معنی کوهی نزدیک نیشابور

لغت نامه دهخدا

نیشابور

نیشابور. [نی / ن َ] (اِخ) بخش حومه ٔ شهرستان نیشابور شامل سه دهستان به نام ریوند، مازول و دربقاضی و دارای 280 آبادی بزرگ و کوچک است و مجموع نفوس آن در حدود 42000 نفر می باشد. محصول عمده ٔ بخش غلات، پنبه، انواع میوه ها و شغل اهالی زراعت و کسب است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).

نیشابور. [نی / ن َ] (اِ) گوشه ای است در دستگاه شور. نشابور. نشابورک. نشاپورک. نیشابورک. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به نیشابورک شود.

نیشابور. [نی / ن َ] (اِخ) نشابور. نشاپور. نیشاپور. نیسابور. پهلوی: نیوشاهپور. نام اصلی آن نیوک شاهپوهر. بنای این شهر را از شاهپور اول دانسته اند و آن را یکی از چهار شهر بزرگ خراسان قدیم گفته اند. در دوره ٔ یزدگرد دوم (438- 457 م.) نیشابور مدتی محل اقامت او بوده است. در دوره ٔ آخر حکومت ساسانیان ظاهراً نیشابور اهمیت اولین را از دست داده است، زیرا نام آن شهر به ندرت دیده می شود. مسلمانان در حکومت عثمان بن عفان (26-35 هَ.ق.) به صلح بدانجا درآمدند. در دوره ٔ طاهریان و سامانیان نیشابور از نو موقعیت دیرین خود را به دست آورد. در اواخر حکومت مسعود غزنوی که سلجوقیان به مشرق ایران هجوم آوردند طغرل این شهر را مقر خود ساخت. در دوره ٔ حکومت سنجر نیشابور مورد هجوم غزان واقع شد (548 هَ.ق). یاقوت نویسد غزان هر که را در این شهر یافتند کشتند و مال او را گرفتند و شهر را آتش زدند. سپس یکی از غلامان سنجر به نام مؤید به نیشابور درآمد و مدرم را در یکی از محلات آن که شادیاخ نام داشت سکونت داد و شهر را آبادان کرد و باروئی بر گرد آن برآورد. اندک اندک نیشابور آبادان می شد که دیگر بار با هجوم مغولان (618 هَ.ق.) ویران گردید. یاقوت که خود معاصر با مغولان بوده است چنین آرد: در حمله ٔ مغول مردمی که از شهرهای خراسان گریخته بودند در نیشابور گرد آمدند و این شهر را برای سکونت خود استوار ساختند. مغولان شهر را محاصره کردند. یکی از مردم نیشابور تیری افکند و داماد چنگیزخان را بکشت. چنگیزخان خود عازم تسخیر نیشابور شد و این شهر را بگرفت و مغولان هر موجود زنده که یافتند بکشتند و شهر را با خاک یکسان کردند. درباره ٔ جمعیت نیشابور در این عهد سخن را به مبالغت کشانده اند چنانکه عده ای مردم شهر را دوهزارهزار نوشته اند که پیداست بر اساسی نیست ولی هرگاه شمار مردم مقیم آن را در عصر پس از غزان با مردمی که از شهرهای مختلف خراسان بدانجا گریخته بودند در نظر گیریم عددی بزرگ خواهد شد. پس از حمله ٔ مغول دیگر هیچ گاه نیشابور نتوانست مقام گذشته ٔ خود را به دست آورد. گذشته از قبر خیام و شیخ عطار که در نزدیکی این شهر واقع است، بنای امامزاده محروق را باید نام برد. این بنا از آثار قرن هشتم هجری است و گنبدی عالی و کاشی کاری های بسیار زیبا دارد.
موقعیت امروزین. نیشابور یکی از شهرستانهای استان نهم کشور ایران است و محدود است از طرف شمال به کوه بینالود، ازغرب به شهرستان سبزوار، از شرق به بخش فریمان از شهرستان مشهد و بخش کدکن از شهرستان تربت حیدریه و از جنوب به شهرستان کاشمر. آب و هوای شهرستان نیشابور نسبت به پستی و بلندی در شمال و جنوب آن متفاوت است، به این ترتیب که هوای بخشهای سرولایت، قدمگاه، فدیشه وحومه معتدل و هوای قراء و قصباتی که در کوه و دره های بینالود واقع شده اند سرد است، لیکن دهستان عشق آبادو طاغنکوه که در جنوب این شهرستان قرار دارند شوره زار و گرمسیر است به خصوص در فصل بهار و پائیز بادهای شدیدی در این محل می وزد، در بعض سالها بر اثر شدت وزش باد قسمتی از زراعت اهالی زیر شن مستور می شود.
در شمال شهرستان رشته ارتفاعاتی به نام بینالود از شمال غربی سرولایت تا جلگه رخ امتداد دارد که حد طبیعی بین شهرستان مشهد و نیشابور است و مهمترین قلل آن به بلندی 3300 گز است. ارتفاعات دیگری در قسمت جنوب غربی شهرستان است به نام طاغنکوه و کوه جسته که حد فاصل بین شهرستان سبزوار و نیشابور است ومرتفعترین قلل آن 2100 گز می باشد، در منطقه ٔ نیشابور رودخانه ٔ مهمی که دائماً جریان داشته باشد وجود ندارد چند رشته رودهای محلی که در موقع بهار از کوه بینالود سرچشمه گرفته و قراء و قصباتی را که در مسیر آنها واقع است مشروب می نمایند عبارتند از رودخانه ٔ فاروب رمان، رودخانه ٔ دررود، فرزدق، شمس آباد، بوژآباد، نیردباد بالا و پائین. راه آهن تهران به مشهد در جنوب شهر و به موازات جاده ٔ تهران - مشهد عبور می کند. شهرستان نیشابور از چهار دهستان به نام حومه، سرولایت، فدیشه و قدمگاه تشکیل شده و دارای 634 آبادی است و مجموع نفوس آن در حدود 180000 نفر می باشد.
شهر نیشابور. شهر زیبا و خوش آب و هوای نیشابور بر سر راه تهران به مشهد واقع شده است و فاصله ٔ آن نسبت به شهرهای اطراف به شرح زیر است: تا تهران 776، تا مشهد 137 و تا سبزوار 176 کیلومتر است. شهر نیشابور در 58 درجه و 48 دقیقه ٔ طول شرقی و 36 درجه و 14 دقیقه ٔ عرض جغرافیایی واقع است و ارتفاع آن از سطح دریا 1193 گز است، بنابراین 182 گز از مشهد مرتفعتر می باشد. این شهر یکی از شهرهای تاریخی و آباد و پرجمعیت ترین شهرهای ایران بوده که در فتنه ٔ مغول ویران و نفوس آن قتل عام شده اند. به طوری که تاریخ نشان می دهد نیشابور در ازمنه ٔ قدیم در حدود یک میلیون جمعیت و 12هزار قنات داشته که در شهر و قراء و قصبات آن جاری بوده. آثار و علائمی که در اطراف شهر کشف شده نشان می دهد که وسعت شهر چند برابر وسعت فعلی بوده است. شهر نیشابور مطابق آخرین صورت اداره ٔ آمار دارای 24270 نفر جمعیت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).


عسکر نیشابور

عسکر نیشابور. [ع َ ک َ رِ ن َ] (اِخ) محله ای بوده است به نیشابور، شهر مشهور قدیم خراسان. (از معجم البلدان). و رجوع به عسکر شود.


نزدیک

نزدیک. [ن َ] (حرف اضافه، ق) پهلوی: نزدیک (نزدیک)، از: نزد + یک (علامت نسبت)، نیز پهلوی: نزدیست، کردی: نزوک (نزدیک، قریب)، نزیک، نزیک، نزوک، نیز کردی: نک (نزدیک، پهلوی)، مخفف نزدک، بلوچی: نزیک، نزیخ، نزی، گیلکی: نزدیک، فریزندی و یرنی: نزیک، نطنزی: نزدیک، سمنانی: نکزیت و نزدیک، سرخه ای: نزدیک، شهمیرزادی: نزدیک. (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). || عند. (آنندراج). نزدِ. (فرهنگ نظام). پیش ِ. برِ. نَزدِ. پهلوی ِ. در حضورِ. به حضورِ. به خدمت ِ:
ای ز همه مردمی تهی و تهک
مردم نزدیک تو چرا پاید.
بوشکور.
هزار زاره کنم نشنوند زاره ٔ من
به خلوت اندر نزدیک خویش زاره کنم.
دقیقی.
کمربسته آیند یکسر به راه
چه نزدیک دستان چه نزدیک شاه.
فردوسی.
نگه کن که تا کیستند آن سه تن
مر آن هر سه را آر نزدیک من.
فردوسی.
همه پهلوانان ابا موبدان
برفتند نزدیک شاه جهان.
فردوسی.
دویدم من از مهر نزدیک او
چنانچون بر خواهری خواهری.
منوچهری.
ششصدهزار درم داده که نزدیک پسر فرات باید رسانید. (تاریخ سیستان).من به خانه بازگشتم و محمد (ص) نزدیک جد خویش بماند. (تاریخ سیستان). نزدیک امیر رو و بگوی که به همه حال چیزی رفته است پوشیده از من. (تاریخ بیهقی ص 322).پس از نشاندن امیر محمد این دختر را نزدیک وی فرستادند به قلعت. (تاریخ بیهقی ص 249). ابوالفتح بستی... حق خدمت دارد نزدیک خداوند سخت بسیار. (تاریخ بیهقی).
چون تیغ به دست آری مردم نتوان کشت
نزدیک خداوند بدی نیست فرامشت.
ناصرخسرو.
بهرام گور از برادر قیصر درخواست تا دستوری خواهد کی بهرام باز نزدیک منذر رود، دستوری یافت و نزدیک منذر رفت. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 75). باغبان نزدیک شاه آمد و گفت. (نوروزنامه).
دبیرخاص را نزدیک خود خواند
که بر کاغذ جواهر داند افشاند.
نظامی.
قرار آنچنان شد که نزدیک شاه
به دانش بود مرد را پایگاه.
نظامی.
چو زحمت دور شد نزدیک خواندش
ز نزدیکان خود برتر نشاندش.
نظامی.
بدادش سحر بوسه بر دست و پای
که نزدیک ما چند روزی بپای.
سعدی.
- به نزدیک ِ، به نزدِ. به پیش ِ. به سوی ِ. پیش ِ. برِ. نزدِ. عند. پهلوی ِ:
چو بشنید روئین پیران چو شیر
بیامد به نزدیک شاه دلیر.
فردوسی.
پرستنده رفت و خبر داد باز
بیامد به نزدیک سرو طراز.
فردوسی.
پس از کلبه برخاست مرد جوان
به نزدیک ارجاسب آمد دوان.
فردوسی.
رسیدم به نزدیک تو شعرگویان
چو نزدیک هارون صریعالغوانی.
منوچهری.
این ملطفه خود برداشت و به نزدیک آغاجی خادم برد. (تاریخ بیهقی ص 349). پیروز از وی بگریخت به نزدیک ملک هیاطله رفت. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 83). بطان... به نزدیک سنگ پشت آمدند. (کلیله و دمنه).
|| قریب. (آنندراج) (ناظم الاطباء). نزد. متصل. هم جوار. (ناظم الاطباء). چیزی که از کسی یا چیزی فاصله ٔ کمی داشته باشد. (فرهنگ نظام). در نزدیکی. مقابل دور و بعید:
پس تبیری دید نزدیک درخت
هرگهی بانگی بجستی تند و سخت.
رودکی.
که نزدیک زابل به سه روزه راه
یکی کوه بد سر کشیده به ماه.
فردوسی.
تهمتن بیامد به سر بر کلاه
نشست از برتخت نزدیک شاه.
فردوسی.
- به نزدیک ِ، در کنارِ. در جوارِ. نزدیک به. به قرب ِ. به نزدیکی ِ:
توانگر به نزدیک زن خفته بود
زن از خواب شلپوی مردم شنود.
بوشکور.
و یک روز به نزدیک آن چهار دیوار برگذشت. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
بیامد دمان تا به نزدیک آب
سپه را به دیدار او بد شتاب.
فردوسی.
چو از دژ به نزدیک آتش رسید
شد از آب دیده رخش ناپدید.
فردوسی.
فراوانْش بستود و بنواختش
به نزدیک خود جایگه ساختش.
فردوسی.
- نزدیک چیزی یا جائی رسیدن، بدانجا رسیدن. به آن نزدیک شدن:
چو پیران و گرسیوز و شاه چین
رسیدند نزدیک شنگان زمین.
فردوسی.
برفتند با رستم پیلتن
رسیدند نزدیک آن رزم زن.
فردوسی.
بیامد چو نزدیک قیصر رسید
یکی کارجویش به ره بر بدید.
فردوسی.
- امثال:
نزدیک شتر مخواب خواب آشفته مبین.
|| حوالی ِ. اندکی به. اندکی مانده به: فرودآمدم و به درون میدان شدم تانزدیک چاشتگاه فراخ. (تاریخ بیهقی). || قریب ِ. در حدودِ. قریب به:
نوشتن یکی نه که نزدیک سی
چه رومی چه تازی و چه پارسی.
فردوسی.
|| زی. سوی ِ. به. برِ:
بدیشان نمود آن سخنهای زشت
که نزدیک او شاه توران نبشت.
دقیقی.
چو این نامه آرند نزدیک تو
براندیشد آن رای تاریک تو.
فردوسی.
یکی نامه بنوشت نزدیک شاه
ز بدخواه و از مردم نیک خواه.
فردوسی.
پیامی فرستاد نزدیک شاه
که کردی فراوان ز لشکر تباه.
فردوسی.
و خبر نزدیک خالدبن عبداﷲ القشری برسید غمگین شد. (تاریخ سیستان).
یعنی ز من حصاربسته
نزدیک تو ای قفس شکسته.
نظامی.
- از (ز) نزدیک ِ، از نزدِ. از پیش ِ. از طرف ِ. از سوی ِ:
شبی تیره هنگام آرام و خواب
کس آمد ز نزدیک افراسیاب.
فردوسی.
تن تنها ز نزدیک غلامان
سوی آن مرغزار آمد شتابان.
نظامی.
- به نزدیک ِ، زی. به سوی ِ. به:
نبشتند پس نامه ٔ سودمند
به نزدیک هرمزد شاه بلند.
فردوسی.
پس آگاهی آمد سوی نیمروز
به نزدیک سالار گیتی فروز.
فردوسی.
چو شد حالش از بینوائی تباه
نوشت این حکایت به نزدیک شاه.
سعدی.
|| در نظرِ. پیش چشم ِ. در چشم ِ. به رای ِ. نزدِ. به عقیده ٔ. به سلیقه ٔ:
بدو گفت کاوس کز پیلتن
که را بیشتر آب نزدیک من.
فردوسی.
از او دان بزرگی از او دان شمار
بد و نیک نزدیک او آشکار.
فردوسی.
نمتک و بسد نزدیکشان یکی باشد
ازآنکه هر دو به گونه شبیه یکدگرند.
قریعالدهر.
از بس گل مجهول که در باغ بخندید
نزدیک همه کس گل معروف شد آخال.
فرخی.
نزدیک عاقلان عسل النحلم
و اندر گلوی جاهل غسلینم.
ناصرخسرو.
پس تو به وقت حاضر نزدیک مرد دانا
زآن رفته انتهائی وز مانده ابتدائی.
ناصرخسرو.
آنانکه فلانند و فلان رهبر ایشان
نزدیک حکیمان زدرِ عیب و هجااند.
ناصرخسرو.
صعبی تو و منکری گر این کار
نزدیک تو صعب نیست و منکر.
ناصرخسرو (دیوان چ دانشگاه ص 94).
نزدیک کردگار مکرم
در پیش شهریار مقرب.
مسعودسعد.
بی یاد حق مباش که بی یادکردِ حق
نزدیک اهل عقل چه مردم چه استرنگ.
سوزنی.
اما نزدیک من آن است که موی او بسترند و روی او سیاه کنند. (سندبادنامه ص 330).
نزدیک من آن است که هر جرم و خطائی
کز صاحب وجه حَسَن آید حَسَن آید.
سعدی.
شکایت گفتن سعدی مگرباد است نزدیکت
که او چون رعد می نالد تو همچون برق می خندی.
سعدی.
- به نزدیک ِ، به نظرِ. به عقیده ِٔ. به رای ِ. در چشم ِ. به سلیقه ٔ:
جان و روان یکی است به نزدیک فیلسوف
ورچه ز راه نام دو آید روان و جان.
بوشکور.
نامه ای بنوشت از سلیمان به خویشتن که به نزدیک من درست شد که امیری از امیران امیه... بر دست وی شهرستان قسطنطنیه گشاده شود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
دگر زادفرخ که نامی بدی
به نزدیک خسرو گرامی بدی.
فردوسی.
من بر خواجه روم تا دهدم سیم بسی
تا مرا نیز به نزدیک تو مقدار بود.
منوچهری.
اگر پیل زوری وگر شیرچنگ
به نزدیک من صلح بهتر که جنگ.
سعدی.
به نزدیک من شبرو راهزن
به از فاسق پارساپیرهن.
سعدی.
از آن بهتر به نزدیک خردمند
که فرزندان ناهموار زایند.
سعدی.
به نزدیک خردمندان به خفّت رای منسوب گردد. (گلستان).
- امثال:
نزدیک آتش پرست دوزخ به از بهشت. (آنندراج).
|| (اِ) زمان قریب. (ناظم الاطباء): چنانکه پیدا آمد در این نزدیک از احوال این پادشاه. (تاریخ بیهقی ص 393). || (ص) اندک.زمانی کم. زود: به مدتی نزدیک حملی وافر و مالی بسیار به خزانه ٔ معموره ٔ سلطان فرستاد. (تاریخ بیهقی ص 359). در مدتی نزدیک کار او به ثریا رسید. (تاریخ بیهقی ص 438). چون ابواسحاق به غزنه رسید به مدتی نزدیک سپری شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). || کم فاصله. مقابل دور و بعید: دیگر آنکه از پاریاب سوی اندخود رفتن نزدیک است، باید بسازد تا از پاریاب برود. (تاریخ بیهقی). || خویشاوند. قوم و خویش:
چنین یافت پاسخ ز فرزانگان
زخویشان نزدیک و بیگانگان.
فردوسی.
- نزدیکان، اقوام وخویشاوندان. اقربا:
بهترین یاران و نزدیکان همه
نزد او دارم همیشه اندمه.
رودکی.
|| مقرب: باید که جَلد باشی اندر کار که من آگاهم از طاعت و تو را نزدیک کنم و برکشم و نیکوئی فرمایم. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
به یزدان خردمندنزدیکتر
بداندیش را روز تاریکتر.
فردوسی.
هیچ خدمتکار به امیر محمود نزدیک تر از وی نبود. (تاریخ بیهقی). عبدوسی سخت نزدیک بود به میانه ٔ همه ٔ کارها درآمده. (تاریخ بیهقی).
- به نزدیک، مقرب. (یادداشت مؤلف): و تو را به نزدیک تر کسی از خاصگان خود گردانیدم. (تاریخ بیهقی).
هستی خورشید حسن لاجرم از وصل تو
هرکه به نزدیک تر از تو سیه روی تر.
خاقانی.
- نزدیکان، مقربان. خاصان: گوهرآیین خزینه دار وی از نزدیکان امیر بود آن روز ایستاده. (تاریخ بیهقی ص 130). نماز پیشین احمد دررسید و وی از نزدیکان و خاصگان سلطان مسعود بود. (تاریخ بیهقی). پادشاه... اقبال بر نزدیکان خود فرماید. (کلیله و دمنه). از جملگی لشکر و کافّه ٔ نزدیکان وی درگذشت. (کلیله و دمنه). روی به نزدیکان خویش آورد. (کلیله و دمنه).
|| قریب. حاضر. شاهد: خبر آن به دور و نزدیک رسید و دوست و دشمن بدانست. (تاریخ بیهقی).
و آگاه کن ای برادر از غدرش
دور و نزدیک و خاص و عامش را.
ناصرخسرو.
در جانی و ز انس و جانْت پرسم
نزدیکی و دور جات جویم.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 305).
|| (اِ) قرابت. خویشی. همسایگی. (ناظم الاطباء). رجوع به نزدیکی شود.


وادی نیشابور

وادی نیشابور. [ی ِ ن َ] (اِخ) یکی از سه جلگه ٔ مهم پارت که بین رشته کوه جغتای و میرابی قرار دارد. دو جلگه ٔ دیگر وادی مشهد و وادی میان آباد است. صفحه ای که ذکرش گذشت از کوهستانهایی در شمال و جلگه هایی در جنوب بدین ترتیب ترکیب یافته: اولا سه رشته کوه است یکی موسوم به دامان کوه یا کوههای اکراد که دامنه اش به سمت کویر خوارزم امتداد دارد دیگری به نام آلاداغ و میرابی در وسط و سومی باسم جغتای یا کوههای جوین در جنوب. این سه زنجیره کوهها با هم متوازی اند. رشته کوههای اولی آبهایی را که به اترک میریزند از آبهای تجن رود جدا میکند و زنجیره های کوههای مرکزی و جنوبی آبهای گرگان رود را از آبهای نیشابور مجزی میکند. تشکیل این سه زنجیره سه وادی ایجاد کرده: 1- وادی مشهد بین کوههای اکراد، آلاداغ و میرابی. 2- وادی میان آباد بین آلاداغ و کوههای جغتای یا جوین. 3- وادی نیشابور میان جغتای و میرابی. (تاریخ ایران باستان ص 2186).


کوهی

کوهی. (ص نسبی) منسوب به کوه. (ناظم الاطباء). منسوب به کوه. جبلی. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (فرهنگ فارسی معین). مقابل دشتی: بادام کوهی. بزکوهی. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
برادرکه بُد مر تو را سی وهشت
پلنگان کوهی و شیران دشت.
فردوسی.
ز برگ گیاهان کوهی خورَد
چو ما را به مردم همی نشمرد.
فردوسی.
گر شیرخواره لاله ٔ سرخ است پس چرا
چون شیرخواره بلبل کوهی زند صفیر.
منوچهری.
و به نوبنجان نخجیر کوهی باشد بیش از اندازه. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 147). || مردمی را نیز گویند که در کوهستان می باشند. (برهان) (آنندراج). مردم کوهستانی. (ناظم الاطباء). مردمی که در کوهستان زندگی کنند. (فرهنگ فارسی معین): کوفج مردمانیند بر کوه کوفج و کوهیانند و ایشان هفت گروهند. (حدود العالم). و هم در این سال اسفهسالار محمدبن دشمن زار را علاءالدوله لقب نهادند پسر کاکو ابوالعباس دشمن زار خال سیده و ایشان کوهی بودند. (مجمل التواریخ و القصص ص 402). || (اِ) آلوی کوهی را گویند، و به عربی زعرورخوانند. (برهان) (آنندراج). زعرور و کوهیج. (ناظم الاطباء). این درخت را که زالزالک هم می نامند در جنوب خراسان هنوز هم به صورت گُهِج تلفظ می کنند. و رجوع به کوهیج شود. || قوهی، و آن نام پارچه و جامه ای است. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).

واژه پیشنهادی

فرهنگ فارسی هوشیار

نیشابور

(اسم) گوشه ایست در دستگاه شور نشاببورک نیشاپورک نشاپورک نشابور.


نزدیک

پیش، در حضور، بخدمت، دسترس ‎ دلالت برقرب مکانی کندجنب پهلوی: نزدیک اونمیتوان رفت. ‎، نزدپیش: نزدیک استادشد. ‎، گاه دلالت برقرب زمانی کند: و نزدیک است که اوراازسراندیب آورده ام. ‎- 4 حدودقریب. توضیح درتداول عوام باین معنی جمع بسته شود: بهرام صدردرم راگرفت و آمد بیرون تانزدیکهای غروب گشت ودادوستدی نکرد، درنظربعقیده، (صفت) قریب مجاور مقابل دور: اعتدال بعدمیان حس و محسوس که نه نزدیک مفرط بودونه دوربافراط توضیح بهمین معنی گاه اسم (بجای صفت) قرارگیرد: دوران باخبرنزدیکندونزدیکان بی بصردور. ‎، خویش خویشاوندجمع:نزدیکان -8 مقرب جمع: نزدیکان. یاازنزدیک. ازقرب ازجوار: ازنزدیک رودعبورکرد، ازجانب: ازنزدیک سلطان یمین الدوله محمودمعروفی رسیدبا نامه ای. . . یابه نزدیک. ‎ نزدیک: چون به کرلان رسیدبه نزدیک رباط برسرچشمه ای نزول فرمود. ‎- 2 درنظربعقیده: وعدداین منزلهابه نزدیک هندوان بیست وهفت است ونزدیک تازیان بیست وهشت. یادرنزدیک. نزدیک:مادرعتبه روزی درنزدیک یزیدهرون شد. . . یانزدیک بودن. ‎- 1 مجاوربودن قریب بودن. ‎، مدتی کم لازم داشتن: ونزدیک آن بودکه درعرق غرق شود.

فرهنگ عمید

نزدیک

[مقابلِ دور] دارای فاصلۀ کم مکانی یا زمانی: راه نزدیک، لحظهٴ نزدیک،
[جمعِ نزدیکان] [مجاز] دارای رابطه در دوستی یا خویشاوندی: او از دوستان نزدیک من بود،
دارای شباهت تقریبی، دارای اختلاف جزئی: شکل‌ها نزدیک به هم بود،
(اسم) [مقابلِ دور] مکانی با فاصلۀ کم: از نزدیک آمده‌ام،
(قید) در مکانی با فاصلۀ کم: او نزدیک ایستاده بود،

فرهنگ معین

نزدیک

جلو، پیش، دم، نسبت، خویشی، دارای تفاوت و اختلاف کم. [خوانش: (نَ) [په.] (حراض.)]

معادل ابجد

کوهی نزدیک نیشابور

701

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری