معنی کید

لغت نامه دهخدا

کید

کید.[ک َ] (اِخ) نام یکی از معبودان هندوان. (غیاث).

کید. [ک َ] (ع اِ) مکر و فریب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مکر و خبث. (اقرب الموارد). مکیدت. ترفند. دستان. مکر. فریب. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کید، اراده ٔ مضرت است پنهانی برای غیر، و آن از جانب خلق حیله ای ناپسند است و از جانب خداتدبیر به حق است برای جزا دادن به اعمال خلق. (از تعریفات جرجانی): ذلکم و ان اﷲ موهن کید الکافرین. (قرآن 18/8). فقاتلوا اولیاء الشیطان ان کید الشیطان کان ضعیفاً. (قرآن 76/4). و ان تصبروا و تتقوا لایضرکم کیدهم شیئاً ان اﷲ بما یعملون محیط. (قرآن 120/3).
گاو مسکین ز کید دمنه چه دید
وز بد زاغ بوم را چه رسید.
رودکی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
محسّن را دگر مکری و حسان را دگر کیدی
و جعفر را دگر رویی و صالح را دگر رایی.
ناصرخسرو.
بسیار کس به کید و حیلت خود هلاک گشتند. (کلیله و دمنه).
زیرا که او به سیرت و خلق فریشته ست
ایمن بود فریشته از کید اهرمن.
امیرمعزی.
گیرم ز روی عقل همه زیرکیش هست
با کید روزگار به جز ابلهیش نیست.
خاقانی.
کید حسود بدنسب باچون تو شاه دین طلب
خاری است جفت بولهب در راه طاها ریخته.
خاقانی.
سلطان از کید او آگاه شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 245). امیر سیف الدوله این معنی بر قصد حساد و کید اضداد حمل کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ایضاً ص 201).
چو من سر سوی کید هندو نهم
از او کینه و کید یک سو نهم.
نظامی.
به کیدی که با کید درساختم
به پای خودش چون درانداختم.
نظامی (اقبالنامه چ وحید ص 434).
روح را از عرش آرد در حطیم
لاجرم کید زنان باشد عظیم.
مولوی.
بلاغت و ید بیضای موسی عمران
به کید و سحر چه ماند که ساحران سازند.
سعدی.
من خود از کید عدو باک ندارم لیکن
کژدم از خبث طبیعت بزندنیش به سنگ.
سعدی.
همه ضعف و خاموشیش کید بود
مگس قند پنداشتش قید بود.
سعدی.
به نیم بوسه دعایی بخر ز اهل دلی
که کید دشمنت از جان و جسم دارد باز.
حافظ.
- کید اﷲ، مجازات خدای است مر مکاران را بر مکر آنها. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء).
- کید کردن، مکر و نیرنگ به کار بردن. حیله و چاره اندیشی کردن: که من احتیاط در کید کردن و طلیعه داشتن و جنگ، به جای آورده ام. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 350).
|| جنگ. یقال: غزا فلان و لم یلق کیداً. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جنگ. (آنندراج) (از اقرب الموارد):
آن یکی زد سیلیی مر زید را
حمله کرد او هم برای کید را.
مولوی.
|| قی، و منه: «اذا بلغ الصائم الکید افطر». (اقرب الموارد). || چاره. (زمخشری، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). حیله. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد).

کید. [ک َ] (اِخ) نام رای کنوج باشد که معاصر ذوالقرنین بوده و دخت او را اسکندر به حباله ٔ نکاح درآورد. (فرهنگ جهانگیری) (از برهان). و مخفف کیدار که یکی از راجه های هند است که معاصر اسکندر بود. (غیاث):
یکی نامه بنوشت نزدیک کید
چو شیری که ارغنده گردد ز صید.
فردوسی.
چو نامه برِ کید هندی رسید
فرستاده ٔ پادشا را بدید.
فردوسی.
یکی شاه بد هند را کیدنام
خردمند و بینادل و شادکام.
فردوسی.
[اسکندر] از آنجا به هندوستان رفت و فور بر دست وی کشته شد و کید هندی صلح خواست و دختر و طبیب و جام و فیلسوف را بفرستاد. (مجمل التواریخ و القصص ص 56). و در شاهنامه نام او کید هندو گفته است... (مجمل التواریخ و القصص ص 119).
چو من سر سوی کید هندو نهم
از او کینه و کید یک سو نهم.
نظامی.
فرستاده آمد به درگاه کید
سخن در هم افکند چون دام صید.
نظامی (اقبالنامه چ وحید ص 345).
رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص 56 و 119 شود.

کید. [ک َ /ک ِ] (اِ) چیزی را گویند که بدان طلا و نقره و امثال آن را به هم وصل کنند، و آن را به عربی لحیم خوانند. (برهان). لحیم و آنچه بدان طلا و نقره را پیوند کنند. (ناظم الاطباء). به معنی لحیم طلا و نقره به بای موحده است. (فرهنگ رشیدی).
از آنکه مدح تو گویم درست گویم و راست
مرا به کار نیاید سریشم و کیدا.
دقیقی (از لغت فرس اسدی).
|| (اِخ) نام ستاره ای منحوس که به هندی کیت نامند. (غیاث). در علم احکام نجوم، نجم نحسی در آسمان که دیده نشود و برای او حساب معلومی است که بدان حساب، جای او را استخراج کنند. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
خانه ٔ طالع عمرم ششم و هشتم کید
چون ندیدید که جاماسب دهائید همه.
خاقانی.
- کید قاطع، نام کوکبی منحوس دم دار، و آن قاطع اعمار است. ظاهراً مفرس کیت است که به یای مجهول در هند نام ستاره ای منحوس است. (غیاث) (آنندراج). نام یکی از ذوات الأذناب است که احکامیان آن را سخت شوم نهند. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
یا نحوس کید قاطع را ز جهل
بر سعود شعریان خواهم فشاند.
خاقانی (از یادداشت ایضاً).
کید قاطع مگو که واصل ماست
کید چون گردد آفتاب منیر.
خاقانی.

کید. (اِخ) تامس. درام نویس انگلیسی که در سال 1558 م. در لندن متولد شد و به سال 1594 م. در همانجا درگذشت. او راست: «پمپه ٔ بزرگ »، «کرنلی »، «تراژدی اسپانیول ». (از لاروس).

کید. [ک َ] (اِخ) نام نوشابه ٔ بردعی بوده که قیدافه معرب آن شده، و اصل درآن کندابه یعنی آب قند بوده است، نوشابه نیز به همان معنی است و قند معرب کنداست. (انجمن آرا) (آنندراج). و رجوع به کیدپا شود.

کید. [ک َ] (ع مص) بد سگالیدن. (ترجمان القرآن). بد سگالیدن. مکید و مکیده مثله. (منتهی الارب) (آنندراج). || خدعه کردن با کسی و مکر کردن با او. (ناظم الاطباء):کاده یکیده کیداً؛ خدعه و مکر کرد با وی. مکیده اسم است از آن. (از اقرب الموارد). || خدعه ومکر آموختن کسی را. (از اقرب الموارد) (از المنجد).و بدین معنی تفسیر شده است «کذلک کدنا لیوسف » (قرآن 76/12)، یعنی یوسف را کید آموختیم بر برادرانش. || جنگیدن با کسی. (از اقرب الموارد). آتش برآوردن آتش زنه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد): کاد الزند النار؛ آتش برآورد آتش زنه. (ناظم الاطباء). || قی کردن. || کوشیدن زاغ در بانگ کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || با هم مروسیدن. یقال: هو یکیده، ای یعالجه. (منتهی الارب). با هم مروسیدن. (آنندراج). همت گماشتن و پرداختن به کاری. (از اقرب الموارد). || مردن. یقال: هو یکید بنفسه، ای یجود بها. (منتهی الارب). مردن. (آنندراج). مردن، و گویند: «رأیته یکید بنفسه »؛ یعنی او رادیدم که در جان کندن رنج می کشید. (از اقرب الموارد). کاد فلان بنفسه، مرد فلان. (ناظم الاطباء). || حیض آوردن زن. (منتهی الارب) (آنندراج): کادت المراءه؛ حایض شد آن زن. (ناظم الاطباء). || آهنگ نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج). || نزدیک شدن کار که بشود، و یقال: کاد یفعل کذا. (منتهی الارب) (از آنندراج). کاد یفعل کذا؛ نزدیک شد این کاررا بکند (واوی و یائی). (ناظم الاطباء). رجوع به کَوْد شود. || درشتی نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج). یقال: لا کیداً و لا هماً؛ یعنی نه درشتی می کنم و نه قصد. و الفعل من ضرب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). لا و اﷲ کیداً و لا هماً؛ یعنی نه حیله می کنم و نه قصد می کنم، این جمله را کسی گوید که بر کاری واداشته شود که آن را ناپسند دارد. (از اقرب الموارد).

فرهنگ فارسی آزاد

کید

کَیْد، مکر-حیله-خدعه-فریب- جنگ و ستیز (جمع:کِیاد)،

حل جدول

کید

به مفهوم حیله و نیرنگ، فریب دادن و کوشش کردن است. از این جهت، به جنگ «کید» گفته می شود. کید در هیچ زمانی بدون تامل و اندیشیدن به کار گرفته نمی شود.

مکر و حیله

مکر، حیله

فرهنگ عمید

کید

مکر، حیله،

مترادف و متضاد زبان فارسی

کید

ترفند، تزویر، تغابن، حیله، خدعه، شید، فریب، مکر

فارسی به انگلیسی

کید

Ploy, Stratagem, Strategy, Trick

فرهنگ فارسی هوشیار

کید

چیزی را گویند که بدان طلا و نقره و امثال آنرا بهم وصل کنند و آنرا بعربی لحیم خوانند مکر و فریب

فرهنگ معین

کید

(کَ یا کِ) [ع.] (مص ل.) مکر، فریب.

معادل ابجد

کید

34

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری