معنی کوتاه
لغت نامه دهخدا
فرهنگ معین
[په.] (ص.) قصیر، کم طول، کوچک.
فرهنگ عمید
کوچک،
کماستمرار،
کمارتفاع،
[مقابلِ بلند] کسی یا چیزی که بلندیش از نوع خود او کمتر باشد،
مختصر،
اندک، کم،
* کوتاه آمدن: (مصدر لازم) [مجاز]
کوتاه شدن،
به کوتاهی پرداختن،
خودداری از دنبال کردن نزاع و مرافعه،
* کوتاه کردن: (مصدر متعدی) از درازی و بلندی چیزی کم کردن، مختصر کردن،
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
خلاصه، قاصر، قصیر، قصیره، مجمل، محدود، مختصر، ملخص، موجز، کوتاهقد، کوتوله،
(متضاد) دراز
فارسی به انگلیسی
Stumpy, Brief, Passing, Short, Low, Near, Sawed-Off, Synoptic, Terse, Transient, Little
فارسی به ترکی
kısa
فارسی به عربی
قلیلا، لفتره قصیره، لکمه، مستوی واطی، مصغر، موجز
فرهنگ فارسی هوشیار
قصیر و کم طول، نقیص بلند
فارسی به ایتالیایی
فارسی به آلمانی
Faustschlag [noun], Kurz
معادل ابجد
432