معنی کنف

فرهنگ عمید

کنف

توشه‌دان،

جانب، کرانه،
پناه، حمایت،

نوعی الیاف محکم از جنس سلولز که برای ساختن طناب و ریسمان به کار می‌رود،
گیاهی از خانوادۀ پنیرکیان که این الیاف از آن ساخته می‌شود و دانۀ آن به عنوان دارو مصرف می‌شود، ژوت،

حل جدول

کنف

گیاه پارچه ای

گیاه الیافی، گیاه پارچه ای

فارسی به انگلیسی

کنف‌

Cannabis, Shamefaced, Sheepish

گویش مازندرانی

کنف

کنف


شال کنف

نوعی کنف

فرهنگ فارسی هوشیار

کنف

ریسمان را گویند که از پوست کتان تابند و آن به غایت محکم و مضبوط میباشد شرمزده و افسرده، وجهه خود را از دست داده

فرهنگ فارسی آزاد

کنف

کَنْف، (کَنَفَ-یَکنُفُ) حفظ و صیانت کردن- در زیر بال گرفتن،

کَنَف، پناه- حمایت- حفظ و حراست- ناحیه- جانب و طرف- سایه-بال (جمع:اَکْناف)،

لغت نامه دهخدا

کنف

کنف. [ک َ ن َ] (ع اِ) کرانه و جانب و ناحیه و طرف. (برهان). جانب و کناره. (غیاث). کرانه و جانب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جانب. (اقرب الموارد):
هم ز حق ترجیح یابد یک طرف
زآن دو یک را برگزیند زان کنف.
مولوی.
|| بال مرغ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از برهان) (از اقرب الموارد). ج، اکناف. (از اقرب الموارد). || حفظ: یقال انت فی کنف اﷲ؛ ای فی حرزه و ستره. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). حفظ. (آنندراج). پناه. (غیاث). حرز و حمایت و ستر و پناه نگاه داشتن. (برهان):
ای خیل ادب صف زده اندر کنف تو
ای علم زده بر در فضل تو معسکر.
ناصرخسرو.
مقصود جان تست جهان را که جان تو
زاین رو همیشه در کنف زینهار باد.
مسعودسعد.
تا جان خلق در کنف تن بود عزیز
جان وتن تو در کنف کردگار باد.
مسعودسعد.
بداری همی در کنف خلق را
جهاندار دارادت اندر کنف.
مسعودسعد (دیوان ص 413).
کبک با باز کند شادی در دولت تو
آهو از شیر خورد در کنف عدل تو شیر.
معزی.
و خلایق اقالیم عالم را در کنف رعایت و حمایت او آورده. (کلیله و دمنه).
جان در کنف شاه است از حادثه نهراسد
عیسی زبر چرخ است از دار نیندیشد.
خاقانی.
در کنف صدر تو است رخت فضایل مقیم
با شرف قدر تست بخت افاضل به کار.
خاقانی.
در کنف درع تو جولان زند
بر سر درع تو که پیکان زند.
نظامی.
آرام یافت در حرم امن وحش و طیر
و آسوده گشت در کنف عدل انس و جان.
(از ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 152).
در ضمان نصرت و کنف قدرت روی باغزنه نهاد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 275). او را در کنف رعایت و حیاطت خویش می داشت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 347).
جود پیدا و وجود از نظر خلق نهان
نام در عالم و خود در کنف سر خدای.
سعدی.
|| سایه. (منتهی الارب) (آنندراج). ظل. (برهان) (اقرب الموارد).

کنف. [ک ِ ن ِ] (ص) (در تداول عامه) شرم زده وافسرده. وجهه ٔ خود را از دست داده: «دختر یک باره کنف شد و احساس حقارت شدیدی کرد». (فرهنگ فارسی معین). || دارای چین و چروک و کثیف شده (پارچه و مانند آن). (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کنفت شود.

کنف. [ک ُ ن ُ] (ع ص، اِ) ج ِ کَنوف و کنیف. (ناظم الاطباء). ج ِ کَنیف. (اقرب الموارد). ج ِ کنیف. مستراحها. مبالها. (فرهنگ فارسی معین): «و این نام غایط از آن افتاد که عرب را کنف نبود در جدران، در زمان اول به صحرا می شدند...». (کشف الاسرار ج 2 ص 518 از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به ماده ٔ بعد شود.

کنف. [ک ُ] (ع اِ) ج ِ کَنوف و کَنیف. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). و رجوع به کُنُف و کَنیف شود.

کنف. [ک َ ن َ] (اِ) ریسمان را گویند که از پوست کتان تابند و آن به غایت محکم و مضبوط می باشد. (برهان). همان کنب است... یعنی ریسمان که از پوست کتان ببافند. (انجمن آرا). همان کنب به معنی ریسمان. (غیاث). ریسمان که از پوست کتان تابند و به غایت محکم باشد. (ناظم الاطباء). ریسمانی را گویند که از پوست کتان تابند و آن به غایت مضبوطمی باشد و این همان کنب است. (آنندراج):
وعده ای می ننهم هین من و قتال و کنف
مهلتی می ندهم هین من و جلاد و دوال.
انوری (از انجمن آرا).
|| کنب و شاهدانه. (ناظم الاطباء). گیاهی است از تیره ٔ پنیرکیان که مانند کتان از الیاف آن جهت تهیه ٔ طناب و گونی و پارچه های ضخیم استفاده می کنند. کنب. شاهدانه ٔ مصری. شاهدانه ٔ صحرایی. ثیل بلدی. قنب بری. (فرهنگ فارسی معین). ظاهراً کنب بری یا شهدانج بری را گویند و از الیاف آن طناب و جامه های سطبر و درشت کنند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گیاهی است از تیره ٔ پنیرکیان با رشته های بافتنی (برای طناب و پارچه های ضخیم). (از گیاه شناسی گل گلاب چ 3 ص 238). شهدانه. شاهدانه. شهدانق. شهدانج. کنب. قنب. گیاه لیفی معروف. علفی که از آن گونی و کتان خشن بافند و قسمی از آن که بنگ کنف گویند شاهدانه است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کنف آبی، گیاهی است یک ساله از تیره ٔ مرکبان به ارتفاع 15 تا 16 سانتیمتر و گاهی یک متر که در دشتها و نواحی کوهستانی همه ٔ نقاط اروپا و ایران می روید. برگهایش متقابل و منقسم به 3 تا 5 قطعه ٔ دندانه دار است. نهنج آن شامل گلهای لوله ای زردرنگ و برگه های برگ مانند است. ثیل مائی. دودندان. (فرهنگ فارسی معین). کنف هندی، گیاهی است به نام شاهدانه. (فرهنگ فارسی معین).

کنف. [ک ِ] (ع اِ) توشه دان شبان که در آن آلات خود را نگاه دارد. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || کیسه ٔ رخت ریزه و ردی تاجر. (منتهی الارب) (آنندراج). کیسه ای که تاجر رخت و متاع اسقاط و ردی ٔ خود را در آن نهد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).

کنف. [ک َ] (ع مص) دست بر سر پیمانه نهادن وقت پیمودن، تا بگیرد گندم و جز آن. (منتهی الارب).دست بر سر پیمانه نهادن کیال وقت پیمودن تا بگیرد گندم و جز آن. (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || فراز گرفتن و احاطه کردن و نگاه داشتن چیزی را. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). نگاه داشتن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). || یاری نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج). یاری کردن. (ناظم الاطباء) (المصادر زوزنی) (از اقرب الموارد). || کنیف ساختن چیزی را. || کنیف ساختن جهت سرای. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || حظیره و جای خواب ساختن برای شتران و غیره. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس) (از معجم متن اللغه).

فرهنگ معین

کنف

جانب، کرانه، طرف، نگاه داری، حمایت، سایه، ظل. [خوانش: (~.) [ع.] (اِ.)]

(کَ نَ) [معر.] (اِ.) گیاهی است از تیره پنیرک که از ساقه آن الیافی به دست می آید که برای تهیه گونی، طناب و پارچه های خشن به کار می رود.

مترادف و متضاد زبان فارسی

کنف

امان، پشتی، پناه، حفظ، حمایت، زنهار، سایه، ظل، جانب، طرف، بال، کنب

فارسی به عربی

کنف

قنب، ماریوانا

معادل ابجد

کنف

150

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری