معنی کنش

لغت نامه دهخدا

کنش

کنش. [ک ُ ن ِ] (اِمص، اِ) کردار، خواه کردار نیک باشد و خواه کردار بد. (برهان). کردار و عمل. (غیاث) (از انجمن آرا). کردار، چنانکه گویند: «بدکنش » یعنی، بدکردار. (فرهنگ رشیدی). کردار. (فرهنگ جهانگیری). کنشت. کار و عمل. (آنندراج). فعل. (فرهنگستان). فعل. (دانشنامه ٔ علایی ص 17). کردن. فعل و عمل و کار و کردار. (ناظم الاطباء). اسم از کردن. عمل کردن. اسم مصدر کردن. فعل. عمل. مصدر دوم کردن. کردار.کرد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). پهلوی و پازند، «کونیشن ». اسم مصدر، از: کن (کردن) + ش (اسم مصدر). (از حاشیه برهان چ معین).کنشت. کردار. عمل. (فرهنگ فارسی معین):
معجز پیغمبر مکی تویی
به کنش و به منش و به گوشت.
محمدبن مخلد سگزی (از تاریخ سیستان ص 214).
نشانه شد روانت سرزنش را
چو بگزید از کنشها این کنش را.
(ویس و رامین).
هنرهای تو پیداتر ز خورشید
کنشهای تو زیباتر ز امید
کنشهایی کزو بینیم هموار
بود بر حکم و بر فرمان دادار.
(ویس و رامین).
و این به حول قوت و کنش من است. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 33).
غرض آن بد او را بدانسان کنش
که از ما نباشد بدو سرزنش.
شمسی (یوسف و زلیخا).
آنچه در عالم هست به دو قسم منقسم شود بخشش و کنش ومراد او تقدیر است و فعل و هر یک بر آن دیگر مقدر است و بعد از آن در موارد تکلیف سخن گزار گشت و به سه قسم تقسیم کرد: منش و گویش و کنش. (ترجمه ٔ ملل و نحل شهرستانی چ نائینی ص 253).
ندارد به آن حسن و فعل و کنش
کسی بیش از این طاقت سرزنش.
میرزا طاهر وحید (از آنندراج).
- بدکنش، بدکار. بدکردار. بدفعل. و رجوع به همین ماده شود.
- خوش کنش، مقابل بدکنش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- نیکوکنش، نیکوکردار. و رجوع به همین ماده شود
- نیکی کنش، نیکوکنش.
|| رسم و عادت. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). || یکی ازاعراض. ان یفعل. (فرهنگ فارسی معین): یکی کنش که به تازی «ان یفعل » گویند. (دانشنامه از فرهنگ فارسی معین). || خوی. || روش و طریقه. || ترتیب. || وضع. || گناهکاری و عصیان. (ناظم الاطباء). || حالی است که اندک اندک از گوهری ظاهر می شود در گوهری چنانکه هیچ دو حال از آن اثر با هم موجود نباشد بلکه یکی نیست همی شود و دیگری هستی می یابد. (مصنفات باباافضل رساله ٔ 2 ص 23) (فرهنگ فارسی معین). || مخفف کنشت است که آتشکده و معبد یهودان باشد. (برهان). کنیسه. (غیاث). معبد ترسایان و یهودان وآتشکده. (ناظم الاطباء):
در بتکده تا خیال معشوقه رواست
رفتن به طواف کعبه از عین خطاست
گر کعبه از او بوی ندارد کنش است
با بوی وصال او کنش کعبه ٔ ماست.
مولوی (از انجمن آرا).
و رجوع به کنشت و کنش و کنست و کنیسه شود.

کنش. [ک َ ن ِ] (اِمص) کندن. کندگی. برکشیدگی و از بیخ برآوردگی. (ناظم الاطباء). || کینه. (غیاث).

کنش. [ک َ] (ع مص) رشته ٔ گلیم بافتن. (منتهی الارب). تافتن رشته ٔ گلیم. (ناظم الاطباء). تافتن اطراف گلیم را. (از اقرب الموارد). || نرم ساختن مسواک درشت را. (منتهی الارب). نرم کردن مسواک خشن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).

فرهنگ معین

کنش

(کُ نِ) (حامص.) عمل، کردار.

فرهنگ عمید

کنش

کردار، کار: به گفتار گرسیوز بدکنشت / به‌نوی درختی ز کینه بکشت (فردوسی۲: ۶۶۴)،

حل جدول

کنش

فعل و عمل

فعل، عمل

مترادف و متضاد زبان فارسی

کنش

رفتار، عمل، فعل، خو، رسم، عادت

فارسی به انگلیسی

کنش‌

Act, Action, Deed, Function, Operation, Practice

فارسی به عربی

کنش

عمل، فعل

گویش مازندرانی

کنش

جای حفر شده – کنده شده

فرهنگ فارسی هوشیار

کنش

کردار، عمل، کردار بد و نیک

فارسی به آلمانی

کنش

Aktion, Handlung [noun]

معادل ابجد

کنش

370

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری