معنی کوچک‌ترین واحد زبان

فارسی به عربی

واحد

فرد، لوح خشبی، واحد، وحده

عربی به فارسی

واحد

یک , تک , واحد , شخص , ادم , کسی , شخصی , یک واحد , یگانه , منحصر , عین همان , یکی , یکی از همان , متحد , عدد یک , یک عدد , شماره یک

لغت نامه دهخدا

واحد

واحد. [ح ِ] (ع اِ) مقدار معینی از هر چیز که برای اندازه گیری کمیت ها به کار میرود مانند متر که واحد طول است و کیلوگرم که واحد جرم و وزن است. یکه. (از واژه های فرهنگستان). برای واحدهای فیزیکی سه دستگاه هست، یکی دستگاه S.G.C که سه واحد اساسی دارد که مبنی و پایه ٔ واحدهای دیگر است:
الف - سانتیمتر برای واحد طول، رجوع به سانتیمتر شود. 2- گرم جرم برای واحد جرم، رجوع به گرم شود. 3- ثانیه برای واحد زمان، رجوع به ثانیه شود.
ب - دستگاه.S.T.M که آنهم سه واحد اساسی دارد که پایه ٔ واحدهای دیگر است و آنهاعبارتند از: 1- متر برای طول. 2- تن برای جرم. 3- ثانیه برای زمان.
ج - دستگاه.S.K.M که آن نیز سه واحد اصلی دارد: متر برای طول و کیلوگرم برای جرم و ثانیه برای زمان.

واحد. [ح ِ] (ع ص، اِ) یگانه. یکتا: فلان واحد دهره، فلان یگانه ٔ روزگار است. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بی همتا: فلان واحدالاحدین، یعنی فلانی بی همتاست و این کلمه را در نهایت مدح آرند. (ناظم الاطباء) (آنندراج). بی نظیر. فرد. تنها. بی شریک. (یادداشت مؤلف). رجوع به یکتا شود:
هیولا را اگر وصفی کنی بیرون برد مقدور
که باشد بی خلاف آنگه ز فرد واحد یکتا.
ناصرخسرو.
واحد اندر ملک او را یار نی
بندگانش را جز او سالار نی
نیست خلقش را دگر کس مالکی
شرکتش دعوی کند جز هالکی.
(مثنوی چ خاور ص 253).
دوستان باشند و دلداران ولیک
مهربان نشناسد الا واحدی.
سعدی.
|| جزئی از کلی، فالرجل واحد من القوم یعنی او فردی از افراد قوم است. (از اقرب الموارد). || بسیط. بی جزء. (یادداشتهای مؤلف). || (اِخ) از نامهای خدای تعالی. (مهذب الاسماء). آفریننده:
توحید تو تمام بدوگردد
دانستی ار تو واحد یکتا را.
ناصرخسرو.
رجوع به اﷲ، اوحد، یکتا و وحدت شود. || (ع ص، اِ) نظیر. فلان لاواحدله، فلانی نظیر ندارد. (ناظم الاطباء). || واحد از نظر حکما مقابل کثیر است و تعریف آن را هم به تقابل آن با کثیر کرده اند زیرا تعریف حقیقی برای آن ممکن نیست و بعضی گفته اند: واحد امری است که منقسم نشود و تعاریف دیگری که در محل خود بیان شده برای آن آمده است. (فرهنگ لغات و اصطلاحات فلسفی، سجادی). ورجوع به واحد بالاتصال، واحد بالترکیب، واحد بالجنس، واحد بالطبع، واحد بالعدد، واحد بالعرض، واحد بالنوع شود. واحد بر دو قسم است یکی عرضی یا مجازی و دیگری جوهری یا حقیقی. (فرهنگ مصطلحات عرفاء، سجادی). رجوع به واحد عرضی و واحد جوهری شود.
- اصل واحد، اصل مشترک: و له عروق منشعبه و من اصل واحد. (ابن البیطار).
- خبر واحد، خبر پیغمبر (ص) در اصطلاح اصولیان بر سه قسم است: 1- خبر متواتر که روات متعددی دارد و هیچگونه اختلافی در روایتها دیده نمی شود مانند نقل قرآن و عبارات نمازهای پنجگانه. این گونه خبر موجب علم الیقین است. 2- خبر مشهور که در قرن اول هجری به وسیله ٔیکی از صحابه گفته شده ولی بین دیگران منتشر گردیده است. اعتبار این نوع خبر فروتر از خبر متواتر و برتر از خبر واحد است. 3- خبر واحد که اعتبار آن از دونوع دیگر کمتر است و آن خبری است که یک یا دو تن یابیشتر آن را روایت کنند و چون درجه چنین خبری نازل تر از خبر متواتر و مشهور است شماره ٔ راویان آن مهم نیست و در صورت تعدد راوی به سبب عدم قطعیت آن هم خبرواحد به شمار میرود. این خبر موجب عمل میشود اما مفید علم الیقین نیست. در نورالانوار هم چنین است. (از کشاف اصطلاحات الفنون ص 413). و به همین سبب آن را واجب فی العمل نیز لقب داده اند. خبر واحد خبری است که یک تن از صحابه آن را روایت کرده باشد و بیشتر فقها با شرایطی معین قائل بقبول آنند و آن بر سه قسم است:خبر واحد صحیح، خبر واحد حسن و خبر واحد ضعیف. و خبر صحیح و حسن افاده ٔ ظن میکند نه قطع و خبر ضعیف افاده ترجیح جانب احتمال کند. (از یادداشتهای مؤلف). ورجوع به حدیث شود.
- فی موضع واحد، در یک جای. (ناظم الاطباء).
- کل واحد، هر یک. (ناظم الاطباء).

واحد. [ح ِ] (اِخ) کوهی است متعلق به بنی کلب که عمروبن العداء الاجداری درباره ٔ آن شعری گفته است. (از معجم البلدان).

واحد. [ح ِ] (ع عدد، اِ) یک. نخستین عدد. هو اول عدد الحساب. (اقرب الموارد) (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). یکی. (آنندراج) (ناظم الاطباء). احد. ج، واحدون:
همی گویی که بر معلول خود علت بود سابق
چنان چون بر عدد واحد و یا بر کل خود اجزا.
ناصرخسرو.


زبان

زبان. [زَ] (ع ص) سرکش از مردم و پری. (منتهی الارب). سرکش و گردن کش از مردم و پری. (ناظم الاطباء). || (اِ) واحد زبانیه. (فرهنگ نظام). رجوع به منتهی الارب شود.

زبان. [زَب ْ با] (اِخ) پدر محمدبن زبان راوی است. (از قاموس) (تاج العروس) (منتهی الارب). رجوع به محمدبن زبان شود.

فرهنگ عمید

زبان

(زیست‌شناسی) عضو گوشتی و متحرک در دهان انسان و حیوان که با آن مزۀ غذاها چشیده می‌شود و به جویدن غذا و بلع آن کمک می‌کند و انسان به‌وسیلۀ آن حرف می‌زند،
[مجاز] لهجه و طرز تکلم و گفتار هر قوم و ملت،
* زبان اوستایی: از قدیمی‌ترین زبان‌های ایرانی که کتاب اوستا به آن زبان نوشته شده،
* زبان ‌بر کسی باز کردن: [قدیمی، مجاز] دربارۀ او عیب‌جویی و بدگویی کردن،
* زبان ‌بر کسی گشادن: [قدیمی، مجاز] = * زبان بر کسی باز کردن: جهان‌دار نپسندد این بد ز من / گشایند بر من زبان انجمن (فردوسی: ۲/۲۶۹)،
* زبان‌ بستن: (مصدر لازم) [قدیمی] سکوت کردن، خاموش شدن،
* زبان به کام کشیدن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] ساکت شدن، خاموش شدن،
* زبان تر کردن: (مصدر لازم) [مجاز] سخن گفتن، کلمه‌ای بر زبان آوردن: با من به ‌سلام خشک ای دوست زبان تر کن / تا از مژه هر ساعت لعل ترت افشانم (خاقانی: ۶۳۸)،
* زبان ‌حال (حالت): [مجاز]
وضع و حالت شخص که از حال و راز درون او حکایت کند،
زبان دل: چشمم به زبان حال گوید / نی آنکه به ‌اختیار گویم (سعدی۲: ۵۳۶)،
* زبان دادن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] قول دادن، وعده دادن، عهد و پیمان بستن: شما را زبان داد باید همان / که بر ما نباشد کسی بدگمان (فردوسی: ۸/۹۸)،
* زبان ‌دل: [مجاز] زبان حال، زبان باطن، کلام یا حالتی که از راز درون شخص حکایت کند،
* زبان درکشیدن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] ساکت شدن، خاموشی گزیدن: زبان درکش ار عقل داریّ و هوش / چو سعدی سخن‌ گوی، ورنه خموش (سعدی۱: ۱۵۷)،
* زبان ریختن: (مصدر لازم) [عامیانه، مجاز]
بسیارحرف زدن، پرحرفی کردن،
زبان‌بازی کردن،
* زبان ‌زدن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز]
سخن گفتن، حرف زدن،
زبان‌درازی کردن،
چشیدن،
* زبان‌ زرگری: [مجاز] زبان ساختگی و قراردادی که زرگرها و بعضی دیگر از مردم با آن تکلم می‌کنند و قاعده‌اش این است که به هر هجای کلمه یک (ز) اضافه می‌کنند مثلاً کتاب را (کِ زِ تاب ز‌ا‌ب) می‌گویند،
* زبان ‌ستدن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز]
زبان ‌ستاندن، قول گرفتن،
(مصدر متعدی) خاموش گردانیدن، وادار به سکوت کردن،
* زبان کسی را بستن: [مجاز] او را ساکت کردن، خاموش کردن: به‌ کوشش توان دجله را پیش بست / نشاید زبان بداندیش بست (سعدی۱: ۱۶۷)،
* زبان کلک: [قدیمی، مجاز] زبان ‌قلم، نوک قلم،
* زبان کوچک: (زیست‌شناسی) ملاز، ملازه، عضو گوشتی کوچکی به‌شکل زبان که در بیخ حلق آویزان است،
* زبان گاو: [قدیمی]
نوعی از پیکان تیر بوده، شبیه زبان گاو: در آن بیشه که بود از تیر و شمشیر / زبان گاو برده زهرهٴ شیر (نظامی۲: ۲۵۴)،
(زیست‌شناسی) = گاوزبان
* زبان ‌گشادن: (مصدر لازم) [مجاز] زبان باز کردن، لب به سخن گشودن، آغاز گفتار کردن،
* زبان گل‌ها: رمز و مفهومی که ادبای اروپایی برای هریک از گل‌ها در نظر گرفته‌اند، مثلاً گل همیشه‌بهار رمز امیدواری، گل سرخ رمز عشق، گل شب‌بو رمز خوشبختی، و گل بنفشه رمز بی‌علاقگی است،

معادل ابجد

کوچک‌ترین واحد زبان

788

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری