معنی کول
لغت نامه دهخدا
کول. (اِخ) باب کول محله ای است در شیراز. (از معجم البلدان).
کول. (اِ) به معنی دوش و کتف باشد. (برهان) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). دوش که به عربی کتف گویند. (از فرهنگ رشیدی). شانه. دوش. کتف. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گلپایگانی کول، گیلکی کول. شانه و دوش. (حاشیه ٔ برهان چ معین).
- از سر و کول هم بالا رفتن، رجوع به ترکیب بعد شود.
- از کول هم بالا رفتن، در تداول عامه، در جایی پرازدحام برای خود جا بازکردن. (فرهنگ فارسی معین).
- این کول و آن کول انداختن، در تداول عامه، تعلل کردن. مماطله کردن. (فرهنگ فارسی معین).
- بر کول سوار کردن، در تداول عامه، بر شانه و پشت سوار کردن کسی را. (فرهنگ فارسی معین).
- به کول انداختن، کول کردن. رجوع به مدخل کول کردن شود.
- به کول گرفتن کسی یا چیزی را، کول کردن:
رجوع به مدخل کول کردن شود.
خرسر و خرس روی و سگ سیرت
خر گرفته به کول، خیک شراب.
سوزنی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- دم را روی کول گذاشتن و رفتن، با یأس و نومیدی بازگشتن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مأیوس یا مغلوب رفتن. (امثال و حکم ج 3 ص 825).
- کولبار، کوله بار. باری که بر دوش یا پشت حمل کنند:
کولباری ز معصیت بر کول
کی توانی شدن به صدر قبول.
سراجی (از آنندراج).
و رجوع به کوله بار شود.
- کول کردن کسی را، به کول گرفتن. بر پشت یا بر دوش بردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مدخل کول کردن شود.
|| پشت و ظهر. (ناظم الاطباء). و رجوع به معنی قبل شود. || جایی بود که آب تنک ایستاده بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 325). با ثانی مجهول به معنی تالاب و استخر و آبگیر بود. ترکان هم تالاب را کول می گویند. (برهان). به معنی آبگیر و تالاب گفته اند. و به ترکی هم کول به معنی حوض و آبگیر آمده، ولی به کاف فارسی تکلم نمایند. (آنندراج). آبگیر وهر گوی که در آن آب ایستد. (فرهنگ رشیدی). تالاب و مغاک. (غیاث). در اوراق مانوی (پهلوی) کول (گودال، گنداب). این کلمه را به خطاگول نوشته اند چنانکه در لغت فرس اسدی چ هرن ص 87. (حاشیه ٔ برهان چ معین):
کولی تو از قیاس که گر برکشد کسی
یک کوزه آب از او به زمان تیره گون شود.
عنصری (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 325).
خَبر؛ کول آب در کوه. (از منتهی الارب). خَبراء؛ کول آب در بیخهای سدر. (از منتهی الارب). || جغد را نیز گویند که پرنده ٔ منحوس باشد. (برهان). به معنی جغد هم نوشته اند. (آنندراج). جغد که به شآمت معروف است. (فرهنگ رشیدی). جغد و کوکن. (ناظم الاطباء).ظاهراً مصحف «کوک ». (حاشیه ٔ برهان چ معین). رجوع به کوک، کوکن، کوکنک، کوکوه و کوکه شود. || مردم گیلان و بیه پس، پشته و تل را گویند. (برهان). درلهجه ٔ گیلکی پشته و تل را گویند. (از فرهنگ رشیدی).تپه و تل و کوه. (از ناظم الاطباء). گیلکی کول به معنی تپه. (از حاشیه ٔ برهان چ معین). || به هندی امر به گشودن باشد، یعنی بگشا. (برهان). || قسمی از ماهی مأکول و بسیار لذیذ. (ناظم الاطباء). رجوع به کولی شود. || گدار آب و پایاب. || جایی که آب آن ایستاده و روان نباشد. || (ص) بی ادب کارناآزموده. (ناظم الاطباء). || لوچ. (ازلغت فرس اسدی چ اقبال ص 332):
همه کر و همه کور و همه شل و همه کول.
قریع (از لغت فرس اسدی).
کول. [ک َ وَ] (اِ) نوعی از پوستین است که آن را از پوست گوسفند بزرگ دوزند و درزهای آن را تسمه دوزی کنند. (برهان). پوستین پشم درازی است که کم بهاست و فقیران پوشند. (آنندراج). پوستینی که از پوست گوسپند پیر سازند. (از فرهنگ رشیدی). کردی گول (پوست، پوست نرم جانوران که بشر پوشش خود کند)، کوله و کول (پشم گوسفند و غیره، پالتو پوستی). (از حاشیه ٔ برهان چ معین). نوعی پوستین پرپشم کم بها. (حاشیه ٔ شرفنامه چ وحید ص 163):
میفکن کول گرچه خوار آیدت
که هنگام سرما به کار آیدت.
نظامی (شرفنامه چ وحید ص 163).
به کول چو وقت سرما شده پشت گرم قاری
ز همه نمدفروشان جهان فراغ دارد.
نظام قاری (دیوان البسه ص 66).
باید به پوستین بره درساخت یا کول
نتوان کشیده چونکه به بر قاقم و قدک.
نظام قاری (دیوان البسه ص 90).
به پشتی بیامد ز هر سو کول
به پیکار سما نموده جدل.
نظام قاری (دیوان البسه ص 186).
|| گلیم و پلاس کهنه. (برهان) (ناظم الاطباء). بعضی گلیم و پالاس را گفته اند. (فرهنگ رشیدی). بعضی به معنی گلیم کهنه نوشته. (غیاث). || حلقه های سفالین که در مجرای قنات نشانند تا مانع از نشست قنات شود. (فرهنگ فارسی معین). تنبوشه های بسیار بزرگ که در قنات به کار برند جلوگیری واریز را. لوله ٔ بزرگ و فراخ سفالینه که در قنات به کار برند و آن را در کرمان نای و نای سار گویند. تنبوشه ٔ بزرگ برای کاری. گنگ. موری. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || در سامی اسب کندرو که کودن نیز گویند. (فرهنگ رشیدی). اسب کم راه و مهمیزخور و کندرو را نیز گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). عربی است. رجوع کنید به السامی در معنی «کودن ». (حاشیه ٔ برهان چ معین). || در هندی به معنی نیلوفر آفتابی که گلش سرخ باشد و آن را به هندی کمل نیز گویند. (غیاث).
کول. (اِ) کوله خاس. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کول و «کول کیش » و «کوله خاس » نامهایی است که در رشت به درختچه ای دهند که آن را در مازندران «جز» و در طوالش و رودسر «چوست » و «چشت » و درآستارا «هس » و در برخی از نقاط طالش «پل » نامند. درختچه ای است که در کلیه ٔ نقاط مرطوب جنگلهای شمال فراوان است. (از جنگل شناسی کریم ساعی ص 280). و رجوع به کوله خاس، فهرست درختها ودرختچه های جنگلی و جنگل شناسی کریم ساعی ص 48 شود.
کول. [ک َ وَ] (اِخ) نام قصبه ای است از ولایت فارس. (برهان) (فرهنگ جهانگیری) (ناظم الاطباء). ظاهراً مصحف گوک موضعی در کرمان است. (حاشیه ٔ برهان چ معین).
کول. (اِخ) دهی از دهستان سارال که در بخش میرانشاه شهرستان سنندج واقع است و 150 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
کول. (اِخ) دهی از بخش شیب آب که در شهرستان زابل واقع است و 2400 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
فرهنگ معین
(اِ.) گلیم و پلاس کهنه.
(اِ.) پشت، به ویژه بخش بالای پشت انسان یا حیوان، گُرده.
کتف، دوش، آبگیر، برکه. [خوانش: (اِ.)]
فرهنگ عمید
گول۲
کولیدن
پوستینی از جنس پوست گوسفند: میفکن کَوَل گرچه خوار آیدت / که هنگام سرما به کار آیدت (نظامی۵: ۸۱۷)،
دوش، کتف، کوله،
حلقههای بزرگ سفالی یا سیمانی در مجرای قنات یا فاضلاب که مانع نشست یا ریزش آن میشود،
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
دوش، شانه، کتف، پلاس، گلیم، آبگیر، استخر، تالاب، تالاب، کولاب
فارسی به انگلیسی
Shoulder
ترکی به فارسی
بازو
گویش مازندرانی
فرهنگ فارسی هوشیار
بمعنی دوش و کتف، شانه میباشد
فرهنگ عوامانه
به معنی پشت است.
معادل ابجد
56