معنی کودک
لغت نامه دهخدا
فرهنگ معین
(دَ) [په.] (ص.) طفل، خردسال.
فرهنگ عمید
بچه، پسر یا دختر خردسال،
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
بچه، جوان، خردسال، رود، صبی، طفل، نوباوه، نوباوه، نوجوان
فارسی به انگلیسی
Babe, Baby, Child, Infant, Tad, Tot, Young, Youngster
فارسی به ترکی
çocuk
فارسی به عربی
رضیع، طفل، طفل رضیع، فتاه جمیله
فرهنگ فارسی هوشیار
صغیر، کوچک، طفل و بچه (صفت) کوچک صغیر، (اسم) فرزندی که بحد بلوغ نرسیده (پسر یا دختر) طفل جمع: کودکان: و زنان و کودکان را اسیر گردانیدند. یا کودک غازی. پسر بازیکن که پیش آهنگ دیگران بود و پیش از آنان از چنبر بگذرد: باد چالاک در رسن بازی سر تو همچو کودک غازی. (کمال اسماعیل)، جوان: بازرگانی که زن نیکو و کودک گزیند و عمر در سفر گذارد.
فارسی به آلمانی
Baby (n), Baby, Hu.bsches fra.ulein [noun], Kind (mundartlich) [noun], Kind (n), Kind (n), Kleines kind, Kleinkind (n) [noun], #NAME?, Säugling (m)
واژه پیشنهادی
معادل ابجد
50