معنی کِرام

حل جدول

کِرام

بزرگواران


اماجد، کِرام

بزرگواران


اماجد ، کِرام

بزرگواران


بزرگواران

اماجد، کِرام

فرهنگ فارسی آزاد

کرام

کِرام، جمعِ کریم و کریمه است‏، بمعانی آنها توجه شود،

لغت نامه دهخدا

کریمة

کریمه. [ک َ م َ] (ع ص) کریمه. مؤنث کریم. ج، کرائم، کریمات. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). و کِرام. (اقرب الموارد). || زن صاحب کرم. زن بخشنده. (فرهنگ فارسی معین). || صاحب کرم. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). مرد بسیارکرم و التاء للمبالغه. (ناظم الاطباء).


کریم

کریم. [ک َ] (ع ص) جوانمرد. بامروت. ج، کُرَماء، کِرام. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). جوانمرد. (برهان):
هر آن کریم که فرزند او بلاده بود
شگفت باشد و او از گناه ساده بود.
رودکی.
احمد گفت: خداوند من حلیم و کریم است و اگرنی سخن به چوب و شمشیر گفتی. (تاریخ بیهقی). از وی دریافته تر و کریمتر و حلیمتر پادشاه کسی ندیده بود. (تاریخ بیهقی). و بوالقاسم خلیک که ندیم امیر یوسف بود مردی ممتع و بکارآمده هم خدمت کسی نکرد و کریم بود. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 254). اکنون کارها یک رویه شد و پادشاهی کریم و حلیم... بر تخت نشست. (تاریخ بیهقی).
وگر کریم شود آرزوت نام و لقب
کریم وارت فعل کرام باید کرد.
ناصرخسرو.
مر مرا در میان قافله بود
دوستی مخلص و عزیز و کریم.
ناصرخسرو.
یا دینداری بود که از عذاب بترسد یاکریمی که از عار اندیشد. (کلیله و دمنه). || درگذرنده از گناه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بخشاینده. بخشنده. باکرم. سخی. ج، کرماء، کرام. (فرهنگ فارسی معین). بارحم. رحیم. آمرزنده. (از ناظم الاطباء). صاحب کرم. گفته اند که کریم اطلاق شود بر جواد کثیرالنفع و همچنین اطلاق شود بر نیکوترین هرشیئی کما قیل: الکریم صفه مایرضی و یحمد فی بابه. صفوج. (از اقرب الموارد). مقابل لئیم. (یادداشت مؤلف): لئیم را از دیدار کریم... ملال افزاید. (کلیله و دمنه).
پادشاها تو کریمی و رحیمی و غفور
دست ماگیر که درمانده ٔ بی بال و پریم.
خاقانی.
چون کریمان کز عطای داده نسیانشان بود
عفو حق را از خطای خلق نسیان دیده اند.
خاقانی.
پیش ما بینی کریمانی که گاه مائده
ماکیان بر در کنند و گربه در زندان سرا.
خاقانی.
ترا از حیات کریمان چه سود
که از مردن بخل ورزان بود.
خاقانی.
خدای تعالی فضل عظیم و صنع جسیم و لطف کریم خود را شامل حال و کافل روزگار خیرآثار او فرماید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 46). درویشی را شنیدم که در آتش فاقه می سوخت... کسی گفتش چه نشینی که فلان در این شهر طبعی کریم دارد و کرمی عمیم. (گلستان).
کریمان را به دست اندر درم نیست
درم داران عالم را کرم نیست.
سعدی.
ور کریمی دوصد گنه دارد
کرمش عیبها فروپوشد.
سعدی.
آن کریم است کو چو ابر بهار
چون بریزد بخندد آخرکار.
مکتبی.
- رجل کریم، یعنی مرد سخی بخشنده و گفته اند: کریم کسی است که سودرساند بلاعوض و کرم افاده ٔ آنچه راست که سزاوار است بدون عوض پس آنکه مال بخشد بعوض جلب نفع یا خلاص از ذم کریم نیست. (از اقرب الموارد) (از تعریفات جرجانی).
|| نیکوکار. (مهذب الاسماء) (السامی فی الاسامی). بزرگوار. (مهذب الاسماء از یادداشت مؤلف). ج، کرام، کرماء. (مهذب الاسماء). بلندهمت. باجلال. مهربان خیرخواه. نیک اندیش. نیک نهاد. سلیم النفس. باملاطفت. (ناظم الاطباء): وسزد از جلالت آن جانب کریم که رسولان را آنجا دیر داشته نیاید. (تاریخ بیهقی). ابوالقاسم... و قاضی بوطاهر را... به رسولی نامزد کرده می آید تا بر آن دیار کریم... آیند. (تاریخ بیهقی).
کریم دولت و دین آصف سلیمان جاه
جهان لطف و سپهر کرم حبیب اﷲ.
(حبیب السیر ج 3 ص 2).
- کریم السجایا؛ نیکوخصال. نیک خصلت:
کریم السجایا جمیل الشیم
نبی البرایا شفیعالامم.
سعدی (بوستان).
- کریم الشیم، نیک خصال. نیک خصلت. کریم السجایا:
داد ببین تا کجاست فضل ببین تا کراست
کیست عظیم انفعال کیست کریم الشیم.
منوچهری.
- کریم الطرفین، کسی که اجداد و پدران مادری و پدری بزرگوار دارد. (یادداشت مؤلف) (منتهی الارب): و خواجه بونصر کهتر برادر بود، اما کریم الطرفین بود. (تاریخ بیهقی). از هر دو جانب کریم الطرفین و پیوسته ٔ ملوک جهانی. (قابوسنامه). و فخر حسینیان بر حسنیان از این است که جده ٔ ایشان شهر بانویه بوده است و کریم الطرفین اند. (فارسنامه ابن البلخی ص 4).
- || نزد شعرا آن است که جزء آخر مصراع شعر را چنان آرند که جزء اول مصراع تواند شد، مثلاً در این ابیات:
زهی بر دولت میمونت از این حکم
جهانداری ترا زیبد که مثل خویش کم داری
نه همسر با تو کس ز اقران نه همدستت
درین دوران نظیر تو ندیدم در نکوکاری.
(یادداشت مؤلف).
- کریم العفو، بخشنده ٔ عفو و از صفات خدای تعالی است:
یا کریم العفو ستارالعیوب
انتقام ازما مکش اندر ذنوب.
مولوی.
- کریم النفس، نیک نفس. که نفسی کریم دارد: ملک زوزن را خواجه ای بود کریم النفس نیک محضر. (گلستان سعدی). درویش به مقامی درآمد که صاحب آن بقعه مردی کریم النفس و نیک محضر بود. (گلستان سعدی).
- کریم جبلت، که جبلتی کریم دارد. که طبعی و نهادی بزرگوار دارد: آنگاه دایه ٔ مستقیم بنیت معتدل هیأت لطیف طبیعت کریم جبلت بیاوردند. (سندبادنامه ص 43).
|| گرامی. (یادداشت مؤلف). رجوع به گرامی شود. || (اِخ) از اسماء حسنی ̍ است. (از اقرب الموارد). از صفات خدای تعالی است. (فرهنگ فارسی معین). یکی از نامهای خدای تعالی است. (السامی فی الاسامی):
فردا هم از شفاعت او کار آن سرای
در حضرت کریم تعالی برآورم.
خاقانی.
راه نومیدی گرفتم رحمتم دل می دهد
کای گنه کاران هنوز امید عفو است از کریم.
سعدی.
شنیدم که در روز امید و بیم
بدان را به نیکان ببخشد کریم.
سعدی.
من بنده ٔ نعمت کریمم
پرورده ٔ نعمت قدیمم.
سعدی.
هنوز ار سر صلح داری چه بیم
در عذرخواهان نبندد کریم.
سعدی.
کریما به رزق تو پرورده ایم
به انعام و لطف تو خو کرده ایم.
سعدی.
|| از اسماء حضرت نبوی که به ذکر آن قرآن ناطق است. (از حبیب السیر چ تهران ج 1 ص 101):
شفیع مطاع نبی کریم
قسیم جسیم وسیم بسیم.
سعدی.
- کتاب کریم، یعنی زیبا در معنی و جزالت لفظ و فایده. (از اقرب الموارد).
- || مجازاً بمعنی قرآن. (از یادداشت مؤلف). در جمله ٔ سی و دو نام قرآن کریم است و حق تعالی فرمود: اًِنّه لَقرآن کریم. (نفائس الفنون).
- وجه کریم، یعنی خوش در حسن و جمال. (از اقرب الموارد).
|| کثیر. (اقرب الموارد). بسیار و طیب. (منتهی الارب).
- رزق کریم، یعنی کثیر. (از اقرب الموارد).
|| سهل و نرم. (منتهی الارب). آسان. (ناظم الاطباء). سهل لین. (اقرب الموارد).
- احجار کریمه، سنگهای گرانبها. (از یادداشت مؤلف).
- قول کریم، سخن سهل و نرم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
- نبات کریم، یعنی سودمند و پرنفع. (از اقرب الموارد).
|| (اِ) پرنده ای است و این نام وی بدان جهت است که پیوسته «یاکریم » گوید. (از اقرب الموارد). ازانواع کبوتر و آن دست آموز باشد و ظاهراً تعبیر به «یاکریم » از صوت این پرنده شده است. رجوع به یاکریم شود. || در بیت ذیل معنی کلمه روشن نیست و ممکن است کلمه دگرگون شده ٔ کلمه ٔ دیگری باشد:
موج کریمی [؟] برآمد از لب دریا
ریگ همه لاله گشت از سر تا بون.
دقیقی.

معادل ابجد

کِرام

261

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری