانه های آن بکار رود.
- || (با فک اضافه) هر یک از چوبهای باریک تراشیده نزدیک چهار سانتی متر کمتر یا بیشتر که یک سر آن بگوگرد آغشته است و چون بر سمباده کشند برافروزد ومشتعل شود و تعدادی از آنها را درون یک قوطی جای دهند و آن را قوطی کبریت نام دهند. سیخ کبریت.
- چوب کج، چوب که راست و مستقیم نیست.
- امثال:
چوب کج شایستگی ستونی ندارد. (خواجه نظام الملک از امثال و حکم ج 2 ص 634).
- چوب کمان، چوبی که از آن کمان سازند.
- || قسمتی از کمان که از چوب ساخته شده باشد و وترو زه بدان متصل باشد. نبعه؛ چوب کمان. (دهار). ملال، چوب پشت کمان. (منتهی الارب):
کج کج رود از مستی و هر سوی فتد تیر
زین باده اگر آب دهی چوب کمان را.
کلیم (از آنندراج).
- چوب گازر، چوبی که گازر جامه را برای شستن بدان بکوبد. چوب که گازر بدان جامه کوبد. میقعه. (منتهی الارب).
- چوب گازری، چوبی که گازران بدان رخت کوبند و رخت شویند. چوب دست رخت شویی. جامه کوب. (یادداشت مؤلف). رجوع به ترکیب چوب جامه کوب شود.
- چوب گدائی، بمعنی چوب خط است:
نکرد مدح سرائی کسم برای طمع
ز خامه چوب گدائی مرا بدست نداد.
مخلص کاشی (از آنندراج).
رجوع به چوب خط شود.
- چوب گوفر، چوب کشتی نوح اما جنس آن معلوم نگشته است. همینقدر میدانیم که حضرت نوح (ع) کشتی خود را از آن ترتیب داد و البته چوب سنگین و بادوام و محکمی بوده. بعضی گمان برده اند که همان چوب مرو است. (قاموس کتاب مقدس).
- چوب لای چرخ گذاشتن، میان پره های گردونه قطعه چوبی قرار دادن تا از حرکت آن جلوگیری کند.
- || مجازاً، سنگ پیش پاانداختن. ایجاد مانع کردن، در مقابل پیشرفت کاری. اشکال تراشی کردن.
- چوب مشعل، چوبی که از آن مشعل سازند. (آنندراج):
سرگرم بمندیل طلاباف مباش
باشد خنک افتخار چوبی مشعل.
طاهر نصیرآبادی (از آنندراج).
- چوب نان، تیری که بدان خمیر نان را پهن کنند. (ناظم الاطباء). وردانه. وردنه. محور. مِسطَح، چوبی که بر شکل محور و بدان نان را پهن سازند. (منتهی الارب).
- چوب نبات، چوبی که در شیره ٔ نبات میگذارند و نبات بدور آن می بندد:
تا لبش کرد چو طوطی بسخن تلقینم
شد قفس چوب نبات از سخن شیرینم.
صائب (از آنندراج).
- چوب نشاندن در چیزی،استوار کردن چوب در چیزی. و چوب نشاختن بهمین معناست:
یکی نغزگردون چوبی بساخت
به گرد اندرش چوبها درنشاخت.
فردوسی (از آنندراج).
- چوب نقاره، چوب طبل، چوب کوچکی که با آن طبل نوازند. چوبک: چوب که بنقاره ٔ عید زدند من حرکت میکنم.
- چوب نورد، تیر جولاهگان. (ناظم الاطباء).
- چوب نیزه، قطعه چوبی که از آن رمح و نیزه سازند و بر سر آن سنان که از آهن است قرار دهند. شیج.
|| چوبدستی. قطعه ای از چوب استوانه شکل باریک و دراز در حدود یک گز یا اندکی کمتر و یا بیشتر که گاه رفتن استعانت را بدست گیرند. هرچه بر دست گیرند از جنس چوب برای تکیه کردن بر آن هنگام راه رفتن و یا دفاع کردن از خود بگاه تهاجم و یا راندن.یکسر این چوب اگر منحنی و خمیده باشد عنوان عصا و تعلیمی خواهد داشت و اگر بیش از حد معمول ستبر و ضخیم باشد چماق نامیده میشود و اگر بجای استوانه شکل بودن شش پهلو باشد نام «شش بر» یا «شش پر» بدان دهند: و کلاهی نمدین بر سر داشت و پشمینه پوشیده... و توبره در پشت انداخته و چوبی در دست گرفته. (ترجمه ٔ تفسیر طبری).
چنان نبینی تاول نکرده کار هگرز
بچوب رام شود یوغ را نهد گردن.
اورمزدی.
با نعمت تمام به درگاهت آمدم
امروز با گوازی و چوبی همی روم.
فاخری.
از چوب بجز موسی عمران نکند مار.
امیرمعزی.
ورنه کی کردی به یک چوبی هنر
موسیی فرعون را زیر و زبر.
مولوی.
مسوق، چوبی که بدان ستور رانند. (منتهی الارب).
- امثال:
چوب به دست خرس دادن آسان است و پس ستدن مشکل. (امثال و حکم).
- به چوب بستن، چوب زدن. پای در فلکه گذاشتن و بر کف پای چوب زدن.
- به یک چوب راندن، همه را به یک چشم (بچشم پستی) نگاه کردن و نگریستن. همه را به یک چوب میراند؛ با خادم و خاطی یکسان رفتار می کند. همه خران را بیک چوب نتوان راند.
- چوب پاسبان، چوبدستی که پاسبان بدست گیرد.
- || بمجاز، چوب قانون.باتون. چوبدستی که پاسبانان دارند و آن بیشتر از جنس لاستیک و غیره باشد:
بکوی دوست جای گرم دارم بر نمیخیزم
نشینم آنقدر کآتش ز چوب پاسبان خیزد.
قاسم مشهدی.
شهی که دور درش دور باش رخصت را
بفرق چرخ سر چوب پاسبان رقصد.
زلالی (از آنندراج).
- || چوبک طبل.
- || مجازاً، دفعو منع است. رجوع به چوب دربان و چوب نقیب و چوب منعشود.
- چوب تحصیلدار، چوبی که در دست محصل باشد و محصل کسی است که مالیات و حقوق دیوانی را وصول کند:
بهر جا شدی باره راپا ز جا
قزلباش بستیش بر چوب پا
پی قلعه دادن بر اهل حصار
شد آن چوبها چوب تحصیلدار.
عبدالقادر تونی (از آنندراج).
رجوع به ترکیب چوب محصل شود.
- چوب چاووش، چوبی که چاووشان به دست گیرند.
- || مجازاً، بمعنی منع و دفع است:
در آن تاراج درهای زمین پوش
ز لت معزول گشته چوب چاووش.
امیرخسرو (از آنندراج).
رجوع به ترکیب چوب پاسبان و چوب دربان و چوب منع و چوب نقیب شود.
- چوب خرمن کوب، چوبدست سنگینی که بدان خرمن کوبند. (یادداشت مؤلف).
- چوب خیزران، عصای خیزران. عصائی که از نی هندی سازند.
- چوب دربان، چوبی که به دربان تعلق دارد. یا دربان هنگام دربانی بدست گیرد. چوبی که در دست دربان باشد و از آن معنی دفع و منع ملحوظ است (آنندراج):
بلند ار شود چوب دربان شاه
تنم گردد ازسایه آن سیاه.
ظهوری.
جز در حق بهر دری که روی
بهر انعام چوب دربان است.
صائب.
بخواری برنمیگردم ازین در صبر آن دارم
کز آب دیده ٔ خود سبز بینم چوب دربان را.
عالی (از آنندراج).
- امثال:
چوب را که برداشتی گربه ٔ دزد میگریزد، نظیر:هرکه خیانت ورزد دستش از حساب بلرزد. رجوع به امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 55 و ج 2 ص 633 شود.
- چوب قانون، (با فک اضافه یا به اضافه) چوبدستی که پاسبانان دارند. رجوع به ترکیب چوب پاسبان شود.
- چوب کلیم، عصای موسی. چوب موسی:
نه مسیح است ولیکن نفسش باد مسیح
نه کلیم است ولیکن قلمش چوب کلیم.
فرخی.
رجوع به چوب موسی شود.
- چوب محصل، چوبی که در دست محصل یعنی مأمور خراج و عامل وصول مالیات باشد. (غیاث اللغات) (آنندراج):
دل ودین و خرد تاراج گشت و مرگ مستولی
پی نقد روان دادن بسر چوب محصل هم.
شانی تکلو (از آنندراج).
نه حرف طلب بر زبانها روان
نه چوب محصل نه کلک عوان.
ملا عبداﷲ هاتفی (از آنندراج).
اصطلاح محصل با چوب و چماق یا بی چوب و چماق نیز متداولست بمعنی شخص مبرم و مصرّ در انجام کاری.
- چوب ِ مَنع، چوبی که بدان از دخول و ورود مردم را بازدارند. مجازاً، بمعنی دفع و منع است:
میشود باز دل تنگ من از چین جبین
چوب منع است کلید در باغی که تراست.
صائب.
حاجب بزمش حجاب و پرده دار او حیاست
نیست چوب منع در درگاه آن گردون وقار.
صائب (از آنندراج).
رجوع به ترکیب چوب دربان و چوب پاسبان و چوب نقیب شود.
- چوب موسی، چوب کلیم، عصای موسی کنایه از عصای کلیم است:
دم و کلک تو در بیان و بنان
گرچه بر خصم و دوست نفع و ضرست
غیرت روح عیسی است این لیک
خجلت چوب موسی آن دگرست.
انوری.
ایا دست تو وارث دست حاتم
و یا کلک تو نایب چوب موسی.
انوری.
رجوع به ترکیب چوب کلیم شود.
- چوب نقیب، چوب که گاه نقابت در دست نقیب باشد. یا متعلق به نقیب باشد.
|| مجازاً، بمعنی منع و دفع است. رجوع به ترکیب چوب پاسبان و چوب دربان و چوب منع و چوب چاووش شود.
|| آلت تأدیب از جنس چوب. ترکه. چوبدست از شاخه های نازک درخت که هنوز خشک نشده باشد و در تأدیب گناهکاران یا زدن حد بجای تازیانه بکار برند. شاخه های نازک که از درختان باز کنند، خاصه از درخت انار و بوته ٔ گل سرخ و بید و جز آن: و اگر اندر همه ناحیت گیلان کسی را دشنام دهد یا نبید خورد یا گناههای دیگر کند چهل چوب یا هشتاد چوب بزنند. (حدود العالم). هرکه... دزدی پیشه سازد اورا از چوب جلاد... چاره نبود. (سندبادنامه ص 326).
نه امروز است سودای جنون را ریشه در جانم
بچوب گل ادب کردی معلم در دبستانم.
صائب (از آنندراج).
یلوظ؛ چوبی که بدان زنند. مقمعه؛ چوبی که آنرا بر سر مردم زنند. (منتهی الارب).
- چوب ادب، چوب طریق. از طرف سلاطین شخصی در بلاد مأمور و معین میشد که هر کس ازاطوار و آداب برگردد و قدم کج گذارد او را چوب کاری کند. آن چوب را چوب طریق و چوب ادب گویند چه طریق بمعنی ادب هم آمده است:
نکو داند آن کس که دانشورست
که چوب ادب به ز لوح زرست.
قدسی (از آنندراج).
رجوع شود به ترکیب چوب طریق.
- چوب برای کسی داشتن، آماده ومهیای تنبیه کسی شدن. رجوع به چوبش در نم است شود.
- چوب به کف پایا پهلو شکستن، کنایه از بسیار زدن و تنبیه کردن است.
- چوب پیچ تیرگز، پیچیده و مغلوب تیرگز.
- چوب پیچ کردن، در معرض ضربات چوب قرار دادن.
- چوب تعلیم، چوبی که معلمان و کشتی گیران شاگردان و متعلمان را بدان ادب دهند و گاهی بجای آن دوالی نیز بکار دارند:
لنگ بر دوش چو آید بمیان مستان
چوب تعلیم بکف وای بجان مستان.
میرنجات (در تعریف کهنه سوار).
ما طریق رهنمائی از خرد آموختیم
چوب تعلیم از عصا دارد به کف استاد ما.
محسن تأثیر.
بهر حالت خدا بیچارگان را چاره گر باشد
عصای فهم کور از چوب تعلیم است طفلان را.
محسن تأثیر.
طفل اشکم بنشست ای مژه در مکتب چشم
چوب تعلیم بر این خونی ناپاک انداز.
طغرا (از آنندراج).
- || ترکه ای که معلم اطفال را بدان ادب کند. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء).
- || چوبی که در دست اطفال نوآموز دهند تا بر حرف گذارند و صفحه ٔ کتاب از اثر انگشت محفوظ دارند. (از غیاث اللغات).
- چوب تعلیمی، چوب که سوار مرکب را بدان ادب کند و آن را در عرف هند چهری گویند:
شاخ گل میگردد از تردستی آب و هوا
چوب تعلیمی اگر در دست خود دارد سوار.
صائب.
و نیز مترادف چوب حرفی:
در دویدن سر نپیچد مصرعه برجسته ام
خامه در علم سخن شد چوب تعلیمی مرا.
محسن تأثیر (از آنندراج).
- چوب حاکم،چوب که حاکم بدان تأدیب کند:
کند سفله ٔ مست در کعبه قی
اگر چوب حاکم نباشد ز پی.
هاتفی (از آنندراج).
رجوع به چوب یاسا یا چوب یساق شود.
- چوب خدائی، جزا و سزا. (مجموعه ٔ مترادفات ص 109). انتقام الهی و جزا و سزایی که از پرده ٔ غیب بظهور آید:
کند حق ادب بنده ٔ بی ادب را
بود دار منصور چوب خدائی.
مخلص کاشانی (از آنندراج).
- امثال:
چوب خدا صدا ندارد هرکه خورد دوا ندارد، از صدا صوت و آواز اراده میشود. مراد آنکه هر کس سرانجام به جزای اعمال بد خود میرسد.
- چوب در آب بودن کسی را، چوب او در نم بودن:
به پیش قد تو تا سرکشیده بر لب جو سرو
ز عکس خویشتن او را هزاران چوب در آب است.
ملا کاشی (از آنندراج).
رجوع به ترکیب چوبش در نم است شود.
- چوب سیاست، چوبی که معلمان وکشتی گیران شاگردان و متعلمان را بدان ادب دهند و گاهی بجای آن دوالی نیز بکار دارند. (آنندراج). ترکه ای که معلم اطفال را بدان ادب کند. (ناظم الاطباء):
معلم تا کی از چوب سیاست بی گناهی را
تن چون لوح سیمین تخته ٔ حرف جفا کردن.
رجوع به ترکیب چوب تعلیم شود.
- چوبش در نم است، یعنی اسباب شلاق و چوب زدن مهیا دارد و مقرر است که در خانه ٔ هر امیری چند بغل چوب در توی حوض میریزند و گناهکاران را بدان میزنند و معلمان مکتبی نیز همچنان چوبها را در نم نگاه دارند که چوب نمناک از زدن زود نمی شکند. و گویند «خوب چوبت در نم است » یعنی ترا خواهند زد و این را در مقامی گویند که مثلاً آمری کسی را پی کاری فرستد و او کار را سرانجام ندهد پس آمر غایبانه بر سر قهر آید و در آن زمان شخص ثالثی به آن کس بگوید که چوبت در نم است، یعنی ترا خواهند زد. (آنندراج).
- چوب شکستن بر چیزی، کنایه است از چوب زدن. آن مایه کسی را زدن که چوب بشکند:
درین درگاه عالی مانع بسیار می بینم
توان بپهلوی دربان شکستن چوب دربان را.
ناصر علی (از آنندراج).
- چوب طریق، از طرف سلاطین شخصی در بلاد معین و مأمور میشد که هر که از اطوار ادب برگردد او راچوبکاری کند آن چوب را چوب طریق گویند. (آنندراج). چوبی که در دست مأمور مخصوص دولت برای تأدیب بوده است:
بدسلوکی به عزیزان کهن سال مکن
که عصا چوب طریق است به کف پیران را.
اسماعیل ایما (از فرهنگ نظام).
رجوع به چوب ادب شود.
- چوب کسی را خوردن. رجوع به چوب خوردن شود.
- چوب یاسا، چوب یساق، چوبی بود که سلاطین ترک گناهکار را بدان میزدند و شرح آن در تاریخهای مغول مذکور است و الف دوم در کلمه اول اعرابی است و لفظی چنانکه ضابطه ٔ ترکی است و از این قبیل است مچلکا و قما که به الف نویسند و بفتح تنها خوانند از قبیل «های » مختفی فارسی. چوب حاکم:
ادب کردش اول بچوب یساق
بفرمود از گردنش تا بساق
بغیرت محاسن ز رویش سترد
در آن انجمن آبرویش ببرد.
هاتفی (از آنندراج).
- امثال:
چوب را از بهشت آورده اند،مراد از چوب ضرب بقصد تنبیه است. (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 106 و ج 2 ص 633).
چوب را به خر و گاو میزنند، نادان درخور تنبیه است. رجوع به امثال و حکم دهخدا ج 1 صص 258- 259 و ج 2 ص 633 شود.
|| مجازاً، لاغر مثل چوب خشک، سخت لاغر. خشک اندام. لاغرتن. استخوانی. || مجازاً، ساکت و آرام مثل چوب خشک. صم بکم. بی حس و حرکت. ساکت و صامت. خاموش و بی جوش و خروش. فروبسته دم و خاموش. || تخته. تخته که از آن آلت موسیقی سازند:
مثال طبع مثال یکی شکافه زنست
که رود دارد بر چوب برکشیده چهار.
دقیقی.
|| در تداول عامه، واحد پول است در معاملات بازاری. و این اصطلاح بسته بمقدار معامله است.اگر معامله کلان باشد و در آن گفتگو از هزار (تومان) بود. یک چوب معادل یک هزار (تومان) است و در غیر این صورت مراد از یک چوب یک تومان است. چوق (در تداول عامه).


چوب رست

چوب رست. [رُ] (ن مف مرکب) رسته بر چوب. رستنی هائی که بر روی چوب میرویند. (واژه های نو فرهنگستان).


روی

روی. (اِمص) رو. روب. اسم مصدر از رُفتن، در رفت و روی. (از یادداشت مؤلف).

روی. (اِ) چهر. چهره. رخ. رخسار. وجه. صورت. محیا. مطلع. طلعت. معرف. منظر. دیدار. گونه. سیما. رو. (یادداشت مؤلف). رو و رخسار است که به عربی وجه گویند. (از برهان). نقبه. جبله. عارض. (منتهی الارب). ترعه. (منتهی الارب) (از تاج العروس). صورت. روی آدمی. (السامی فی السامی):
خوشا وقت صبوح، خوشا می خوردنا
روی نشسته هنوز، دست به می بردنا.
منوچهری.
روی هرچند پریچهره و زیبا باشد
نتوان دید در آیینه که نورانی نیست.
سعدی.
لشکر زنگ ز راه مژه ٔ دریابار
دم بدم بر طرف روم کند تاختنی.
سلمان ساوجی (از شرفنامه).
صفای هر چمن از روی باغبان پیداست.
صائب تبریزی.
- آتش روی، که رخساری برافروخته و تابان چون آتش دارد. کنایه از زیباروی. و رجوع به ماده ٔ آتش روی شود.
- آشناروی، روشناس. معروف. که آشنا و شناخته شده باشد:
از این آشناروی تر داستان
خنیده نیامد بر راستان.
نظامی (شرفنامه ص 49).
- ارغوان روی، گلروی. که رویی مثل ارغوان دارد. زیباروی:
خوش بود عیش با شکردهنی
ارغوان روی یاسمن بدنی.
سعدی.
و رجوع به ترکیب گلروی در ذیل همین ماده شود.
- انگبین روی، که روی مطبوع و دلپسند دارد. و رجوع به انگبین روی شود.
- اهرمن روی، شیطان صفت.
- بت روی، زیباروی.که چون بت رخساری زیبا و آراسته دارد. رجوع به ماده ٔ بت روی شود.
- بر روی یگدیگر بیرون آمدن، بر خلاف و ضد یکدیگر برآمدن درجنگ. (از ناظم الاطباء).
- به روی آمدن یا اندرآمدن، به روی افتادن. بر زمین خوردن:
ز در اندرآمد تکاور به روی.
فردوسی.
- || پیش آمدن. بر سر آمدن. (از یادداشت مؤلف):
اگر خواهم از شاه تو زینهار
چو ننگی به روی آیدم نیست عار.
فردوسی.
بسا رنج و سختی کت آمد به روی
ز بهر من ای مهربان چاره جوی.
فردوسی.
درآمد از ایران سپه پیش اوی
بدان تا گزندی نیاید به روی.
فردوسی (شاهنامه ج 2 ص 618).
چه خواریها کزو نامد به رویم
بیا تا کج نشینم راست گویم.
نظامی.
- به روی آوردن، به بار آوردن. پیش آوردن. ظاهر ساختن. بر سر آوردن. (از یادداشت مؤلف):
زن بدکنش خواری آرد به روی
به گیتی بجز پارسایی مجوی.
فردوسی.
بدو گفت سرخه که اینها مگوی
چه دانی که گیتی چه آرد به روی.
فردوسی.
مرا چون پدر باش وبا کس مگوی
ببین تا زمانه چه آرد به روی.
فردوسی.
- به روی (در روی) افتادن یا درافتادن یا اندرافتادن، مقابل ستان افتادن در خوابیدن. دمر خوابیدن. مکباً علی وجه. کبو. اکباب. انسداج. (یادداشت مؤلف):
ز ناگه به روی اندر افتاد طوس
تو گفتی ز پیل ژیان یافت کوس.
فردوسی.
آن یکی دیگر در روی افتاد می گریست. (کتاب المعارف).
- به روی افکندن، تکویس. (مصادر اللغه ٔ زوزنی).
- به روی رساندن محنت و جز آن، پیش آوردن:
هرچه مرا روی تو به روی رساند
ناخوش خوشدل به روی خویش نشاند
هست به رویت نیازم از همه رویی
گرچه همه محنتی به روی رساند.
انوری.
- به روی کسی چیزی چون بد یا بلا آمدن، بر سر او آمدن. او را رخ دادن. برای او پیش آمدن. (از یادداشت مؤلف):
جوان تاش پیری نیاید به روی
جوانی بی آمرغ نزدیک اوی.
ابوشکور.
کنون یافت بادافره ایزدی
چو بد ساخت آمد به رویش بدی.
فردوسی.
که از نیکویی با سیاوش چه کرد
چه آمد به رویش ز تیمار و درد.
فردوسی.
- به روی کسی می (نبید) خوردن یا اندرکشیدن، در حضور او و به شادی او می خوردن. باصطلاح امروزه به سلامتی وی نوشیدن. به شادی کسی آشامیدن:
به روی شهنشاه جام نبید
به یک دم همانگاه اندرکشید.
فردوسی.
می زابلی سرخ در جام زرد
تهمتن به روی زواره بخورد.
فردوسی.
- بهشتی روی، بهشت روی، زیباروی:
نه آن چنان به تو مشغولم ای بهشتی روی...
سعدی.
بهشت روی من آن لعبت پری رخسار...
سعدی.
- بهی روی، خوشروی:
طبیب بهی روی با آب و رنگ.
نظامی.
- پاکیزه روی، زیباروی:
کنیزی سیه چشم و پاکیزه روی.
نظامی.
رجوع به ماده ٔ پاکیزه روی شود.
- پوشیده روی، نقاب پوش. رجوع به ماده ٔ پوشیده روی شود.
- تاریک روی، سیه روی. بدخوی:
همچو این تاریک رویان روی من
تیره بود وتارفام و بی صقال.
ناصرخسرو.
و رجوع به ماده ٔ تاریک رو شود.
- تازه روی، خندان روی. بشاش.
- تازه رویی، صفت تازه روی:
چون صبح ز روی تازه رویی
می کرد نشاط مهرجویی.
نظامی.
رجوع به ترکیب و ماده ٔ تازه روی شود.
- ترشروی، ترشرو. تندخو. بدخوی. رجوع به ماده ٔ ترشروی شود.
- ترشرویی، صفت ترشرو. بدخویی. و رجوع به ترشویی شود.
- تیره روی، کنایه از عبوس و ترشروی و بدخو. رجوع به ماده ٔ تیره رو شود.
- خنده روی، خندان روی. که همیشه خنده بر لب دارد. رجوع به ماده ٔ خنده روی شود.
- خوبروی، زیباروی. رجوع به ماده ٔ زیباروی شود.
- خورشیدروی، کنایه از زیباروی. رجوع به ماده ٔ خورشیدروی شود.
- خوشروی، خنده روی. مقابل ترشروی.
- خیره روی، بیحیا. جسور:
برون تاخت خواهنده و خیره روی.
سعدی (بوستان).
- در به روی خود بستن، گوشه نشینی گزیدن. از معاشرت و آمیزش با مردم دوری جستن:
در بسته به روی خود ز مردم
تا عیب نگسترند ما را.
سعدی.
- در روی درافتادن (افتادن)، سر بر خاک نهادن. سجده گزاردن. فروتنی و تذلل کردن: شیران را چون چشم بر موسی (ع) افتاد در روی درافتادند. (قصص الانبیاء ص 99). خواهر بیامد و پیش اصفهبد در روی افتاد. (تاریخ طبرستان).
- دژم روی، زشت روی. بدچهره. ترشروی. تندخوی:
چرا نقشبندت در ایوان شاه
دژم روی کرده ست و زشت و تباه.
سعدی (بوستان).
و رجوع به ترکیب زشت روی شود.
- دشمن روی، دشمن خوی. بدخواه. رجوع به دشمن روی در حرف دال شود.
- دوروی، دورو. منافق. (یادداشت مؤلف).
- اطاق دورو، که درها دارد در دو جهت مخالف به دو صحن. (از یادداشت مؤلف). رجوع به ماده ٔ دوروی شود.
- دورویی، نفاق. منافق بودن. صفت دورو. (یادداشت مؤلف). رجوع به ماده ٔ دورویی شود.
- روی آور کردن، به رخ کشیدن. چیزی را به کسی یادآوری کردن برای متنبه ساختن او. (فرهنگ لغات عامیانه).
- روی باز پس کردن، برگشتن. روی برگرداندن:
درین روش که تویی پیش هرکه بازآیی
گرش به تیغ زنی روی باز پس نکند.
سعدی.
و رجوع به ترکیب روی برگرداندن شود.
- روی بازکردن، روی گشادن. نقاب افکندن:
به تیغ گر بزنی بیدریغ و برگردی
چو روی بازکنی بازت احترام کنند.
سعدی.
- || متبسم و خندان شدن. چهره گشادن.
- روی برآستان کسی مالیدن، اظهار نهایت تواضع و خضوع و بندگی کردن:
سر امید فرود آر و روی عجز بمال
بر آستان خداوندگار بنده نواز.
سعدی.
- روی برتافته، روبرگردانده. روگردان شده. اعراض کرده:
ای دل و هوش و خرد داده به شیطان رجیم
روی برتافته از رحمت رحمان رحیم.
ناصرخسرو.
- روی بردن، پس را نگریستن. (ناظم الاطباء).
- روی بردن از چیزی، ظاهراً شرمسار کردن و زایل کردن آن:
سپیده بردروی از چشم درد
برد تیغ من سرخی از روی زرد.
نظامی.
- روی بر روی دیوار داشتن، قطع رابطه کردن با مردم. از آمیزش و معاشرت مردم دست کشیدن:
یکی خلق و لطف پریوارداشت
دگر روی بر روی دیوار داشت.
سعدی (بوستان).
- روی برگاشتن، روی برگرداندن. روگردان شدن. بازگشتن:
از آوردگه روی برگاشتند
چنان خستگان خوار بگذاشتند.
فردوسی.
و رجوع به ترکیب روی برگرداندن شود.
- روی برگرداندن، روی گردان شدن.اعراض نمودن. (یادداشت مؤلف).
- روی بستگان سپهر، رازهای آسمانی. (گنجینه ٔ گنجوی):
آگه از روی بستگان سپهر
از شبیخون ماه و کینه ٔ مهر.
نظامی.
- روی به خاک مالیدن، کنایه از نهایت عجز و خواری نمودن و پست کردن شخصیت خود در مقابل شخصی یا چیزی:
نقد خود را نسیه کردن صائب از عقل است دور
پیش دونان چند مالی روی چون زر را بخاک.
صائب تبریزی.
- روی به راه اندر آوردن، رفتن. (یادداشت مؤلف):
که هرسه براه اندر آرند روی
نهان از دلیران پرخاشجوی.
فردوسی.
- روی به روی آوردن، مواجه شدن با کسی. روبرو شدن با کسی. دیدار کردن:
روی بر خاک در دوست بباید مالید
چون میسر نشود روی بروی آوردن.
سعدی.
و رجوع به ترکیب روی در روی کسی کردن شود.
- روی به روی اندرآمدن، مواجه شدن. (یادداشت مؤلف):
پذیره شدش اهرمن جنگجوی
سپه را چو روی اندرآمد بروی.
فردوسی.
سپه را چو روی اندرآمد بروی
بی آرام شد مردم کینه جوی.
فردوسی.
- روی به روی کسی آوردن، با او مواجه شدن. با او مقابله کردن. بااو جنگ کردن. (یادداشت مؤلف):
که باشد که آرد به روی تو روی
اگر کوه و دریا شود کینه جوی.
فردوسی.
- روی به کسی باز کردن، بدو روی آوردن. متوجه او شدن. یار شدن با وی:
هرکه به نیکی عمل آغاز کرد
نیکی او روی بدو باز کرد.
نظامی.
- روی به کسی گرفتن، روی آوردن. اقبال کردن. موافق او شدن. مطابق میل او گشتن: عمروبن اللیث به جندی شاپور فرارسید و خشنود گشتندبا یعقوب به نامه ای که از پس وی فرستاده بود و یعقوب به آمدن عمرو شادمان گشت. پس یعقوب آنجا بیمار شد و علتی صعب پیش آمد او را، چون کار جهان همه روی بدوگرفت نقص اندر آمد. (تاریخ سیستان ص 233).
- روی به هم آوردن، با هم روبرو شدن. مقابل یکدیگر آمدن: چو لشکر از هر دو جانب روی بهم آوردند. (گلستان).
- روی پنهان کردن، مخفی شدن. در اختفا بسر بردن. متواری شدن: فضل ربیع روی پنهان کرد و سه سال وچیزی پنهان بود. (تاریخ بیهقی).
- روی ترش کردن، ترشرویی کردن. تندخویی نمودن:
تیغ جفا گر زنی ضرب تو آسایش است
روی ترش گر کنی تلخ تو شیرین بود.
سعدی.
و رجوع به ترکیب ترشرویی شود.
- روی تنک (بدون اضافه)، روی نازک و محجوب و شرمگین. (آنندراج). و رجوع به ترکیب روی نازک شود.
- روی چیزی در چیزی بودن، متوجه بدان بودن:
روی وعظی که در پریشانیست
عین شوخی و محض پیشانیست.
اوحدی.
- روی خندان شدن، خندان روی شدن. خنده روی گشتن.شادمان گردیدن:
کشانی پیاده شود همچو من
بدوروی خندان شود انجمن.
فردوسی.
ورجوع به ترکیب خنده روی شود.
- روی خود آوردن، یادآوری کردن چیزی است برای آنکه حریف بداند که شخص فلان مطلب را دیده یا شنیده یا فهمیده است. (از فرهنگ لغات عامیانه). و اغلب «بروی خود آوردن » بکار می برند.
- روی خود نیاوردن، بر روی خود نیاوردن، به روی خود نیاوردن، خود را به نادانستن و نادیدن و ناشنیدن زدن. چیزی را ندیده و ندانسته نمودن. نمودن که نمی داند با آنکه می داند. (یادداشت مؤلف). تجاهل نسبت به رفتار بد یا خطای گذشته ٔ خود:
شکنج شرم در مویش نیاورد
حدیث رفته بر رویش نیاورد.
نظامی.
- روی در جایی (چیزی) داشتن، بدان چیز یا آن جای متوجه شدن. روی آوردن بدان. متوجه آن بودن. اقبال بدو کردن. (یادداشت مؤلف): فصل خزان روی در زمستان دارد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). شدت نیکان روی در فرج دارد و دولت بدان سر در نشیب. (گلستان).
- روی در چیزی کشیدن، متوجه آن شدن. روی بدان آوردن:
بس که دنیا را کمر بستم چو مور دانه کش
مدتی چون موریانه روی در آهن کشم.
سعدی.
- روی در کسی بودن، متوجه وی بودن. اقبال به وی داشتن:
تا خود کجا رسد به قیامت نماز من
من روی در تو و همه کس روی در حجیز.
سعدی.
کجا در حساب آورد چون تو دوست
که روی ملوک و سلاطین در اوست.
سعدی.
چو روی پسر در پدر بود و قوم
نهان خورد و پیدا بسر برد صوم.
سعدی (بوستان).
- روی درنقاب خاک یا تراب کشیدن، کنایه است از مردن. (یادداشت مؤلف).
- روی در هم کشیدن، کنایه از خشمگین شدن. گره بر جبین زدن. ترشرویی کردن:
چو حجت نماند جفاجوی را
به پرخاش در هم کشد روی را.
سعدی (بوستان).
ملک روی از این سخن درهم کشید. (گلستان).
- روی دل نمودن، جوانمردی و سخاوت داشتن واحسان کردن. (ناظم الاطباء).
- روی رستگاری و سعادت و جز آن دیدن، بدان رسیدن. دست یافتن بدان. به فوز رسیدن: کفشگر در غصه می پیچید و روی رستگاری نمی دید. (سند بادنامه ص 236).
- روی سخن با کسی یا بر کسی یا در کسی بودن، مخاطب بودن آن کس. گفتن سخن بدو:
سخن را روی در صاحبدلان است
نگویند از حرم الا به محرم.
سعدی.
بر رای روشن صاحبدلان که روی سخن بر ایشان است پوشیده نماند. (گلستان).
- روی سیاه گردیدن، کنایه از شرمسار و خجل و بدنام شدن:
سیه نامه تر زآن مخنث مخواه
که پیش از خطش روی گردد سیاه.
سعدی (بوستان).
- روی شستن از چیزی، کنایه از متجلی شدن و رونق و صفا گرفتن از چیزی است:
به آیین عروسی شوی جسته
وزآئین عروسی روی شسته.
نظامی.
- روی فراهم کشیدن، روی پنهان کردن. روی برگرداندن:
شاهدان ز اهل نظرروی فراهم نکشند
بار درویش تحمل نکند مرد کریم.
سعدی.
- روی کسی دیدن، روداری او کردن. از او شرم حضور داشتن. (آنندراج):
میان یوسف و معشوق من نسبت نمی گنجد
من اندر راست گویی روی پیغمبر نمی بینم.
سلیم (از آنندراج).
گه استغنا گهی رو دیده ام من
چه ها زان طفل بدخو دیده ام من.
جلال اسیر (از آنندراج).
آنکه گوید روی او خورشید را ماند به نور
روشنم گردید کو خورشیدرا رو دیده است.
کاتبی (از آنندراج).
- روی کسی را به خاک مالیدن، رغم انف. بر خاک مالیدن بینی او. کنایه از خوار و ذلیل کردن اوست:
سیل از ویرانه با رخسار گردآلود رفت
زود می مالد فلک روی ستمگر را به خاک.
صائب تبریزی.
- روی کسی را به خود بازکردن، او را به خویش گستاخ کردن. (یادداشت مؤلف).
- روی کسی گذاشتن، طرف وی نگه داشتن. مقابل روی کسی گرفتن. (آنندراج):
رفت سخن روی چمن را گذاشت
زآنکه خزان روی نگاهش نداشت.
امیرخسرو دهلوی (از آنندراج).
- روی کسی گرفتن، تسخیر کردن. (آنندراج):
چون زلف روی ماه لقایی گرفته ایم
برپای او فتاده و جایی گرفته ایم.
ملامفید بلخی (از آنندراج).
- || قبول التماس کردن و روی او نگه داشتن. گویند: پیش او برانداختم روی مرا نگرفت، یعنی از او درخواست مطلبی کردم قبول نکرد و روی من ندید و تحقیق آن است که تنها لفظ گرفتن به معنی مأخوذ است در این صورت لفظ روی را در آن دخلی نباشد. (آنندراج).
- || جانبداری و حمایت کردن. (آنندراج).
- روی گران داشتن، بی اعتنایی کردن. خوشروی نبودن. روی درهم کشیدن:
روی ندارد گران از سپه و جز سپه
مال ندارد دریغ از حشم و جز حشم.
منوچهری.
- روی گرفتن از کسی، پرده بر رو برگرفتن از شرم و حیا. (مجموعه ٔ مترادفات ص 76). روی پوشیدن از وی.
- روی گرفتن بر کسی، ظاهراً اقبال کردن و روی خوش نشان دادن: باز محمدبن الحصین بر خوارج روی گرفت و بدیشان تقویت جست و بیرون شد و از حمزه سپاه خواست. (تاریخ سیستان).
- روی گرفته، باحجاب. پوشیده رخسار:
وآن سرو رونده زآن چمنگاه
شدروی گرفته سوی خرگاه.
نظامی.
- روی معبس کردن، رو ترش کردن. ترش رویی نمودن:
تا بعد نبی کیست سزاوار امامت
بیهوده مخا ژاژ و مکن روی معبس.
ناصرخسرو.
و رجوع به ترکیب روی ترش کردن شود.
- روی مفتول کردن، کنایه از روی پیچیدن و روگردان شدن است:
کمند عشق نه بس بود و زلف مفتولت
که روی نیز بکردی ز دوستان مفتول.
سعدی.
- روی نازک (بدون اضافه)، روی تنک. محجوب و شرمگین.
- || روی نازک داشتن، کنایه از شرم داشتن. (آنندراج). و رجوع به ترکیب روی تنک شود.
- روی نکو (به اضافه)، صورت خوب و زیبا:
چون خدا در دو جهان روی نکو دارد دوست
من که پور حسنم دوست ندارم چه کنم.
پور حسن اسفراینی.
- || (به فک اضافه) کنایه از معشوق زیباروی. (یادداشت مؤلف):
امروز به اقبال تو ای میر خراسان
هم نعمت و هم روی نکو دارم وسناد.
رودکی.
- روی هم ریختن، توافق کردن دو یا چند نفر در امری. توطئه و کنکاش کردن برای پیش بردن کاری. (فرهنگ لغات عامیانه).
- || رابطه ٔ عاشقانه وجنسی پیدا کردن. (فرهنگ لغات عامیانه).
- زردروی، زردرخسار. که در اثر درد و رنج چهره اش به زردی گراید. به مجاز، محروم. نومید. خجل:
نرفتم به محرومی از هیچ کوی
چرا از در حق شوم زردروی.
سعدی (بوستان).
ورجوع به ماده ٔ روی زرد شود.
- زردرویی، صفت زردروی. رجوع به ماده ٔ زردروی شود.
- زشتروی، که رخسار زشت دارد:
برآشفته شد شاه از آن زشتروی
چو تیغ از تنش سر برآورد موی.
نظامی.
فقیهی دختری داشت به غایت زشتروی. (از گلستان).
رجوع به ماده ٔ زشتروی شود.
- زشت رویی، صفت زشتروی. صورت زشت و نازیبا داشتن:
تو گویی تا قیامت زشت رویی
برو ختم است و بر یوسف نکویی.
سعدی (گلستان).
و رجوع به ماده ٔ زشت رویی و زشت روی شود.
- سخت رویی کردن، پررویی کردن. مقاومت نشان دادن. از رو نرفتن:
چو سندان کسی سخت رویی نکرد
که خایسک تأدیب برسر نخورد.
سعدی (بوستان).
- سرخ روی، که رخسار سرخ دارد:
در بوستانسرای تو بعد از تو کی بود
خندان انار و تازه به و سرخ روی سیب.
سعدی.
- || بانشاط. شادمان:
مرو تا به خون سرخ رویت کنم
مسلسل تر از جعد مویت کنم.
نظامی.
و رجوع به ماده ٔ سرخ روی شود.
- سرخ رویی، صفت سرخ روی. رجوع به سرخ روی شود.
- سرکه اندوده روی، کنایه از ترشروی و بدخو است:
چو حلوا خورد سرکه از دست شوی
نه حلوا خورد سرکه اندوده روی.
سعدی (بوستان).
رجوع به ترکیب «سرکه بر روی مالیده » و ترشروی در ذیل همین ماده شود.
- سرکه بر روی مالیده، کنایه از ترشروی و بدخو:
ازآن خفرقی موی کالیده ای
بدی سرکه بر روی مالیده ای.
سعدی (بوستان).
- سهمگین روی، دارای صورت سهمگین. که روی وحشتناکی دارد:
ترا سهمگین روی پنداشتند
به گرمابه در زشت بنگاشتند.
سعدی (بوستان).
- سیاه روی، روسیاه. رجوع به ماده ٔ روسیاه و سیاه روی شود.
- سیه روی، سیاه روی. روی سیاه. رجوع به ماده ٔ سیاه روی و روی سیاه شود.
- شاهدروی، زیباروی:
دراین سماع همه ساقیان شاهدروی...
سعدی.
- صبحروی، که رویی چون صبح تابان دارد:
شب همه شب انتظار صبحرویی می رود.
سعدی.
- عرق کرده روی، خوی برعارض. که رویش عرق کرده باشد:
نشست از خجالت عرق کرده روی.
سعدی (بوستان).
- فرخنده روی، خوشروی:
غلط گفتم ای یار فرخنده روی
که نفع است در آهن و سنگ و روی.
سعدی (بوستان).
رجوع به ماده ٔ فرخنده روی شود.
- کسی را به روی کسی برکشیدن، فضیلت و برتری وی را به دیگری گوشزد کردن: از عراق گروهی را باخویشتن بیاورده بودند و ایشان را می خواستند که به روی استادم برکشند که فاضلترند. (تاریخ بیهقی).
- گستاخ رویی، جسارت. بیشرمی. رجوع به ماده ٔ گستاخ رویی شود.
- گشاده روی، روی گشاده. غیرمحجوب. که در نقاب نیست. که روی باز و گشاده دارد.
- || به مجاز، خندان. در برابر گرفته روی:
گشاده روی کنی همچو گل وداع مرا
شکسته دل نکنی پیش عندلیبانم.
صائب.
- گلروی، که رخساری زیبا چون گل دارد. رجوع به ماده ٔ گلروی شود.
- ماه را به روی کسی دیدن، به تفأل بار اول هلال ماه نو را دیدن و به روی معشوق نگریستن تا آن ماه به بیننده خوش گذرد. (یادداشت مؤلف):
ای من مه نو به روی تو دیده
و اندر تو به ماه نو بخندیده.
سنایی.
ماه منی و عید من و من مه عیدی
زآنروی ندیدم که به روی تو بدیدم.
خاقانی.
- ماه روی، کنایه از زیباروی. رجوع به ماده ٔ ماه روی شود.
- مدبرروی، که روی از دیگران برتابد.که روی خوش به دیگران نشان ندهد: مدبرروی و پلیدجامه و ترشروی مباش. (منتخب قابوسنامه ص 216).
- مه روی، ماه روی.
- نکوروی، نیکوروی. خوشروی. رجوع به ماده ٔ نکوروی و نیکوروی شود.
- نگاریده روی، روی آراسته. چهره زیبا کرده به آرایش:
جوان چون بدید آن نگاریده روی
بکردار زنجیر فرعون موی.
؟
- نگارین روی، زیباروی. که رویی چون نگار دارد:
نگارین روی شیرین خوی عنبربوی سیمین تن.
سعدی.
- نیمه بربسته روی، که نیمی از صورتش را پوشیده باشد:
بگشتی در اطراف و بازار و کوی
به رسم عرب نیمه بربسته روی.
سعدی (بوستان).
- یاسمین روی، که رویی زیبا چون یاسمین دارد. رجوع به ماده ٔ یاسمین روی شود.
- یکروی، که یک رخ دارد.
- || به مجاز، راستگو و بی غل وغش. رجوع به ماده ٔ یکروی شود.
|| حضور. مقابل غیبت. (یادداشت مؤلف). برابر. مقابل:
نباید که باشی فراوان سخن
به روی کسان پارسایی مکن.
فردوسی.
بدو گفت موبد چه خواهی بگوی
تو شاه جهان را نبینی به روی.
فردوسی.
چو نیکی فزایی به روی کسان
بود مزدآن سوی تو نارسان.
فردوسی.
مکن نیکمردی به روی کسی
که پاداش نیکی نیابی بسی.
فردوسی.
مودت اهل صفا چه در روی و چه در قفا نه آنکه از پست عیب گیرند و پیشت میرند. (از گلستان).
گاه می گویم چه بودی گر نبودی روز حشر
تا نگشتندی بدان در روی نیکان شرمسار.
سعدی.
برادر ز کار بدان شرم دار
که در روی نیکان شوی شرمسار.
سعدی (بوستان).
تو در روی سنگی شدی شرمسار
مرا شرم ناید ز پروردگار.
سعدی (بوستان).
- از (ز) روی راندن، دور کردن از حضور. از پیش راندن:
بترسید رستم ز گفتار اوی
یکی بانگ برزد براندش ز روی.
فردوسی.
- بر (در) روی کسی خندیدن، به وی ابراز مهر و دوستی کردن:
چو در روی بیگانه خندید زن
دگر مرد گو لاف مردی مزن.
سعدی (بوستان).
ندیدم درین مدت از شوی من
که باری بخندید بر روی من.
سعدی (بوستان).
- به روی یا با روی یا بر روی کسی آوردن، گفتاری راجع به رازهای پوشیده ٔ کسی را صریح گفتن. به او گفتن و فهمانیدن که من آن را می دانم. خطا یا زشتی کسی را به او گفتن و غالباً در نفی استعمال کنند: او هزار بدی به من کرد و من یکبار به روی او نیاوردم. (یادداشت مؤلف):
نیارم کسی را همان بد به روی
وگرچند باشد دلم کینه جوی.
فردوسی.
زبان داد سیندخت را نامجوی
که رودابه را بد نیارد به روی.
فردوسی.
علیشاه درج در بر او عرض کرد و گفته های او با روی او آورد. (تاریخ طبرستان). با خدای تعالی نذر کرد که... انتقام نکشم و با روی نیاورم. (تاریخ طبرستان).
شرمم آید به روی او آوردن
آنچ از غم او به روی من می آید.
سمایی مروزی.
- به روی یا در روی کسی گفتن، آشکارا و بی شرمی بوده را بدوگفتن. (یادداشت مؤلف):
روزم سیاه کردی روزی ز روی حرمت
در روی تو نگفتم آخر که تو چه کردی.
خاقانی.
چنان گوی سیرت به کوی اندرم
که گفتن توانی به روی اندرم.
سعدی (بوستان).
شهنشاه گفت آنچه گفتم برت
بگویند خصمان به روی اندرت.
سعدی (بوستان).
- || رویاروی. در مقابل. مواجهه. در حضور. مواجهه گفتن: مردم را در غیبت همان گوی که در روی توانی گفت. (خواجه عبداﷲ انصاری).
در روی تو گفتم سخنی چند بگویم
رو باز گشادی و درنطق ببستی.
سعدی.
- سخن در روی گفتن، خطاب. مخاطبه. (یادداشت مؤلف).
|| سطح. رویه. ظاهر. برون.بیرون. بسیط. رو. (یادداشت مؤلف). بساط. (ناظم الاطباء): به وقت ملوک عجم هر دو روی درم پیکرملک نگاشتندی. (از ترجمه ٔ طبری بلعمی). مساحت روی او [زمین] از بیرون... یک ارش مکسر باشد. (از التفهیم).
همه روی دریا شده قیرگون
همه روی صحرا شده رود خون.
فردوسی.
به یک روی بر نام شاه اردشیر
به روی دگرنام فرخ زریر.
فردوسی.
چو از چرخ گردنده بفروخت مهر
بیاراست روی زمین را به چهر.
فردوسی.
از باد روی خوید چو آب است موج موج
وز ند به پشت ابر چه جزع است رنگ رنگ.
خسروانی.
امسال که جنبش کند آن خسرو چالاک
روی همه گیتی کند از خارجیان پاک.
منوچهری.
فرمود تا زر را چون قرصه ٔ آفتاب گرد کردند و بر هر دو روی صورت آفتاب مهر نهادند. (نوروزنامه).
چو بر روی آب اوفتد آفتاب
ز گرمی مقبب شود روی آب.
نظامی.
کرد احیاء ربیعی روی صحرا لاله زار
بست اجسام عبادی بر اعادی صبح و شام.
سلمان ساوجی.
- روی داریه ریختن، امری را بر ملا کردن. اسرار پنهانی یا معایب و نقایص کسی را آشکار کردن و او را در برابر کسان که پیششان رودربایستی دارد رسوا و بی آبرو کردن. (فرهنگ لغات عامیانه).
- روی کمان، جای دورتر از آنجایی که کمان دارتیر اندازد. (ناظم الا طباء).
|| بالا. بر. فراز. فوق. زبر. اعلی. علو. سر. قسمت زبرین چیزی. مقابل زیر. مقابل تحت. (یادداشت مؤلف):
همه دامن کوه تا روی شخ
سپه بود برسان مور و ملخ.
فردوسی.
ز روی عداوت به بازوی زور
یکی تخته برکندش از روی گور.
سعدی.
- بر روی کار آوردن، به ریاست و امارت رساندن. شغلی یا مقامی را بدو تفویض کردن: سیف الدوله محمود را با بیست هزار سوار ترتیب داد به بخارا فرستاد تا طوعاً او کرهاً ملک نوح را به روی کار آرند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 136).
- روی پا بند نبودن، پایش روی پایش بند نبودن. رجوع به همین ترکیب در ذیل پا شود.
- || قرار و آرام نداشتن در اثر رسیدن شادی و خوشی فراوان: فلانی روی پایش بند نیست. (یادداشت مؤلف).
- || آرام نداشتن. تعجیل و شتابزدگی.
- || نارحت و بی آرام بودن در اثر عارض شدن هیجان.
- || در یکجا ساکن و آرام نشدن. توقف نکردن در یکجا. هر لحظه از جایی به جایی رفتن.
- روی چیزی (به صورت اضافه)، بالای. فوق. (یادداشت مؤلف). بالای. بر زبر. فوق: «کتاب را روی میز میگذاشت ». (از فرهنگ فارسی دکترمعین).
- روی دل داشتن، به امتلای معده مبتلا بودن. (ناظم الاطباء).
- روی دوش کسی سوار شدن، کنایه از مسلط شدن بر او. (یادداشت مؤلف).
- روی کار آمدن، صاحب شغل یا منصبی رسمی شدن. (یادداشت مؤلف).
- روی هم رفته، مجموعاً. (یادداشت مؤلف). من حیث المجموع. بر روی هم. جمعاً. (فرهنگ لغات عامیانه).
- امثال:
روی پوست خربزه پا نمی گذارند.% (یادداشت مؤلف).
|| ظاهر. صورت. اوضاع و احوال. (از یادداشت مؤلف). نمایش. (ناظم الاطباء).
- به روی کار، مقدمه. (ناظم الاطباء). ابتدای کار. به ظاهر امر: من به روی کار بدیدم این قوم نوخاسته نخواهند گذاشت که از پدریان یک تن بماند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 57). چنانکه به روی کاردیدم این گروهی مردم... هریکی چون وزیری ایستاده و وی نیز سخن می شنود. (تاریخ بیهقی).
- || پیش و نزدیک. (ناظم الاطباء).
- || صورت کار.
- روی کاری، راستی. خلاف دغل. خلاف ناراستی و نیرنگ. تسلیم:
چو در حرب پشت کمانت به خم شد
عدو راچه رویست جز روی کاری.
رضی الدین نیشابوری.
- روی کار، حقیقت کار. جریان کار. روال کار:
ببایدت کردن ز اختر شمار
بگویی همه مر مرا روی کار.
دقیقی.
- || طرف خوب قماش که در پوشیدن و استعمال کردن بالا باشد. رخ کار. مقابل پشت کار، و با لفظ بافتن مستعمل. (از آنندراج):
دمی بافد ز یوسف روی کاری
که درپوشدزلیخا دیده زاری.
زلالی خوانساری (از آنندراج).
|| طرف بیرون چیزی. مقابل پشت. مقابل ظهر. (یادداشت مؤلف):
این دهر همه پشت و ملک او روی
این خلق صفر جمله واو محرم.
ناصرخسرو.
- پشت و روی کردن، قسمت آستر را به رویه تغییر دادن.
- روی پای، پشت پای و طرف بالای پای. (ناظم الاطباء).
- روی دست، پشت دست. (ناظم الاطباء).
- || نام فنی از کشتی. (ناظم الاطباء).
- روی دست خوردن، رودست خوردن، ناگهان و بی اطلاع قبلی مغلوب عملی یا فکری شدن چنانکه کشتی گیر بسبب فنی مغلوب حریف شود. فریب خوردن. خام شدن. (یادداشت مؤلف).
- روی دل گشادن، باز کردن و گشودن سینه. (ناظم الاطباء).
|| مقابل زیر: روی میز. روی فرش. (یادداشت مؤلف). || ابره. مقابل آستر. آنچه بر روی چیز دیگر کشند. رویه. مقابل ظهاره: از وی [خوارزم] روی مخده و قزاکند و... خیزد. (حدودالعالم). از حدود وی [وخان] روی نمدزین و تیر وخی خیزد. (حدود العالم).
آنکه ظاهر کدورتی دارد
بتر از روی باشد آسترش.
سعدی.
مرا سردار پشمین جبه ای داد
نه آن را آستر بود و نه رویی.
یغمای جندقی.
آن روی باشدم که بود رویش آستر
آن روی از که جویم و این آسترکجاست.
نظام قاری.
|| رویه. آنچه برسطح چیزی پدیدار گردد، چون پوسته ٔ چربی که بر سطح شیر پدید آید یا ریمی که بر سطح جراحت پدیدار شود.
- روی برآوردن زخم و داغ، به شدن زخم و داغ. (آنندراج). بهبود یافتن آن:
داغ دل روی برآورد و مرا رسوا کرد
یارب این آینه در رنگ چرا شد غماز.
قدسی (از آنندراج).
|| سطح. درسها و کتابهای کلاسیک. مقابل خارج. (یادداشت مؤلف).
- از روی خواندن، در برابر از بر خواندن یا از خارج خواندن.
|| صفحه: یک روی کاغذ؛ یک صفحه ٔ آن. (یادداشت مؤلف) (ناظم الاطباء):
ز کارنامه ٔ او گر دو روی برخوانی
به خنده یاد کنی کارهای اسکندر.
فرخی.
|| طرف. جانب. سوی. جهت. سمت: از روی مغرب، از جهت، از جانب، از سوی مغرب. (یادداشت مؤلف):
که کشتی و زورق هم اندرشتاب
گذارید یکسر بر این روی آب.
فردوسی.
وزآن روی آتش همه دختران
یکی جشنگه ساخته برکران.
فردوسی.
از آن روی سهراب با انجمن
همی می گسارید با رودزن.
فردوسی.
سپه را همه بیشتر خسته دید
وزآن روی پرخاش پیوسته دید.
فردوسی.
وزآن روی گرسیوز نیکخواه
بیامد بر شاه توران سپاه.
فردوسی.
حجاج بن یوسف از روی دیگر درآمد. (تاریخ بیهقی).
مجو از دو سو رزم کآید گزند
ز یک روی بگشای دیگر ببند.
اسدی.
وزآن روی مهراج بر تیغ کوه
به دیدار ایرانیان با گروه.
اسدی.
وزآن روی کابل شد از مرغ و مای
جهان کرد پر گرد رزم آزمای.
اسدی.
عنایت دوم [ایزد تعالی] آن است که این جای را که از آب برهنه کرد بیشتر از وی از روی شمال کرد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
- دو روی، دو جانب: دو روی سپاه یا لشکر؛ دو لشکر مخاصم، دولشکر محارب. دولشکر رویاروی درآمده: هردولشکر فراز یکدیگر شدند... و از هر دو روی خلقی کشته شدند. (تاریخ بلعمی). هرکه مخالف اسلام بود و آنگاه شهادت آورد و شمشیر زند در روی مشرکان پس اگر کشته شود او بهشتی بود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
بزد بر سر شانه ٔ پیلتن
خروشنده گشت از دو روی انجمن.
فردوسی.
برافروختند آتش ازهر دو روی
جهان شد ز لشکر پر از گفتگوی.
فردوسی.
چو برخاست آواز کوس از دو روی
ز قلب اندر آمد گو نامجوی.
فردوسی.
خلقی از دو روی کشته شدند و ما... چنین جنگی ندیده بودیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 48).چندان کشته شد از دو روی که سواران را جولان دشوار شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 352). دشمن سخت چیره شد چنانکه از هر دو روی بسیار کشته شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 352).
بدین سان نظاره دو شاه از دو روی
میان دو لشکر به هم کینه جوی.
اسدی.
|| هریک از بخش های پنجگانه ٔ سپاه. (از یادداشت مؤلف):
بیاورد لشکر سوی میسره
چو گرگ اندر آمد به پیش بره
چو یک روی لشکر همه برشکست
سوی قلب بهرام شد همچو مست.
فردوسی.
|| لب. دم. دمه. (یادداشت مؤلف). کنار تیز شمشیر. (ناظم الاطباء):
نبیند ز من دشمن بدگمان
به جز روی شمشیر و پشت کمان.
فردوسی.
روزی که تو به جنگ شوی روی تیغ تو
باغی کند پر از گل سوری و ارغوان.
فرخی.
|| صف و ردیف: دو روی، صاحب دو صف. به دو صف. (از یادداشت مؤلف). || ریا. (برهان) (شرفنامه ٔ منیری). ریا. نفاق. دورنگی. (ناظم الاطباء). ساختگی. (برهان). نفاق. (شرفنامه ٔ منیری). با ریا به صورت اتباع آید به معنی ریا. (یادداشت مؤلف). با ریا عطف تفسیری است.
- روی و ریا، تظاهر و خودنمایی. ریاکاری. ظاهرسازی:
بخشش او طبیعی و گهر است
بخشش دیگران به روی و ریاست.
فرخی.
به روی و ریا کار کردن ندانی
ازیرا نه تو مرد روی و ریایی.
فرخی.
گفتند پدریان به روی و ریای خود نخواهند که این مال خداوند باز خواهد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 258).
روز و شب هرچه گویم و شنوم
همه بی روی و بی ریا باشد.
مسعودسعد.
چو این رسمها را ببینی بدان
که این بیشتر بهر روی و ریاست.
ناصرخسرو.
پس نام آن کرم کنی، ای خواجه برمنه
نام کرم به داده ٔ روی و ریای خویش.
خاقانی.
به روی و ریا خرقه سهل است دوخت
گرش با خدا درتوانی فروخت.
سعدی (بوستان).
روی تو مگر آینه ٔ لطف الهی است
حقا که چنین است و درین روی و ریا نیست.
حافظ.
باده نوشی که درو روی و ریایی نبود
بهتر از زهدفروشی که درو روی و ریاست.
حافظ.
عمریست تا به راه غمت رو نهاده ایم
روی و ریای خلق به یکسو نهاده ایم.
حافظ.
و چون روزه بدارید مباشید چواصحاب روی و ریا. (دیاتسارون ص 30).
- با روی و ریا، دورو. ریاکار. اهل ریا و تظاهر:
گر روی بتابم ز شما شاید ازیراک
بیروی و ستمکاره و با روی و ریایید.
ناصرخسرو.
|| شرم و حیا و این در کلام تازه گویان بسیار دیده شد. (آنندراج):
انده چرا برم چو تجلی ببایدم
روی از که بایدم که کسی نیست آشنا.
مسعودسعد.
- از روی بردن، خجول و محجوب کردن. (یادداشت مؤلف). به بیشرمی و وقاحت کسی را از نیتی یا گفتاری یا مطالبه ای منصرف ساختن.
- از روی نرفتن، محجوب و شرمسار نشدن. (یادداشت مؤلف). از پای ننشستن. از جای نرفتن با وجود ابرام و بیشرمی و پررویی کسی.
- بیروی، بیشرم و بیحیا:
گر روی بتابم ز شما شاید ازیراک
بیروی و ستمکاره و با روی و ریایید.
ناصرخسرو.
- بیرویی، بیشرمی:
بیرویی ار به روی کسی آری
بیشک به رویت آید بیرویی.
ناصرخسرو.
و رجوع به ترکیب بیروی در ذیل همین ماده شود.
- || (اصطلاح عامیانه) پررویی. وقاحت. بیشرمی. بیحیایی. (یادداشت مؤلف).
- پررو، بیشرم و وقیح.
- روی داشتن، وقیح و پررو و بیشرم و حیا بودن: من روی این کارها را ندارم. (از یادداشت مؤلف). چه رویی دارد.
- روی نداشتن، بیحیا بودن. (آنندراج):
گوید سخن مهر به هربی ره ورویی
هیچش ز هم آوازی این طایفه رو نیست.
وحشی (از آنندراج).
- || چاره نداشتن. صلاحیت نداشتن: جز جنگ و مقاومت روی ندارد. (کلیله و دمنه).
- روی نگاه داشتن، شرم نگاه داشتن. (از آنندراج):
رفت سمن روی چمن را گذاشت
زآنکه خزان روی نگاهش نداشت.
امیرخسرو دهلوی (از آنندراج).
|| اساس. بنا. شالوده. (یادداشت مؤلف). || زبده و نخبه و برگزیده و ممتاز و امیر و سرکرده. (از یادداشت مؤلف):
خواجه ٔ سید وزیر شاه ایران بوعلی
قبله ٔ احرار و پشت لشکر و روی گهر.
فرخی.
روی شاهان جهان یوسف بن ناصر دین
میرعادل عضدالدوله ٔ سالار سپاه.
فرخی.
ای آبروی ملوک عالم
ای روی دین و پشت اسلام.
فرخی.
به شرف تاج ملوکی به سخن فخر ملک
به لقا روی سپاهی به هنر پشت سپاه.
فرخی.
ازآنکه روی سپه باشد او به هر غزوی
همی گذارد شمشیرش از یمین و شمال.
زینبی.
شرع را پشتی چون روی به هیجا کردی
ملک را رویی چون پشت به گاه آوردی.
سید حسن غزنوی.
کاین شاهسوار شیرپیکر
روی عربست و پشت لشکر.
نظامی.
آری چه کنم چگونه باشم
بی روی تو چون تو روی کاری.
سعدالدین حمویه.
- روی خاندان، اشرف خیل خانه. (شرفنامه ٔ منیری). بهترین و اشرف دودمان. (ناظم الاطباء).
- روی نسل آدم، کنایه از اشرف خلایق و پیغمبران باشد. (آنندراج) (از انجمن آرا) (برهان) (ناظم الاطباء). پیغمبران. (از ناظم الاطباء).
|| قرار و آرام. (آنندراج) (از انجمن آرا) (از برهان) (از ناظم الاطباء).
|| سبب و جهت را نیز گویند. چنانکه: از این روی و از آن روی یعنی، بدین سبب و بدان سبب و زیرا و ایرا مخفف از این روست. (از آنندراج). سبب و باعث. (از برهان) (ازغیاث اللغات) (از فرهنگ جهانگیری). علت. قِبَل. باب. بابت. دلیل: ناحیتی از ناحیتی به چهار روی جدا گردد یکی به اختلاف آب و هوا. (حدود العالم).
کفن فروشی ای جوهری و مرثیه گوی
به مرده ای یک، سود است مر ترا به دو روی.
سوزنی.
هست به رویت نیازم از همه رویی
گرچه همه محنتی به روی رساند.
انوری.
از روی عزیزی است بسته باز
وز خواری باشد گشاده خاو.
مسعودسعد.
ای که روی تو به صد روی ز گل تازه تر است
از حیایت به عرق روی گل تازه تر است.
سلمان ساوجی (ازشرفنامه).
نیست پیدا دهنت بر رخ و بر دولت شاه
فتنه آن به بهمه روی که پنهان باشد.
سلمان ساوجی.
که روی آن بر مصلحتی بود و بنای این بر خبثی. (گلستان).
- ازاین روی، یا زین روی، یا ازآن روی، یا زآن روی، لذلک. لهذا. بدین سبب. بناءً علی ذلک. بناءً علیه. بناءً علی هذا. بهرِ. برای ِ. از بهرِ. از قبل ِ. از جهت ِ. ازیرا. چه. بدان جهت. از برای ِ. از این جهت. (یادداشت مؤلف):
ناب است هر آن چیز که آلوده نباشد
زآن روی ترا گویم کآزاده ٔ نابی.
فرخی.
تا بنا کند از آن روی که علوی گهرند.
منوچهری.
اگر چه ویس بی آهو و پاک است
مرا زین روی دل اندیشه ناک است.
(ویس و رامین).
هر دوجهان و نعمتش از بهر مردم است
زین روی جان و تنت دوگون و دوتا شده ست.
ناصرخسرو.
مانا جناب بستی با منعمان دهر
زین روی باشد از همگان اجتناب تو.
مسعودسعد.
ماه منی و عید من و من مه عیدی
زآنروی ندیدم که به روی تو ندیدم.
خاقانی.
- از چه روی، از چه جهت. (از مؤید اللغات). از چه بابت. از چه جهت. بچه سبب. (از ناظم الاطباء):
مردم اگر جان و تنست از چه روی
فتنه تو بر جان نیی و بر تنی.
ناصرخسرو.
تفاوت در احوال ما از چه روی
هنرور چرا سال و مه در شقاست.
ناصرخسرو.
- به چه روی، چرا. به چه علت:
بندیش که مردم همه بنده به چه رویست
تا مولا بشناسی و آزاد و مدبر.
ناصرخسرو.
نفحات صبح دانی به چه روی دوست دارم
که به روی دوست ماند که برافکند نقابی.
سعدی.
- به هر روی، خلاصه. فی الجمله. مخلص. الحاصل. به هر صورت. (یادداشت مؤلف):
ز فرمان شه ننگ و بیغاره نیست
به هر روی که را ز مه چاره نیست.
اسدی.
مبر گفت غم کان کنم کت هواست
به هر روی فرمان و رایت رواست.
اسدی.
- به هیچ روی، یا از هیچ روی، بهیچوجه. بهیچ طریق. مطلقا:
من او را نیازردم از هیچ روی
ز دشمن بود این زمان کینه جوی.
فردوسی.
به هیچ رویی با روی آن نگار مرا
اگر بهار بود ورنه گل نیاید کم.
فرخی.
منت ننهد ز هیچ رویی بر کس
گر بدهد مال و ملک خویش همیدون.
فرخی.
به هیچ روی تو ای خواجه برقعی نه خوشی
به گاه نرمی گویی که آب داده تشی.
منجیک.
سنگی زده ست پیری بر طاس عمر تو
کان را به هیچ روی نیارد کسی لحام.
ناصرخسرو.
برو کز هیچ رویی درنگنجی
اگر مویی که مویی درنگنجی.
نظامی.
به هیچ روی نشاید خلاف رای تو کردن
کجا برم گله از دست پادشاه ولایت.
سعدی.
مرا اگر همه آفاق مهربانانند
به هیچ روی نمی باشد از تو خرسندی.
سعدی.
مگر در آینه بینی وگرنه در آفاق
به هیچ روی نپندارمت که مانندی.
سعدی.
|| طرز. (فرهنگ لغات ولف). نوع. (شرفنامه ٔ منیری). سبیل. لحاظ. طریقه.وجه. حال. صورت. قسم. طور. شکل. (از یادداشت مؤلف). راه. سبیل. طریق. منوال. (از ناظم الاطباء): اما نکاح کردن بر رویهاست. (ترجمه ٔ تفسیرطبری).
که آزرده شد پاک یزدان ازاوی
بدان درد درمان ندید ایچ روی.
فردوسی.
سپاهی نباید که با پیشه ور
به یک روی جویند هر دو هنر.
فردوسی.
و گر بر چنین روی تان نیست رای
از ایدر مجنبید یک تن ز جای.
فردوسی.
معلوم نیست که... امیر ماضی با خلیفه سخن بر چه روی گفت. (تاریخ بیهقی). حرام است بر من آنکه برگردد همه ٔ آن یا بعضی از آن به ملکیت من به حیلتی از حیله هایا رویی از رویها. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 318).
و لیکن گیا را بباید شناخت
ازیرا سخن را درین روی هاست.
ناصرخسرو.
دریغ است از این روی برتافتن
کزین روی دولت توان یافتن.
سعدی (بوستان).
- روی بقا، راه پایندگی و استوار و محکم و برقرار. (از ناظم الاطباء).
- || صحت و عافیت و تندرستی. (از ناظم الاطباء).
- روی تردد، راه تردد. (از شرفنامه ٔ منیری) (ناظم الاطباء).
- روی راست داشتن، طریقه و راه راست داشتن:
هرکه را روی راست بخت کژ است
مار کژ بین که بر رخ سپر است.
خاقانی.
- از روی ِ، یا ز روی ِ، برحسب. این کلمه مثل نصب و دو زبر عربی است: شرعاً؛ از روی شرع. عرفاً؛ از روی عرف.مجازاً؛ برحسب مجاز. از روی طیبت و از روی مزاح، ازسر شوخی و بر سبیل مزاح. (یادداشت مؤلف):
هر که قیاسش کند به آصف و حاتم
واجب گردد بر او ز روی خرد حد.
منوچهری.
خوری و بپوشی ز روی خرد
ازآن به که بینی که دشمن برد.
اسدی.
به حکمت است و خرد برفرود مردان را
وگرنه ما همه از روی شخص همواریم.
ناصرخسرو.
نفس مردم را خداوندان عقل از روی هوش
برکشد تا با کرام الکاتبین همتا شود.
ناصرخسرو.
مه که از روی تواضع ننهد پیشانی
پیش روی تو زهی روی و زهی پیشانی.
قطران.
آتشی از روی والاهمتی
خلق عالم در امان از حرق تو.
سوزنی.
روزم سیاه کردی روزی ز روی حرمت
در روی تو نگفتم آخر که تو چه کردی.
خاقانی.
گنبد گردنده ز روی قیاس
هست به نیکی و بدی حقشناس.
نظامی.
بلی مرد آن کس است از روی تحقیق
که چون خشم آیدش باطل نگوید.
سعدی (گلستان).
- به روی دیگر نهادن، واژگونه کردن. برعکس نمودن. بصورتی دیگرتلقی کردن و تعبیر نمودن. طور دیگر تفسیر کردن: من سخت کارهم رفتن این لشکر را و زهره نمی دارم که سخنی گویم که به روی دیگر نهند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 490).
|| وجه و قصد و غرض و نظر. (یادداشت مؤلف). مقصد. (فرهنگ لغات ولف). توجه و میل. (آنندراج):
چنین گفت رستم که این است رای
جز این روی پیمان نیاید بجای.
فردوسی.
هرچه خواهی کن که ما را با تو روی جنگ نیست
پنجه با زورآزما افکندن از فرهنگ نیست.
سعدی.
- روی به کار داشتن، آهنگ و قصد کاری داشتن: بیش کس نبود از پیران دولت که کاری برگذاردی...و روی به کاری بزرگ داشتیمی. (تاریخ بیهقی).
- روی ریا، قصد ریا. طریق و شیوه ٔ ریا:
با خداوند زبانت به خلاف دل تست
با خداوند جهان نیز ترا روی ریاست.
ناصرخسرو.
هفتاد زلت از نظر خلق در حجاب
بهتر ز طاعتی که ز روی ریا کنیم.
حافظ.
|| چاره. علاج. صواب. خوب. پسندیده. ممکن. میسّر. مقدور. مقتضی. راه. (یادداشت مؤلف). صلاح. مصلحت. شایسته. مناسب: رهگذر ما بر بنی تمیم است... پس ما را جز جنگ کردن روی نیست. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). ابوبکر از ما بیازرده است و خالد را سوی ما فرستاده و ما را از امروزجز مدارا روی نیست. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
نگه کرد گرسیوز جنگجوی
جز از جنگ جستن ندید ایچ روی.
دقیقی.
بدو گفت بهرام با او بگوی
کز ایدر گذشتن مرا نیست روی.
فردوسی.
ازین مرز رفتن ترا روی نیست
مکن گر ترا آرزو شوی نیست.
فردوسی.
ببایدت رفتن چنین است روی
که هرچ او کند پادشاه است اوی.
فردوسی.
کنون کار ما را جز این نیست روی
که من دل پر از کین شوم پیش اوی.
فردوسی.
به لشکر درافتد از آن گفتگوی
که این کار مارا جز این نیست روی.
فردوسی.
صورت پیران را زشت می کنند و جز خاموشی روی نیست. (تاریخ بیهقی).امیر گفت یا اباسعید چه گویی و روی این حال چیست. (تاریخ بیهقی). چون خداوند ضجر شد... جز خاموشی روی نبود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 498). بسیار فریاد کردم که بر طبرستان و گرگان آمدن روی نیست. (تاریخ بیهقی).البته روی نیست در این باب دیگر سخن گفتن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 29).
کجا نامور گفت کای جنگجوی
بدین لشکر آنجا شدن نیست روی.
اسدی.
برآسای یک هفته تا روی کار
ببینیم و پاسخ کنیم آشکار.
اسدی.
نیست جز آن روی که دل زین خسیس
خوش خوش بی رنج و جفا برکنم.
ناصرخسرو.
وان مرغ را بجز غم چون دانه ٔ دگر نیست
برخیز و پای او گیر گر هست روی گر نیست.
ناصرخسرو.
با عامه که جان را خدای گوید
ای پیر چه رویست جز مدارا.
ناصرخسرو.
ز پس نهادم گامی از آنکه روی نبود
سپوختند به دوزخ فرو نگونسارم.
سوزنی.
چونکه ترا محرم یک موی نیست
جز به عدم رای زدن روی نیست.
نظامی.
تجسس گری شرط این کوی نیست
درین پرده جز خامشی روی نیست.
نظامی.
ای باد سحر به کوی آن سلسله موی
احوال دلم بگوی اگر باشد روی.
مولوی.
در ساخته ام با غم تو روی همین است
چون جز ز غم من نفزاید طرب تو.
اثیرالدین اخسیکتی.
جز انتصار و طلب ثار روی ندید و جز حرکهالمذبوح چاره ندانست. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 26).
خوشدلی در کوی عالم روی نیست
زآنکه رسم خوشدلی یک موی نیست.
عطار.
شنیدم که راهم درین کوی نیست
ولی هیچ راهی دگر روی نیست.
سعدی.
به نوع دگر روی و راهم نبود
جز او بر در بارگاهم نبود.
سعدی (بوستان).
بتنها ندانست روی و رهی
بیفتاد ناکام شب در دهی.
سعدی (بوستان).
|| امکان. (یادداشت مؤلف) (فرهنگ لغات ولف). طاقت. (غیاث اللغات) (شرفنامه ٔ منیری). وسیله. راه. (یادداشت مؤلف):
گریزندگان را در آن رستخیز
نه روی رهایی نه راه گریز.
فردوسی.
زمین بماند برین روی و آب پیش آمد
به هیچ روی از این آب نیست روی گذر.
فرخی.
نه وقت بازگشتن سوی معشوق
نه جز با رازداران روی گفتار.
فرخی.
ابا ویژگان ماند وامق به جنگ
نه روی گریز و نه جای درنگ.
عنصری.
آنرا ناپسند می نمودیم اما روی گفتار نبود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 36). ما جمله گمان بردیم که سخت بزرگ خبری است و روی پرسیدن نبود. (از تاریخ بیهقی). در نهان سوی ما پیغام فرستاد که امروز البته روی گفتار نیست. (تاریخ بیهقی).
برمرکب زمانه نشسته ستی
زوهیچ روی نه که فرود آیی.
ناصرخسرو.
در آب و آذرم از چشم و دل به روز و به شب
نه هیچ روی مقام و نه هیچ جای مقر.
مسعودسعد.
اگر نیستی روی پیوند او
همی دیدمی چهر دلنبد او.
شمسی (یوسف و زلیخا).
ببایدت رفتن به نزد پدر
ز فرمان او نیست روی گذر.
شمسی (یوسف و زلیخا).
بی گفت و گوی زلف تو دل را همی کشد
با زلف دلکش تو که را روی گفتگوست.
حافظ.
نه روی گریز و نه طاقت ستیز. (از تاریخ سلاجقه ٔ کرمان).
- روی تعارف، قوه ٔ کشف اشیاء پنهانی. (ناظم الاطباء).
- روی چیزی را ندیدن، بدان نرسیدن. از وصول بدان محروم ماندن: امیر یکی را... چنانش بخوابانید که دیگر روی برخاستن ندید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 101).
- روی نبودن، ممکن نبودن. مقدور نبودن. مصلحت نبودن. امکان نداشتن. جانداشتن. اقتضا نداشتن:
تا این گل دوروی همی روی نماید
زین باغ برون رفتن ما را نبود روی.
فرخی.
خروشید کای مردجنگی بایست
که از جنگ برگشتنت روی نیست.
اسدی.
دهقان بر پشت قصه توقیع کرد که این قدر از تو دریغ نیست و افزون از این را روی نیست. (چهار مقاله).
- || چاره نبودن. علاج نبودن. (یادداشت مؤلف).
- روی و راه نبودن یا نداشتن، چاره و علاج نبودن یا نداشتن.
|| امید. (آنندراج) (برهان) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء) (فرهنگ جهانگیری) (یادداشت مؤلف).

تعبیر خواب

چوب

چوب در خواب دیدن، نفاق است و بعضی از معبران گویند: چوب در خواب مردی است که در نفاق است. اگر بیگانه به وی دهد آن کس با وی نفاق کند و چوب کج در خواب دیدن، تاویل آن در خواب، چون تاویل چوب راست است. اگر چوب کج بود، که سوختن را شاید، مرد منافق است و دروغگو. - محمد بن سیرین

فرهنگ عمید

چوب

قسمت سفت و سخت زیر پوست درخت که در صنعت و ساختن اشیای چوبی به کار می‌رود،
* چوب خوردن: (مصدر لازم) [مجاز] کتک خوردن،
* چوب زدن: (مصدر متعدی)
کسی را با چوب کتک زدن،
[عامیانه، مجاز] قیمت گذاشتن و به فروش رساندن اجناسی از طریق حراج، حراج‌ کردن جنس،
* چوب شدن: (مصدر لازم) [عامیانه، مجاز] خشک و ثابت شدن،
* چوب شفت: چوب‌دستی کلفت ناتراشیده،

واژه پیشنهادی

کنده کاری روی چوب

حک

معرق کاری

حک

فرهنگ معین

چوب

ماده ای سخت که ریشه و ساقه و شاخه درخت را تشکیل می دهد و آن را برای ساختن اشیاء به کار می برند، تنه بریده شده درخت، (عا.) واحد پول در معاملات بازار و بسته به بزرگ بودن و یا کوچک بودن معامله: 1000چوب یعنی 1000 تومان.، ~ ل [خوانش: [په.] (اِ.)]

فارسی به ایتالیایی

چوب

bastone

معادل ابجد

کنده‌کاری روی چوب

537

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری