معنی گاوکلیله ودمنه

فرهنگ فارسی هوشیار

هرکسی

هرفردی هرشخصی: ((تااین نامه (کلیله ودمنه) بدست مردمان وهرکسی دست بدواندرزدند. )) توضیح ضمیروفعل آنراگاه مفرد آورندوگاه جمع.

لغت نامه دهخدا

بدکرداری

بدکرداری. [ب َ ک ِ] (حامص مرکب) بدفعلی. (ناظم الاطباء). بدکاری. بدکنشی. بدفعلی. بدفعالی: سرمایه ٔ غرض بدکرداری و خیانت را سازد. (کلیله ودمنه). کسی بر بدکرداری سود نکند. (تاریخ گزیده).


ترحیب نمودن

ترحیب نمودن. [ت َ ن ُ / ن ِ / ن َ دَ] (مص مرکب) گرم پرسیدن. برخورد خوش نمودن: دمنه بدید که شیر در تقریب گاو... ترحیب می نماید. (کلیله ودمنه). شتر به ترحیبی تمام نمود. (کلیله و دمنه).


اتساق

اتساق. [اِت ْ ت ِ] (ع مص) راست و تمام شدن. تمام شدن: و چون در تجارب اتساقی حاصل آید وقت رحلت باشد. (کلیله ودمنه). || فراهم آمدن. || ترتیب. ترتیب دادن. انتظام. انتظام یافتن. || فاهم آمدن و تمام شدن. (تاج المصادر بیهقی).


رعایت یافتن

رعایت یافتن. [رِ ی َ ت َ] (مص مرکب) رعایت شدن. مراعات گردیدن. ملاحظه شدن. (یادداشت مؤلف): هر گاه که این دو طرف به واجبی رعایت یافت کمال کامکاری حاصل آید. (کلیله ودمنه). اگر این مصلحت بر این سیاقت رعایت نیافتی نظام کارها گسسته نگشتی. (کلیله و دمنه).


ابیات

ابیات. [اَب ْ] (ع اِ) ج ِ بیت. خانه ها. || فردها از شعر:
نبیند کسی نامه ٔ پارسی
دو بیور [ظ: نوشته] به ابیات صد بار سی.
فردوسی.
آن ابیات امیر را سخت خوش آمد و همگان بپسندیدند و نسخت کردند. (تاریخ بیهقی). و آنرا به آیات و اخبار و ابیات و اشعار مؤکّد گردانیده شود. (کلیله ودمنه).


مسابقت

مسابقت. [م ُ ب َ ق َ](ع مص، اِمص)مسابقه. مسابقه. پیشی گرفتن. سبقت. رجوع به مسابقه و مسابقه شود: امیر وی را بنواخت و بستود بدین مسابقت که نمود.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 412). خردمند در جنگ... مسابقت روا ندارد.(کلیله و دمنه).
- مسابقت کردن، سبقت گرفتن. پیشدستی کردن: دیگران... با یکدیگر پیشدستی و مسابقت می کردند.(کلیله ودمنه).


بندگان

بندگان. [ب َ دَ / دِ] (اِ) جمع بنده:
خدای را نستودم که کردگار من است
زبانم از غزل و مدح بندگانش بسود.
رودکی.
بندگان گناه کنند و خداوندان درگذرند. (تاریخ بیهقی). وبدست بندگان جز سعی و جهدی به اخلاص نباشد. (کلیله ودمنه).
بندگان را که از قدر حذر است
آن نه زیشان که آن هم از قدر است.
سنایی.
رجوع به بنده شود.


متعجب

متعجب. [م ُ ت َ ع َج ْ ج ِ] (ع ص) به شگفت آینده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شگفت دارنده و شگفت آمده و آشفته و حیران و سرگشته و دارای شگفت و شگفت دارنده. (ناظم الاطباء): امیرنصر گفت ما متعجبیم بدین کار که تو آوردی. (تاریخ بخاراً ص 100). چون شیر سخن دمنه بشنود... متعجب گشت. (کلیله ودمنه). || عجیب و نادر. (ناظم الاطباء).


نقود

نقود. [ن ُ] (ع اِ) ج ِ نَقْد. رجوع به نَقْدشود: و چندانکه مراد باشد از نقود و جواهر برداشت. (کلیله و دمنه). و ملک او را صلتی گرانمایه فرمود از نقود و جواهر و کسوت های خاص. (کلیله و دمنه). همه ٔ نقود خانه پیش چشم من ظاهر آمدی. (کلیله ودمنه). آنچه داشت از نقود و اجناس و اسباب و مواشی بداد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 366). || (مص) نَقْد. (ناظم الاطباء).


حاجت افتادن

حاجت افتادن. [ج َ اُ دَ] (مص مرکب) لازم شدن. احتیاج پیدا کردن. نیاز آمدن. ضرورت یافتن: در جناح آنچه لشکر قوی تر بود جانب قلب نامزد کرد تا اگر میمنه و میسره را بمردم حاجت افتد می فرستد. (تاریخ بیهقی). و به تقریر و ایضاح آن حاجت نیفتد. (کلیله و دمنه). و اوساط مردمان را در سیاست ذات و خانه و تبع خویش بدان حاجت افتد. (کلیله و دمنه). پادشاهان را در سیاست رعیت... بدان حاجت افتد. (کلیله ودمنه). و اگر مدت مقام دراز شود و بزیادتی حاجت افتد بازنمای. (کلیله و دمنه). تا هر نفقه و مؤنت که بدان حاجت افتد تکفل کنی. (کلیله و دمنه). بر درگاه ملک مهمات حادث شود که بزیردستان در کفایت آن حاجت افتد. (کلیله و دمنه). و نیز شاید بود که کسی را برای فراغ اهل و فرزندان... بجمع مال حاجت افتد. (کلیله ودمنه). مغفل را بسیم حاجت افتاد. (کلیله و دمنه).


اتباع

اتباع. [اَ] (ع ص، اِ) ج ِ تابع. تبع. پس روان. پس روندگان. تابعین. پیروان: صندوق های شکاری برگشادند تا نان بخوردند و اتباع و غلامان وحاشیه همه بخوردند. (تاریخ بیهقی). بخدمت پادشاه نبوده است و عادت و اخلاق ایشان پیش چشم نمی دارد که سروکار نبوده است او را با ایشان بلکه با اتباع ایشان بوده است. (تاریخ بیهقی). ملک تا اتباع خویش را نیکو نشناسد... از خدمت ایشان انتفاع نتواند گرفت. میان اتباع او [شیر] دو شگال بودند. (کلیله ودمنه). و درود و سلام و تحیات و صلوات ایزدی بر ذات معظم و روح مقدّس مصطفی و اهل بیت و اصحاب و اتباع... او باد. (کلیله ودمنه). اتباع و عامه ٔ مردم را زبون گرفتند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). سباشتکین از ارتیاع اتباع ارسلان مکنت مقام و فرصت استجمام نیافت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
وان امیران دگر اتباع تو
کرد عیسی جمله را اشیاع تو.
مولوی.
مدت شش سال در هجران شاه
شد وزیر اتباع عیسی راپناه.
مولوی.
|| ج ِ تبع. دست وپای ستور.

نام های ایرانی

برزویه

پسرانه، طبیب مشهور انوشیروان و مترجم کلیله ودمنه از هندی به پهلوی، نام پزشک نامدار ایرانی که کتاب کلیه و دمنه را در زمان انوشیروان پادشاه ساسانی از هند به ایراناورد (نگارش کردی: بهرزویه)

معادل ابجد

گاوکلیله ودمنه

227

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری