معنی کوه بلند نیشابور

حل جدول

لغت نامه دهخدا

نیشابور

نیشابور. [نی / ن َ] (اِخ) بخش حومه ٔ شهرستان نیشابور شامل سه دهستان به نام ریوند، مازول و دربقاضی و دارای 280 آبادی بزرگ و کوچک است و مجموع نفوس آن در حدود 42000 نفر می باشد. محصول عمده ٔ بخش غلات، پنبه، انواع میوه ها و شغل اهالی زراعت و کسب است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).

نیشابور. [نی / ن َ] (اِ) گوشه ای است در دستگاه شور. نشابور. نشابورک. نشاپورک. نیشابورک. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به نیشابورک شود.

نیشابور. [نی / ن َ] (اِخ) نشابور. نشاپور. نیشاپور. نیسابور. پهلوی: نیوشاهپور. نام اصلی آن نیوک شاهپوهر. بنای این شهر را از شاهپور اول دانسته اند و آن را یکی از چهار شهر بزرگ خراسان قدیم گفته اند. در دوره ٔ یزدگرد دوم (438- 457 م.) نیشابور مدتی محل اقامت او بوده است. در دوره ٔ آخر حکومت ساسانیان ظاهراً نیشابور اهمیت اولین را از دست داده است، زیرا نام آن شهر به ندرت دیده می شود. مسلمانان در حکومت عثمان بن عفان (26-35 هَ.ق.) به صلح بدانجا درآمدند. در دوره ٔ طاهریان و سامانیان نیشابور از نو موقعیت دیرین خود را به دست آورد. در اواخر حکومت مسعود غزنوی که سلجوقیان به مشرق ایران هجوم آوردند طغرل این شهر را مقر خود ساخت. در دوره ٔ حکومت سنجر نیشابور مورد هجوم غزان واقع شد (548 هَ.ق). یاقوت نویسد غزان هر که را در این شهر یافتند کشتند و مال او را گرفتند و شهر را آتش زدند. سپس یکی از غلامان سنجر به نام مؤید به نیشابور درآمد و مدرم را در یکی از محلات آن که شادیاخ نام داشت سکونت داد و شهر را آبادان کرد و باروئی بر گرد آن برآورد. اندک اندک نیشابور آبادان می شد که دیگر بار با هجوم مغولان (618 هَ.ق.) ویران گردید. یاقوت که خود معاصر با مغولان بوده است چنین آرد: در حمله ٔ مغول مردمی که از شهرهای خراسان گریخته بودند در نیشابور گرد آمدند و این شهر را برای سکونت خود استوار ساختند. مغولان شهر را محاصره کردند. یکی از مردم نیشابور تیری افکند و داماد چنگیزخان را بکشت. چنگیزخان خود عازم تسخیر نیشابور شد و این شهر را بگرفت و مغولان هر موجود زنده که یافتند بکشتند و شهر را با خاک یکسان کردند. درباره ٔ جمعیت نیشابور در این عهد سخن را به مبالغت کشانده اند چنانکه عده ای مردم شهر را دوهزارهزار نوشته اند که پیداست بر اساسی نیست ولی هرگاه شمار مردم مقیم آن را در عصر پس از غزان با مردمی که از شهرهای مختلف خراسان بدانجا گریخته بودند در نظر گیریم عددی بزرگ خواهد شد. پس از حمله ٔ مغول دیگر هیچ گاه نیشابور نتوانست مقام گذشته ٔ خود را به دست آورد. گذشته از قبر خیام و شیخ عطار که در نزدیکی این شهر واقع است، بنای امامزاده محروق را باید نام برد. این بنا از آثار قرن هشتم هجری است و گنبدی عالی و کاشی کاری های بسیار زیبا دارد.
موقعیت امروزین. نیشابور یکی از شهرستانهای استان نهم کشور ایران است و محدود است از طرف شمال به کوه بینالود، ازغرب به شهرستان سبزوار، از شرق به بخش فریمان از شهرستان مشهد و بخش کدکن از شهرستان تربت حیدریه و از جنوب به شهرستان کاشمر. آب و هوای شهرستان نیشابور نسبت به پستی و بلندی در شمال و جنوب آن متفاوت است، به این ترتیب که هوای بخشهای سرولایت، قدمگاه، فدیشه وحومه معتدل و هوای قراء و قصباتی که در کوه و دره های بینالود واقع شده اند سرد است، لیکن دهستان عشق آبادو طاغنکوه که در جنوب این شهرستان قرار دارند شوره زار و گرمسیر است به خصوص در فصل بهار و پائیز بادهای شدیدی در این محل می وزد، در بعض سالها بر اثر شدت وزش باد قسمتی از زراعت اهالی زیر شن مستور می شود.
در شمال شهرستان رشته ارتفاعاتی به نام بینالود از شمال غربی سرولایت تا جلگه رخ امتداد دارد که حد طبیعی بین شهرستان مشهد و نیشابور است و مهمترین قلل آن به بلندی 3300 گز است. ارتفاعات دیگری در قسمت جنوب غربی شهرستان است به نام طاغنکوه و کوه جسته که حد فاصل بین شهرستان سبزوار و نیشابور است ومرتفعترین قلل آن 2100 گز می باشد، در منطقه ٔ نیشابور رودخانه ٔ مهمی که دائماً جریان داشته باشد وجود ندارد چند رشته رودهای محلی که در موقع بهار از کوه بینالود سرچشمه گرفته و قراء و قصباتی را که در مسیر آنها واقع است مشروب می نمایند عبارتند از رودخانه ٔ فاروب رمان، رودخانه ٔ دررود، فرزدق، شمس آباد، بوژآباد، نیردباد بالا و پائین. راه آهن تهران به مشهد در جنوب شهر و به موازات جاده ٔ تهران - مشهد عبور می کند. شهرستان نیشابور از چهار دهستان به نام حومه، سرولایت، فدیشه و قدمگاه تشکیل شده و دارای 634 آبادی است و مجموع نفوس آن در حدود 180000 نفر می باشد.
شهر نیشابور. شهر زیبا و خوش آب و هوای نیشابور بر سر راه تهران به مشهد واقع شده است و فاصله ٔ آن نسبت به شهرهای اطراف به شرح زیر است: تا تهران 776، تا مشهد 137 و تا سبزوار 176 کیلومتر است. شهر نیشابور در 58 درجه و 48 دقیقه ٔ طول شرقی و 36 درجه و 14 دقیقه ٔ عرض جغرافیایی واقع است و ارتفاع آن از سطح دریا 1193 گز است، بنابراین 182 گز از مشهد مرتفعتر می باشد. این شهر یکی از شهرهای تاریخی و آباد و پرجمعیت ترین شهرهای ایران بوده که در فتنه ٔ مغول ویران و نفوس آن قتل عام شده اند. به طوری که تاریخ نشان می دهد نیشابور در ازمنه ٔ قدیم در حدود یک میلیون جمعیت و 12هزار قنات داشته که در شهر و قراء و قصبات آن جاری بوده. آثار و علائمی که در اطراف شهر کشف شده نشان می دهد که وسعت شهر چند برابر وسعت فعلی بوده است. شهر نیشابور مطابق آخرین صورت اداره ٔ آمار دارای 24270 نفر جمعیت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).


عسکر نیشابور

عسکر نیشابور. [ع َ ک َ رِ ن َ] (اِخ) محله ای بوده است به نیشابور، شهر مشهور قدیم خراسان. (از معجم البلدان). و رجوع به عسکر شود.


وادی نیشابور

وادی نیشابور. [ی ِ ن َ] (اِخ) یکی از سه جلگه ٔ مهم پارت که بین رشته کوه جغتای و میرابی قرار دارد. دو جلگه ٔ دیگر وادی مشهد و وادی میان آباد است. صفحه ای که ذکرش گذشت از کوهستانهایی در شمال و جلگه هایی در جنوب بدین ترتیب ترکیب یافته: اولا سه رشته کوه است یکی موسوم به دامان کوه یا کوههای اکراد که دامنه اش به سمت کویر خوارزم امتداد دارد دیگری به نام آلاداغ و میرابی در وسط و سومی باسم جغتای یا کوههای جوین در جنوب. این سه زنجیره کوهها با هم متوازی اند. رشته کوههای اولی آبهایی را که به اترک میریزند از آبهای تجن رود جدا میکند و زنجیره های کوههای مرکزی و جنوبی آبهای گرگان رود را از آبهای نیشابور مجزی میکند. تشکیل این سه زنجیره سه وادی ایجاد کرده: 1- وادی مشهد بین کوههای اکراد، آلاداغ و میرابی. 2- وادی میان آباد بین آلاداغ و کوههای جغتای یا جوین. 3- وادی نیشابور میان جغتای و میرابی. (تاریخ ایران باستان ص 2186).


کوه کوه

کوه کوه. (ق مرکب) بسیار زیاد. فراوان. (فرهنگ فارسی معین). از سر تا پا. (ازآنندراج). کوه تاکوه. (ناظم الاطباء). پشته پشته. تپه تپه. برآمدگیها و برجستگی های بسیار بلند:
تلی گشته هر جای چون کوه کوه
برش چشمه ٔ خون ز هر دو گروه.
فردوسی.
به هر جای بد توده چون کوه کوه
ز گردان ایران وتوران گروه.
فردوسی.
به هم بر فکندندشان کوه کوه
ز هر سو به دور ایستاده گروه.
فردوسی.
نخست لدروه کز روی برج و باره ٔ آن
چو کوه کوه فروریخت آهن و مرمر.
فرخی.
خون روان شد همچو سیل از چپ و راست
کوه کوه اندر هوا زین گرد خاست.
مولوی.
کنم وصف پیلان گردون شکوه
که کیف خیالم رسد کوه کوه.
یحیی کاشی (از آنندراج).
مگر ابدال چرخ این کوه دیده
که بانگش کوه کوه از سر پریده.
سالک قزوینی (از آنندراج).


کوه

کوه. (اِ) معروف است و عربان جبل خوانند. (برهان). ترجمه ٔ جبل. (آنندراج). هر برآمدگی کلان و مرتفعی در سطح زمین خواه از خاک باشد و یا سنگ و به تازی جبل گویند. (ناظم الاطباء). پهلوی «کف » (کوه، قله ٔ کوه)، ایرانی باستان «کئوفه » (کوه)، اوستا «کئوفه » (کوه، کوهان)، پارسی باستان «کئوفه » (کوه)، پهلوی «کفک » (کوه، کوهان)، بلوچی «کپک، کفغ » (شانه)، کردی «کوی » (وحشی)، ارمنی «کهک » (کوه، موج)، و به قول کایگر، افغانی «کوب » (کوهان). (از حاشیه ٔ برهان چ معین). هر یک از برآمدگیها و مرتفعات سطح زمین که از خاک و سنگ فراوان و کانیهای مختلف تشکیل شده و نسبت به زمینهای اطراف بسیار بلند باشد. جبل. (فرهنگ فارسی معین). جبل. طور. طود. علم. ذَبر. دَبر. کُه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
آهو ز تنگ و کوه بیامد به دشت و راغ
بر سبزه باده خوش بود اکنون اگر خوری.
رودکی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
چو دریا و چون کوه وچون دشت و راغ
زمین شد به کردار روشن چراغ.
فردوسی.
ببالید کوه آبها بردمید
سر رستنی سوی بالا کشید.
فردوسی.
به چاره بیاوردش از دشت و کوه
به بند آمدند آنکه بد زآن گروه.
فردوسی.
گردون ز برق تیغ چو آتش لپان لپان
کوه از غریو کوس چو کشتی نوان نوان.
فرخی.
بیابان درنورد و کوه بگذار
منازلها بکوب و راه بگسل.
منوچهری.
پیلان ترا رفتن باد است و تن کوه
دندان نهنگ و دل و اندیشه ٔ کندا.
عنصری (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
که چون کرکس به کوهان برگذشتی
بیابان را چو نامه درنوشتی.
(ویس و رامین).
بجنبد ز جا ای پسر چون درخت
به باد سحرگاه کوه ثبیر.
ناصرخسرو.
حوض ز نیلوفر و چمن ز گل سرخ
کوه نشابور گشت و کان بدخشان.
عثمان مختاری.
کآن چاره چو سنبیدن کوه است به سوزن
وآن حیله چو پیمودن آب است به غربال.
امیرمعزی.
ملک وعمرت را چه باک از کید و مکر دشمنان
کوه و دریا را چه باک از سایه ٔ پرذباب.
امیرمعزی (از امثال و حکم ص 1250).
کوه اگر حلم ترا نام برد بی تعظیم
ابر اگر دست ترا یاد کند بی تجلیل
کوه را زلزله چون کیک فتد در باره
ابر را صاعقه چون سنگ فتددر قندیل.
انوری.
کوه را زر چه سود بر کمرش
که شهان را زر از در کمر است.
خاقانی.
بحر در کوه بین کنون پس از آنک
کوه در بحر دیده ای بسیار.
خاقانی.
کوه را در هوا نداشته اند
شمس را بر قمر ندوخته اند.
خاقانی.
دل کوه از تاب سخای او خون شد. (سندبادنامه ص 13).
که منزل به منزل رود کوه و دشت
ببیند جهان در جهان سرگذشت.
نظامی.
چنانش می دوانداز کوه تا کوه
که مرکب ریخت از دنبالش انبوه.
(منسوب به نظامی).
گوهر عالم تویی، در بن دریا نشین
پیش خسان همچو کوه، بیش کمر برمبند.
عطار.
باور نکردمی که رسد سوی کوه، کوه
مردم رسد به مردم باور بکردمی
کوهی بود تنم که بدو کوه غم رسید
من مردمم چرا نرسیدم به مردمی.
نوعی خبوشانی (از امثال و حکم ص 1249).
بی خبر بودند از سر آن گروه
کوه را دیده ندیده کان به کوه.
مولوی.
کَه نیم کوهم ز صبر و حلم و داد
کوه را کی دررباید تندباد.
مولوی.
کوه در سوراخ سوزن کی رود
جز مگر آن کوه برگ که شود.
مولوی.
منعم به کوه و دشت وبیابان غریب نیست
هر جا که رفت خیمه زد و بارگاه ساخت.
سعدی (گلستان).
عجب مدار ز من روی زرد و ناله ٔ زار
که کوه کاه شود گر برد جفای خسی.
سعدی.
دریا و کوه در ره و من خسته و ضعیف
ای خضر پی خجسته مدد کن به همتم.
حافظ.
برده ام صد رنج و شد وصلت نصیب دیگران
کوه را فرهاد کند و لعل را پرویز یافت.
ابوالمعالی (از امثال و حکم ص 1249).
کوه را به نوک سوزن از بیخ برکندن آسانتر است از رذیلت کبر ازدل افکندن. (بهارستان جامی).
به آن باشد که در دامن کشی پای
مثال کوه باشی پای برجای.
جامی.
کوه از بحر چو دریوزه کند
بحر پیداست چه در کوزه کند.
جامی.
چو گردد هزاران توجه یکی
زجا برکند کوهها بی شکی.
ظهوری (از آنندراج).
نروید بجزکوه از آن سرزمین
که نقاش نقشش کشد بر زمین.
ظهوری (از آنندراج).
خرقه ٔ پارین ترا به کار نیاید
کوه موقر کجا و کاه محقر.
قاآنی.
- آفتاب به کوه رفتن، مردن. (ناظم الاطباء).
- کوه آتشفشان، آتشفشان. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به آتشفشان شود.
- کوه آهن، کوهی که از آهن باشد. کوهی که چون آهن سخت باشد:
شود کوه آهن چو دریای آب
اگر بشنود نام افراسیاب.
فردوسی.
- || کنایه از زنجیر بسیار گران:
پای من زیر کوه آهن بود
کوه بر پای چون توان برخاست.
خاقانی.
و رجوع به ترکیب کوه پولاد شود.
- کوه احد؛ رجوع به احد شود:
در دیده ٔ حلم تو نموده
صد کوه احد کم از سپندان.
عمید لوبکی.
آن شه دریاسخا که از دل او هست
کوه احد مایه ٔ نقار گرفته.
مجیر بیلقانی.
شربت زهر، ار تو دهی تلخ نیست
کوه احد گر تو نهی نیست بار.
سعدی.
- کوه اخضر، کنایه از کوه قاف است. (برهان) (فرهنگ فارسی معین). کوه قاف. (ناظم الاطباء). و رجوع به قاف شود.
- کوه اسد، کوهی است که پیوسته آتش از آن افروخته و درخشان باشد و هرگز فروننشیند. (برهان). کوه آتشفشان. (ناظم الاطباء).
- کوه الوند. رجوع به الوند شود.
- کوه به کوه، از این کوه به آن کوه. (ناظم الاطباء). از کوهی به کوهی دیگر:
شهری و لشکری، ز جان بستوه
همه آواره گشته، کوه به کوه.
نظامی.
تا شب، آن روز رفت کوه به کوه
آمد از جان و از جهان بستوه.
نظامی.
- کوه بیدواز. رجوع به بیدواز شود.
- کوه پولاد، کنایه از زنجیر بسیار گران. کنایه از بند وکند بسیار سنگین:
شایدم کالماس بارد چشم از آنک
بند بر من کوه پولاد است باز.
خاقانی.
- کوه تیغ، کنایه از روشنی بسیار است. (برهان) (انجمن آرا). روشنی بسیار. (ناظم الاطباء).
- کوه ثبیر. رجوع به ثبیر شود.
- کوه حلم، بردباری عظیم. وقار و عظمت شأن:
او کوه حلم بود که برخاست از جهان
بی کوه کی قرار پذیرد بنای خاک.
خاقانی.
- کوه رونده، کنایه از اسب و فیل قوی. (آنندراج). اسب و شتر و فیل قوی هیکل. (فرهنگ رشیدی). اسب. (ناظم الاطباء). کنایه از اسب که به تازی فرس خوانند. (برهان):
به کوه رونده درآورد پای
چو پولاد گویی روان شد ز جای.
نظامی (از آنندراج).
- کوه زمرد، مراد از شیئی محال. (غیاث) (از آنندراج). کنایه از چیزی که حصول آن ممکن نباشد. امر محال. (فرهنگ فارسی معین).
- کوه کوهان، شتری که کوهانی بلند و بزرگ چون کوه دارد:
هزار اشتر همه صاحب شکوهان
سراسر پشته پشت و کوه کوهان.
جامی (از آنندراج).
- کوه گنج، کنایه از گنج بزرگ. (آنندراج). گنج بزرگ. (فرهنگ فارسی معین). گنج بی پایان. (ناظم الاطباء).
- کوه و بیابان بریدن، قطع کردن کوه و بیابان. طی کردن و درنوردیدن کوه و بیابان:
هزار کوه و بیابان برید خاقانی
سلامتش به سلامت به خانه بازآورد.
خاقانی.
- کوه و کاه، بزرگ و کوچک. مهم و بی اهمیت: کوه و کاه پیش او یکی است. (فرهنگ فارسی معین).
- کوه و کتل، کوه و تپه های بلند. کوه و گردنه. رجوع به کتل شود.
- کوهی را به کاهی بخشیدن، پربهایی را با بی بهایی مبادله کردن.
- مثل کوه، مثل کوه ابوقبیس، مثل کوه احد، مثل کوه البرز، مثل کوه الوند، مثل کوه «بیدواز» مثل کوه ثبیر، مثل کوه ثهلان، مثل کوه قارن، یعنی گران و بزرگ و باوقار و حلیم. (امثال و حکم ص 1475).
- هفت کوه در میان، چون نام مرگ یا بلا یا بیماریی را برای کسی بردن خواهند دفع آن پیشتر این جمله گویند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- امثال:
کوه با آن عظمت آن طرفش دریا بود، نظیر: کاسه ٔ آسمان ترک دارد. (امثال و حکم ص 1249).
کوه بر پای چون توان برخاست.
خاقانی (از امثال و حکم ص 1249).
کوه به کوه نرسد آدمی به آدمی رسد. (امثال و حکم ص 1249).
کوه را با سوزن نتوان سنبید. (امثال و حکم ص 1249).
کوه را بالای کوه (یا روی) کوه می گذارد، نهایت نیرومند و پرقوت است. (امثال و حکم ص 1249).
کوه کندن و موش برآوردن. (امثال و حکم ص 1250).
کوه و کاه پیش او یکی است. (از آنندراج). رجوع به مثل بعد شود.
کوه و کاه پیش او یکسان است، مردی نادان یا بخشنده و راد است. (امثال و حکم ص 1250).
کوهی را به کاهی بخشند، نظیر: چه کنم با مشتی خاک جز آفریدن. (امثال و حکم ص 1250).
|| پشته. تپه. (از ناظم الاطباء). || اوج. بلندی. (فرهنگ فارسی معین).
- کوه آسمان، یعنی اوج آسمان و بلندی آن. (آنندراج). اوج آسمان. (فرهنگ فارسی معین).
|| در اصطلاح شعرا، کفل و سرین معشوق. (آنندراج):
گرچه می گویم و غیرت به دهن می زندم
کوه سیم از کمر آویختنش را نگرید.
محتشم کاشانی (از آنندراج).
|| مزید مؤخر امکنه: آبندان کوه. آزادکوه. ازن کوه. اسپی کوه. استره کوه. اسکنه کوه. امیدوارکوه. امیرکوه. بادله کوه. برکوه. بیروزکوه. پاین کوه. پایزه کوه. پره کوه. پس داکوه. پشت کوه. پشت گردوکوه. پلت کوه. پیرگردوکوه. پیش داکوه. پیش کوه. چاله کوه. چلان کوه. چمورکوه. داکوه. رانکوه. دوست کوه. رانکوه. زرده کوه. زرمش کوه. زیرمارکوه. سفیدکوه. سلستی کوه، سلسله کوه. سمام کوه. سوادکوه. سفیدکوه. شاه درکوه. شاه سفیدکوه. شادکوه. شاه کوه. شاه کوه بالا. شاه کوه پایین. شاه کوه و سارو. شروین کوه. شکرکوه. شلسکوه. شهریارکوه. شورکوه. عثمان کوه. علم کوه. فرخان فیروزکوه. فش کوه. فیروزکوه. قافلان کوه. کازیارکوه. کرجی کوه. کرکس کوه. کره کوه. کش کوه. کهنه کوه. کوس کوه. کیوان کوه. گاوکوه. گراکوه. گردکوه. گله کوه. گوشواره کوه. گوکوه. لارکوه. لره کوه. لنده کوه. لیت کوه. لیله کوه. ماران کوه. ماوج کوه. موجه کوه. میاه کوه. نچی کوه. نشداکوه. نوکوه. نیج کوه. نیله کوه. وازه کوه. ورکوه. ونداد امیدکوه. ونداد هرمزدکوه. هرمزدکوه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| توده ای عظیم ازهر چیز. کپه ٔ انباشته و روی هم چیده از هر چیز:
نهادند بر دشت هیزم دو کوه
جهانی نظاره شده هم گروه.
فردوسی.
|| بسیار. بسیار بسیار: درد، کوه می آید مو می رود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- یک کوه، بسیار. فراوان: یک کوه کار بر عهده ام گذاشتی و رفتی.
- یکی کوه، بسیار (با یک دنیا و یک عالم مقایسه شود). (فرهنگ فارسی معین):
برون آمد از پرده ٔ تیره میغ
ز هر تیغ گویی یکی کوه تیغ.
نظامی (از آنندراج).

فرهنگ فارسی هوشیار

نیشابور

(اسم) گوشه ایست در دستگاه شور نشاببورک نیشاپورک نشاپورک نشابور.

فرهنگ عمید

بلند

[مقابلِ کوتاه] دراز: چوب بلند،
قدکشیده، برافراشته، مرتفع: کوه بلند،
[مقابلِ پَست] [مجاز] پراهمیت، ارجمند: مقام بلند، نسب بلند،
[مجاز] مساعد: بخت بلند،
بسیار شدید و رسا: صدای بلند،
* بلند شدن: (مصدر لازم)
افراخته شدن،
بالا رفتن،
به بلندی رسیدن،
از جا برخاستن،
دراز شدن چیزی،
* بلند کردن: (مصدر متعدی)
برافراشتن،
بالا بردن،
برداشتن چیزی از زمین یا از جایی،

گویش مازندرانی

بلند

بلند، بالا گرفتن

لقبی برای اسب و قاطر بلند قامت

معادل ابجد

کوه بلند نیشابور

686

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری