معنی کیان

لغت نامه دهخدا

کیان

کیان. [] (اِخ) دیهی از ناحیت قهاب اصفهان که مولد و منشاء سلمان فارسی بوده است. رجوع به ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 69 شود.

کیان. [ک َ] (اِ) جمع کی [ک َ / ک ِ] باشد، یعنی پادشاهان جبار بزرگ. (برهان) (آنندراج). ج ِ کی. پادشاهان بزرگ. (ناظم الاطباء). ج ِ کی، پادشاه (مطلقاً). (فرهنگ فارسی معین). ج ِ فارسی کی [ک َ / ک ِ]. جبابره. (مفاتیح، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
برآمد بر آن تخت فرخ پدر
به رسم کیان بر سرش تاج زر.
فردوسی.
بدان ایزدی فر و جاه کیان
ز نخجیر گور و گوزن ژیان
جدا کرد گاو و خر و گوسپند
به ورز آورید آنچه بُد سودمند.
فردوسی.
چنین تا برآمد بر این سالیان
همی تافت از شاه فر کیان.
فردوسی.
کجا آن یلان و کیان جهان
از اندیشه دل دور کن تا توان.
فردوسی.
مهران بگفت معلوم است که صدمه ٔ هادم اللذات چون دررسد، کاشانه ٔ کیان و کاخ خسروان همچنان درگرداند که کومه ٔ بیوه زنان. (مرزبان نامه، از فرهنگ فارسی معین).
هرگز کس از کیان ره کعبه نرفته بود
تو رفته راه کعبه و فخر کیان شده.
خاقانی.
|| بزرگان. سروران. (فرهنگ فارسی معین):
در خاک خفته اند کیان گر نه مرد و زن
کردندی از پرستش تو ملک را شعار.
خاقانی.
|| به معنی اصل نیز گفته اند. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج).

کیان. [ک ُ / کیا] (اِ) خیمه ٔ کرد و عرب بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 354). بعضی گویند خیمه ٔ کردان و عربان صحرانشین باشد. (برهان). خیمه های کردان و تازیان بیابان نشین. (ناظم الاطباء). خیمه های کرد و عرب و سایر صحرانشینان. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گیان. در پهلوی، ویان. فرهنگها این کلمه را در کاف تازی (کیان) آورده اند و بیتی را از ابوشکور به شاهد آن نقل کرده اند، چنانکه کلمه ٔ پهلوی نشان می دهد صحیح با گاف پارسی است. (فرهنگ فارسی معین: گیان):
از رخت و کیان خویش من رفتم و پردختم
چون کرد بماندستم تنها من و این باهو.
رودکی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
همه بازبسته بدین آسمان
که بر برده بینی بسان کیان.
ابوشکور (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
با بخشش او بحر چه چیز است، سرابی
با همت او چرخ چه چیز است، کیانی.
فرخی (از یادداشت ایضاً).
خرگه ترک و وثاق ترکمان بینی همه
آنکه بودی مر عرب را خیمه کردان را کیان.
عسجدی (از یادداشت ایضاً).
|| خیمه ٔ گردی را گویند که به یک ستون برپای باشد، و آن را گنبدی هم می گویند. (برهان). خیمه ٔ گرد که گنبدی نیز گویند. (فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (آنندراج). خیمه ٔ گردی که به یک ستون برپا باشد، و آن را گنبدی و قلندری نیز گویند. (ناظم الاطباء)... خیمه ٔ گرد مدور. (حاشیه ٔ دیوان ناصرخسرو ص 223).
- چرخ کیان، چرخ فلک. سپهر. آسمان:
از تواضع با من و با توسخن گوید به طبع
از بلندی همتی دارد بر از چرخ کیان.
فرخی.
آنکه چون او ننموده ست شهی، چرخ کیان
هرچه از کاف و ز نون ایدر کرده ست عیان.
منوچهری.
یکی شایگانی بیفکن به طاعت
که دوران بر او نیست چرخ کیان را.
ناصرخسرو.
اگر به نامت یکی برون خرامد به جنگ
نام تو گرداندش، بازی چرخ کیان.
مسعودسعد.
جشنی خجسته کردی و این تهنیت تو را
خورشید نورگستر و چرخ کیان کند.
مسعودسعد.
او را چو در نبرد برانگیزد
ناوردگاه چرخ کیان باشد.
مسعودسعد.
- سپهر کیان، چرخ کیان:
در هرچه اوفتاد به دو نیک بیش و کم
او تا بداشت تاب، سپهر کیان نداشت.
مسعودسعد.
رجوع به ترکیب قبل شود.
- گنبد کیان، چرخ کیان. سپهر کیان:
ناچار امید کژ رود چون من
در گنبد کژرو کیان بندم.
مسعودسعد.
رجوع به دو ترکیب قبل شود.

کیان. [کیا] (اِ) ستاره و کوکب. (برهان) (ناظم الاطباء). ستاره. (اوبهی) (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
ای بارخدایی که کجا رای تو باشد
خورشید درخشنده نماید چو کیانی.
فرخی (از یادداشت ایضاً).
|| نقطه ٔ پرگار را گویند که مرکز دایره است. (برهان) (ناظم الاطباء). نقطه ٔ پرگار را نیز کیان گویند. (اوبهی).

کیان. (معرب، اِ) طبیعت، وگویا این کلمه سریانی است. (از اقرب الموارد). طبع، و بدان نامیده شده کتاب سمعالکیان و به سریانی شمعاکیانا گویند. (مفاتیح، ازیادداشت به خط مرحوم دهخدا). سرشت. (مهذب الاسماء). طبیعت. جوهر. (از حاشیه ٔ برهان چ معین):
جمشید کیانی نه که خورشید لیانی
کز نور عیانی همه رخ عین سنائی.
خاقانی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).

کیان. (ادات استفهام، ضمیر استفهامی) جمع «که » برای استفهام ذوی العقول است. (آنندراج). ج ِ کی، یعنی چه کسان، و کیانند، یعنی چه کسانند. (ناظم الاطباء). ج ِ که (= کی). چه کسان. (فرهنگ فارسی معین):
بین که به زنجیر کیان را کشید
هرکه در او دید زبان را کشید.
نظامی.
این قوم کیانی آن کیانند
بر جای کیان مگر کیانند.
نظامی.
تا سخنهای کیان رد کرده ای
تا کیان را سرور خود کرده ای.
مولوی (مثنوی).
خون می رود از جسم اسیران کمندش
یک روز نپرسد که کیانند و کدامان.
سعدی.
تاج کیان بین که کیان می نهند
جای کیان را به کیان می دهند.
خواجو.
تو اول بگو با کیان دوستی
من آنگه بگویم که تو کیستی.
؟
و رجوع به «که » (موصول،...) شود.

کیان. (ع مص) بودن. (منتهی الارب) (آنندراج). کَون. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به کَون شود. || هست شدن. (منتهی الارب) (آنندراج). حادث شدن. (از اقرب الموارد).

کیان. (ع اِ) ج ِ کون. کونها. موجودات. (از ناظم الاطباء). هستی ها. وجودها. (فرهنگ فارسی معین).
- کیان ثلاثه، کیان الثلاثه، به اصطلاح حکما، روح و نفس و جسد و به اصطلاح اهل صنعت کیمیا، کون روحانی و کون نفسانی و کون جسمانی. (ناظم الاطباء). در اصطلاح فلسفه و کیمیا، روح و نفس و جسد. (فرهنگ فارسی معین).
- || به اصطلاح اهل صنعت کیمیا، ماء و دُهن و ارض. (ناظم الاطباء). آب و روغن و زمین. (فرهنگ فارسی معین).
- || به اصطلاح اهل صنعت کیمیا، زیبق و کبریت و ملح. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین).

کیان. [ک َ] (اِخ) پادشاهان کیان را نیز گفته اند که کیقباد و کیخسرو و کیکاوس و کی لهراسب باشد. (برهان). نام سلسله ٔ دویم از پادشاهان ایران که اول ِ آنها کیقباد است و آخرین دارا، و اسکندر مقدونیایی سلطنت این سلسله را منقرض کرد. (ناظم الاطباء):
بپرسیدشان از نژاد کیان
وز آن نامداران و فرخ گوان
ز هر کشوری موبدی سالخورد
بیاورد و این نامه را گرد کرد.
فردوسی.
گرانمایه دستور با شهریار
چنین گفت کای ازکیان یادگار.
فردوسی.
بودند کیان بهتر آفاق و نیایت
بهتر ز کیان بود و تو بهتر ز نیایی.
خاقانی.
از کیان است چرخ سرپنجه
که به شاه کیان درآویزد.
خاقانی.
دجله دجله تا خط بغداد جام
می دهید و از کیان یاد آورید.
خاقانی.
رفتند کیان و دین پرستان
مانده ست جهان به زیردستان.
نظامی.
این قوم کیانی آن کیانند
بر جای کیان مگر کیانند.
نظامی.
تاج کیان را به کیان می نهند
جای کیان را به کیان می دهند.
خواجو.
بعد از کیان به ملک سلیمان نداد کس
این ساز و این خزینه و این لشکر گران.
حافظ (دیوان چ قزوینی ص قیط).
رجوع به کیانیان شود.
- تاج کیان، افسر پادشاهان کیان:
تاج کیان بین که کیان می نهند
جای کیان را به کیان می دهند.
خواجو.
- تخت کیان، سریر پادشاهان کیان:
گر سکندر زنده ماندی تاکنون
پیشش از تخت کیان برخاستی.
خاقانی.
- فر کیان، شأن و شوکت و رفعت و شکوه شاهان کیان:
چنین تا برآمد بر این سالیان
همی تافت از شاه فر کیان.
فردوسی.
- کلاه کیان، کلاه و تاج پادشاهان کیان:
به سر بر نهادش کلاه کیان
ببستش کیانی کمر بر میان.
فردوسی.
رجوع به کلاه کیان ذیل ترکیب های کلاه شود.

فرهنگ معین

کیان

(کَ) (اِ.) جِ کی، پادشاهان.

(کُ) (اِ.) خیمه گردی که به یک ستون برپا باشد.

فرهنگ عمید

کیان

چه‌کسانی؟،

[جمعِ کی] = کِی۲: بپرسیدشان از کیان جهان / / وزآن نامداران و فرخ‌مهان (فردوسی: ۱/۱۲)،
[مجاز] بزرگان،

شالوده، هستی، بنیان: کیان خانواده،

طبیعت،

خیمه، چادر: همه بازبسته بدین آسمان / که بربرده بینی به‌سان کیان (ابوشکور: شاعران بی‌دیوان: ۱۰۴)،

حل جدول

کیان

سلسله داستانی

خیمه صحرایی

آحاد

فارسی به انگلیسی

کیان‌

Epicenter, Nature, Tent

نام های ایرانی

کیان

پسرانه، پادشاهان، سلاطین، دومین سلسله پادشاهی از دوره تاریخ افسانه ای ایران

عربی به فارسی

کیان

نهاد , وجود

گویش مازندرانی

کیان

از توابع دلارستاق بخش لاریجان آمل

فرهنگ فارسی هوشیار

کیان

یعنی پادشاهان جبار بزرگ، جبابره

فرهنگ فارسی آزاد

کیان

کِیان، اصل آن کِوان بوده که واو بعد از حروف مکسور بدل به یاء گشته و مانند کَوْن مصدرِ کانَ-یَکُوْنُ، کَوْن با همان معانی می باشد- ایضاً بمعنای طبیعت- شخصیت- خصوصیات و مشخصات نیز می باشد،

کِیان، (کانَ-یَکُوْنُ) تَکَفُّل نمودن- ضامن شدن- مُتَکَفِّل گردیدن،

معادل ابجد

کیان

81

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری