معنی کَت

حل جدول

کَت

تخت سلاطین هندوستان


تخت سلاطین هندوستان

کَت

واژه پیشنهادی

لغت نامه دهخدا

کتیت

کتیت. [ک َ] (ع مص) کَت ّ. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). شروع غلیان نبیذ و جز آن قبل از شدت یافتن. (از اقرب الموارد). رجوع به کت شود. || برانگیخته شدن مرد از خشم. || بانگ کردن کره شتر. || بانگ کردن مرد از شدت خشم مانند کره شتر. || نرم و آهسته رفتن کسی یا گام نزدیک گذاشتن در تند رفتن. (از ناظم الاطباء). و رجوع به کَت ّ شود.


اکتات

اکتات. [اِ] (ع مص) سخن در گوش کسی گفتن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). به معنی کَت ّ. (از اقرب الموارد). و رجوع به کت شود. || راز با کسی در میان نهادن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به اکتتات شود.


شاهی

شاهی. (حامص) پادشاهی و سروری. (برهان قاطع). شاه بودن. (فرهنگ نظام). مقام شاه. (یادداشت مؤلف). سلطنت. پادشاهی. خسروی. ملک:
روز ارمزد است شاها شاد زی
بر کَت ِ شاهی نشین و باده خور.
ابوشکور.
بزرگی و شاهی و فرخندگی
توانائی و فر و زیبندگی.
دقیقی.
بشاهی بر او آفرین خواندند
همه زر و گوهر برافشاندند.
فردوسی.
چو گردنده گردون بسر بر بگشت
شد از شاهیش سال بر سی و هشت.
فردوسی.
هر آنکس که اوتاج شاهی بسود
بر آن تخت چیزی همی برفزود.
فردوسی.
بشاهی بپایست هر لشکری.
منوچهری.
کنون چون بشاهی رسیدی ز بخت
بزرگیت خواهد بد و تاج و تخت.
اسدی.
بنده ای و دعوی شاهی کنی
شاه نه ای چونکه تباهی کنی.
نظامی.
باز گفتم بدو حکایت خویش
قصه ٔ شاهی و ولایت خویش.
نظامی.
یکی را از تخت شاهی فرود آورد. (گلستان).
در آن مقام که شاهی به هر گدا بخشند
چه دولتیست که ما را همان بما بخشند.
صائب.
|| (ص نسبی، اِ) شیعه. کسی که پیروی حضرت امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب علیه السلام را می کند. (ناظم الاطباء).


هم

هم. [هََ] (حرف ربط، ق) به معنی نیز که به عربی ایضاً گویند. (برهان). لفظ فارسی است مرادف نیز. صاحب بهار عجم نوشته که فرق در لفظ «نیز» و لفظ «هم » این است که آوردن لفظ «هم » بر معطوف و معطوف علیه هر دو صحیح باشد، چنانکه گویند: هم نماز کردم و هم روزه گرفتم، به خلاف لفظ «نیز» که تنها بر معطوف آید. ایضاً لفظ «هم » در مفردات آید، چنانکه: هم زید را زدم و نیز عمرو را، و اگر جمله ٔ دوم بنابر ضرورت به صورت مفرد باشد، اصل در جمله خواهد بود (یعنی کلمه به جای یک جمله است).و نیز لفظ «هم » بر لفظی داخل میشود که آن لفظ محمول به مواطات بر مدخول نشود، مثلاً «همراز» گویند به معنی دو کس که رازدار یکدیگر باشند و «همرازدار» نگویند. لفظ «هم » از حروف عاطفه است و افاده ٔ اشتراک در کاری را کند. این لفظ با لفظ «نیز» گاه هر دو می آید. (از غیاث). نیز. ایضاً. (یادداشت مؤلف):
شدم پیر بدین سان و تو هم خود نه جوانی
مرا سینه پُرالخوخ و تو چون خفته کمانی.
رودکی.
یک لخت خون بچه ٔ تاکم فرست از آنک
هم بوی مشک دارد، هم گونه ٔ عقیق.
رودکی.
امروز به اقبال تو ای میر خراسان
هم نعمت و هم روی نکو دارم وسناد.
رودکی.
بر گونه ٔسیاهی چشم است غژم او
هم برمثال مردمک چشم از او تکس.
بهرامی سرخسی.
گلیمی که خواهد ربودنْش باد
ز گردن بیفکن هم از بامداد.
بوشکور.
این ناحیتی است هم از طبرستان. (حدود العالم).
تن شهریاران گرامی بود
هم از کوشش و جنگ نامی بود.
فردوسی.
همه موبدان پیش تختش رده
هم اسپهدان پیش او صف زده.
فردوسی.
دلم گشت از آن کار چون نوبهار
هم از رستم و هم ز اسفندیار.
فردوسی.
فرامرز وی را هم اندرزمان
بیاورد نزدیک شاه جهان.
فردوسی.
به دست جنگجویان تیغ رخشان
همی خندید هم بر جان ایشان.
فخرالدین اسعد.
گفتی که خلق نیست چو من نیز در جهان
هم شاطر و ظریفم و هم شاعر و دبیر.
ناصرخسرو.
یار تو باید که بخرّد تو را
هم تو خودی خیره خریدار خویش.
ناصرخسرو.
هم قلتبان به چشم من آن مردی
کو دل نهد به زیور و تیمارش.
ناصرخسرو.
تو هم ممکن نخواهی بودن در شغل خویش. (تاریخ بیهقی). و هم درساعت آلتونتاش برنشست و عبدوس را یک دو فرسنگ با خویشتن برد. (تاریخ بیهقی). نامه نویسد هم اکنون به خوارزمشاه چنانکه رسم است. (تاریخ بیهقی). و هم در شب رسولی نامزد کرد مردی علوی، وجیه از محتشمان سمرقند. (تاریخ بیهقی).
چو نتوان ز دشمن برآورد پوست
از او سربه سر چون رهی هم نکوست.
اسدی.
رسم چنان است که نخست حنا برنهند و یک ساعت صبر کنند، پس بشویند و وسمه برنهند و هم صبر کنند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
هم بنماند چنین هم بود از قدر صدر
درد ورا انحطاط، رنج ورا انتها.
خاقانی.
به سوی توانا توانافرست
به دانا هم از جنس دانا فرست.
نظامی.
و اختلاف حکایات و حالات مختلف نیز هم بود. (تذکرهالاولیاء).
گر قضا پوشد سیه همچون شبت
هم قضا دستت بگیرد عاقبت.
مولوی.
اگر این طایفه هم بر این نسق روزگاری مداومت نمایند مقاومت با ایشان ممتّع گردد. (گلستان). گفت کنیزک را به سیاه بخش که نیم خورده ٔ او هم او را شاید. (گلستان).
بَرَد بوستان بان به ایوان شاه
به تحفه ثمر هم ز بستان شاه.
سعدی.
زن بد در سرای مرد نکو
هم در این عالم است دوزخ او.
سعدی.
درد دل بیقرار سعدی
هم با دل بیقرار گویم.
سعدی.
من هم اول روز گفتم جان فدای روی تو
شرط مردی نیست برگردیدن از گفتار خویش.
سعدی.
دیدار شد میسر و بوس و کنار هم
از بخت شکر دارم و از روزگار هم.
حافظ.
ترکیب ها:
- همچنان. همچنین. همچو. همچون. رجوع به این مدخل ها شود.
|| یکدیگر. (یادداشت مؤلف): و هر قبیله را از ایشان مهتری بود از ناسازندگی با هم. (حدود العالم).
چه مرد است آنکه همچون هم نباشد
مر او را در جهان گفتار و کردار.
مسعودسعد.
چو نام هم شنیدند آن دو چالاک
فتادند از سر زین بر سر خاک.
نظامی.
به تو خرم کنم ایوان شه را
قران سازم به هم خورشید و مه را.
نظامی.
درافکن به هم گرگ را با پلنگ
تو بر آرد را از میان دو سنگ.
نظامی.
جان مرغان و سگان از هم جداست
متحد جانهای مردان خداست.
مولوی.
بیگانگی نگر که من و یار چون دو چشم
همسایه ایم و خانه ٔ هم را ندیده ایم.
؟ (از امثال و حکم ص 1992).
ز دیدار هم تا به حدی رمان
که بر هر دو تنگ آمدی آسمان.
سعدی.
سعدیا عشق نیامیزد و شهوت با هم
پیش تسبیح ملایک نرود دیو رجیم.
سعدی.
خرقه ٔ زهد و جام می گرچه نه درخور همند
این همه نقش میزنم از جهت رضای تو.
حافظ.
شود جهان لب پرخنده ای اگر مردم
کنند دست یکی در گره گشایی هم.
صائب.
- از هم افتادن، متفرق شدن. از هم دور افتادن: غلامانش کاریند و در ایشان رنج بسیار برده است باید که ازهم نیفتند. (تاریخ بیهقی).
- از هم باز شدن، متلاشی شدن. پریشان شدن. جدا شدن اجزاء چیزی از یکدیگر: هرگاه که بیرون کشند [میخ را] درحال از هم باز شود. (کلیله و دمنه).
- از هم بریدن، تمام شدن. رشته ٔ چیزی قطع شدن. دنباله قطع شدن:
نه هرگز خورشهاش برّد ز هم
نه مهمانْش را گردد انبوه کم.
اسدی.
- از هم دریدن، خرد شدن. تکه پاره شدن (کردن):
چنان از هم درید اندام آن بوم
که می شد زیر زخمش سنگ چون موم.
نظامی.
دریدند از هم آن نقش گزین را
که رنگ از روی بردی نقش چین را.
نظامی.
من که گاوان را ز هم بِدْریده ام
من که گوش شیر نر مالیده ام.
مولوی.
نمی ترسی ای گرگ ناقص خرد
که روزی پلنگیت از هم درد؟
سعدی.
- بر هم اوفتادن، روی هم ریختن. به روی هم افتادن:
مویت رها مکن که چنین بر هم اوفتد
کآشوب حسن روی تو در عالم اوفتد.
سعدی.
- بر هم بستن، بستن. به هم بستن: همه شب دیده بر هم نبسته. (گلستان).
- بر هم دریدن، دریدن. از هم دریدن:
یکی بچه ٔ گرگ می پرورید
چو پرورده شد خواجه بر هم درید.
سعدی.
- بر هم زدن، بر هم نهادن. به هم نزدیک کردن:
گر آید از تو برویم هزار تیر جفا
جفاست گر مژه بر هم زنم ز پیکارش.
سعدی.
- || آشفته کردن. پریشان کردن. به هم زدن.
- بر هم نهادن، به هم نهادن.بر روی یکدیگر گذاشتن:
خدا را ای رقیب امشب زمانی دیده بر هم نه
که من با لعل خاموشش نهانی صد سخن دارم.
حافظ.
- || انبار کردن. جمع آوردن:
به سیم و زر نکونامی به دست آر
منه بر هم که برگیرندش از هم.
سعدی.
- به هم آمدن، متصل شدن. پیوستن. بسته شدن شکاف یا سوراخ زخم و جز آن:
هر دل که شد از هیبت او تافته و ریش
آن دل نه به دارو به هم آید نه به مرهم.
فرخی.
چو دشمن شکستی بیفکن علم
که بازش جراحت نیاید به هم.
سعدی.
- || با هم آمدن. همراه شدن:
آمده نوروز ما با گل سوری به هم
باده ٔ سوری بگیر بر گل سوری بچم.
منوچهری.
- به هم انداختن، دو تن را به ستیزه واداشتن و تحریک کردن.
- به هم برآمدن، پریشان شدن:
ناچار هرکه دل به غم روی دوست داد
کارش به هم برآمده باشد چو موی دوست.
سعدی.
- || ناراحت شدن. به خشم آمدن: پسر دفع آن ندانست، به هم برآمد. (گلستان).
چو من داد معنی دهم در حدیث
برآید به هم اندرون خبیث.
سعدی.
شنید این سخن شهریار عجم
ز خشم و خجالت برآمد به هم.
سعدی.
- || منقلب شدن. در آشوب شدن:
سرمست اگر درآیی عالم به هم برآید
خاک وجود ما را گرد از عدم برآید.
سعدی.
سپاه و رعیت به هم برآمدند و برخی از بلاد ازقبضه ٔ تصرف او به در رفت. (گلستان).
- به هم برآمدن دل، سوختن دل. رنجیده شدن دل: سلطان را از سخن او دل به هم برآمد و آب در دیده بگردانید. (گلستان). جوان را دل از طعنه ٔ ملاح به هم برآمد. (گلستان).
- به هم برآمده، خشم گرفته. اخم کرده: یکی از صاحبدلان زورآزمایی را دید به هم برآمده و کف دردهان آورده. (گلستان).
- به هم بستن، بستن. فراز کردن:
نشسته بودم و خاطر به خویشتن مشغول
در سرای به هم بسته از خروج و دخول.
سعدی.
- به هم برشکستن، شکست دادن. مغلوب کردن:
سپاهی ز توران به هم برشکست
همه کامه ٔ دشمنان کرد پست.
فردوسی.
- به هم برکردن، رنجانیدن. دلگیر کردن:
به هم برمکن تا توانی دلی
که آهی جهانی به هم برکند.
سعدی.
- به هم رسیدن، وصال. یکدیگر را دیدن:
فرصت شمار صحبت کز این دوروزه منزل
چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن.
حافظ.
- به هم شدن، جمع شدن. با هم شدن. مقابل به هم کردن.
- به هم زدن، پریشان کردن.
- || مخلوط کردن مایعات با چیزی دیگر.
- به هم شده، متفق. پیوسته. گردآمده:
کند به تیر پراکنده چون بنات النعش
به هم شده سپهی را به گونه ٔ پروین.
فرخی.
به صُرّه زرّ به هم کردم و به بدره درم
همی روم که کنم خلق را از این آگاه.
فرخی.
برِاو مال به هم کردن منکر گنهی است
نکند مال به هم زآنکه بترسد ز گناه.
فرخی.
تو پارسایی و رندی به هم کنی سعدی
میسرت نشود، مست باش یا مستور.
سعدی.
- به هم نشستن، با هم نشستن. همنشین شدن:
طریقت شناسان ثابت قدم
به خلوت نشستند جمعی به هم.
سعدی.
شبی در جوانی و طیب نعم
جوانان نشستیم چندی به هم.
سعدی.
- چشم بر هم نهادن، چشم را بستن:
دلم صد بار میگوید که چشم از فتنه بر هم نه
دگر ره دیده می افتد بر آن بالای فتانم.
سعدی.
- درهم، پریشان و آشفته:
کارم چو زلف یار پریشان و درهم است
پشتم به سان ابروی دلدار پرخم است.
سعدی.
- || گرفته. خشمگین.
- در هم شدن، خشمگین شدن:
گر خردمند از اوباش جفایی بیند
تا دل خویش نیازارد و در هم نشود.
سعدی (دیوان چ مصفا ص 824).
- در هم شکستن، شکستن. خرد کردن:
بفرمود در هم شکستند خرد
مبدل شد آن عیش صافی به دُرد.
سعدی.
- در هم فتادن، توی هم رفتن. بی نظم شدن:
نبردآزمایی از ادهم فتاد
به گردن برش مهره در هم فتاد.
سعدی.
- دست به دست هم دادن، متحدشدن.
- روی در هم کشیدن، خشمگین شدن. به هم برآمدن: سلطان روی از توقع او در هم کشید. (گلستان).
- سر به هم آوردن، التیام یافتن جراحت: هر جراحتی که به زر افتد زود به شود لیکن سر به هم نیارد. (نوروزنامه).
- سرش را هم آوردن، کاری را تمام کردن. فیصل دادن.
ترکیب های دیگر:
- هم آخُر. هم آخور. هم آرایشی. هم آشیان. هم آشیانی. هم آغوش. هم آغوشی. هم آگوش. هم آوا. هم آواز. هم آوازی. هم آورد.هم آویز. هم آهنگ. هم آهنگی. هم آیین. همار. همارا. هماره. همان. همانا. همانگه. همانند. همانندی. هم اتفاق.هم ارتفاع. هم ارز. هم اسم. هم اصل. هم اطاق. هم افسر. هم افق. هم باد. هم بار. هم باز. هم بازی. هم بالا. هم بالایی. هم بالین. هم بر. هم بری. هم بساط. هم بستر. هم بستری. هم بستگی. هم بو. هم بوی. هم بها. هم پاچگی. هم پاچه. هم پالکی. هم پای. هم پایه. هم پدر. هم پرسش. هم پرواز. هم پشت. هم پشتی. هم پنجگی. هم پنجه. هم پوست. هم پهلو. هم پهلوی. هم پهنا. هم پیالگی. هم پیاله. هم پیشه. هم پیله. هم پیمان. هم پیمانی. هم پیوند. همتا. هم تاب. هم تازیانه. همتاه. همتایی. هم تخت. هم تختی. هم تراز. هم ترازو. هم ترانه. هم تگ. هم تگی. هم تن. هم تنگ. هم تیره. هم جامه. هم جای. هم جثه. هم جفت. هم جنب. هم جنس. هم جوار. هم جواری. هم چانه.هم چرا. هم چشم. هم چشمی. هم چنان. هم چند. هم چندان. هم چنو. هم چنین. همچو. همچون. همچونین. هم چهر. هم حال. هم حالت. هم حجره. هم حد. هم حرب. هم حربی. هم حرفت. هم حساب.هم حقّه. هم حکم. هم خاصیت. هم خاک. هم خان. هم خانگی. هم خانه. هم خرج. هم خُفت. هم خو. هم خواب. هم خوابه. هم خوان. هم خوانی. هم خور. هم خوراک. هم خورند. هم خون. هم خوند.هم خوی. هم خویی. هم خیال. هم خیمه. هم داستان. هم داستانی. هم داماد. هم دامان. هم دایگی. هم درجه. هم درد. هم دردی. هم درس. هم درود. هم دست. هم دستان. هم دستانی. هم دستی. هم دکّان. همدگر. هم دل. هم دلی. هم دم. هم دمی. هم دندان. هم دوره. هم دوش. هم ده. همدیگر. هم دین. هم دیوار. هم ذوق. همراد. هم راز. هم رازی. همراه. همراهی. هم رای. هم رایی. هم رتبت. هم رتبه. هم رخت. هم رده. هم رزم. هم رس. هم رسته. هم رضاع. هم رفیق. هم رکاب. هم رکابی. هم رنگ. هم رو. همره. همرهی. هم ریخت. هم ریش. هم ریشه. همزاد. همزاده. هم زانو. هم زبان. هم زبانی. هم زدن. هم زلف. هم زمان. هم زمین. هم زنجیر. هم زور. هم زی. هم زیست. هم زیستی. هم ساز. هم سال. هم سالی. هم سامان. هم سان. همسایگی. همسایه. هم سبق. هم سپر. هم ستیز. هم سخن. همسر. هم سرا. هم سرای. همسری. هم سطح. هم سفت. هم سفر. هم سفره. هم سکّه. هم سلک. هم سلیقه. هم سن. هم سنخ. هم سنگ. هم سنگی. هم سو. هم سوگند. هم سیر. هم شاگردی. هم شأن. هم شراب. هم شغل. هم شکل. هم شکم. هم شور. هم شوی. هم شهر. هم شهری. هم شیر. هم شیرگی. همشیره. هم شیوه. هم صحبت. هم صحبتی. هم صدا. هم صف. هم صفی. هم صفیر. هم صنف. هم صورت. هم طارم. هم طبع. هم طبقه. هم طراز. هم طریق. هم طریقت. هم طویله. هم عرض. هم عصر. هم عقد. هم عقیدت. هم عقیده. هم عمق. هم عنان. هم عنانی. هم عهد. هم عهدی. هم عیار. هم غذا. هم غصّه. هم فکر. هم فکری. هم قافله. هم قافیه. هم قامت. هم قبیله. هم قد. هم قدح. هم قدر. هم قدرت. هم قدم. هم قران. هم قرین. هم قرینه.هم قسم. هم قطار. هم قفس. هم قلم. هم قمار. هم قواره. هم قول. هم قوّه. هم قیمت. همکار. همکاری. هم کاسگی. هم کاسه. هم کالبد. هم کام. هم کَت. هم کجاوه. هم کران. هم کردن.هم کسب. هم کشیدن. هم کف. هم کفو. هم کلاس. هم کلام. هم کنار. هم کوچه. هم کوش. هم کیسه. هم کیش. هم کیشی. هم گام. هم گاه. هم گذاشتن. همگر. هم گروه. هم گروهه. هم گشت. همگن. هم گوشه. هم گونه. هم گوهر. هم گهر. هم گیر. هم گین. هم لباس. هم لحن. هم لخت. هم لقب. هم لوح. هم مادر. هم مادری. هم مالیدن. هم مانند. هم محله. هم مدرسه. هم مذهب. هم مرتبه. هم مرز. هم مزاج. هم مسلک. هم مصاف. هم معنی. هم مَقیل. هم منزل. هم میدان. هم میهن. هم ناله. هم نام. هم نامی. هم ناورد. هم نبرد. هم نبردی. هم نژاد. هم نژاده. هم نسب. هم نشان. هم نشانی. هم نشست. هم نشستی. هم نشیمنی. هم نشین. هم نشینی. هم نفس. هم نقابی. هم نمک. هم نوا. هم نورد. هم نوع. هموار. هموارگی. همواره. همواری. هم وثاق. هم وثاقی. هم وزن. هم وِطا. هم وقت. هم ولایتی. همیدون. همین.
|| باز هم. در مقایسه بهتر است. نسبت به دیگران بهتراست. (یادداشتهای مؤلف):
زاهد چو از نماز تو کاری نمیرود
هم مستی شبانه و راز و نیاز من.
حافظ.


شاه

شاه. (اِ) پادشاه و ملک بود. (لغت فرس اسدی). پادشاه. (صحاح الفرس).پادشاه را گویند. (معیار جمالی) (از مؤید الفضلاء).آنکه بر کشوری پادشاهی و سلطنت کند. تاجور. تاجدار.سلطان. ملک. صاحب تاج. شه. خدیو. شهریار. خدیش. خسرو. میر. امیر. شاهنشاه. حکمران یک مملکت که نامهای دیگرش: ملک و سلطان و پادشاه است. این لفظ در پهلوی هم شاه بوده و ریشه اش در سنسکریت «شاس » بمعنی حکومت کردن است و در اوستا «ساستر» بوده از همان ریشه، و «تر» در اوستا و سنسکریت ملحق به لفظ شده است و معنی فاعل در ماده ٔ آن لفظ احداث میکند پس معنی ساستر حکم راننده است. در اوستا لفظ خشتره هم برای شاه است که از ریشه ٔ کشتره ٔ سنسکریت است به معنی کسی که از نژاد کشتری هندوست و پادشاه هم از این فرقه میشده و کشتری نام یکی از نژادهای چهارگانه ٔ هندو بوده که کارهای لشکری و سلطنت مخصوص او بوده است و چون همیشه پادشاه از این نژاده بوده در سنسکریت کشتره و در اوستا خشتره مبدل کشتره مجازاً بمعنی پادشاه استعمال شده و معنی کشتره محافظت کننده ٔ از خرابی است چه کشه بمعنی خرابی و «تر» از «تری » بمعنی محافظت کردن است چه پادشاه محافظ ملک از خرابی بوده است. در فارسی هخامنشی خشتره بمعنی سلطنت و خشی تهیی بمعنی پادشاه از همان ریشه ٔ کشتره ٔ سنسکریت است و سترپ هم که یونانیها بمعنی حاکم در تاریخ ایران استعمال کردند محرف «خشتریا» فارسی هخامنشی است بمعنی حاکم و از همان ریشه است. (از فرهنگ نظام):
روز ارمزدست شاها شاد زی
بَر کَت ِ شاهی نشین و باده خور.
ابوشکور.
چو بیند ترا کی کند کار بد
خود ازشاه ایران بدی کی سزد.
فردوسی.
بگیتی درون سال سی شاه بود
بخوبی چو خورشید بر گاه بود.
فردوسی.
چو شب روز شد بامدادان پگاه
تبیره برآمد ز درگاه شاه.
فردوسی.
اگر شاه با شاه جوید نبرد
چرا باید این لشکر و دار و برد.
فردوسی.
جشن سده آیین جهاندار فریدون
بر شاه جهاندار فری باد و همایون.
عنصری.
گروهشان همه در دست شاه کشته شده
سپاهشان دل پرکین و شهرشان ابتر.
عنصری.
چو از معسکر میمون برفت رایت شاه
فتاد زلزله اندر مصاف آن عسکر.
عنصری.
شاه چو دل برکَنَد ز بزم و گلستان
آسان آرد بچنگ مملکت آسان.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
شاه چو در کار خویش باشد بیدار
بسته عدو را برد ز باغ بزندان.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
شاه چو بر خود قبای عجب کند راست
خصم بدردش تا به بند گریبان.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
شاه چو بر خز و بز نشیند و خسبد
بر تن او بس گران نمایدخفتان.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
داند از کردگار کار که شاه
نکند اعتقاد بر تقویم.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
خسرو ایران میر عرب و شاه عجم.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
هر آن شاه کو خوار دارد شهی
شود زود ازو تخت شاهی تهی.
اسدی.
گنه کار چون بد ببیند ز شاه
دلیری کند بیشتر بر گناه.
اسدی.
تو شاهی وانچه دانی یا ندانی
ز نیکی و بدی گفتن توانی.
(ویس و رامین).
شاه دینارفشان باید و بدخواه شکن.
قطران.
شاه را کافتاب میغ بود
حرز و تعویذ رمح و تیغ بود.
سنایی.
شاه بددل همیشه خوار بود.
سنایی.
شاه را از رعیت است اسباب
عین دریا ز جوی یابدآب.
سنایی.
شاه را خواب خوش نباید خفت
فتنه بیدار شد چو شاه بخفت.
سنایی.
بعلم تست که چندین هزار نفس نفیس
چه زن چه مرد چه پیر و جوان چه داه و چه شاه.
انوری.
شاه جهان مهدی ظفر یعنی شبان دادگر
ایام دجال دگر گرگ ستم ران پرورد.
خاقانی.
یک رضای شاه شاه آمد عروس طبع را
از کرم کابین عذرا برنتابد بیش از این.
خاقانی.
مگو شاه و سلطان اگر مرد دردی
ز رندان وقت آشنایی طلب کن.
خاقانی.
شاه را باید که باشد خوی رب
رحمت او سبق گیرد بر غضب.
مولوی.
شاه بیدارست حارس خفته گیر
جان فدای خفتگان دل بصیر.
مولوی.
پس بگفتندش به اقبال تو شاه
غالب آییم و شود کارش تباه.
مولوی.
گفت شاه از هر کسی یک سر برید
من از او هر لحظه قربانم جدید.
مولوی.
شاه خفته ست فتنه ٔ بیدار
چشم دولت ز شاه خفته مدار.
اوحدی.
شاه چون مستعد جنگ بود
دشمنان را مجال تنگ بود.
اوحدی.
شاه باید که گیرد از سر هوش
بر جهان چشم و بر رعیت گوش.
اوحدی.
فصل خامس صفت شاه همه عرضه کنم
که ببندی کمرخدمت او عاشق وار.
بسحاق اطعمه.
در دو نوع حکومت مطلقه و مشروطه شاه وجود دارد. نمونه ٔ شاه در حکومت مطلقه، حکومت سلسله های ایران از قبیل قاجاریه و غیره است و نمودار حکومت مشروطه ٔ سلطنتی حکومت تعدادی از کشورهای جهان است. شاه در تمام ادوار تاریخ ایران قدیم تا پایان دوره ٔ قاجاریه مستبد بوده است و بطوری که از تواریخ به دست می آید شاه در دوره ٔ هخامنشی مالک الرقاب و منبعمقررات و مصدر اوامر و نواهی و بخشنده ٔ امتیازات و افتخارات و داور نهائی در دادن پاداشها و کیفرها و فرمانده ٔ کل قوای بری و بحری و رئیس کل تشکیلات کشوری و لشکری و رئیس مذهب و نماینده ٔ اهورمزد بوده است و سلطنت را موهبت الهی می شمردند. حکومت شاه مطلقه و غیرمحدود بود تا اندازه ای در دوره ٔ اشکانی و بالخصوص در دوران ساسانی تقریباً وضع بهمین منوال بود و شاه حکومت مستبد و مطلقه را در دست داشت ولی بعد از اسلام تشکیلات سلطنتی که وضع مستقلی برای خود داشت بهم ریخت و حکام ایران تحت نفوذ خلفای اسلامی درآمدند، گرچه عنوان «شاه » یا سلطان به ایشان داده میشد ولی هرگز آن استقلال بمعنی حقیقی را نداشتند، تا آنکه رفته رفته نفوذ خلفای اسلامی از میان رفت و مجدداً «شاه » بعنوان مستقل و حکومت مستبد بوجود آمد. و همگی همان حکومت مطلقه و مستبده را داشتند. و شاه فعال مایشاء بود تاآنکه در اواخر دوره ٔ سلطنت مظفرالدین شاه قاجار ایران دارای حکومت سلطنتی مشروطه گردید و چون سلسله ٔ قاجاریه از میان برداشته شد، و خاندان پهلوی با در دست گرفتن سلطنت مشروطه زمام امور را بدست گرفتند. طبق قانون اساسی ایران حکومت ایران سلطنت مشروطه شد. || کلمه ای است فارسی بمعنی آقا و ملک و از القاب شاهان ایرانی و کسانی که خود را به ایشان تشبیه میکردند از قبیل طبقه ٔ اول و مرزبانان و شهرداران دوره ٔ ساسانی و لقب شاهزادگانی که قبل از جلوس بر تخت شاهی حکومت ایالتی را بعهده داشته اند و یا لقب شاهان کوچکی که خود را در پناه شاهنشاهان ایران می کشیدند و شاهنشاه، در عوض شاهی را در دودمان آنها موروثی میکرد و این لقب گاه با کلمه ٔ دیگر ترکیب میشد از قبیل: شاه ارض، شاه جهان، شاه دیار بکر، کرمانشاه، گیلانشاه، شاه آتی، سکانشاه، میشانشاه و امثال آن. رجوع به ایران در زمان ساسانیان ص 121، 122، 359 و النقود العربیه ص 135 و الالقاب الاسلامیه ص 352 شود. || لقب مانندی حکام و امراء مستقل نواحی را چنانکه شاه سند و نظیر: رام طراز. قیصر روم. فغفور چین. خان ترکستان. عزیز مصر. خدیو مصر. رای هند. شاه غرجستان.نجاشی حبشه. تبع یمن و غیره. (یادداشت مؤلف). || بمجاز بر غیر شاه و سلطان اطلاق شود چنانکه امیر و سپهسالار را شاه گویند و مراد تشبیه او در عظمت و بزرگی به شاه باشد؛ فردوسی در تأسف بر حامی خودابومنصور محمدبن عبدالرزاق که از قبل سامانیان سپهسالار خراسان بوده و شاه بمعنی امروزی نبوده است، فرماید:
ستم باد بر جان آن ماه و سال
کجا بر تن شاه شد بدسگال
یکی پند آن شاه یاد آورم
ز کژی روان سوی داد آورم
باز فرماید:
دریغ آن کمربند و آن گردگاه
دریغ آن کئی برز و بالای شاه.
فردوسی.
ز شاهان برنای سیصد سوار
همی راند با نامور شهریار.
فردوسی.
|| اصل و خداوند بود. چون پادشاه نسبت به سایر مردمان اصل و خداوند بوند ایشان را شاه خوانند. (فرهنگ جهانگیری). بمعنی اصل و خداوند باشد و چون پادشاهان نسبت بمردمان اصل و خداوند باشند ایشان را شاه خوانند. (برهان قاطع). اصل و خداوند و مهتر و بزرگ نسبت برعیت اصل و خداوند و بزرگتر است. (از فرهنگ رشیدی). اصل و خداوند و چون ملوک و سلاطین اصل و خداوند رعایااند ایشان را شاه خوانند. (بهار عجم). بمعنی اصل و خداوند و بزرگتر ملک نسبت برعیت. (آنندراج). اصل. (از ناظم الاطباء). || بزرگ و بزرگوار و پاک نژاد واصیل و شریف از هر طبقه. (ناظم الاطباء). || بر هر چیز بزرگ اطلاق کنند. (آنندراج). بمجاز بر شیئی بزرگ اطلاق شود. (از بهار عجم). بزرگ و آشکارا و از اینجاست که جهاندار و جهانبان پادشاه را گویند. (مؤید الفضلاء). || بر هر چیزی که آن در بزرگی و خوبی بحسب صورت یا معنی از امثال ممتاز باشد اطلاق کنند، شاه سوار و شاهراه و شاه توت و امثال آن. (فرهنگ جهانگیری). هر چیز که آن در بزرگی و خوبی بحسب صورت و معنی از امثال خود ممتاز باشد همچو: شاهبازو شاه راه و شاهکار و شاه کاسه و شاه توت و شاه بلوت و شاه تره و شاه سوار و شاه باز و شاهرود و شاه تیر و شاه انجیر و شاه آلو و امثال آن. (برهان قاطع). مردم جنگل گاه در اول نام گونه ای از گیاه کلمه شاه آرند برای نمودن بهتری و فضل آن گونه: شاه بلوط، شاه توت، شاه بید.شاه میوه و شاهدانه نیز از آن قبیل است و دیگر طبقات مردم نیز برای نمودن همین معنی این کلمه را آرند: شاهکار. شاه آب. شاه تیر. شاهراه. شاه زنان. شاه مردان. شاهانشاه. (از یادداشت مؤلف). مجازاً هر چیز عمده ٔ جنس خود را مصدر به لفظ شاه میکند مثل: شاه سوار. شاه تره و غیر آنها. (از فرهنگ نظام). و اینک مثالهای دیگر آن بصورت ترکیب اضافی یا با فک اضافه: شاه امرود، شاه گلابی، یک نوع گلابیی در خراسان که بعضی آن را ارمود نیز گویند. (دزی ج 1 ص 717). فی بلادنا نوع [من الکمثری] یقال له: شاه امرود. (مفردات قانون بوعلی سینا چ تهران ص 202). شاه انجم. شاه انجیر. شاه اولیا. شاه باز. شاه بچه. شاه برج. شاه بزرگ. شاه بلوط. شاه بلوطی.شاه بوف. شاه بوی. شاه بیت. شاه پر. شاه پسر. شاه پیغمبران. شاه توت. شاه تیر. شاه جوی. شاه ددان. شاه دارو. شاه درخت. شاه دیوار. شاه راه. شاه رش. شاه رود. شاه زنبوران. شاه کار. شاه گوهر. شاه گویندگان. شاه نای: یکی یاقوت که از گوهرها قسمت آفتاب است و شاه گوهرهاء ناگدازنده است. (نوروزنامه). وی [اسب] شاه همه ٔ چهارپایان چرنده است. (نوروزنامه). و مردم از او [از شراب] سیر نگردد و طبع نفرت نگیرد که وی شاه همه ٔ شرابهاست. (نوروزنامه). و رجوع به هر یک از ترکیبات فوق در ردیف خود شود. || بمناسبت ممتازیت فرد عمده و مشخص در نوع یا جنس از دیگر افراد همنوع یاهمجنس خود در مورد آدمیان کلمه معنی سر. برتر. مقدم. فرد. مشخص و ممتاز و متمایز از افراد دیگر و پیشواو سرور و فرمانروا و مهتر بخود گیرد:
او شاه نیکوان جهان است و نیکویی
تاج است سال و ماه مر او را و گرزن است.
یوسف عروضی.
بشد باربد شاه رامشگران
یکی نامداری شد از مهتران.
فردوسی.
- شاه استاد، استاد ماهر در هنرخود. (از فرهنگ نظام).
- شاه استادکار، استاد ماهر در هنر خود. (از فرهنگ نظام).
|| راه فراخ بودو بزرگ. (لغت فرس اسدی). شاهراه. (صحاح الفرس). راه فراخ. (شرفنامه ٔ منیری). راه گشاده را نیز گویند که از آن راهها و شعبها جدا شود. (برهان قاطع). راه بزرگ که عامه ٔ خلق در آن بگذرد. (مؤید الفضلاء). || (اِخ) خدای (باریتعالی):
مجرم شاهیم ما را عفو خواه
ای تو خاص الخاص درگاه اله.
مولوی.
|| (اِ) لقب بعض شیوخ صوفیه و مرشدها. (یادداشت مؤلف). لقب عام که درویشان و صوفیه به مراد و مرشد و شیخ و پیر که ظاهراً نسب بسادات میرسانیده اند داده اند.و بی شک مأخوذ از معنی سروری و برتری و ممتاز بودن از افراد جنس است: شاه نعمهاﷲ. شاه قاسم انوار. (یادداشت مؤلف): خواجه در منزل درویش ایمن شاه میبودند. (انیس الطالبین ص 157). و من و خال من و درویش بیگی شاه باغ ارسلانی در قبض و بار بودیم. (انیس الطالبین ص 159). و شاید کلمه ٔ شاه در نور علیشاه و نیز از این قبیل باشد صفی علیشاه و غیره. || لقبی است که در یکی از افسانه های مربوط به جوانمردی و فتوت به یکی از شیوخ عرب داده شده است. (دزی ج 1 ص 17). || از ترکیب کلمه ٔ شاه با اسامی یا کلمات دیگر برای نامیدن اشخاص اسمهایی ساخته میشود: شاه قلی. شاه حسین. شاه علی. شاه خانم: شاه خانم میزاید ماه خانم درد میکشد. || مزید مؤخر امکنه آید از باب وابستگی شاه به مکان: چون. کرمانشاه. یا وابستگی مکان به شاه چون: بندرشاه. || داماد بود و این لغت غریب است. (لغت فرس اسدی). داماد و این از همه غریب تر است. (صحاح الفرس). داماد را گویند. (فرهنگ جهانگیری). و داماد را نیز شاه گویند که شوهر دختر کسی باشد. (برهان قاطع). داماد و از آن که وی را عزیز و بزرگ دارند. (مؤید الفضلاء). داماد. (فرهنگ رشیدی). عروس. (ناظم الاطباء). مجازاً در داماد استعمال میشده است و حال «شاه داماد» گفته میشود. (فرهنگ نظام). در تداول امروز نیز رایج است اما بیشتر همراه با کلمه ٔ داماد گویند: شاه آمد و اراده ٔ آمدن داماد کنند و یا گویند شاه داماد آمد و همین منظور را قصد کنند:
عروس جوان گفت با پیرشاه
که موی سپیدست مار سیاه.
بدایعی بلخی.
شد عروس طاعت ابلیس ز امرش خاکسار
گشت شاه نوبت آدم ز فضلش تاجور.
عتبی کاتب (لباب الالباب ج 2 ص 287).
نشستند بر گاه بر ماه و شاه
چه نیکو بود گاه را شاه و ماه.
عنصری (از لغت فرس اسدی).
هم از ره عروس نو و شاه نو
در ایوان نشستند بر گاه نو.
اسدی.
هم از راه در شاه با ماه خویش
در ایوان نشستند بر گاه خویش.
اسدی.
خاطر به پسند من شاهیست
بر عروسان مدحت تو غیور.
مسعودسعد.
داده جان را چنانکه شاه عروس
از نقاب تنک خرد را بوس.
سنایی (از جهانگیری).
رفته بر کنگره ٔ قصر عروسان بهشت
بتماشاکه همی صدر جهان گردد شاه.
اثیر اخسیکتی.
یک رضای شاه شاه آمد عروس طبع را
ازکرم کابین عذرا برنتابد بیش از این.
خاقانی (از جهانگیری).
|| شوی:
مرا ویرو برادر هست و شاهست
ببالا سرو و از دیدارماهست.
(ویس و رامین).
مرا پیوند با وی باشد آنگاه
که آن ماه زمین را من بوم شاه.
(ویس و رامین).
|| شاه شطرنج. (لغت فرس اسدی). شاه شطرنج بود. (صحاح الفرس). مهره ٔ مهین شطرنج. (شرفنامه ٔ منیری). و یکی از آلات شطرنج را هم شاه می گویند. (برهان قاطع). مهره ٔ مهین شطرنج. (مؤید الفضلاء). مهره ٔ معروف از شطرنج. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج). به اصطلاح شطرنج بازان حرکت دادن شاه شطرنج است. (فرهنگ نظام). بزرگتر مهره ٔ شطرنج که پیرامون خود یک خانه تواند رفتن هم اریب به چپ و راست چون پیل و هم غیراریب به چپ و راست مانند رخ. (یادداشت مؤلف):
پیاده بدانند و پیل و سپاه
رخ و اسپ و رفتار فرزین و شاه.
فردوسی.
شطرنج فریب را تو شاه و ما رخ
مر اسب نشاط را رکابی یا رخ.
عنصری.
گفتم این و گریختم ز عسس
شاه شطرنج را نگیرد کس.
عنصری.
مگذار شاه دل به در ماتخانه در
زین در که هست در در عزلت فرونشان.
خاقانی.
که شاه ارچه در عرصه زورآور است
چو ضعف آمد از بیدقی کمتر است.
سعدی.
هر بیدقی که براندی برفع آن بکوشیدمی و هر شاهی که بخواندی بفرزین بپوشیدمی. (گلستان سعدی).
- أعواد الشاه، سواره های شطرنج. (دزی ج 1 ص 717).
- شاه الرقعه، شاه شطرنج.
- || مجازاً بزرگ قوم. (از یادداشت مؤلف).
|| کشت کردن شاه شطرنج بود. (فرهنگ جهانگیری). و کشت کردن شاه شطرنج را نیز گفته اند و کشت بکسر کاف به اصطلاح شطرنج بازان آن است که مهره ای گذارند که بحسب حرکت آن مهره شاه در خانه ٔ او نشسته باشد و شاه خوانندیعنی برخیز از خانه ٔ من. (برهان قاطع). کشت کردن شاه شطرنج. (فرهنگ رشیدی) (از آنندراج). به اصطلاح شطرنج بازان حرکت دادن شاه شطرنج است. (فرهنگ نظام):
شاه نطع آسمان هنگام لعب امتحان
مات کرد و در زمان گر گوید او را شاه شاه.
بهاءالدین زنجانی (از جهانگیری).
- شاه قام، آن است که کسی خود را در بازی شطرنج زبون بیند حریف را پی در پی کشت گوید و او را فرصت ندهد بازی دیگر کند و بازی قایم شود. (برهان قاطع). بمعنی کشت کردن شاه شطرنج و خانه عوض کردن او باشد:
گفتم: ز شاه هفت تنان دم توان شنید
گفتا: توان، اگر نشدی شاه شاهقام.
خاقانی.
- قام شاه، خود را بلند کردن و بپا خواستن شاه شطرنج و عوض شدن جای او. (دزی ج 1 ص 717).
|| یک سوی از قاب بازی. (یادداشت مؤلف). یک روی غاب. کعب. (یادداشت مؤلف). پشت و زیر در قاب. (یادداشت مؤلف). قاب یا پژول یا استخوان کعب را چهار جهت است قسمت محدب آن را «بک » و قسمت مقعر آن را «جیک » و یک سوی دیگر آن را که سطح آن اندکی گشاده و وسیعتر است شاه یا «اسب » و جانب مقابل آن را «وزیر» یا «خر» میگویند و همچنین است در قوطی کبریت که چون یکی از دو قاعده ٔ مکعب مستطیل آن بر زمین قرار گیرد شاه اصطلاح شود. || صورتی از صور ورق قمار. (یادداشت مؤلف). ورقی از قمار که بر آن صورتی از شاه نقش است. (یادداشت مؤلف). صورتی از صور ورق آس که بر آن نقشی از شاه است. || نام جامه ای و پارچه ای است که از هند آورند. (برهان قاطع) (مؤید الفضلاء). جامه ای است که از هند آرند. (فرهنگ رشیدی). || هر مردی را گویند که کار خیر او کند. (مؤید الفضلاء). || نام جانوری است که به هندوستان بود. (برهان قاطع) (مؤید الفضلاء). جانوری است در هند. (فرهنگ رشیدی).


خوردن

خوردن. [خوَرْ / خُرْ دَ] (مص) از گلو فرودادن و بلعیدن غذا و طعام و جز آن. (ناظم الاطباء). اوباریدن. بلع کردن. اکل. تناول. جاویدن چیزی جامد. (یادداشت مؤلف). جویدن. خائیدن. (ناظم الاطباء):
تلخی و شیرینیش آمیخته ست
کس نخورد نوش و شکر بآپیون.
رودکی.
از زمی برجستمی تا چاشدان
خوردمی هرچ اندر او بودی ز نان.
رودکی.
اشتر گرسنه کسیمه خورد
کی شکوهد ز خار چیره خورد.
رودکی.
گفتم که ارمنی است مگر خواجه بوالعمید
کو نان گندمین نخورد جز که سنگله.
بوذر.
زنان را از آن نام ناید بلند
که پیوسته در خوردن و خفتنند.
فردوسی.
بگفت این و پس خوان بیاراستند
بخوردند نان را و برخاستند.
فردوسی.
خداوند مهری بسیمرغ داد
نکرد او بخوردن از آن بچه یاد.
فردوسی.
چو از خوردن خوان بپرداختند
می و رود و رامشگران ساختند.
فردوسی.
دویدند دو دیو و از ما دو مرد
ربودند و بردند و کشتند و خورد.
اسدی (گرشاسبنامه).
همه دشت از آن مرغ بد گرد کرد
فکندند بسیار و کشتند و خورد.
اسدی (گرشاسبنامه).
بر سر منبر سخن گویند مر اوباش را
از بهشت و خوردن و حوران همی زینسان کنند.
ناصرخسرو.
بر تو این خوردن و این رفتن و این خفتن و خاست
نیک بنگر که که افکند وز این کار چه خواست.
ناصرخسرو.
بنگر که چه کرده ای به حاصل
زین خوردن شور و تلخ و شیرین.
ناصرخسرو.
ابلیس آنرا بدان داشت تا انگور را شیره کرد و بخورد. (قصص الانبیاء).
خوردن برای زیستن و ذکر کردن است
تو معتقد که زیستن ازبهر خوردنست.
سعدی.
نه لایق بود پیش اهل کرم
که آسایش خویش تنها خورم.
سعدی (بوستان).
چو موش آنکه نان و پنیرش خوری
بدامش درافتی و تیرش خوری.
سعدی (بوستان).
نه سختی رسید از ضعیفی بمور
نه شیران بسرپنجه خوردند و زور.
سعدی (بوستان).
بدانکه یهودیان اکل و شرب را با خارجیان جایزنمیدانستند زیرا که ایشان بر وفق شریعت ناپاک بودندچنانکه با اهل سامره و عشاران و مصریان بهیچوجه همکاسه نمیشدند و این عادت در میان مصریان نیز رواج داشته، اکل و شرب را با قوم عبرانی ناروا و غیرمقدس می شمردند اما طور و طرز اکل و شرب قوم عبرانی در زمان عیسی مثل وضع اکل و شرب رومانیان بود و بر سفره می نشستند لکن بعد از آن عادت ایشان بر این استمرار یافت که بر تخت خوابگاه خود دراز شده آرنج چپ خود را بر آن تخت یا میز قرار داده با دست راست می خوردند چنانکه در میان ایرانیان و کلدانیان نیز شایع بود. (قاموس کتاب مقدس).
- اندک خوردن، کم خوردن.
- بار خوردن، میوه خوردن. کنایه ازنفع بردن:
درختی که پیوسته بارش خوری
تحمل کن آنگه که خارش خوری.
سعدی (بوستان).
- بر خوردن، میوه خوردن. کنایه از منتفع شدن. متمتع شدن:
از اندیشه گردون همی بگذرد
ز رنج تو دیگر کسی بر خورد.
فردوسی.
بمراد دل من باش و دلم نیز مخور
گر همی خواهی کز صحبت من بر بخوری.
فرخی.
ندانست از آن دانه برخوردنش
که دهر افکند دام در گردنش.
سعدی (بوستان).
- بسیار خوردن، پر خوردن. مقابل اندک خوردن.
- پر خوردن، بسیار خوردن:
اسیر بند شکم را دو شب نگیرد خواب
شبی ز معده ٔ خالی شبی ز پر خوردن.
سعدی (گلستان).
- جگر خوردن، کنایه از رنج کشیدن. درد و الم کشیدن:
من گرفتم که می خورم جگری
در تو از دور میکنم نظری.
نظامی.
- || خوردن ِ جگر، چون: فلانی جگرخور است نه پلوخور. (یادداشت مؤلف).
- چَشْته خوردن، طعم چیزی بدهان بودن. کنایه از عادتی است که کسی بر اثر نفعی پیدا می کند و خیال می کند همیشه مثل دفعه ٔ اول می تواند آن بهره و نفع را برگیرد، چون: فلانی در این مورد چَشْته خور شده است.
- حرام خوردن، خوردن حرام.
- خار خوردن، خوردن خار و شوک:
این عجب بلبل که بگشاید دهان
تا خورد او خار را در گلستان.
مولوی.
- خاک خوردن، خوردن خاک، چون: فلانی مرض خاک خوردن دارد. زن آبستن در وقت ویار خاک می خورد.
- روزی خوردن، ارتزاق:
چنان پهن خوان کرم گسترد
که سیمرغ در قاف روزی خورد.
سعدی (بوستان).
نه روزی بسرپنجگی می خورند
که سرپنجگان تنگ روزی ترند.
سعدی (بوستان).
- دود چراغ خوردن، کنایه از زحمت کشیدن و تلاش کردن در امری خاصه کارهای علمی: دود چراغ بیفایده خوردن کار خردمندان نیست. (گلستان).
- رشوت خوردن، مال رشوه گرفتن. اخذ رشوه.
- سحری خوردن، در وقت سحر غذا خوردن برای روزه گرفتن.
- سوگند خوردن، سوگند بمعنی کبریت یعنی گوگرد است که درقدیم برای نمودن بیگناهی یا گناه بمتهم میخورانیده اند، و به این ترتیب سوگند خوردن یعنی خوردن گوگرد بمناسبت معنی قسم یاد کردن و قسم خوردن یافته است. (یادداشت بخط مؤلف):
صفرای مرا سود ندارد نِلْکا
درد سر من کجا نشاندعِلْکا
سوگند خورم به هرچ هستم مِلْکا
کز عشق تو بگْداخته ام چون کِلْکا.
ابوالمؤید بلخی.
من آنگاه سوگند اینسان خورم
کز این شهر من رخت برتر برم.
ابوشکور بلخی.
دل بیژن آمد ز تیزی بدرد
بدادار دارنده سوگند خورد.
فردوسی.
پس آنگاه پرموده سوگند خورد
بروز سپید و شب لاجورد.
فردوسی.
یکی سخت سوگند شاهانه خورد
بروز سپید و شب لاجورد.
فردوسی.
من بهرچه که بخواهی تو سوگند خورم
که چنوئی بوجود آید هرگز ز عدم.
فرخی.
بلجرب یار تو بوداز مرو تا نشابور
سوگند خور که در ره بلکفد او نخوردی.
بلعباس عباس.
امیر دویت و کاغذ خواست و یک یک باب از مواضعت را جواب نبشت بخط خویش و توقیع کرد و در زیر آن سوگند بخورد. (تاریخ بیهقی). اول کسی که سوگند بدروغ خورد ابلیس بود. (قصص الانبیاء). و سوگند خورد کی چندان بکشد از مردم اصطخر کی خون براند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 116).
همه خوردند یک بیک سوگند
که اگر شه نخواهد این پیوند
شاه را درزمان تباه کنیم
بر خود او را امیر و شاه کنیم.
نظامی.
زمین بوسه داد آن سراینده مرد
بجان و سر شاه سوگند خورد.
نظامی.
جهود گفت بتوراه میخورم سوگند.
سعدی (گلستان).
- شام خوردن، غذای شبانه خوردن. خوردن شام.
- شیرینی خوردن، اکل شیرینی. کنایه از نامزد کردن دختری برای پسری است.
- صبحانه خوردن، غذای در وقت صبح خوردن.خوردن صبحانه. ناشتائی خوردن.
- غذا خوردن، خوردن غذا. اکل خوردنی.
- فروخوردن، بلعیدن:
از پشت جهان نزاد هیچ اهلی
الا شکم جهان فروخورده ست.
خاقانی.
- ناشتائی خوردن، صبحانه خوردن.
- ناهار خوردن، غذای ظهر خوردن. بوقت ظهر طبق معمول غذا خوردن.
- خشم خوردن، خوردن خشم. کنایه از جلوگیری کردن از خشم:
به بهرام گفت ای سپهدار شاه
بخورخشم و سر بازگردان ز راه.
فردوسی.
ز گفتار او گشت بهرام زرد
بپیچید و خشم از دلیری بخورد.
فردوسی.
بتلخی چو زهر است خشم از گزند
ولیکن چوخوردیش نوش است و قند.
اسدی.
همه رنجی بسر برم چو بکوی تو بگذرم
همه خشمی فروخورم چو ببینم رضای تو.
خاقانی.
- مفت خوردن، بدون رنج و زحمت و پرداخت قیمت از چیزی استفاده کردن.
- میهمانی خوردن، میهمان شدن. در میهمانی شرکت کردن: چون شاه در شهر سراندیب آمد و مهمانی کید [پادشاه هند] بخورد سه روز آنجایگاه ببود روز چهارم از آنجا نقل کرد. (اسکندرنامه نسخه ٔ نفیسی).
- نمک خوردن، کنایه از رهین منت کسی شدن.
- نوش خوردن، شیرینی و شهد خوردن.
- هوا خوردن، استنشاق هوا کردن. هوا بدرون سینه فروبردن.
- امثال:
آستین نو پلو بخور.
آفرین به شیری که تو خوردی.
خوردن خوبی دارد پس دادن بدی.
|| تصادم کردن. مصادمه کردن. تلاقی. تصادف کردن. (یادداشت بخط مؤلف). چون: سرم بدیوار خورد. اتومبیل او به اتومبیل دیگری خورد:
ز هندو طلایه دوصد سرفراز
بدین هر دو در راه خوردند باز.
اسدی.
- بازخوردن، برخوردن. تصادف کردن. تلاقی کردن:
چو رفتند نیمی ره از بیش و کم
سپه بازخوردند هر دو بهم.
اسدی.
همی خواست یاری بزاری و درد
ز ناگه نریمان بدو بازخورد.
اسدی.
وزآن صورت بصورت بازخوردن
به افسون فتنه ای رافتنه کردن.
نظامی.
- برخوردن، ملاقات کردن، چون: در راه بفلانی برخوردم.
- برخوردن به امری، به امری تصادف کردن. به امری متوجه شدن. ملتفت شدن.
|| آشامیدن. نوشیدن. مشروب شدن. شرب. (یادداشت مؤلف):
کار بوسه چو آب خوردن شور
بخوری بیش تشنه تر گردی.
رودکی.
و این آبها اندر خوردن و کشت و برز و گیاخوارهابکار شود. (حدودالعالم). شهرهایی با چاههای بسیار که آب از آن خورند. (حدودالعالم).
می خورم تا چو نار بشْکافم
می خورم تا چو خی برآماسم.
بوشکور بلخی.
روز ارمزد است شاها شاد زی
بر کَت ِ شاهی نشین و باده خور.
بوشکور بلخی.
چون می خورم بساتگنی، یادِ او خورم
وز یاد او نباشد خالی مرا ضمیر.
عُماره ٔ مروزی.
آهو ز تنگ کوه بیامد بدشت و راغ
بر سبزه باده خوش بود اکنون اگر خوری.
رودکی.
تشنه چون بود سنگدل دلبند
خواست آب آن زمان بخنداخند
داد در دست او مرنده ٔ آب
خورد آب از مرنده او بشتاب.
منجیک.
چو آمد بنزدیک نخجیرگاه
تهمتن همی خورد می با سپاه.
فردوسی.
بدانگه که جام ِ مَی آید بدست
چو خوردی بشادی بباید نشست.
فردوسی.
یکی جای خوبش فرودآورید
پس آنگاه خوردند هر دو نبید.
فردوسی.
بدش صدرشی نیزه آهن برزم
می از ده منی جام خوردی ببزم.
فردوسی.
باده خوریم اکنون با دوستان
زآنکه بدین وقت می آغرده به.
خفاف.
او می خورد بشادی و کام دل
دشمن بزار کشته و فرخسته.
ابوالعباس.
آب انگور خزانی را خوردن، گاه است.
منوچهری.
گوید که مرا این می مشکین نگوارد
الا که خورم یادِ شه عادل و مختار.
منوچهری.
این پادشاه... پنهان از پدر شراب میخورد. (تاریخ بیهقی). یک روز... شراب میخوردیم... از دور گردی پدیدار آمد. (تاریخ بیهقی).
یک خوردن تمام دو درم سنگ. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). خوردن نخستین دوازده قیراط دهند... و هفته ٔ دوم هژده قیراط دهند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
نام او باژگونه آن لفظ است
که بگویند چون خورند شراب.
مسعودسعد.
براهت اندر چاه است سرنهاده متاز
بجامت اندر زهر است ناچشیده مخور.
مسعودسعد.
شربتی از این [از آب انگور مخمّر] بخونی دادند چون بخورد اندکی روی ترش کرد... پس شربت سوم بدو دادند بخورد و سرش گران گشت... نخستین قدح بدشخواری خوردم... چون قدح دوم بخوردم... (نوروزنامه ٔ خیام).
برمدار از مقام ِ مستی پی
سر همانجا بنه که خوردی می.
سنائی.
وصل نخواهم که هجر قاعده ٔ اوست
خوردن می زحمت خمار نیرزد.
سنائی.
گویند خورده بود وز آن نیست عیب وی
می برچه جرم باشد اگر کرد زهر مار.
سوزنی.
بطوفان شمشیر زهرآب خورد
ز دریای قلزم برآورده گرد.
نظامی.
چو پرخون شد آن طشت زرین چه کرد
بخوردش چو آبی و آبی نخورد.
نظامی.
ای فلک پیمای چست ِ چست خیز
زآنچ خوردی جرعه ای بر ما بریز.
مولوی.
قوم موسی شو بخور این آب را
صلح کن با مه ببین مهتاب را.
مولوی.
و اگر بخرابات رود ازبرای نماز کردن منسوب شود بخمر خوردن. (گلستان سعدی).
می خور ببانگ چنگ و مخور غصه ور کسی
گوید ترا که باده مخور گو هو الغفور.
حافظ.
عِرض و مال از درِ میخانه نشاید اندوخت
هرکه این آب خورَد رخت بدریا فکنش.
حافظ.
غنیمت دان و می خور در گلستان
که گل تا هفته ٔ دیگر نباشد.
حافظ.
بیا ای شیخ و از خم خانه ٔ ما
شرابی خور که در کوثر نباشد.
حافظ.
ما باده زیر خرقه نه امروز می خوریم
صد بار پیر میکده این ماجرا شنید.
حافظ.
- آب خنک خوردن، تعبیری طنزآمیز از حبس شدن در جای بدآب وهوا.
- آب خوردن، آب نوشیدن. آب آشامیدن.
- || درنگ کردن. مکث کردن:
چو پرخون شد آن طشت زرین چه کرد
بخوردش چو آبی و آبی نخورد.
نظامی.
- || یک لمحه. یک لحظه. بفوری. به اندازه ٔ مدت یک آب خوردن.
- باده خوردن، شراب خوردن. می خوردن. می آشامیدن:
ز باده خوردن پنهان ملول شد حافظ
ببانگ بربط و نی رازش آشکاره کنم.
حافظ.
- خون خوردن، خون آشامیدن.
- || ظالم بودن. خونخوار بودن.
- شراب خوردن، شراب نوشیدن.
- لت خوردن، آب بموقع نخوردن کشت. آب در وقت نخوردن زرع. بنوبه آب گیاهی بر هم خوردن.
- مسکر خوردن، نوشیدن مسکر. آشامیدن مسکر.
- مشروب خوردن، آشامیدن مشروب.
|| با ناخن و چنگال گرفتن. || کوفتن. || خراشیدن. رندیدن. || ریزه ریزه کردن. || شکستن. || آزار کشیدن. (ناظم الاطباء). || خرج کردن. صرف کردن. مصرف کردن:
بکردار نیکی همی کردمی
وز الفغده ٔ خویشتن خوردمی.
ابوشکوربلخی.
هم بخور و هم بده که گشت پشیمان
هرکه نداد و نخورد از آنچ بیلفخت.
رودکی.
ار خوری از خورده بگساردْت رنج
ور دهی مینو فرازآردْت گنج.
رودکی.
بشدلوری و گاو و گندم بخورد
بیامد سر سال رخساره زرد.
فردوسی.
بدین اندرون سال پنجاه نیز
بخورد و ببخشید بسیار چیز.
فردوسی.
همی خورد باید کسی را که هست
منم تنگدل تا شدم تنگدست.
فردوسی (چ دبیرسیاقی شاهنامه ج 2 ص 724).
بگیتی هر آنکس که دارد خورد
چو خوردش نباشد همی بنگرد.
فردوسی.
شاهی که ز مادر ملک ومهتر زاده ست
گیتی بگرفته ست و بخورده ست و بداده ست.
منوچهری.
زر از بهر خوردن بود ای پسر
برای نهادن چه سنگ و چه زر.
سعدی.
- باقیمانده خوردن، باقیمانده ٔ طلبی را اخذ کردن و خرج کردن.
- تتمه خوردن، باقیمانده خوردن. باقیمانده ٔ طلبی یا ثروتی را خرج کردن.
|| تلف نمودن. برباد دادن. از بین بردن. محو و نابود کردن: گفت دانی که آتش قربان هابیل را چرا خورد و آن ِ تونخورده ٔ (ترجمه ٔ طبری بلعمی). آنرا آمده است تا انتقام کشد و من سخت کارِه هستم آنرا که وی پیش گرفته است و بهیچ حال وی را... و نگذارد که وی چاکران او رابخورد. (تاریخ بیهقی). گروهی از فرزندان آدم... یکدیگر را می خورند ازبهر حطام عاریت را. (تاریخ بیهقی).
چون برگ خوار گشتی اگر گاو نیستی
انصاف ده مگوی جفا و مخور مرا.
ناصرخسرو.
پادشاه که لشکر و رعیت خورد به از پادشاه که لشکر و رعیت او را خورد. (عقد العلی).
- سر کسی را خوردن، موجب تلف شدن او از شومی.
- مال مردم خوردن، مال دیگران را بنفع خود ضبط کردن و خرج کردن و تلف کردن:
یکی مال مردم بتلبیس خورد
چو برخاست لعنت بر ابلیس کرد.
سعدی.
|| زده شدن. مضروب گشتن. مقابل زدن:
اگر با من دگر کاوی خوری ناگه
بسر بر تیغ و بر پهلوی شنگینه.
فرالاوی.
اگر لشکر آید خورید و دهید.
فردوسی.
عنان پاک بر یال اسبان نهید
بدان سان که آید خورید و دهید.
فردوسی.
چون تو بزنی بخورد بایدْت
این خود مثلیست در خراسان.
ناصرخسرو.
یکی گرز فولاد بر مغزخورد
کسی گفت صندل بمالش بدرد.
سعدی (بوستان).
- اردنگ خوردن، لگد خوردن از طریق کاسه ٔ زانو.
- بامبه خوردن، بام خوردن. توسری خوردن.
- بام خوردن، مشت بر سر خوردن. بامبه خوردن. توسری خوردن.
- بر سر خوردن، ضربه بر سر فرودآمدن:
چو سندان کسی سخت رویی نکرد
که خایسک تأدیب بر سر نخورد.
سعدی (بوستان).
- بیل خوردن، با بیل زده شدن. کنایه از رفتن و مردن.
- پشت گردنی خوردن، قفا خوردن. قبول ضربه در پشت گردن نمودن.
- تازیانه خوردن، شلاق خوردن: ملاح بخندید و گفت اینچه تو گفتی یقین است و دیگر میل خاطر من برهانیدن این یکی بیشتر بود که وقتی در بیابانی مانده بودم او مرا بر شتری نشاند وز دست آن دیگر تازیانه خورده ام. (گلستان).
- تپانچه خوردن، سیلی خوردن.
- تنه خوردن، ضربه ٔ بدن کسی را تحمل کردن.
- توسری خوردن، قبول مشت و ضربه بسر خود کردن.
- توکونی خوردن، اردنگ خوردن.
- تیپا خوردن، نوک پا خوردن. ضربه از نوک پا خوردن. لگد خوردن.
- چاقو خوردن، چاقو زده شدن.
- چَک خوردن، سیلی خوردن.
- چوب خوردن، با چوب زده شدن: فرمان را پیش روید هم چوب خورید و هم مال بدهید. (تاریخ بیهقی). مؤیدالدوله فرمود از چوب خوردن معفو باشد. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان).
- || ستم کشیدن.
- حد خوردن، حد زده شدن (حد نوعی مجازات بدنی است که از طرف شرع در مقابل ارتکاب جرائم تعیین شده است).
- سُقُلْمه خوردن، مشت خوردن.
- سنبه خوردن، سنبه زده شدن.
- سنگ خوردن، سنگ زده شدن:
هزار سنگ پریشان بیگنه بخورم
که اوفتاده نبینی بر ابروان چینم.
سعدی (صاحبیه).
بیش احتمال سنگ جفا خوردنم نماند
کز رقت اندرون ضعیفم چو جام شد.
سعدی (بدایع).
- سوزن خوردن، سوزن زده شدن.
- سیخ خوردن، سیخ زده شدن. سیخکی خوردن.
- سیخکی خوردن، سیخ خوردن.
- سیلی خوردن، تپانچه خوردن. به سیلی زده شدن:
که سیلی خورد مرکب بدلگام.
نظامی.
بسفر گرچه آب و دانه خوری
بی ادب سیلی زمانه خوری.
اوحدی.
چو ریزد شیر را دندان و ناخن
خورد ازروبهان اردنگ و سیلی.
؟
- ضربت خوردن، ضربه ٔ شمشیر زده شدن، چون: ضربت خوردن علی علیه السلام.
- ضرب خوردن، ضربه خوردن.
- || ناراحت شدن عضله ٔ دست وپا بر اثر ضربه.
- طپانچه خوردن، سیلی خوردن. تپانچه خوردن.
- قفا خوردن، پشت گردنی خوردن:
در خجالت ز سرزنش کردن
زخم این و قفای آن خوردن.
نظامی.
چراغی بدریوزه برکرده گیر
قفایی ز باد هوا خورده گیر.
نظامی.
بخردی بخورد از بزرگان قفا
خدا دادش اندر بزرگی صفا.
سعدی (بوستان).
قفا خوردی از دست یاران خویش
چو مسمار پیشانی آورد پیش.
سعدی.
از آن تیره دل مرد صافی درون
قفا خورد و سر برنکرد از سکون.
سعدی.
گدایی که از پادشه خواست دخت
قفا خورد وسودای بیهوده پخت.
سعدی (بوستان).
- قمه خوردن،قمه زده شدن.
- کارد خوردن، کارد زده شدن.
- کتک خوردن، کتک چوبدست است و کتک خوردن یعنی چوبدست خوردن ولی امروز اطلاق بر ضربه خوردن با دست میشود.
- کشیده خوردن، سیلی خوردن.
- گلوله خوردن، گلوله اصابت کردن. اصابت کردن گلوله بچیزی.
- گوشمال خوردن، گوشمال یافتن:
چو آهنگ بربط بود مستقیم
کی از دست مطرب خورد گوشمال ؟
(گلستان).
سعدیا گر در برش خواهی چو چنگ
گوشمالت خورد باید چون رباب.
سعدی (دیوان چ مصفا ص 353).
هرکه بگفتار نصیحت کنان
گوش ندارد بخورد گوشمال.
سعدی.
- لت خوردن، پشت گردنی خوردن. قفا خوردن:
درِ شهوت نفس کافر ببند
وگر عاشقی لت خور و سر ببند.
سعدی (بوستان).
رجوع به «لت خوردن » شود.
- لطمه خوردن، سیلی خوردن.
- لگد خوردن، لگد زده شدن. ضربه ٔ لگد بر او وارد شدن:
پس از غرم و آهوگرفتن به پی
لگد خورده از گوسفندان حی.
سعدی (بوستان).
زمین لگد خورد از گاو و خر بعلت آن
که ساکنست نه مانند آسمان دوار.
سعدی.
- مشت خوردن، مشت زده شدن. مشت بر چیزی فرودآورده شدن:
از دست تو مشت بر دهان خوردن
خوشتر که ز دست خویش نان خوردن.
سعدی (گلستان).
بخوردم یکی مشت زورآوران.
سعدی.
- نیزه خوردن، نیزه زده شدن.
|| سپری کردن. طی کردن. گذراندن. عمر گذراندن. گذراندن عمر:
خور بشادی نوبهاری روزگار
می گسار اندر تگرگ شاهوار.
رودکی.
ز هر پیشه در انجمن گرد کرد
بدین اندرون نیز پنجاه خورد.
فردوسی.
بدینگونه یکچند گیتی بخورد
نه رزم و نه رنج و نه ننگ ونبرد.
فردوسی.
جهان خوردم و کارها راندم و عاقبت کار آدمی مرگست. (تاریخ بیهقی).
ای کهن گشته در سرای غرور
خورده بسیار سالیان و شهور.
ناصرخسرو.
همای چهرآزاد... اندر عهد خویش بفرمود که بر نقش زر و درم نوشتند: بخور بانوی جهان هزار سال نوروز و مهرگان. (مجمل التواریخ و القصص). چون مهرگان درآمد گفت مهرگان هری بخوریم وبرویم. (چهارمقاله ٔ عروضی). || سائیدن. بردن چیزی. زائل کردن. محو کردن چنانکه تیزاب فلز را. (یادداشت بخط مؤلف): خرلق سیاه... محلل است... و جلاء را قوی کند و گوشت مرده [تباه شده] بخورد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و اگر سبب آن تیزی خون باشد که رگ را بسنبد و بخورد با تب باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
وآن پیر لاشه را که سپردند زیر خاک
خاکش چنان بخورد کز او استخوان نماند.
سعدی (گلستان).
آهنی را که موریانه بخورد
نتوان برد از او بصیقل زنگ.
سعدی (گلستان).
- خاک خوردن، از بین بردن ِ خاک ْ چیزی را. کنایه از مردن.
- زنگار خوردن، زنگ گرفتن و از بین رفتن.
- زنگ خوردن، زنگ گرفتن آهن و از بین رفتن آن:
آری بخورد زنگ همی آهن را
هرچند که زنگ هم از آهن خیزد.
ابوالفرج رونی.
- فروخوردن، از بین بردن. تلف کردن:
چندین تن جباران کاین خاک فروخورده ست
این گرسنه چشم آخر هم سیر نشد زایشان.
خاقانی.
فروخورد خاک آن پری زاده را
چنان چون پری زادگان باده را.
نظامی.
|| بخود کشیدن. جذب کردن مایعی. (یادداشت مؤلف): و دو اوقیه بر یک من آهن افکند وبدهد تا همه یکی شود و آهن این داروها را بخورد. (نوروزنامه ٔ خیام).
- واکس خوردن، جذب کردن ِ چرم ْ واکس را.
|| تمتع بردن. منتفع شدن. بهره مند گردیدن. بهره ور شدن:
دوست از لاغری خویش خجل گشت ز من
گفت مسکین تن من گوشت نگیرد هموار
گفتم ای جان نه مرا از تو همی باید خورد
خوردن من ز تو بوس است و کنار و دیدار.
فرخی.
چو دشمن خر روستائی برد
ملک باج و ده یک چرا میخورد؟
سعدی (بوستان).
|| امرار معاش کردن. زیستن: دو برادر یکی خدمت سلطان کردی و دیگر بزور بازو خوردی. (گلستان سعدی). || سزاوار بودن. لایق بودن. شایسته بودن. موافق چیزی بودن. درخور بودن. مناسب بودن، چون: این پارچه به این پارچه نمی خورد. (یادداشت مؤلف): در بزرگی نخورد که با مهمان و خدمتگار ناخوانده چنین کنند. (تاریخ طبرستان).
- اندرخوردن، مناسب بودن. شایسته بودن. برازیدن. سزاوار بودن:
ز فرزند پیمان شکستن مخواه
مگو آنچه اندرخورد با گناه.
فردوسی.
بدانگه که می چیره شد بر خرد
کجا خواب و آسایش اندرخورد؟
فردوسی.
ز گفتار و دیدار و رای و خرد
بدان تا که با او چه اندرخورد.
فردوسی.
ز هر خاشه ای خویشتن پرورد
بجز خاشه او را چه اندرخورد؟
فردوسی.
- درخوردن، سزاوار بودن. لایق بودن. برازیدن. مناسب بودن. شایسته بودن:
همان کن که با مهتری درخورد
ترا خود نیاموخت باید خرد.
فردوسی.
همه نازیدن میر از ملک است
وین ستوده ست برِ اهل هنر
همچنان درخورد از روی قیاس
کآن ملک شمس است این میر قمر.
فرخی.
|| اصابت کردن. به آماج رسیدن.
- تیر خوردن، تیر به آماج رسیدن. اصابت کردن تیر. به هدف آمدن تیر. بهدف رسیدن تیر:
صید بیابان عشق گر بخورد تیر او
سر نتواند کشید پای ز زنجیر او.
سعدی (طیبات).
- دست خوردن، دست بچیزی اصابت کردن. کنایه از از بین رفتن حالت اول چیزی است.
- زمین خوردن، بزمین افتادن. افتادن و با زمین اصابت کردن.
- نشتر خوردن، اصابت کردن نشتر ببدن و جسمی:
زنهار که خون میچکد از گفته ٔ سعدی
هر کاینهمه نشتر بخورد خون بچکاند.
سعدی.
- نیش خوردن، نیش جانوری بجسمی یا بدنی اصابت کردن:
درخشنده خورشید گردون نورد
ز باد خزان نیش عقرب نخورد.
نظامی.
گفتن از زنبور بی حاصل بود
با یکی در عمر خود ناخورده نیش.
سعدی.
و به نیش که خوردم چه مایه نوش آوردم. (گلستان).
اینهمه نیش می خورد سعدی و پیش می رود
خون برود در این میان گر تو تویی و من منم.
سعدی.
- هدف خوردن،به هدف اصابت کردن. به آماج رسیدن.
|| تحمل کردن. قبول چیزی کردن. پذیرفتن امری.انفعال از امری پیدا کردن.
- آتش خوردن، از آتش بهره گرفتن. از آتش گرم شدن. کنایه از عبادت ِ آتش کردن:
روی بسته پرستشی می کرد
آب می داد و آتشی می خورد.
نظامی.
- آفتاب خوردن، از آفتاب بهره مند شدن. از آفتاب استفاده کردن. از آفتاب بهره گرفتن اغلب برای علاج بیماری.
- آهار خوردن، قبول آهار کردن. آهاردار شدن.
- آهارمهره خوردن، کاغذ را با مهره سائیدن بطوری که کاغذ حالتی پیدا کند تا در اثر نور موجب ناراحتی چشم نشود.
- اتو خوردن، اتو پذیرفتن. اتو گرفتن.
- اسف خوردن، بخود اسف راه دادن. منفعل شدن بر اثر اسف. تأسف بخود راه دادن. حسرت خوردن.
- افسوس خوردن، پشیمانی و افسوس بخود راه دادن.
- اندوه خوردن، غم خوردن. انده خوردن. تحمل اندوه کردن:
گفت من بدْهم چندانکه بخواهی بستان
گفتم اندوه مخور هست هنوز این قَدَرَم.
فرخی.
چون خوری اندوه گیتی او فروخواهدْت خورد
چون کنی بر خیره او را کز تو بگریزد طلب.
ناصرخسرو.
- انده خوردن، غم و اندوه بخود راه دادن. تحمل انده کردن. پذیرش انده کردن:
جهان چون بر او بر نماند ای پسر
تو نیز آز مپْرست و انده مخور.
فردوسی.
که اویست جاوید و ما برگذر
تو از آز پرهیز و انده مخور.
فردوسی.
گرت غیرت آید که انده خوری
کنی سوگواری و ماتم گری.
نظامی.
- بابِلی خوردن، بسحر بابِلی فریفته شدن. تحمل سحر کردن. قبول سحر کردن:
خلق از آن سحر بابلی کردن
دل نهاده به بابلی خوردن.
نظامی.
- باد خوردن، در جریان هوا واقع شدن اجتناب ازفساد را. (از یادداشت مؤلف).
- || فاصله یافتن و بر اثر این فاصله شوق کاری از دست دادن.
- بازی خوردن، فریفته شدن. فریب خوردن. تحمل فریب دیگران کردن.
- باسمه خوردن، اثر باسمه در چیزی پیدا شدن. اثر باسمه یافتن. پذیرفتن باسمه.
- بخیه خوردن، قبول بخیه کردن.قبول دوخت یافتن.
- برخوردن، مخلوط شدن. پذیرش اختلاط کردن چنانکه در ورق بازی.
- برخوردن به کسی، آزرده شدن کسی از امری یا حرفی.
- بر هم خوردن، بهم خوردن. مخلوط و منفعل شدن.
- بند خوردن، قبول بند کردن. کنایه از فریب خوردن.
- به دردخوردن، مفید بودن. به کار خوردن. تحمل اثر امری را نمودن.
- به کار خوردن، به درد خوردن.
- به هم خوردن، مخلوط شدن. نظم جمعی یا امری از بین رفتن.
- به هم خوردن دل، دل آشوب شدن. حالت استفراغ و قی دست دادن.
- بیل خوردن، بیل زده شدن بزمینی. قبول بیل زدن کردن زمین.
- پَخ خوردن، تیزی چیزی از بین رفتن بر اثر سوهان یا وسیله ٔ دیگر. تیزی چیزی چون آهن از دست شدن.
- پشیمانی (پشیمان) خوردن، اظهار ندامت کردن. تحمل ندامت کردن. قبول ندامت کردن:
پشیمانی افزون خورد زآنکه مست
بشب زیر آتش کند هر دو دست.
فردوسی.
دیگر در هشیاری زآن پشیمانی خورد. (تاریخ سیستان).
کنون زآنچه کردی و خوردی بتوبه
همی کن ستغفار و میخور پشیمان.
ناصرخسرو.
قباد دریافت که چنانست که انوشروان می گویدو پشیمانی خورد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی). امیر نصر سخن می گفت و آب از چشم او بارید و پشیمانی می خورد بر آنچه رفته بود. (تاریخ بخارا).
در این باغ از گل سرخ و گل زرد
پشیمانی نخورد آنکس که برخورد.
نظامی.
اندیشه کردن که چه گویم به از پشیمانی خوردن که چرا گفتم. (گلستان). که چون نعمت سپری شود سختی بری و پشیمانی خوری. (گلستان).
اگر بر من ببخشایی پشیمانی خوری آخر
بخاطر دار این معنی که در خدمت کجا گفتم.
حافظ.
- پیچ خوردن، از استقامت خارج شدن. پذیرش پیچ کردن.
- پیچ خوردن پا یا دست، ازاستقامت خارج شدن پا یا دست. نوعی دررفتگی پیدا کردن.
- پیلی پیلی خوردن، گیج شدن بر اثر مستی یا خواب.
- پیوند خوردن، قبول پیوند کردن. پیوند پذیرفتن.
- تاب خوردن، تکان خوردن بوسیله ٔ تاب یا ریسمانی یا نشستن یا آویزان شدن بریسمانی و با حرکت آن حرکت نوسانی یافتن و تکان خوردن.
- تا خوردن، دوتو شدن. دولا شدن.
- || چروک شدن.
- تأسف خوردن، افسوس خوردن. اسف خوردن: بسیار تأسف خورد و توجع نمود. (تاریخ بیهقی). و بر عمر تلف کرده تأسف میخوردم. (گلستان).
- تشویر خوردن، شرمسار شدن. شرمساری بردن:
هر دو تشویر کار او خوردند
باز تدبیر کار او کردند.
نظامی.
- || اضطراب و پریشانی کردن. (ناظم الاطباء):
سپهسالار ایران کز کمانش
خورد تشویرها برج دوپیکر.
عنصری.
- تکان خوردن،حرکت کردن. قبول تکان کردن. جنبیدن.
- تلوتلو خوردن، چون مستان حرکت کردن. بچپ و راست متمایل شدن. به استقامت راه نرفتن.
- تنه خوردن، هنگام راه رفتن بدن کسی ببدن آدمی خوردن.
- || عادت کسی را قبول کردن. پذیرفتن خوی کسی، چون: فلانی هم در تنبلی تنه اش به تنه ٔ رفیق تنبلش خورده است.
- توسری خوردن، کنایه از قبول عذاب و ظلم دیگری کردن. تحمل عذاب دیگری کردن.
- تیمار خوردن، غم کسی خوردن. دلسوزی کردن. در رنج کسی همدردی کردن. همدردی نمودن. فکر ناراحتی کسی بودن:
ز هیتال وز لشکر غاتفر
مکن یاد و تیمار ایشان مخور.
فردوسی.
اگرچه دمبدم تیمار می خورد
بیاد روی خسرو صبر می کرد.
نظامی.
نه بیگانه تیمار خوردش نه دوست.
سعدی (بوستان).
- جا خوردن، میدان خالی کردن. نوعی ترسیدن که بر اثر آن ترسانیده بمقصود رسد. مقاومت نکردن.
- || تعجب کردن. حیران شدن.
- جارو خوردن، جارو زده شدن. اثر جارو بروی خود پذیرفتن. کنایه از تمیز و پاک شدن محل یا قالی است.
- جِر خوردن، پاره شدن. شکاف برداشتن.
- جگر خوردن، خوردن جگر. کنایه از غصه خوردن و تحمل رنج و ناراحتی کردن:
گهر جوی را تیشه بر کان رسید
جگر خوردن دل بپایان رسید.
نظامی.
و ناوک جانسوز جگرخور مظلومان. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان).
- جُم خوردن، تکان خوردن. حرکت اندک کردن.
- جوش خوردن، بجوش آمدن، چون: چایی جوش خورد؛ یعنی بجوش آمد.
- || پیوند خوردن، چون: دو سر زخم به هم پیوندخورد و جوش خورد.
- || آشنا شدن. بهم نزدیک شدن، چون:فلانی با اعضاء اداره ٔ خود خوب جوش خورده است.
- || عصبانی شدن. خشمناک شدن، چون: فلانی خیلی در کارها جوش می خورد.
- جوش و جلا خوردن، عصبانی شدن. خشمناک شدن.
- چاپ خوردن، قبول چاپ کردن. طبع شدن.
- چاک خوردن، شکاف خوردن. قاچ خوردن.
- چربک خوردن، فریب تملق کسی خوردن: اریارق این چربک بخورد و افسون این مرد بزرگواربر وی کار کرد. (تاریخ بیهقی).
- چرخ خوردن، بدور خودچرخیدن.
- چشم خوردن، نظر خوردن: چون کار به آخر رسید چشم بد بدو خورد. (تاریخ بیهقی).
- چشم زخم خوردن، نظر خوردن. عین الکمال رسیدن.
- چشمه خوردن، قبول چشمه کردن. تحمل چشمه کردن. اصطلاحی است در پل سازی که برحسب آن تعداد چشمه های پل را بیان می کنند، چون: سی وسه پل اصفهان سی وسه چشمه می خورد.
- چین خوردن، قبول چین کردن. تحمل چین و چروک کردن. چین در چیزی پیدا شدن.
- حاشیه خوردن، قبول حاشیه کردن.
- حد خوردن، محدودشدن. تحمل حد و انتها کردن.
- || قبول حد شرعی کردن.
- حرص خوردن، عصبانی شدن. خشمناک شدن.
- حسرت خوردن، افسوس خوردن. اسف خوردن:
بجز جان من ورنه حسرت خوری.
سعدی (بوستان).
گفتم نی که بر مال ایشان حسرت می خوری. (گلستان).
- حقه خوردن، فریب خوردن.
- حیف خوردن، حیف گفتن. حیف و حسرت اظهار کردن:
هرکه نداند سپاس نعمت امروز
حیف خورد بر نصیب رحمت فردا.
سعدی.
- خار خوردن، کنایه از تحمل رنج کردن. پذیرش ناراحتی کردن:
برند ازبرای دلی بارها
خورند ازبرای گلی خارها.
سعدی.
بگلبنی برسیدم مجال صبر ندیدم
گلی تمام نچیدم هزار خار بخوردم.
سعدی (طیبات).
- خشم خوردن، خشم آوردن. قبول خشم کردن:
از راستی تو خشم خوری دانم
بر بام چشم سخت بود آژخ.
کسائی.
- || خشم پنهان کردن. فروبردن خشم. خشم در دل نگاه داشتن.
- خط خوردن، نوشته ای قبول خط بطلان کردن. خط زده شدن بر نوشته ای.
- خواری خوردن، خواری کشیدن. متحمل خواری شدن: حصیری... در هوای من بسیار خواری خورده است من او را دست خواجه نخواهم داد. (تاریخ بیهقی).
- خود خوردن، عصبانیت خود را اظهار نکردن و در دل نگاه داشتن.
- خون خوردن، غصه خوردن. رنج بردن. ناراحتی کشیدن:
پس شاه نیز او فراوان نزیست
همه ساله خون خورد و خون می گریست.
نظامی.
ترا کوه پیکر هیون می برد
پیاده چه دانی چه خون می خورد؟
سعدی (بوستان).
- خیس خوردن، مرطوب شدن. آب بخود کشیدن و قبول رطوبت کردن.
- داغ باطله خوردن، داغ باطل زده شدن. داغی که دلالت بر بطلان امری کند بر امری زده شدن.
- داغ خوردن، داغ و علامت زده شدن.
- || مقابل سرد خوردن، یعنی هنوز غذائی سرد نشده آنرا خوردن.
- || خشک شدن درخت بر اثر گرما و بی آبی.
- درد خوردن، تحمل درد و رنج کردن. تحمل ناراحتی کردن:
ز دشمن جهان پاک من کرده ام
بسی درد و سختی که من خورده ام.
فردوسی.
سپهبد پذیرفت و آرام کرد
همه شب زبهرش همی خورد درد.
اسدی.
فزون زآن ستم نیست بر رادمرد
که درد از فرومایه بایدْش خورد.
اسدی.
چرا درد نهانی خورد باید
رها کن تا بگوید دشمن و دوست.
سعدی (صاحبیه).
دردی نبوده را چه تفاوت کند که من
بیچاره درد میخورم و نعره میزنم.
سعدی.
- دریغ خوردن، افسوس خوردن. حسرت خوردن.
- دود چراغ خوردن، زحمت زیادی برای چیزی خاصه علم کشیدن.
- دود خوردن، تحمل دود کردن. قبول دود کردن برای منظوری، چون ماهی دود خورد تا ماهی دودی شود.
- دهشت خوردن، ترسیدن. احساس وحشت کردن: من دهشت خوردم و خاموش شدم. (انیس الطالبین).
- ربا خوردن، پذیرفتن ربا. قبول ربا کردن.
- رنگ خوردن، قبول رنگ کردن. رنگ زده شدن.
- || حقه خوردن. فریب خوردن.
- رنگ و روغن خوردن، قبول رنگ و روغن کردن.
- رودست خوردن، حقه خوردن. فریب خوردن.
- زخم خوردن، مجروح شدن. قبول زخم کردن. تحمل زخم کردن. ضربت خوردن:
ناگهان ناله ای شنید از دور
کآمد از زخم خورده ای رنجور.
نظامی.
گفت رنجش چیست زخمی خورده است
گفت جوع الکلب زارش کرده است.
مولوی.
چو دشمن چنین نازنین پروری
ندانی که ناچار زخمش خوری.
سعدی (بوستان).
بگفت ار خوری زخم چوگان او
بگفتا بپایش درافتم چو گو.
سعدی (بوستان).
بس که در خاک تندرستان را
دفن کردیم و زخم خورده نمرد.
سعدی (گلستان).
- زمین خوردن، بزمین افتادن. کنایه از از اوج افتادن. کنایه از بدبخت شدن. متحمل رنج و بدبختی شدن.
- زنهار خوردن، پیمان شکستن. عهدشکنی کردن:
چو گویندت چرا زنهار خوردی
چرا بشکستی آن پیمان که کردی ؟
(ویس و رامین).
کنم کردار با تو چون تو کردی
خورم زنهار با تو چون تو خوردی.
(ویس ورامین).
- || دریغ خوردن. حسرت خوردن:
هر مبارز که بر او روی نهاد
خورد بر جان گرامی زنهار.
فرخی.
کس بزنهاری خویش اندر زنهار نخورد.
ارزقی.
دری دیگر نمیدانم که روی از تو بگردانم
مخور زنهاربر جانم که دردم بیدوا ماند.
سعدی.
- زهر خوردن، اکل زهر. خوردن زهر.
- زینهار خوردن، زنهار خوردن. دریغ خوردن:
گفت هان وقت بیقراری نیست
شب شب ِ زینهارخواری نیست.
نظامی.
- || عهد شکستن. پیمان شکستن:
تو رزم تهمتن ببازی مدار
مخور با تن و جان خود زینهار.
فردوسی.
ز یزدان و از روی من شرم دار
مخور بر تن خویشتن زینهار.
فردوسی.
ای زینهارخوار بدین روزگار
از یارخویشتن که خورد زینهار؟
فرخی.
این ستم بر جوانی تو که کرد
وینچنین زینهار بر تو که خورد؟
نظامی.
- سخن خوردن، فریب خوردن بگفتاری: در این حال با ملاحده مکیده می ساخت ایشان را چنان نمود که مرا بخوارزم راه نیست میخواهم تاکه با شما عهدی باشد که در میان شما امان یابم ایشان این سخن بخوردند. (راحه الصدور راوندی). سلطان در جوال زرق و افتعال ایشان شد و چون همه نادانان سخن دشمنان بخورد. (راحهالصدور راوندی). ایشان این سخن بخوردند و دیهی با او پرداختند. (راحه الصدور راوندی).
من ار از تو سخن خوردم عجب نیست
نخست آدم سخن خوردست از ابلیس.
؟ (از سندبادنامه).
شهری چون واقف گشت که بازرگان این سخن خورد و به اندک چیزی خرسند شد گفت ای جوانمرد من ترا از این غم فرج آرم. (سندبادنامه).
- سَر خوردن، از کاری واخوردن. میل نکردن بکاری چون موافق میل نتیجه نداده است.
- سُر خوردن، لغزیدن. از دست رفتن تعادل متحرکی. از جای رفتن سر و رفتن پا بر اثر لغزانی زمین و بسر درآمدن. لیزخوردن.
- سرما خوردن، زکام شدن. مبتلا به عوارض زکام شدن بر اثر سرما.
- سکندری خوردن، در حال راه رفتن تعادل را از دست دادن و بجلو لغزیدن.
- سوهان خوردن، قبول سوهان کردن. پذیرش سوهان کردن. سوهان بر چیزی بکار بردن.
- سوزن خوردن، قبول سوزن کردن. تحمل سوزن کردن، پذیرش سوزن کردن.
- شانه خوردن، قبول شانه کردن. شانه زده شدن.
- شخم خوردن، قبول شخم کردن. شخم زده شدن.
- شکست خوردن، قبول شکست کردن، مقابل فتح کردن.
- امثال:
فتح را یک نفر می کند و شکست را یک نفر می خورد.
- شلاق خوردن، تازیانه خوردن.
- شمع خوردن، قبول شمع و حائل کردن، چون: این دیوار برای اینکه سرپا بایستد باید پنج تا شمع بخورد.
- شیشه خوردن، شیشه پذیرفتن. قبول شیشه کردن، چون: به این در پنج جام شیشه می خورد.
- شیوه خوردن، مکر خوردن. فریب خوردن.
- صدمه خوردن، متحمل صدمه شدن. ناراحت شدن.
- ضرر خوردن، تحمل ضرر کردن. ضرر بر کسی وارد شدن.
- عشوه خوردن، ناز کشیدن. تحمل عشوه ٔ دیگری کردن:
کسی را بود کیمیا در نورد
که او عشوه ٔ کیمیاگر نخورد.
نظامی.
- غبطه خوردن، حسد بردن. تحمل غبطه کردن.
- غصه خوردن، غم خوردن:
بازرفتند و غصه می خوردند
خواجه را جستجوی می کردند.
نظامی.
نباشد سود من زین قصه کردن
بجز اندوه جان و غصه خوردن.
نظامی.
- غلت خوردن، غلتیدن.
- غِل خوردن، غلتان رفتن. بگرد خود گردان رفتن چنانکه توپ ِبازی بگاه حرکت روی زمین.
- غم خوردن، اندوه خوردن. غصه خوردن:
ما غم زر چرا خوریم همی
خیز تا باده ها خوریم گران.
فرخی.
رنجی که من از پی تو دیدم
دردی که من از غم تو خوردم
بر کوه بیازمای یک بار
تا بشناسی که من چه مَردم.
سوزنی.
هر آنکو کند کار ناکردنی
غمی بایدش خورد ناخوردنی.
؟ (از سندبادنامه).
شد دیده تیره و نخورم غم زبهر آنک
روزم همه شب است و صباحم همه مسا.
مسعودسعد.
خواجه گوشه گرفت از آن غم و درد
رفت در گوشه ای و غم می خورد.
نظامی.
ای دل که ترا گفت که این دم میخور
کآنگه که نباشی غم عالم میخور
نابودن خود بدیده ٔ عقل ببین
آنگه اگرت کری کند غم می خور.
کمال الدین اسماعیل.
تهی دست غم بهر نانی خورد
جهانبان بقدر جهانی خورد.
سعدی (بوستان).
غم فردا نشاید خوردن امروز.
سعدی (گلستان).
المنهللَّه که دلم صید غمی شد
کز خوردن غمهای پراکنده برستم.
سعدی.
یوسف گمگشته بازآید بکنعان غم مخور
کلبه ٔ احزان شود روزی گلستان غم مخور.
حافظ.
جائی که تخت و مسند جم می رود بباد
گر غم خوریم خوش نبود به که می خوریم.
حافظ.
- غوطه خوردن، در آب بالا و پایین رفتن: ملاحان در دجله رفتند و غوطه می خوردند. (منتخب قابوسنامه ص 32). خود را در آن آب انداخت به اشارت حضرت خواجه و غوطه خورد. (انیس الطالبین).
- فحش خوردن، تحمل فحش و ناسزا از کسی کردن. تحمل دشنام کردن. دشنام شنیدن از کسی.
- فروخوردن، تحمل کردن. بروی خود نیاوردن:
بسی از خویشتن بر خویشتن زد
فروخورد آن تغابن را و تن زد.
نظامی.
- فریب خوردن، حقه خوردن. گول خوردن:
چو روسان سختی کش سخت مغز
فریبی بخوردند از اینگونه نغز.
نظامی.
فریب ورا پیردانا نخورد
فریبندگی را اجابت نکرد.
نظامی.
نه آیین عقلست و رای و خرد
که دانا فریب مشعبِد خورد.
سعدی (بوستان).
فریب دشمن مخور و غرور مداح مخر. (گلستان).
- قاچ خوردن، شکاف خوردن. تَرَک خوردن.
- قالب خوردن، تحمل قالب کردن. پذیرش قالب کردن، چون: کفش تنگ بود قالب خورد خوب شد.
- قپان خوردن، تحمل قپان کردن. کنایه از وزن شدن.
- قسم خوردن، پذیرش قسم کردن: قسم نخور باور کردم.
- قط خوردن، نوک قلم نی را با چاقو زدن تا مناسب نوشتن شود.
- قلم خوردن، روی نوشته ای سیاه شدن. خط خوردن.
- کِش خوردن، کیش شدن شاه در شطرنج.
- کوک خوردن، بخیه خوردن.
- کیس خوردن، تا خوردن. چروک خوردن.
- گرد و خاک خوردن، استنشاق گرد و خاک کردن.
- گره خوردن، قبول گره کردن. پذیرش گره کردن.
- دردخوردن، تحمل درد کردن. کنایه از اظهار تألم و درد نکردن:
بزد گرز و آورد کتفش بدرد
بپیچید و درد از دلیری بخورد.
فردوسی.
سنگی بر پای چپ او آمده بود آن شهامت بین که آن درد بخورد و در معرکه اظهار نکرد. (تاریخ بیهقی).
- گِل خوردن، اکل گل، و آن عادت زنان باردار و ویار آنان است.
- گول خوردن، فریب خوردن. حقه خوردن.
- گیج خوردن، پریشان بودن. تمرکز حواس نداشتن. حیران بودن.
- لطمه خوردن، قبول ضرر کردن. تحمل زیان کردن.
- لیز خوردن، سریدن چیزی لغزان بر جایی لغزان.
- مار خوردن، تیمار خوردن.
- محک خوردن، پذیرش محک کردن. بمورد آزمایش و محک قرار گرفتن.
- معلق خوردن، معلق زده شدن. پذیرش معلق کردن.
- مُهر خوردن، اثر مُهر پذیرفتن. ممهور شدن.
- نارو خوردن، حقه خوردن. فریب خوردن.
- ندامت خوردن، پشیمانی خوردن:
هر شب و روزی که بی تو میرود از عمر
هر نفسی می خورم هزار ندامت.
سعدی.
- نظر خوردن، چشم خوردن.
- واخوردن، حالت وازدگی پیدا کردن.
- ورق خوردن، تحمل و پذیرش ورق زدن کردن، چون: ورق خوردن کتاب.
- وصله خوردن، وصله بپارچه یا چیزی دوختن و چسباندن.
- وول خوردن، جُم خوردن. حرکت خفیف کردن.
- هم خوردن، از حالت طبیعی خارج شدن. بهم ریختن، چون: دل هم خوردن که از حالت طبیعی خارج شدن آن است.
- || مخلوط شدن، چون: اجزاء آش هم خورد.
- || از هم بپاشیدن، چون: تعزیه هم خورد.
- هول خوردن، تحمل وحشت کردن:
مخور هول ابلیس تا جان دهد
هر آنکس که دندان دهد نان دهد.
سعدی (بوستان).
- یکه خوردن، جاخوردن. حیرت کردن.
|| نگرفتن. گشادن روزه. افطار کردن. (یادداشت بخط مؤلف). چون فلانی روزه ٔ خود را خورد. || لازم داشتن. محتاج گشتن. (یادداشت بخط مؤلف). چون: این دامن تکه می خورد. || کندن. بردن. (یادداشت بخط مؤلف). چون: سیل زمین را خورد و برد. (یادداشت بخط مؤلف). || با سایش ریختن و جدا شدن اجزائی از جسمی. (یادداشت مؤلف). چون: فلان ساختمان کم کم دارد خود را می خورد. || کنایه از سخت عیبجویی و خرده گیری کردن است. (یادداشت مؤلف):
چون برگ خوار گشتی اگر گاو نیستی
انصاف ده مگوی جفا و مخور مرا.
ناصرخسرو.


کاپادوکیه

کاپادوکیه. [دُ ی ِ] (اِخ) قبادوقیه. قبادوقیا. کاپادس. کاپادوس. کاپادوکیه. کاپادوکیه یونانی شده ٔ «کَت پ َ توک َ» پارسی قدیم است و داریوش اول در کتیبه های بیستون و نقش رستم و تخت جمشید این مملکت را چنین نامیده. کاپادوکیه در قسمت شرقی آسیای صغیر واقع و حدود آن چنین بود در شمال دریای سیاه، در جنوب کوههای توروس کیلکیه. از طرف مشرق رود فرات و از سمت مغرب رود هالیس (قزل ایرماق کنونی). بیشتر این مملکت فلاتی است مسطح، که روییدنی کم دارد و آب و هوای آن بری است. قسمت های حاصلخیزش در طرف جنوب شرقی در دامنه ٔ کوهها به طرف فرات است و در شمال در سواحل دریای سیاه. این قسمت شمالی را نویسندگان و مورخین قدیم پُنت کاپادوکی یا باختصار پُنت نامیده اند. از رودهای مملکت رود هالیس (قزل ایرماق) و ایریس (یا شیل ایرماق) قابل ذکر است و برود دوم رود پرآب لیکوس میریزد (لیکوس را بازاب بزرگ یا علیا مطابقت داده اند. م.). این رودها قابل کشتی رانی نیست. تاریخ کاپادوکیه قبل از قرن سیزدهم ق.م. مجهول است، ولی در این قرن این مملکت مورد حمله هیت ها واقع شد و از این عهد آثاری در کاپادوکیه هست، بعد آسوریها به این مملکت آمدند و بعضی تصور میکنند که نام سوریه که یونانیها به ولایتی نزدیک سی نوپ داده بودند و نیز آنکه بعدها یونانیها کاپادوکیه و لکُو سیری یعنی سوریه ٔ سفیدمینامیدند، از تسلط آسوریها بر این مملکت بوده است.بعد از انقراض آسور، کاپادوکیه جزو دولت ماد شد و پس از آن جزو دولت هخامنشی. لیکائونیّه که بعدها قسمتی از آسیای صغیر گردید، در ابتداء جزو کاپادوکیه بود. زیرا اهالی آن از حیث زبان و اخلاق و عادات تفاوت با اهالی کاپادوکیه نداشتند. در باب مردم کاپادوکیه عقیده ٔ اهل فن این است که هند و اروپائی یا آریائی بطور اعم بوده اند، مذهبشان بمذاهب مردمان غربی آسیای صغیر شباهت داشته و خدایان این مردم که اختصاص بخودشان داشت عبارت بودند از:
1- خدای آسمان، که کیفر نقض قول را میداد.
2- خدای ماه.
3- ربهالنوع بزرگ طبیعت که (ما) مینامیدند. در موقع باده نوشی ها برای ستایش این ربهالنوع مردان بخودشان زخم میزدند و دختران ناموسشان را قربان میکردند. مذهب پارسی ها هم به اینجا سرایت کرده بود. خدای پارسی ها را ستایش میکردندو اسامی ماهها پارسی بود.
بنابرآثار، درجه ٔ تمدن این مردم پست به نظر می آید. شهرها کم اند و اهالی غالباً مملوک نجباء یا معابد میباشند. اسامی شهرهائی که در تاریخ ذکر میشود چنین است: تیانا، مازاکا، آماسیا بر رود ایریس، ولی در عوض عده ٔ دهات و قصبات بزرگ زیاد بود. اززمانی که کاپادوکیه جزء دولت هخامنشی شد، بیشتر در تاریخ معروف گردید و از ولات پارسی در این مملکت، اسم داتام بیشتر شهرت دارد. (شرح قضایای او در ایران باستان صص 1311- 1148 آمده است).
اسکندر به کاپادوکیه دست نزد و آریارات پادشاه آن استقلال خودرا حفظ کرد، ولی بعد از فوت اسکندر چنانکه در جای خود ذکر شد، پردیکاس با آریارات جنگید و او را گرفته کشت. پس از آن کاپادوکیه از دست به دست میگشت، تا مقارن اوایل قرن سوم قبل از میلاد آزاد شد و استقلال خودرا بازیافت. در این زمان کاپادوکیه بده ایالت تقسیم میشد. دیودور سیسیلی راجع بتاریخ کاپادوکیه چنین گوید. (قطعه ای از کتاب 31): «پادشاهان کاپادوکیه که نسبشان را به کوروش میرسانند و نیز گویند، که از نژاد هفت نفر پارسی اند، که سمردیس (گئومات) مغ را کشتند. (شرح قضایای گئومات در ایران باستان چ 1 صص 516- 536آمده است). در باب سلسله ٔ نسبشان عقیده ٔ آنها چنین است: آتُس سا خواهر کبوجیه پدر کوروش زن فارناک (فارناس) پادشاه کاپادوکیه شد (دیودورکبوجیه را کامبیز نوشته، شرح این تصحیف در ایران باستان چ 1 صص 478- 479 دیده شود).
و پسری آورد گالوس نام. او پسری داشت موسوم به سمردیس، که پدر آرتامن بود (چون سمردیس یونانی شده ٔ بَردَی است پس باید گفت بَردَی نام. م.) اَرتامن پسری داشت موسوم به آنافاس، که از حیث شجاعت و جسارت شهرتی داشت و یکی از کشندگان سمردیس مُغ بشمار میرفت. (اطلاعاتی که دیودور میدهد در اینجا با کتیبه ٔ بیستون داریوش اول موافقت نمیکند، زیرا شاه مزبور این اسم را ذکر نکرده است. رجوع شود به ایران باستان چ 1 ص 534). از این جهت است که پادشاهان کاپادوکیه نسبشان را به کوروش و آنافاس میرسانند و گویند، که آنافاس در ازای خدمت، والی کاپادوکیه شد با این امتیاز، که از دادن مالیات معفو باشد. آنافاس پسری داشت نیز آنافاس نام و این شخص دو پسر از خود گذاشت داتام و آریم نِه. داتام به تخت نشست (از اینجا معلوم است، که کاپادوکیه پادشاهان دست نشانده داشته).
او از جهت شجاعت و حسن اداره اش نامی بود، با پارسیها جنگ درخشانی کرده و در دشت نبرد مرد. (این روایت دیودور با روایت کرنلیوس نپوس که در ایران باستان چ 1 صص 1141- 1148 ذکر شد، موافقت ندارد، زیرا داتام که در تمام جنگها غالب آمد بالاخره به دست مهرداد خائن کشته شد. م.) بعد از داتام پسر او آریامنس به جایش نشست و او پدر آریارات و هولوفرن نامان بود.
آریامنس پس از عمر پنجاه ساله درگذشت، بی اینکه کاری، که در خاطرها بماند، کرده باشد. پس از او پسر بزرگترش آریارات به تخت نشست و گویند، که چون او برادرش را فوق العاده دوست می داشت، وی را به بلندترین مقام رسانید.
بعد او را به کمک پارسیها بجنگ مصریها فرستاد و هولوفِرن در ازای رشادتهائی، که کرده بود، مورد عنایت های مخصوص اُخُس (اردشیر سوم) گردیده با افتخار برگشت وقتی که مرد، دو پسرداشت: آریارات و آری سس. چون برادر هولوفرن یعنی پادشاه کاپادوکیه وارثی نداشت، آریارات پسر ارشد هولوفرن را پسر خود خواند. در این زمان اسکندر مقدونی با پارسیها جنگید و بعد مُرد. پس از آن پردیکاس نایب السلطنه ٔ مقدونی اِوْمن را برای حکومت به کاپادوکیه فرستاد و او این مملکت و ممالک مجاور رابه اطاعت درآورد. در این وقت آریارات، پسر آخرین پادشاه کاپادوکیه، مأیوس گشته با دوستانش به ارمنستان رفت. مدت کمی پس از آن، چون پردیکاس و اِوْمن کشته شدند و آن تی گون و سلکوس در جاهای دیگر مشغول بودند، آریارات از ارْدُآت پادشاه ارمنستان قوه ای گرفته آمین تاس سردار مقدونی را کشت و مقدونیها را از کاپادوکیه رانده تخت موروثی را به دست آورد، آریارات سه پسر داشت که بزرگترشان آریامِنس بعد از پدر به تخت نشست. این شخص با آن تیوخوس سلوکی که عنوان «خداوند» داشت وصلت کرد، یعنی برای پسر بزرگترش آریارات نام ستراتونیس دختر آن تیوخوس را گرفت و چون اولاد خود را خیلی دوست میداشت آریارات را در زمان حیات خود تاج بر سر گذارد و در اداره کردن مملکت با خود شریک کرد. آریارات پس از فوت پدر بخودی خود به سلطنت رسید وقتی که میمرد، تخت را برای پسرش، که آریارات نام داشت و در صغر سن بوده، گذارد. او دختر آن تیوخوس کبیر (سوم) را، که آن تیوخیس نام داشت، گرفت و این زن خیلی حیله ور بود، توضیح آنکه چون اولادی نداشت به شوهرش وانمود، که دو پسر دارد: آریارات و هولوفرن ولی پس از چندی، برخلاف انتظار، حامله گشته دو دختر آورد و نیز پسری، که او را مهرداد نامیدند.در این وقت او به شوهرش اعلام کرد، که او را به اشتباه انداخته بود و سابقاً اولادی نداشته و از دو پسر دروغی، ارشدش را، با حقوق کمی به روم فرستاد و کوچکتررا به یونته. این کار کرد، تا این پسرها با پسر حقیقی او در سر تخت منازعه نکنند. مهرداد هم پس از اینکه به رشد رسید خود را آریارات نامید. او تربیت یونانی یافته بود و صفات خوبی داشت ».
«مهرداد پدرش را خیلی دوست داشت، پدرش هم او را نیز، محبت پدر و فرزند چنان بود، که پدرش خواست او را در زمان حیات خود بر تخت نشاند ولی پسر نپذیرفت و گفت، که تا والدینش زنده هستند، سلطنت نخواهد کرد، این مهرداد را یونانیها از جهت محبتش به پدر فیلوپاتُر خوانده اند مهرداد بعد از پدر بتخت نشست، او را از جهت رفتار خوب و ترقیّاتش در فلسفه زیاد میستودند کاپادوکیه، که از برای یونانیها مملکتی مجهول بود از این زمان مقر اشخاصی با معرفت گردید. این پادشاه با رومیها هم عهد مودت و اتحاد را تجدید کرد، صحبت از پادشاهان کاپادوکیه که نسبشان را به کوروش میرسانیدند دیگر بس است » (بعد دیودور به مطالب دیگر میگذرد).
در قطعه ٔ دیگر از کتاب 31 خود دیودور باز از کاپادوکیه صحبت کرده چنین گوید: «آریارات، که لقب فیلوپاتُر داشت (یعنی مهردادی، که ذکرش گذشت) چون بتخت اجدادش نشست برای پدرش مراسم دفن باشکوهی ترتیب داد، به دوستان و سران سپاه و تمام تبعه اش عطوفت های زیاد کرد و مورد محبت جمعی گردید میتروبازان را آریارات بر تخت اجدادش نشانید، آرتاکسیاس پادشاه ارمنستان، بی اینکه خست و حرص خود را پنهان دارد، رسولانی نزد آریارات فرستاده خواهش کرد، که با او همداستان شده یکی از دو جوانی را که در اختیارش بودند، بکشد و سوفِن را تصرف کند. ولی آریارات از این پیشنهاد، که دلالت بر بی همتی میکرد، تنفری زیاد اظهار و رسولان را توبیخ و ملامت کرده، نامه ای به آرتاکسیاس نوشت و به او توصیه کرد، از این سوء قصد بپرهیزد، این اقدام آریارات باعث ستایشی بزرگ برای او شد و میتروبازان بواسطه ٔ درستی و تقوی آریارات بر تخت اجدادش نشست » (از فحوای کلام دیودور معلوم است، که میتروبازان پادشاه سوفن بوده و بحمایت آریارات به تخت موروثی رسیده - سوفِن چنانکه بالاتر گفته شد نام ارمنستان کوچک بود. م).
بعددیودور در قطعه ای از کتاب سی و یکمش راجع به این پادشاه کاپادوکیه چنین نوشته: در اُلمپیاد یکصدوپنجاه وپنجم آریارات تاجی از ده هزار سکه طلا بوسیله ٔ سفرائی به روم فرستاد، تا محبّت خود را به رومیها بنماید واظهار بدارد که از جهت دوستی با رومی ها از وصلتی باخانواده دِمتریوس (پادشاه مقدونی) امتناع ورزید چون فرستاده ٔ روم گراکخوس اظهارات سفراء را تصدیق کرد، سنای روم آریارات را بسیار ستود و تاج را پذیرفته هدایائی گرانبهاتر برای آریارات فرستاد. در همین وقت سفرائی دِمتریوس را به سناوارد کردند. آنها هم تاجی از ده هزار سکه ٔ طلا با قاتلین اُکتاو در زنجیر آورده بودند سنا مدتی شور کرده، که چه کند بالاخره تاج را پذیرفت، ولی قاتلین را که ایزوکرات و لِپ تین نام داشتند، ردّ کرد». (از قضیه ٔ دمتریوس، چون راجع به تاریخ مقدونیه و روم است میگذریم، ولی باید گفت، که سالی که دیودور راجع به فرستادن سفرای کاپادوکیه به روم ذکر میکند، یعنی اُلمپیاد 155 با سلطنت دمتریوس مطابقت ندارد، زیرا این تاریخ سنه ٔ 156 ق.م. میشود و سلطنت دِمتریوس دوم پادشاه مقدونی را بین 239 و 229 ق.م. میدانند. این هم معلوم است، که مقصود دیودور از دمتریوس، دمتریوس اول پولی اُرسِت پسر آن تیگون، که ذکرش بالاتر گذشت، نبوده زیرا او بین 294 و 287 سلطنت کرد. م.) باز قطعه ای از کتاب 31 دیودور: «هولوفرن، چون برادر خود آریارات را از کاپادوکیه راند، نتوانست مملکتش را اداره و محبت مردم را جلب کند. او به پول حریص بود و اشخاصی زیاد هلاک کرد. او به تیموته تاجی بقیمت پنجاه تالان داد و تاجی دیگر به ارزش 65 تالان به دمتریوس داد و افزود، که وقتی دیگر به آنها چهارصد تالان خواهد داد. بعد، چون دید، که مردم کاپادوکیه از او ناراضی اند، بنای غارت اموال آنها را گذارد و دارائی اشخاص ممتاز را ضبط کرد. پس از اینکه بدین منوال پولی زیاد جمع کرد چهارصد تالان به مردم پری یِن یان بودیعه سپرد، تا در موقع بوالهوسی های اقبال به کارش آید: اهالی پری یِن یان بعدها این پول را به او رد کردند....» نیز قطعه ای از کتاب 31 مورّخ مزبور: «همینکه هولوفرن دید، که کارهایش رو به انحطاط است، سربازان اجیر را مرخص کرد، زیرا از شورش آنها بیمناک بود و چون در این زمان پول نداشت، معبد ژوپیتر (خدای بزرگ رومیها) را غارت کرد.این معبد بر کوهی آریادنه نام واقع و از دیرزمانی پناهگاه (بست) بود. او این معبد را غارت کرده، حقوق عقب افتاده ٔ زیردستانش را پرداخت.»
چنین است مضامین نوشته های دیودور، که به ما رسیده است از تاریخ ازمنه ٔ بعد کاپادوکیه معلوم است که آریارات سوم لقب مقدس داشت (221- 163 ق.م.) او بمعیت آن تیوخوس سلوکی با روم جنگید بعد از شکست آن تیوخوس مجبور گردید، سهمی از غرامات جنگ را به عهده بگیرد. پس از آن او متحد باوفای پرگام و روم شد. در 182 ق.م. منازعه ٔ او با فرناک پادشاه پنت باعث جنگی در آسیای صغیرگردید، که بتمام دول آن سرایت کرد (شرحش پائین تر بیاید). در نتیجه ٔ آریارات قسمت های ارمنستان را، که درتصرف داشت، به ارمنستان بزرگ و سوفِن واگذارد بعد از فوت آریارات چهارم (156- 131) کاپادوکیه دچار اغتشاشات داخلی گردیده، در تحت نفوذ دولت پنت درآمد، ولی پس از اینکه پومپه سردار روم مهرداد ششم پنت را شکست داد، کاپادوکیه تابع روم گردید و خانواده ٔ آریو بَرْزَن ایرانی از طرف رومیها بسلطنت برقرار شد.
آن تونیوس یکی از زمامداران سه گانه ٔروم، که معاصر اوکتاویوس اوگوست و لپید بود، حکومت را به آرخه لائوس پسر سردار مهرداد داد و او چندی درکاپادوکیه ریاست داشت تا در زمان تی بریوس امپراطور روم، کاپادوکیه ایالتی ازدولت روم گردید و پس از تقسیم دولت روم بقسمت شرقی و غربی ایالتی از دولت بیزانس بود، تا سلجوقیها روی کار آمدند و این مملکت را جزء دولت خود کردند. کاپادوکیه از جهت بودنش در مدت قرونی زیاد در تحت اداره ٔ رومیها و دولت بیزانس، وقتی که به سلجوقی ها رسید، یونانی شده بود، ولی آثار کمی که از یونانیّت به دست آمده، معلوم میدارد، که تمدن یونانی در اینجا هم بعمق نرفته است. چون از پادشاهان کاپادوکیه اشخاص زیاد آریارات نام داشتند، برای احتراز از التباس و اشتباه خواننده در فهرستی جداگانه، که پائین تر بیاید، اسامی آنها را موافق تاریخ سلطنتشان با اعداد ترتیبی ذکر کرده ایم. (زیرا چنانکه کراراً گفته شد در عهد قدیم ذکر اسامی پادشاهان با اعداد ترتیبی معمول نبود).
دولت پنت کاپادوکی - یکی از سلسله های پادشاهانی که نسبشان را به پارسیها میرسانیدند و واقعاً هم پارسی نژاد بودند، دودمان پادشاهان پنت بود، چنانکه بالاتر گفته شد. پنت به آن قسمتی از کاپادوکیه اطلاق میشد، که در کنار دریای سیاه واقع است و به همین جهت پنت را صحیحاً کاپادوکیه پنتی مینامیدند. ازاجداد این سلسله، یعنی نخستین جدی که نامش در تاریخ ذکر میشود مهرداد نامی بود پسر اُرُن توبات بعضی نسبت او را به یکی از رؤساء شش خانواده ٔ درجه ٔ اول پارسی که در واقعه ٔ بردیای دروغی از هم قسمهای داریوش بودند میرسانند (بوشه لِکْلِرْک ْ، تاریخ سلوکیها) وبرخی گویند که نسب او بخود داریوش میرسد (آپ پیان، جنگهای مهرداد، کتاب 12، بند 112 و بعد) ممکن است که هر دو روایت صحیح باشد، زیرا چنانکه میدانیم شاهان هخامنشی زنان خود را از میان خانواده ٔ درجه ٔ اول پارسی انتخاب میکردند و بنابراین ممکن بود که نسب مهرداد به داریوش و هم به یکی از رؤساء خانواده های مذکورمنتهی شده باشد. نیاکان مهرداد از ولات پارسی بشمار میرفتند و در اداره شان محلهای زیادی در کنار دریای سیاه داشتند. خود مهرداد در زمان اردشیر دوم (با حافظه) هخامنشی یک شهر یونانی را که در کنار دریای مرمره واقع و موسوم به کیوس بود گرفت (تقریباً 387 ق.م.) و بعد تمایلی زیاد بتمدن یونانی یافت، چنانکه نوشته اند به خرج خود مجسمه ای برای افلاطون بساخت و آن را در آکادمی آتن گذارد. پسر این مهرداد آریوبَرْزَن نام داشت و بقدری محب یونانیها بود که آنها عنوان افتخاری «آتنی » و «اسپارتی » به او دادند. پس از آن آری برزن بامید کمک یونانیها با سه سردار ایران یعنی اَرته باذ و داتام و اُرونت همدست شده بر اردشیر دوم یاغی شد، ولی اشخاص مذکور بزودی دریافتند که امیدشان بیجا بوده زیرا یونانیها نتوانستند کمکی مؤثر بکنند ودربار ایران آری برزن و تمامی متحدین او را شکست داده، قوای آنها را تارومار ساخت. مهرداد پسر آریوبرزَن، که باید مهرداد دومش نامید به اشاره ٔ اردشیر دوم هخامنشی دامی برای داتام گسترد و چنانکه گذشت خائنانه او را کشت بعد به پدرش خیانت کرده او را به اردشیر سوم تسلیم کرد.
پس از آن دیگر اطلاع مهمی از این خانواده تا زمان اسکندر نداریم. در این وقت که اسکندربه آسیا آمد شهر کیوس را از مهرداد گرفت ولی او تمکین نکرد و چون اسکندر دشمنی نیرومند مانند داریوش سوم در مقابل خود میدید، اعتناء به امرائی مانند مهرداد نکرد، بخصوص که مهرداد در دور از راهی که اسکندر می پیمود اقامت داشت. پس از فوت اسکندر وقتی که جانشینان بهم افتادند مهرداد طرفدار آن تی گون گردید ولی یکسال قبل از جنگ ایپ سوس، یعنی در 302 ق.م. آن تی گون ازمهرداد ظنین شده گمان برد که امیر ایرانی با دشمن او کاساندر، راهی دارد و او را گرفته کشت.
مهرداد سوم - پسر این مهرداد که نیز مهرداد نام داشت (مهرداد سوم) دوست صمیمی دمتریوس پسر آن تی گون گردید. پلوتارک راجع به این مهرداد چنین گوید (دمتریوس، بند 5): او نسبت به آن تی گون خیلی متواضع بود و رفتارش نشان نمیداد که بدخواه او باشد ولی از جهت خوابی که آن تی گون دید از او هم بدگمان شد. آن تی گون شبی در خواب دید که تخم طلا می افشاند و این بذرافشانی حاصل طلا میدهد. بعد او از این مزرعه رفت و چون برگشت دید که خوشه ها را تمام چیده اند و شنید که گفتند: «طلاها را مهرداد ربود و به طرف دریای سیاه فرار کرد». بر اثر این خواب آن تی گون دمتریوس را نزد خود خواند و پس از اینکه بقید قسم قول گرفت که راز او را به مهرداد نگوید، خوابش رابرای او بیان کرده گفت که باید مهرداد را هم مانند پدرش نابود ساخت. دمتریوس از آنجا که رفیق مهرداد بود از این تصمیم پدرش مغموم گشت و چون نمیتوانست بواسطه ٔ قسمی که خورده بود شفاهاً چیزی به مهرداد بگوید او را صحبت کنان به کناری کشید و در آنجا با نوک نیزه اش بر زمین نوشت: «مهرداد فرار کن ». پس از آن مهرداددریافت که برای او خطری هست و شبانه فرار کرده به کاپادوکیه رفت و در آنجا مملکتی به دست آورده مؤسس سلسله ای شد که در نسل هشتم به دست رومیها معدوم گردید. آن تی گون، چون کارهای مهم دیگر داشت فرصت نیافت او را تعقیب کند و بزودی در جنگ ایپ سوس شکست خورده کشته شد (301 ق.م.). بعد، وقتی که لیزیماک و سلکوس و کاساندر بتقسیم ترکه ٔ آن تی گون مشغول بودند مهرداد از موقع استفاده کرده وادی رود هالیس (قزل ایرماق) را که قسمت هائی از کاپادوکیه و پافلاگونیه شامل بود تصرف کرد و بعد چون دید که اقبال با سلکوس است قبل از جنگ کوروپدیون طرفدار او گردیدو پس از آن خود را پادشاه خواند. پس از جنگ مزبور سلکوس خواست این سلسله ٔ جدید را براندازد و با این مقصود لشکری به سرداری دیودور بقصد او فرستاد، ولی مهرداد سپاهی از شهر هراکله (اِرِکْله) بکمک طلبید و سردار مزبور را شکست داد. بعد چیزی نگذشت که سلکوس را بطلمیوس کرائونوس کشت و پسرش آن تیوخوس بقدری گرفتارتشکیلات و ترتیبات دولت جوان سلوکی بود که فرصت نیافت به مهرداد بپردازد. بنابرآنچه گفته شد مهرداد سوم از این خانواده اول کسی بود که خود را پادشاه خواند، از این جهت است که او را بعضی مهرداد اول گویند و برخی مهرداد سوم، ما ترتیب آخری را متابعت کرده ایم. باری آن تیوخوس از راه مآل اندیشی نخواست با مهرداد سوم درافتد و استقلال او را در پُنت شناخت. بعد دیری نگذشت که مهرداد هم حق شناسی خود را به او نمود، توضیح آنکه بطلمیوس دوم پادشاه مصر خواست تمامی قسمت های آسیای صغیر را تصاحب کند و لشکری به آن طرف فرستاد، آن تیوخوس بموقع کاری برای دفاع مستملکات خود نکرد ولی مهرداد سپاهی از گالی هائی که ذکرشان گذشت آراسته مصریها را شکست داد و کشتی های آنها را خراب کرده لنگرهای کشتی ها بیادگار این فتح برگرفت. پس از آن سپاهیان اجیرگالی در آسیای صغیر برقرار شدند و کرسی ولایتشان را که به اسم گالی ها گالاثیا نام داشت. آنکورا نامیدند و آنکورا در یونانی بمعنی لنگر کشتی است. (این شهر را اکنون آنقره نامند و چنانکه معلوم است پایتخت ترکیه میباشد).
در 266 ق.م. مهرداد سوم درگذشت و پسرش آریوبَرْزَن بجای او نشست. او در شهر آماستریس (هُماشَتْر) را به قلمرو سلطنت خود ضمیمه کرد ولی جالب توجه است که خود را دست نشانده ٔ خانواده ٔ سلوکی دانست و ضرب سکه ٔ طلا را موقوف داشت. جانشینان او هم همین سیاست را دنبال کردند. جهت درست معلوم نیست ولی میتوان حدس زد که خانواده ٔ مهرداد با مردم گالی دائماً در جنگ و ستیز بودندو نمیتوانستند با سلوکی ها هم درافتند.
مهرداد چهارم - آریوبَرْزَن در 249 ق.م. درگذشت و پسرش مهرداد چهارم که نوجوان بود گرفتار یاغیگری سپاهیان اجیرش یعنی گالی ها گردید ولی ده سال پس از جلوس به تخت توانست ترتیبی به دولت خود داده اطاعت نظامی را در سپاهش استوار کند. ضمناً باید گفت که هراکله در موقع گرفتاریهای مهرداد چهارم کمک های گرانبها به او کرد.
در زمان مهرداد چهارم عادات جدیدی در این دودمان داخل شد وبالاخره این سلسله ٔ ایرانی را یونانی کرد. جهت از جمله این بود که خانواده ٔ پادشاهان پنت با سلوکیها وصلت کرد و مهرداد چهارم لااُدیس دختر آن تیوخوس دوم خواهر سِلکوس دوم را گرفت و فریگیه ٔ علیا، جهیز زنش گردید. پس از آن برادر کوچکتر سِلوکس که آن تیوخوس هیراکس نام داشت، بتحریک مادرش بر برادر بزرگتر یاغی شد ومهرداد به کمک آن تیوخوس شتافته از جهت رشادت سپاهیان اجیرگالی در آنقره شکست فاحش به سِلکوس داد. در این جنگ بیست هزار نفر مقدونی تلف شدند و زن غیرعقدی سِلوکس که میستا نام داشت، اسیر گردید. او را به بازار برده در شهر رُدِس فرستادند ولی چون خود را معرفی کرد رودسی ها او را شناختند و بازخریده نزد سِلکوس روانه داشتند.
پس از سلکوس دوم آن تیوخوس مذکور به تخت نشست، اما خوش بخت نبود، زیرا در جنگی با مردم گالی کشته شد و پس از اوآن تیوخوس سوم که کبیرش خوانده اند به تخت سلوکی رسید. در این وقت پسرعموی او، آخه لائوس نام، بر او یاغی شد و خود را پادشاه آسیای صغیر خواند و چون مهرداد چهارم نمیدانست کدام یک از طرفین فاتح خواهد شد به هر یک از دو پادشاه مزبور یکی از دختران خود را داد ولی بزودی آخه لائوس اسیر و معدوم گردید و زن او از اهمیت افتاد، اما زن آن تیوخوس چون ملکه ماند مورد ملاحظه ٔ مهرداد بود و از این جهت این پادشاه پنت متحد بسیار نزدیک داماد خود گردید. بعد در 190 ق.م. آن تیوخوس از رومیها در ماگنزی شکست خورد و مهرداد باز از راه احتیاط منتظر وقایع شده کمکی به وی نکرد. پس از چندی مهرداد از مرضی درگذشت و یک دولت مشکّل نیرومندی برای پسر خود فرناک گذاشت. مدت سلطنت مهرداد چهارم را شصت سال نوشته اند.
فرناک اول - این پادشاه پُنت در 183 ق.م. شهر سی نوپ یونانی را گرفت و سواحل دریای سیاه را بتصرف درآورده به گالاثیا دست انداخت ولی بعد، از سپاه کاپادوکی و پرگامی شکست خورد. موقعفرناک خیلی باریک بود، اما دخالت رومیها او را نجات داد. توضیح آنکه رومیها، چون نمیخواستند دولتی نیرومند در آسیا باشد، اُومِنس پادشاه پرگام را مجبور کردند قشون خود را از پنت بیرون برد. این دخالت سنای روم تمام پادشاهان آسیای صغیر را دچار تشویش و اضطراب کرد و بر اثر آن پنج پادشاه یعنی پادشاهان پرگام، کاپادوکیه، بی تی نیه، ارمنستان و پنت بین خودشان عهد صلح ابدی بستند. فرناک در 169 ق.م. درگذشت. از مورخین عهد قدیم پولی بیوس او را خیلی بد توصیف کرده، چنانکه گوید: از تمامی پادشاهانی که قبل از من بودند غدّاری مانند او نبود. (کتاب 27، فصل 17، بندا).
مهرداد پنجم - پس از فرناک برادراو مهرداد بتخت نشست. او را اورگت میخواندند که به یونانی بمعنی خیّر است. از او چیزی در تاریخ نمانده جز اینکه لااُدیس دختر آن تیوخوس چهارم را که ملقب به اِپی فان بود گرفت، و از این نکاح پسری تولد یافت که مهردادش نامیدند. در 121 ق.م. مهرداد پنجم را در سی نوپ کشتند و پسر او را که در تاریخ معروف به مهرداد اِوْپاتُر یا مهرداد ششم است بر تخت نشانیدند. - (اِوْپاتُر به یونانی یعنی دارای پدر خوب). این پادشاه پنت که از نوادر روزگار بوددشمن نیرومندی برای رومیها گردید و کارهائی کرد که واقعاً حیرت آور است و اگر کوچکی پنت و بزرگی روم را در نظر گیریم شاید بی نظیر باشد. او را هان نیبال ثانوی گفته اند. (هان نیبال یکی از سه بزرگتر سردار تاریخ عالم است که از طرف دولت قرطاجنه لشکر به ایطالیا کشید و روزگار رومیها را تیره و تاریک کرد. لشکرکشی های او از کوههای پیرنه و آلپ در زمستان و شکستهای پی درپی که برومی ها داد از شاهکارهای فنون جنگی است). شرح کارهای او در اینجا خارج از موضوع میباشد اما شرح احوال مهرداد ششم این است:
مهرداد ششم - این پادشاه در سن دوازده سالگی به تخت نشست در بدو سلطنت احوالی داشت بس مشوّش و دلخراش نه فقط نزدیکان و مستحفظین او میخواستند به هر وسیله، که باشد، او را از تخت دور کنند، بل مادرش هم بر ضد او بود، بالاخره او در میان آن همه شداید طاقت فرسا مجبور گردیدفرار کرده، سرگردان از جائی بجائی برود. نه منزل و مأوائی داشت و نه پناهگاهی. هفت سال تمام به این وضع گذرانید و در این مدت چیزهای زیاد آموخت، اولا در اسب سواری و تیراندازی سرآمد اقران خود گردید، در فن شکار کسی حریف او نمیشد. از حیث جثه و زورمندی مثل ومانند نداشت چنانکه یک نفر رومی نمیتوانست سِلاح او را در بر کند. مهرداد میتوانست روزی یکصد میل راه بپیماید و گردونه ای را که به 76 اسب قوی می بستند بخوبی اداره کند و زبانهائی راکه در مملکت او حرف میزدند آموخته بود و روان حرف میزد و حال آنکه عده ٔ این زبانها و لهجه ها را 22 نوشته اند. مُحب ّ صنایع یونان بود، مخصوصاً موسیقی یونانی را بسیار دوست می داشت و ادبیات یونانی را خوب میدانست. اطلاعات زیادی هم از انواع جواهر و اسباب و اشیاءعتیقه داشت و کلیتهً وقتی که در صفات گوناگون او چنانکه از تاریخ معلوم است، می نگریم به این عقیده میشویم که از اجداد خود از طرف پدر و مادر یعنی از ایرانیهای قدیم و نیز از مقدونیها ارث برده بود. اکنون باید دید که چه کرد.
وقتی که مهرداد پس از هفت سال دربدری بمملکت خود برگشت و زمام امور را به دست گرفت، صلاح خود را در آن ندید که با روم طرف شود و تمام توجه خود را به تسخیر ولایاتی که درشمال و مشرق دریای سیاه واقع بود، معطوف داشت، در این راه یونانیهای قریم و کنار دریای آزووْ از دل و جان بکمک او شتافتند زیرا شهرهای اینها همواره در معرض تاخت و تاز مردمان وحشی شمال از قبیل سکاها و سارماتها بود و یونانیهای مزبور مهرداد را یک نفر مقدونی میدانستند. اولاً او زبان یونانی را بخوبی حرف میزد و دیگر تشکیلات و ترتیبات لشکر او به همان طرز و اسلوب فالانژهای مقدونی بود و بالاخره دو سردار نامی او یعنی دیوفانت و نئوپ تولِم یونانی بودند.
مهرداد بزودی نشان داد که سرداری است ماهر و زیرک چه با لشکری مرکب از ده هزار نفر یک قشون هشتاد هزار نفری مردمان سکائی و سارماتی را شکست داد بر اثراین فتح شهرهای یونانی او را آقای خود دانستند و حدود مملکت این پادشاه را سواحل شمالی دریای سیاه به رود عظیم دنیپر رسید. پس از آن مهرداد بتوسعه ٔ مملکت خود در آسیای صغیر پرداخته ارمنستان کوچک را ضمیمه کرد، تیگران پادشاه ارمنستان را محرک شد که پارتیها را از آنجا بیرون کند و برای اتحاد دختر خود را که کلئوپاتر نام داشت به تیگران داد سپس کمی بازور و گاهی با حیله و تزویر صاحب کاپادوکیه و پافلاگونیه گردید و پس از بیست سال سلطنت بقدری قوی شد که در آسیای صغیر کسی نمیتوانست با او طرف شود و پس از آن تیوخوس کبیر احدی به این مقام نرسیده بود. پادشاهان آسیای صغیر که ممالکشان را از دست داده بودند شکایت مهرداد را به روم بردند ولی روم دراین وقت بواسطه ٔ جنگهای داخلی یا اجتماعی نمیتوانست کاری بکند.
پس از چندی بالاخره دولت روم سولا را مأمور کرد که به آسیای صغیر رفته مهرداد را بتخلیه ٔ کاپادوکیه و پافلاگونیه مجبور گرداند. پادشاه پُنت مأمور روم را خیلی گرم پذیرفت و هر دو صفحه را تخلیه کرده وعده داد که قریم را هم تخلیه کند ولی همین که سولا از آسیای صغیر رفت مهرداد هر دو صفحه ٔ مذکور را ازنو اشغال کرد و بتوسعه ٔ ممالک خود از طرف قریم ادامه داد. دولت روم باز مأموری آک ِویلیوس نام به آسیای صغیر فرستاده و مهرداد معذرت خواست ولی چون مأمور روم از مقدار هدایای مهرداد راضی نبود راپورت مساعدی به دولت روم نداد و این نکته باعث شد که دولت مذکور بپادشاه پُنت اعلان جنگ کرد.
جنگ اول با روم
این جنگ برای رومیها مشکل بود زیرا تمام آسیای صغیر طرفدار سلسله ٔ ایرانی گردید. یونانیها که از حکومت روم ناراضی بودند، حتی خود رومیهائی که تحصیلداران عوارض بشمار میرفتند و نیز کسانی از رومیها که منافعشان علیه پُنت را اقتضاء میکرد تماماً طالب فتح مهردادبودند. در بهار 88 ق.م. لشکر مهرداد به سرداری آرخه لائوس و نه اُپ تولِم یونانی بی تی نیه را اشغال کرد وپس از آن دیری نگذشت که تمام آسیای صغیر در تحت فرمان پادشاه پُنت درآمد. بر اثر این وقایع آک ِ ویلیوس رومی را گرفته نزد مهرداد آوردند و او خیلی بیرحمانه با او رفتار کرد. توضیح آنکه گفت: چون این رومی از طلا هیچگاه سیر نمیشد در حلق او چندان طلای ذوب شده بریزند تا شکمش از طلا پر شود این امر اجراء شد وپس از آن مهرداد شقاوتی نسبت به رومیها بروز داد که در تاریخ کمتر نظیر دارد وقتی که در اِفِس بود امر کرد ایطالیائیها و رومیهای آسیای صغیر را قتل عام کنند و بر اثر این حکم 80000 (و به روایتی 150000) ایطالیائی و رومی را نابود کردند. شکی نبود که بعض مقتولین بواسطه ٔ حرص بی پایانی که برای غارت اموال مردم ابراز کرده بودند باعث این کشتار گشتند ولی مردم زیادی هم بی تقصیر قربانی حرص و طمع رومیهای غارتگر شدند به هرحال باید گفت که این قتل عام نام مهرداد ششم را پست کرده و او را از پادشاهانی میدانند که در شقاوت کمتر نظیر داشته اند.
پس از آن مهرداد چون دید که از طرف رومیها حرکتی نمیشود بخیال تصرف تخت اسکندر افتاد و پسر خود را بالشکری جرّار به اروپا فرستاد. او با بهره مندی تراکیه و مقدونیه را از قواء دشمن جاروب کرد و در همان اوان بحریه ٔ مهرداد کشتی های روم را از بحر الجزایر براند. بزودی پس از این بهره مندی ها آتن و شبه جزیره ٔ پلوپونس از جهت نارضامندی از رومیها با طیب خاطر طرفدار مهرداد شدند و از عجایب روزگار اینکه همان یونان که با خشایارشا آن جنگهای نامی را کرد اکنون با شعف وشادی یکی از اعقاب این شاه را به آقائی پذیرفت بهره مندی های مهرداد دوام داشت تا آنکه در 87 ق.م. سولا بالشکری مرکب از 30000 نفر مأمور دفع او شد. این سردار رومی در اِپیر پیاده شده با سرعت خود را بیونان وسطی رسانید بعد آخِه لائوس سردار مهرداد را شکست داده، آتن را محاصره کرد. آتنی ها سخت پا فشردند ولی بالاخره مجبور گشتند تسلیم شوند در این وقت وضع سولاهم در روم خوب نبود، زیرا دشمنانش سخت به او حمله میکردند و اگر مهرداد میگذاشت سرداران او جنگ دفاعی پیش گرفته امرار وقت کنند سولا بواسطه ٔ طول مدت مجبور میگشت بجای خود کسی را معین کرده به ایطالیا برود و با این پیش آمد کارهای مهرداد بهتر میشد ولی چون پادشاه پُنت دور از میدان جنگ بود و نمیتوانست قضایا را خوب بسنجد به سرداران خود امر کرد به سولاّ حمله کنند. در نتیجه فالانژهای پُنت نتوانستند از عهده ٔ لژیونهای رومی برآیند.
در خِرونه واقع در ب ِ اُسی یونان شکستی بزرگ نصیب قشون مهرداد گردید و این فتح باعث شد که سولاّ به سمت سرداری باقی بماند (86 ق.م.) سال بعد سولاّ فتح دیگری در اُرخومِن در اسپارت کرد و یونان مجبور شد از نو متحد روم گردد. پس از آن مهرداد درخواست صلح کرد و عهدی بسته شد که بموجب آن پادشاه پُنت از نتیجه ٔ فتوحاتش دست کشید و بعنوان غرامت سه هزار تالان پرداخت (84 ق.م.).
جنگ دوم
ده سال از قضایائی که ذکر شد گذشت و این مدّت را مهرداد صرف تجدید قوای خود کرد تا از نو برومیها بتازد و آنها را از آسیای صغیر براند دولت روم هرچند از تدارکات مهرداد آگاه بود ولی بواسطه ٔ نزاع داخلی بین مارکوس ماریوس و سولاّّ قادر نبود حرکتی کند، بالاخره سرتوریوس، یکی از سرداران ماریوس در اسپانیا به مهرداد پیشنهاد کرد که او طرفدار ماریوس گردد و در عوض چهار ولایت: بی تی نیه، پافلاگونیه، کالاثیّه و کاپادوکیه از آن او باشد. مهرداد تصور کرد که چنین موقعی را نباید از دست بدهد بنابراین طرفدار ماریوس گردیده به سنای روم اعلان جنگ داد و نتیجه فتوحات سابق خود را از نو به دست آورد. از طرف دیگر سرتوریوس از طرف مارکوس ماریوس مأمور شد تشکیلات نظامی قشون مهرداد را تکمیل کند ولی در این وقت در اسپانیا سرتوریوس را کشتند و دولت روم هم تمام توجه خود را به طرف مهرداد معطوف داشت. بر اثر این وضع لوکولوس با لشکری مأمور شد که کار مهرداد را بسازد. (این شخص در تاریخ معروف است از این حیث که سفره ٔ رنگین داشته و ضیافت های بزرگ و درخشان میداده نیز باید گفت که سردار قابلی هم بود). قبل از ورود لوکولوس به آسیای صغیر، مهرداد سردار رومی را، که مارکوس کوتّا نام داشت در خشکی و دریا (در کالسدون یا قاضی کوی کنونی) شکست داد و شهر سی زیکوس را محاصره کرد تصمیم مهرداد بر تسخیر این شهر برای او شوم بود.
لوکوس در جائی ارودی خود را زد، که خطوط ارتباطیه ٔ لشکر مهردادرا تهدید میکرد در همین احوال بحریه ٔ پُنت که در دریای سیاه بی منازع بود بواسطه ٔ طوفانی از کار افتاد ولشکر پُنت دوچار گرسنگی و نیز قحطی آذوقه شد. بر اثر این وضع دویست هزار نفر از لشکر مهرداد تلف شد و مابقی را او بکشتی هائی نشانده به طرف سی نوپ راند. لوکولوس او را دنبال کرد و مهرداد بمحل کابریا عقب نشست و در اینجا او دو شکست خورد با دو هزار نفر فرار کرده به ارمنستان رفت و به تیگران پادشاه ارمنستان که دامادش بود پناهنده شد اما لوکولوس به پُنت درآمده با پافشاری چند شهر ساحلی آن را گرفت و این جنگها دوسال به طول انجامید بعد سردار رومی از تیگران خواست که مهرداد را تسلیم کند ولی او این تکلیف را رد کرد و لوکولوس داخل ارمنستان شده شهر تیگرانو ثِرث را محاصره کرد.
تیگران با قوه ٔ زیادی به کمک شهر مزبورشتافت و چون کمی عده ٔ رومیها را دید گفت: این عده برای سفارتی خیلی زیاد و برای جنگ کم است. با وجود این از عدّّه ٔ کم رومیها شکست خورد. پس از آن تیگران میخواست صلحی با رومیها منعقد دارد، ولی مهرداد مانع شد و فرماندهی لشکر ارمنی را بزور به دست گرفت، در این زمان مهرداد شصت سال داشت و با وجود این در سواری و جنگ بخصوص در جنگ تن بتن چنان مهیب بود که بالاتر ذکرش گذشت، مهرداد سواره نظامی تشکیل کرد که به لژیون های رومی آسیب زیاد میرسانید و هرچند رومیها میکوشیدند که با او در دشت نبرد روبرو شوند، موفق نمیشدند مهرداد همان اسلوب را به کار میبرد که معروف بجنگ گریز است و سواران، پارتی با همین اسلوب کراراً نسبت به لژیونهای نیرومند رومی فاتح گشتند. اگر چه لوکولوس میتوانست در مقابل چنین سواره نظامی سواره نظامی هم از رومیها تشکیل کند ولی چنین نکرد زیرا گرفتاریهائی برای او پیش آمد: چون اموال مردم را غارت و خودش آن را ضبط میکرد در روم از او ناراضی شدند. از طرف دیگر در میان لژیونهای رومی نخوت لوکولوس و اطاعت نظامی شدیدی که او از زیردستان میخواست، باعث نارضامندی زیاد گردید و برادرزنش، که پوبلیوس کلودیوس نام داشت پرداخت به این که شورشی بر ضدّ او برپا کند در این احوال لوکولوس خواست کار نمایانی بکند و با این مقصود به ارمنستان حمله کرد ولی فصل زمستان و برف و یخ زیاد در اینجاهای عاری از آذوقه، اردوی رومی را مختل و ضعیف گردانید و نزدیک بود شورشی روی دهد که سردار رومی حکم عقب نشینی را داد، مهرداد که بیدار کار خود بود بیدرنگ از موقع استفاده کرده به پس قراول رومیها حمله برد و پس از غلبه بی مانع داخل مملکت خود شد همین که مردم پُنت از مراجعت او آگاه شدند همه مانند یکنفر بکمک او قیام کردند وبر اثر این احوال تری یاریوس رئیس ساخلوی رومی از پنت فرار کرده به کابریا رفت ولی در آنجا قبل از اینکه لوکولوس بکمک او برسد، با تمامی سپاهش معدوم گشت.پس از آن مهرداد باز پادشاه پُنت گردید. اینکه سهل است بی تی نیه و کاپادوکیه هم او را آقای خودشان دانستند. با این وضع سردار رومی نتوانست کاری بکند و چاره را در این دید که عقب نشسته به طرف سواحل دریا برود (73 ق.م.). رومیها برای او کمکی نفرستادند زیرا اغتشاشات داخلی و جنگ با راه زنان دریائی سیسیل و کریت مانع بود و دزدان مزبور قوّتی بزرگ یافته خطوط ارتباطیه ٔ بحریه ٔ روم را قطع کرده بودند. باری مهرداد هشت سال تمام از طرف رومیها نگرانی نداشت و لوکولوس جرئت نمیکرد به وی حمله کند. چون مهرداد هم نمیخواست رومیها را بجنگ بطلبد پیش قراولان هر دو طرف در مقابل یکدیگر ایستاده بودند بی اینکه جدالی کنند.
جنگ سوم
اوضاع چنین بود تا در روم، پومپه روی کار آمد و دزدان دریائی را قلع و قمع کرد. پس از آن او به سمت سرداری لشکر روم به آسیا آمد و برخلاف سلفش از کارهای دیپلوماسی آغاز کرد.
اول قدمی که برداشت این بود که با دولت ایران یعنی پارتیها داخل مذاکره شده آنها را برطرف کرد.بعد اشخاصی را نزد تیگران پادشاه ارمنستان که پسر تیگران مذکور و از طرف مادر نوه ٔ مهرداد بود فرستاد تا بین نوه و جد نقاری تولید کنند و آنها بهره مند شدند. بر اثر این اقدامات مهرداد تنها ماند و پومپه در 66 ق.م. با لشکری زیاد از سرحد دولت پنت گذشت در ابتداء مهرداد از در صلح وارد شد و بعد چون دید که پومپه برای بستن پیمانی حاضر نیست همان اسلوب جنگ و گریزرا پیش گرفت یعنی عقب نشینی اختیار کرد و در همان حال برومیها آسیب زیاد میرسانید. پومپه چون از رفتار لوکولوس آموخته بود که نباید داخل ارمنستان گردیده دربیغوله های این مملکت دچار آنهمه مرارت شود راه دیگری پیش گرفته مهرداد را تا رود لیکوس (زاب بزرگ یا علیا) تعقیب و کنار جنوبی رود مزبور را اشغال کرد، مهرداد هم در مقابل او اردو زد در اینجا پومپه دسته ای فرستاد که راه عقب نشینی مهرداد را بگیرد و بعد منتظر شد تا دسته ٔ دیگر راه ارمنستان را برای مهرداد سد کرد. پس از آن حکم یورش را داد و مهرداد باز عقب نشست و بدسته ٔ دومی که راه بین دو قشون واقع شده شکست خورد و بنه و خزانه ٔ او به دست رومیها افتاد ولی خود پادشاه پنت با کمی از هواخواهان و زن غیرعقدی خود از میان گیرودار جسته به طرف ارمنستان رفت، بعد بزودی معلوم شد، که مهرداد در ارمنستان پناهگاهی نخواهد داشت زیرا پادشاه ارامنه تازه از جنگی با پارتیها پس از مرارت های زیاد خلاصی یافته بود و نمیخواست با رومیها داخل جنگی جدید شود. این بود که با آنها داخل مذاکره شده قیمتی برای سر مهرداد معین کرد ولی پادشاه پنت بموقع آگاه شده به طرف قفقازیه گریخت و از آنجا به طرف دریای آزوو رفت. در ابتداء پومپه تصور کرد که تعقیب او آسان است و تا رود فاریس (ریون کنونی) او راتعقیب کرد ولی به او نرسید. در این حال غضب خود را متوجه ٔ تیگران کرده شهر آرتاکساتا را که پایتخت ارمنستان بود گرفت و این دولت را مجبور کرد خسارتی بمبلغششهزار تالان (380000 ریال) بپردازد. خود ارمنستان هم تابع روم گردید. بعد پومپه خواست مهرداد را دستگیرکند و با این مقصود تا رود کورا (کوروش) تاخت و با مردم آلان که ذکرشان پائین تر بیاید جنگ کرد. بعد به طرف دریای سیاه رفت و باز اثری از مهرداد نیافت. در این حال تصمیم کرد به طرف دریای خزر برود ولیکن در عرض راه دید که باید با مارها جنگ کند و خسارت زیادی هم از مردمان کوهستانی گرجستان به او رسید. این بود که بی بهره مندی برگشت اما مهرداد بشبه جزیره ٔ قریم رفت و پسرش را که مارخارس نام داشت وبر پدرش یاغی شده خود را پادشاه پارتی کاپیوم میخواند شکست داد و از نو پادشاه آن شد (سابقاً هم این محل جزو مستملکات پنت بشمار میرفت). در این وقت مهرداد یک پیر مرد بقاعده بود ولی برعکس دیگران هرقدر سنش بالا میرفت گوئی بر جد و همت او می افزود زیرابا سالخوردگی که داشت ذره ای از پای نمی نشست و همواره نقشه های بزرگ برای طرف شدن با رومیها میکشید. از جمله آنکه لشکری مرکب از 36000 نفر سکائی به ترتیب لژیونهای رومی تشکیل کرد (معلمین و مشاقان این سپاه رومیهای فراری بودند) و بعد بحریه ای هم ترتیب داده در صدد برآمد که از راه اروپای شرقی و جنوب شرقی و آلپ های یولیانی بنفس ایطالیا حمله برد. این نقشه بقدری عجیب و متهورانه بود که همینکه افشاء شد باعث بهت و تشویش سربازان او گردید زیرا هیچ نمیتوانستند تصور کنند که او در این کار بهره مند گردد. بزودی این حال سربازان او بیأسی شدید و پس از آن بشورشی مبدل گردید فرناک پسر مهرداد از موقع استفاده کرده در رأس شورشیان قرار گرفت و بر پدر یاغی شد. مهرداد در این وقت بواسطه ٔ مرضی نتوانست کاری کند و شورشیان او را محاصره کردند او در ابتداء خواست داخل مذاکره شده جان خود را نجات دهد ولی پسرش راضی نشد بالاخره موقعی رسید که وضع مهرداد کاملاً یأس آور گردید و او تصمیم کرد که با زهر بحیات خود خاتمه دهد تا به دست دشمنانش نیفتد. بر اثر این تصمیم زهری را که از زمان شکست آخریش با خود داشت در کاسه ای ریخت و حاضر شد که آن را بیاشامد ولی در این وقت دو دختر او مهرداد و نسا نامان، که یکی از آنها نامزد پادشاه مصر بود دیگری نامزد پادشاه قبرس نزد پدر آمده اصرار کردند که با پدرشان بمیرند تا در تحت اختیار مطلق برادر واقع نشوند. مهرداد راضی شد و آنها از کاسه ٔ زهر آشامیدند و درگذشتند. بعد مهرداد از همان کاسه آشامید ولی زهر اثر نکرد زیرا دیرگاهی از ترس اینکه او را مسموم کنند زهر میخورد تا طبیعتش را بزهر عادت دهد. مهرداد چون از اثر زهر چیزی احساس نکرد گردشی زیاد کرد تا مگر کمکی بزهر کند، این اقدام هم مفیدنیفتاد. در اینحال او به یکی از صاحبمنصبان خود که گالی بود و بی تووتیوس نام داشت رجوع کرد و از او خواستار شد که آخرین خدمت رابه او کرده نابودش سازد تا نقشه ٔ دشمنانش عقیم بماند (یعنی دشمنانش وجد و شعف به دست آوردن او را نداشته باشند). صاحب منصب مزبور از خواهش مهرداد در اندوه شد ولی بالاخره نتوانست تمنای او را ردّ کند و شمشیرخود را کشیده در دل مهرداد فروبرد. فرناک نعش پدرش را نزد پومپه فرستاد و او با وجود اینکه مهرداد را بدترین دشمن خود و رومی ها میدانست، خودش را جوانمردتراز فرناک نسبت به مهرداد نشان داده، امر کرد جنازه ٔاو را دفن کنند. پس از آن او فرناک را در بوسفور کیمری که در کنار بوغاز کرچ کنونی واقع بود به سمت پادشاه کوچکی شناخت و لشکر خود را برداشته بسوریه رفت. چنین بود مرگ مهرداد که در 69 سالگی درگذشت و از دولت کوچک پنت مملکتی ساخت، که وسیع و قوی بود. چنانکه چهل سال تمام در مقابل رومی های ایستاد و هرچندگاهی از رومیها شکست خورد ولی در عوض به سرداران مجرّب رومی هم مانند کاسیوس، مانیوس آکویلیوس، اُپ پیوس، کتّا، تریاریوس، شکست های فاحش داد. مکرر در جنگها زخم برداشت ولی دائماً عزم و همتش با مهارت جنگی او مقابلی میکرد. مرگ او باعث جشن های ملی در روم گردید و رسول پومپه وقتی که خبر مرگ او را برای رومیها می برد سر خود را با تاجی از برگهای درخت غار زینت داد (نوعی از برگهای این درخت امتیازی بود که بفاتحین داده میشد).
و بعد وقتی که پومپه خواست مراسم فتح خود را چنانکه در روم معمول بود بگیرد چیزی که تمام انظار اهالی روم را بخود جلب میکرد صورت مهرداد بود که بر بستر مرگ دخترانش افتاده درگذشته بود این جشن ها و این مراسم فتح و اظهار و شعف ازخودکشی پادشاهی بود، که در پیری همه او را رها کرده بودند.
درباره ٔ مهرداد ششم باید گفت، که تبعه اش او را بسیار دوست داشتند زیرا اهالی آسیای صغیر او را از اعقاب داریوش بزرگ میدانستند و وقتی آنها تبعه ٔ این شاه بودند یونانیهای اروپا و آسیای صغیر نیز به او میگرویدند زیرا خون مقدونی و یونانی هم در عروقش جاری بود و بعلاوه زبان یونانی را دوست میداشت. از نویسندگان قرون اخیر راسین شاعر و ادیب معروف فرانسوی از قرن هفدهم در نمایش حزن انگیز او را بطور مؤثری ستوده و این تصنیف خود را «مهرداد» نامیده چنانکه بالاتر گفته شد: لقب مهرداد فیلوپاتر (محب پدر) بود و او را بمناسبت این لقب اوپاتُر بزرگ نیز میخوانند (اوْپاتُر بیونانی یعنی کسی که پدر خوب دارد) در دوره ٔ استیلای عنص

فرهنگ عمید

تخت

[عامیانه] = تختخواب
نشیمن‌گاهی که از چوب یا فلز به شکل مربع یا مربع‌مستطیل می‌سازند و دارای چهار‌پایه یا بیشتر است،
کرسی،
جایگاه مخصوص که پادشاهان بر آن می‌نشینند، اورنگ، اورند، کَت، سریر، اریکه،
جای هموار و مسطح، هر جای مرتفع و مسطح از زمین، هر چیز پهن و هموار،
* تخت آبنوسی: [قدیمی، مجاز] شب،
* تخت اردشیر: (موسیقی) [قدیمی] از الحان قدیم ایرانی،
* تخت روان: [قدیمی] تختی شبیه صندوق که دارای چهار دستۀ بلند است و مسافر در آن می‌نشیند و حداقل چهار نفر آن را روی دوش می‌گیرند و می‌برند یا در جلو و عقب آن دو اسب یا استر می‌بندند،
* تخت طاقدیسی: (موسیقی)
گوشه‌ای در دستگاه‌های سه‌گاه و نوا،
[قدیمی] از الحان سی‌گانۀ باربد: چو تخت طاقدیسی ساز کردی / بهشت از طاق‌ها در باز کردی (نظامی۱۴: ۱۷۹)،

معادل ابجد

کَت

420

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری