معنی گبریاس

لغت نامه دهخدا

گبریاس

گبریاس. [گ ُ] (اِخ) مرد آسوری است که گبریاس نامیده شده است. مؤلف تاریخ ایران باستان معتقد است که: اسم گبریاس که موافق کتیبه ٔ بیستون داریوش و گفته ٔ هردوت پارسی بود، نه آسوری (داریوش او را گئوبروو نامیده و گبریاس یونانی شده ٔ این اسم است. (ایران باستان ص 373). گزنفن (کتاب 4 فصل 6) می نویسد: یک پیرمرد آسوری که گبریاس نام داشت، با عده ای از سوار به طرف کوروش آمد. مستحفظین اردو مانع شدند و بعد معلوم شد، مقصود او ملاقات کوروش است. او را تنها نزد وی آوردند و گبریاس همینکه کوروش را دید. گفت: «آقا من از حیث نژاد آسوری ام قصر محکمی دارم و بر ولایتی بزرگ حکومت میکنم، من قریب 2300 سوار دارم زمانی که پادشاه آسور زنده بود، این سوارها را به کمک او میبردم زیرا چون خوبیها ازاو دیده بودم او را دوست میداشتم ولی حالا که او در این جنگ کشته شده و پسرش بجای او بر تخت نشسته چون او دشمن من است نمی خواهم به او خدمت کنم و بتو پناه آورده تابع و بنده ٔ تو میشوم تا بوسیله ٔ تو انتقام ازدشمن بکشم ». بعد گبریاس جهت کینه ورزی خود را نسبت به پسر پادشاه مقتول چنین بیان کرد: «پادشاه متوفی میخواست دختر خود را به پسر جوان و رشید من بدهد پسر پادشاه روزی او را با خود به شکارگاه برد و در حین شکار دو دفعه گراز و شیری را که حمله میکردند از پا درآورده بر اثر این شجاعت پسر پادشاه بقدری نسبت به پسر من خشمگین شد که زوبین یکی از همراهانش را گرفته بسینه ٔ پسر من فرو برد و او را کشت، پادشاه متوفی از این قضیه خیلی متألم گشت، و بمن دلداری و تسلی داد، اگر او زنده بود من نزد تو نمی آمدم ولی حالا که پسر او پادشاه است من جز کشیدن انتقام پسرم آرزویی ندارم و اگر اینکار کردم جوانی را از سر خواهم گرفت ». کوروش - «گبریاس اگر تو آنچه میگویی از ته دل است من حاضرم قاتل پسر تو را مجازات کنم، حالا بگو که اگر قصر و ولایت تو را بتو رد کنم در ازای آن چه خواهی کرد؟
گبریاس - «هر زمان که تو بخواهی قصر من منزل تو خواهد بود دختری دارم که بحد بلوغ رسیده و میخواستم به پسر پادشاه متوفی بدهم ولی بعد که این قضیه روی داد دخترم از من با تضرع خواهش کرد. او را بقاتل برادرش ندهم، این دختر را به اختیار تو میگذارم. علاوه بر این تمام سپاهیان خود را بخدمت تو میگمارم و خودم هم در تمام جنگهابا تو خواهم بود». کوروش پس از آن دست خود را به طرف او دراز کرد گفت: «با این شرایط صمیمانه به تو دست میدهم » بعد گبریاس از نزد کوروش رفت و راهنمایی در اردو گذارد تا کوروش را بقصر او هدایت کند. در خلال این احوال مادیها غنایم را تقسیم کردند و برای کوروش خیمه ای با شکوهی با تمام لوازم و معیشت و یک زن سوشی که زیباترین زن آسیا بشمار میرفت با دو زن سازنده گذاردند. گرگانیها هم با سهام خودشان رسیدند و خیمه هایی، که زیاد آمده بود به پارسیها داده شد. پول را هم تقسیم کردند و از غنائم سهمی را که مغها حصه ٔ خدا دانستند بتصرف آنها داده شد. (ایران باستان ص 325، 327).
کوروش در قصر گبریاس (همان کتاب 5 فصل 2): روز دیگر صبح زود کوروش به قصد قصر گبریاس حرکت کرد. دو هزار سوار پارسی و دو هزار پیاده در جلو میرفتند و باقی قشون از عقب حرکت میکردند، روز بعد او به قصر گبریاس رسید. گزنفون در اینجا از خندق ها و استحکامات این قصر یا قلعه توصیفی بلیغ میکند و گوید که: آذوقه و حشم قلعه بقدری بود که اهل خبره به کوروش گفتند: این قلعه صد سال میتواند در مقابل محاصره ٔ دشمن پا فشارد این عقیده باعث نگرانی کوروش شد پس از اینکه گبریاس اهل قلعه را خارج کرد به کوروش گفت: «هر اقدام احتیاطی که خواهی بکن و داخل قلعه شو، کوروش با قشون وارد شد و گبریاس جامها، تنگ ها، گلدانهای زرین، جواهرات گوناگون، مقداری زیاد دَریک و اشیاء گرانبها به کوروش عرضه داشت (گزنفون اشتباه کرده در این زمان سکه دَریک وجود نداشت زیرا این سکه را داریوش اول زد. م) بعد دختر خود را که از حیث قد و قامت و زیبایی توجه همه را جلب میکرد و بواسطه ٔ مرگ برادر عزادار بود نزد کوروش آورد و گفت: «این دختر باتمام این مال و منال از آن تو است، یگانه خواهشی که از تو دارم این است که انتقام پسر را از قاتل بکشی ». کوروش جواب داد: «چندی قبل بتو گفتم که اگر تو صمیمی باشی حاضرم انتقام پسرت را بکشم و چون اکنون میبینم آنچه که گفته ای راست است به تو قول میدهم که به فضل خدایان چنان کنم. تمامی این ثروت را می پذیرم و بعد آن را به این طفل (یعنی به این دختر) و بشوهر او میدهم چون از اینجا بروم بیکی از هدایای تو اکتفا کنم و تمام خزاین و نفایس بابل و حتی خزاین عالم با این هدیه مقابلی نکند» گبریاس با حیرت پرسید؟ که این هدیه کدام است زیرا تصور میکرد که مقصود کوروش دختر اواست، ولی کوروش به زودی او را از اشتباه بیرون آوردتوضیح آنکه چنین گفت: «بی شک در عالم اشخاصی زیاد هستند که نمیخواهند تعدی کنند، دروغ بگویند و عهد خود را بشکنند ولی چون پیش نمی آید که کسی به این نوع کسان ثروتی زیاد بسپارد یا اختیارات مطلق بدهد یا قلعه ای را به آنها تسلیم کند و یا دخترانی را که دوست داشتنی هستند در اختیار آنها بگذارد از این جهان میروند پیش از آنکه مردم از روی حقیقت بدانند، اینها چه کسانی بوده اند امروز که تمام این ثروت و اختیارات و دختر خود را که بواسطه ٔ زیبایی اش دلارام هر کس است در اختیار من گذاردی، موقعی به دست من دادی تا بمردم بنمایم من کسی نیستم که به میزبان خود خیانت کنم یا عهد خود را بشکنم و یا نسبت به او بواسطه ٔ حب پول متعدی باشم. بدان که من قدر این هدیه را میدانم و مادامی که من عادل باشم و شایعه ٔ عدالتم باعث تمجید مردمان از من باشد هرگز آن را فراموش نخواهم کرد و بلکه جد خواهم داشت که نیکی های زیاد بتو بکنم. اما در باب دخترت تصور مکن که من کسی را که لایق او باشد پیدا نکنم من دوستان زیاد دارم که مردند و هر یک لایق او. به این مسئله که آیا شوهر دخترت بقدر او دارایی خواهد داشت نمیتوانم جواب بدهم ولی بدان هر قدر مال و منال دخترت زیاد باشد ابداً احترام ترا در نظر شوهرش زیادترنخواهد کرد اینها که پهلوی من نشسته اند کسانی هستندخواهان آنکه نشان دهند که مانند من نسبت به دوستان باوفایند و از دشمن تا نفس میکشد نمیگذرند مگر این که خواست خدا طور دیگر باشد، اینها جویای نام اند نه مال تو ولو اینکه ثروت آسوریها و سریانیها را بر آن بیفزایند». گبریاس گفت: «کوروش ! تو را به خدا بگو کیانند چنین کسان تا من از تو خواهش کنم یکی را از آنهابه پسری به من بدهی ». کوروش جواب داد «لازم نیست من بگویم تو با ما بیا بزودی خودت چنین کسان را خواهی شناخت کوروش این بگفت و برخاست که از قلعه خارج شود وهر چند گبریاس اصرار کرد برای شام بماند نپذیرفت. بعد با همراهان خود به اردو برگشت و گبریاس را هم بشام دعوت کرد. پس از شام کوروش بر بستری که از برگ های درخت ساخته بودند خوابید و به گبریاس گفت: «آیا تو بیش از ما تخت خواب داری ؟» او جواب داد «قسم بخداوند، من اکنون فهمیدم که شما بیش از من قالی و تخت خواب دارید. خانه تان هم بزرگتر است زیرا مسکن شما زمین و آسمان است و بسترهای شما سطح روی زمین. قالیهای شما از پشم میش ها نیست مرغزارهای کوه ها و صحراها فرش شمااست » گبریاس در سر شام از سادگی غذای پارسیها قناعت آنها در خوردن و آشامیدن و صحبت ها و شوخیهای دلپسندشان در حیرت شد و چون برخاست که به منزل خود برگردد گفت: «جای تعجب نیست که با وجود اینکه ما اینهمه جامهای زرین و ثروت داریم مردانگی شما بیشتر است. ما مال جمع میکنیم و شما اخلاق خودتان را تهذیب میکنید». کوروش گفت فردا صبح زود با سواران خود بیا تا از ولایت تو بگذریم و ببینیم دوست و دشمن کیست.
نقشه ٔ جنگ (همان کتاب 5 فصل 2). روز دیگر گبریاس با سواران خود آمد و راهنمای کوروش گردید، چون او همواره در این فکر بود که بر قوه ٔ خودبیفزاید و از قوای دشمن بکاهد گبریاس و رئیس گرگانیها را احضار کرده به آنها گفت: «چون منافع ما یکی است و شما را شریک در نفع و ضرر خود میدانم مصمم شدم با شما شور کنم و یقین دارم که صمیمانه جواب خواهید داد آیا مردمانی هستند که با آسوریها بد باشند و بتوان آنها را جلب کرد؟» رئیس گرگانیها گفت، دو مردم اند که با آسوریها دشمن اند. زیرا آسوریها آنها را خیلی آزار کرده اند یکی کادوسیان و دیگری سکاها (راجع به کادوسیان بالاتر گفته شده که در گیلان سکنی داشتند). کوروش پرسید: «پس چرا آنها به ما ملحق نمیشوند؟». «جهت، همان آسوریها هستند که تو اکنون از مملکت آن ها میگذری » کوروش چون اسم آسوری را شنید از گبریاس پرسید: «آیا شنیده ای که جوانی که اکنون در آسور سلطنت میکند متفرعن باشد؟» گبریاس جواب داد: «بلی و شقاوت او نسبت بدیگران کمتر از سختی او با من نیست. جوانی که پدرش از من قوی تر بود و از دوستان نزدیک او بشمار میرفت روزی در موقع بزمی مورد تمجید یکی از زنان غیرعقدی او واقع شد، به این معنی که آن زن گفت «این جوان چقدر شکیل و صبیح است و خوشا به حال کسی که زن او گردد»پادشاه از این حرف بقدری خشمناک گردید که فرمود جوان را خواجه کردند». کوروش: «این جوان حالا کجا است ». گبریاس: «پس از فوت پدرش ولایت خود را اداره میکند» «آیا نمیشود به مسکن او رفت ؟»، «چرا ولی مشکل است. زیرا این محل در آن طرف بابل است از این شهر دو برابر سپاه تو لشکر بیرون می آید و این را بدان که اگر از آسوریها کمتر کسانی نزد تو می آیند و اسب می آورند از این جهت است که قوه ٔ تو را کم میدانند. بنابراین عقیده ٔ من چنین است که در این حرکت با احتیاط باشیم »، «توحق داری که احتیاط را توصیه میکنی ولی من عقیده دارم که راست بطرف بابل بروم. اولاً این شهر مرکز قوای دشمن است ثانیاً فتح هیچگاه بسته به عده نبوده بلکه شجاعت باعث بهره مندی است. از آن گذشته اگر دشمن مدتهاما را نبیند خیال خواهد کرد ما از ترس دشمن را تعقیب نمی کنیم و اثرات شکست بمرور برطرف شده از نو دل دشمن قوی خواهد گشت و حال آنکه اکنون جمعی برای مردگان خود ماتم گرفته اند و عده ای از مجروحین خود پرستاری میکنند اما اینکه گفتی عده ٔ ما کم است بخاطر آر که قبل از شکست دشمن عده ٔ آنها بیش از عده ٔ کنونی شان و قوای ما کمتر از قوای حالیه ٔ ما بود. این را هم بدان که اگر دشمن دلیر باشد در مقابل عده ٔ کثیرش هیچ قوه ای مقاومت نتواند کرد ولی اگر ضعیف باشد هر قدر عده اش زیادتر گردد ضعیف تر میشود، زیرا عده ٔ زیاد در موقع ترس و اضطراب بیشتر دست و پای او را گرفته باعث بی نظمی و اختلال میگردد. این است عقیده ٔ من پس ما را راست به طرف بابل ببر».
حمله ٔبه بابل (همان کتاب 5 فصل 3). چهار روز بعد قشون کوروش به انتهای ولایت گبریاس رسید و کوروش لشکر خود رابه احوال جنگ درآورد و قسمتی را از سواره نظام مأمور کرد به تاخت و تاز و برگرفتن غنائم بپردازند، و سپرد که اشخاص مسلح را بکشند پارسیها را هم با این سوارها فرستاد و بعضی از آنها از اسب افتاده برگشتند ولی برخی با غنائم آمدند پس از اینکه غنائم زیاد به دست آمد کوروش به هم تیم ها گفت عدالت اقتضا میکند که از غنائم مال خدا را موضوع کرده و آنچه برای سپاهیان لازم است برداشته باقی را به گبریاس بدهیم زیرا او میزبان ما بود و سزاوار است که اگر اشخاصی نسبت به مانیکی کرده اند درباره ٔ آنان چندان نیکی کنیم که آنهامغلوب ما گردند همه این پیشنهاد را پذیرفته بقیه ٔ غنائم را به گبریاس دادند. بعد کوروش قشون خود را به طرف بابل برد ولی بابلی ها برای جنگ بیرون نیامدند براثر این احوال کوروش گبریاس را فرستاد به پادشاه بابل این پیغام را برساند: «اگر میخواهی بجنگی من حاضرم و اگر میخواهی مملکت را حفظ کنی تسلیم شو». گبریاس تا جائی که بی خطر بود پیش رفته پیغام را رسانید. بابلی ها جواب دادند: «گبریاس این است جوابی که آقایت بتو میدهد: من از کشتن پسرت پشیمان نیستم، ندامت من از این است که چرا تو را هم نکشتم، اگر میخواهید جنگ کنید سی روز بعد بیائید ما حالا فرصت نداریم زیرا مشغول تدارکات هستیم. گبریاس در جواب گفت: «ندامتت تا زنده ای باقی و وجود من شکنجه ٔ روحت باد». (ایران باستان صص 328- 332).


گئوبروو

گئوبروو. [گ َ وَ] (اِ) سردار کوروش (گبریاس یونانی ها) که در جنگ ایران و بابل به محل های جنوبی حمله برده بنویند را که با لشکر خود در سیپ پار بود، از آنجا براند و بی مانع وارد بابل شد و پس از آن سپاهیان ایرانی وارد شهر شدند و پادشاه بابل تسلیم گردید. (ایران باستان ج 1 ص 384). رجوع به گبریاس شود.


گئومات

گئومات. [گ ِ] (اِخ) گوماتا. غاصب تاج و تخت هخامنشی که در زمان مسافرت کمبوجیه پسر کوروش بزرگ به مصر خود را بنام بردیا برادر پادشاه معرفی و سلطنت را غصب کرد. مرحوم پیرنیا در ایران باستان آرد: راجع به این واقعه یک سند رسمی که قسمتی از کتیبه ٔ بیستون داریوش اول میباشد در دست است و نیز نوشته های هردوت و کتزیاس که اولی شرح واقع را بتفصیل و دومی به اختصار بیان کرده، چون کتیبه ٔ بیستون سند رسمی است و از شخصی معاصر، اول روایت هردوت را ذکر میکنیم، تا از مقایسه ٔ این روایت با سند رسمی مزبور معلوم شود که در کدام قسمت مورخ مذکور اشتباه کرده یا مآخذ او صحیح نبوده.
روایت هردوت
این مورخ گوید (کتاب سوم بند 61- 66): کبوجیه زمان حرکت خود از ایران مغی را «پاتی زی تس » نام نگهبان قصر سلطنتی کرد. این مغ برادری داشته که به سمردیس (بردیا) برادر کبوجیه، خیلی شبیه و موسوم بهمان اسم بود مُغ از این شباهت و نیز از غیبت طولانی کبوجیه استفاده کرده برادر خود را بتخت سلطنت نشانید جارچی هائی بتمام ایالات و از جمله به مصر فرستاد تا مردم را به بیعت او خوانده بر کبوجیه بشورانند، زیرا که همه از دیوانگی های او خسته شده بودند. رسول پاتی زی تس به لشکر ایران در موقعی رسید که کبوجیه از مصر به طرف ایران حرکت کرده به محلی در شام موسوم به اگباتانا وارد شده بود. او مأموریت خود را انجام داد بدین معنی که در میان لشکر به صدای بلند عزل کبوجیه و جلوس شاه جدید را اعلام کرد. کبوجیه در ابتدا پنداشت، که پرک ساس پس به او خیانت کرده و بردیا را نکشته. بنابراین چنین گفت: «حکم مرا چنین اجرا کردی ؟» او در جواب گفت: «شاها این شایعه ای که سمردیس برادر تو قیام کرده دروغ است، خودم امر تو را اجراء کردم و با دست خود او را به خاک سپردم اگر مرده ها از گور برمیخیزند، پس منتظر باش که آستیاگ، پادشاه ماد هم بر تو بشورد. از سمردیس مترس، چه او مرده. بعقیده ٔ من باید شخصی را فرستاد برسول رسیده او را بیاورد، تا بدانیم، کی او را فرستاده، بما بگوید، که سمردیس را باید شاه بدانیم » کبوجیه رأی پرک ساس پس را پسندید و کس فرستاد، جارچی را آوردند، پرک ساس پس گفت:«تو گوئی که از طرف سمردیس پسر کورش آمده ای، آیا خودت او را دیده ای یا کسی از ملازمان او بتو این مأموریت را داده ؟ اگر راست بگوئی آزادی به هر جا که خواهی بروی » جارچی جواب داد: «من سمردیس را از زمانی که کبوجیه به مصر رفت، ندیده ام، این امر را کسی به من داد، که از طرف کبوجیه نگهبان قصر است و او به من گفت:که این امرسمردیس پسر کوروش است، پس از آن کبوجیه به پرک ساس پس گفت «معلوم میشود، تو امر مرا اجرا کرده ای و تقصیر نداری، ولی ندانم از پارسیها کی آن یاغی است، که خود را سمردیس مینامد؟» پرک ساس پس جواب داد: شاها، بنظرم پاتی زی تس، که تو قصرت را به او سپرده ای با برادرش سمردیس نام بر تو یاغی شده » همین که کبوجیه اسم سمردیس را شنید، دانست که حدس پرک ساس پس صحیح است و خوابی که دیده بود، بخاطرش آمده دریافت، که معنی خواب همین واقعه بود. پس از آن از کشتن برادرش پشیمان شد، بر او گریست و پس از گریه ٔ زیاد فوراً بر اسب نشسته برای جنگ با مُغ یاغی عازم شوش گردید، ولی وقتی که سوار میشد، ته غلاف شمشیرش افتاد و از نوک شمشیرش در همان موضعی که کبوجیه به آپیس زخم زده بود، زخمی برداشت. چون این زخم بنظر او مهلک آمد، پرسید که اسم این محل چیست. به او گفتند که اسم آن اگباتان است چون اسم این شهر را شنید گفت: «اینجا است، که کبوجیه پسر کوروش محکوم بمرگ شده ». توضیح آنکه غیب گوئی ازشهربوت سابقاً به او گفته بود، که در شهر آگباتان خواهد مرد و کبوجیه تا این زمان تصور میکرد، که مقصود غیب گو آگباتان، پایتخت قدیم ماد (یعنی همدان) است ولی حالا فهمید، که مقصود او آگباتان سوریه بود. پس از آن سکوت اختیار کرد و بعد از بیست روز بزرگان پارسی را که با او بودند خواسته چنین گفت: «مجبورم رازی که تا حال با کوشش بسیار پنهان میداشتم افشاء کنم. زمانی که در مصر بودم در خواب دیدم، خدایا دیگر چنین خوابی نبینم ! رسولی نزد من آمد و اعلام کرد که سمردیس بر تخت نشسته و سرش به آسمان می ساید. از ترس اینکه برادرم مرا از سلطنت محروم کند بی درنگ پرک ساس پس را بشوش فرستادم با این امر که او را بکشد، پس از این جنایت من راحت بودم چه همواره می پنداشتم که کسی بر من قیام نخواهد کرد حالا میبینم که از اشتباه برادر را کشته و هم تخت را از دست داده ام سمردیس خواب من سمردیس مُغ بوده، امری واقع شده و گذشته ولی بدانید که سمردیس پسر کوروش زنده نیست شخصی که میخواهد بر شما حکومت کند مغی است که نگهبان قصر من بود و دیگر برادر او که سمردیس نام دارد. شخصی که بیش از همه محق بود این توهین و افتضاح یعنی یاغی گری مغها را جبران کند به دست نزدیک ترین اقربای خود کشته شده و وجود ندارد بنابراین چیزی که می ماند اراده ٔ قبل از مرگ است و اجرای آن را بشما محول میکنم بنام خدای شاهان از شما و بخصوص از هخامنشی هائی که در اینجا حاضرند میخواهم که مگذارید حکومت به مادیهابرگردد، اگر آنها با تزویر این حکومت را از شما گرفته اند با تزویر ستانید و اگر با قوه انتزاع کرده اند با قوه برگردانید، هرگاه چنین کنید زمین حاصل های خوب بشما دهد، زنان شما سعادتمند، حشم شما بارآور باشندو خودتان مردمی آزاد، اگر جز آن کنید که گفتم نفرین من بر شما باد و هر کدام از شما مانند من بدبخت باشد» در این موقع کبوجیه بگریست و ندبه کرد، پارسیها چون سخنان او را شنیدند لباسهای خود را از بالا به پائین چاک زده سخت بگریستند، بعد در استخوان کبوجیه شقاقلوس پیدا شد و بر اثر آن درگذشت، ولی پارسیها ظنین شدند، چه باور نکردند، که مُغها بر کبوجیه قیام کرده باشند و پنداشتند، که سخنان قبل از مرگ کبوجیه از راه عداوت با برادرش بوده و میخواسته دل پارسیها را از او برگرداند. بنابراین پارسیها گمان کردند که بر تخت شاهی سمردیس پسر کورش نشسته، بخصوص که پرک ساس پس قضیه قتل سمردیس را به دست خود انکار می کرد، چه پس ازفوت کبوجیه برای او خطرناک بود این قضیه را تصدیق کند. این است مضمون نوشته های هرودوت و روایت مورخ مذکور میرساند: که کبوجیه بردیا را در زمان بودن خود درمصر به دست مأموری کشته، ولی داریوش در کتیبه ٔ بیستون میگوید، کبوجیه قبل از عزیمت به مصر او را نابودکرد و دیگر از حکایت مذکور چنین مستفاد میشود که هنگام سوار شدن بغتهً زخمی به کبوجیه وارد آمده و از آن درگذشته ولی داریوش در کتیبه ٔ مذکور میگوید: که کبوجیه به دست خود کشته شد (همانجا، بند 11). روایت کتزیاس را راجع به این قضیه بالاتر ذکر کرده ایم (صص 481- 483). فوت کبوجیه در 522 ق. م. روی داد بنابراین، او سه سال در مصر بود.
حکومت گئومات و کشته شدن
قبلاً لازم است روایت هردوت را دنبال کنیم. مورخ مذکور گوید (کتاب سوم، بند 67- 79): سمردیس مغ از جهت اینکه با سمردیس پسر کوروش هم اسم بود، هفت ماه با آرامش سلطنت کرد و در این مدت نیکی های زیاد به تبعه ٔ خود نمود، چنانکه پس از فوت او تمام مردمان آسیا، به استثنای پارسیها، از این قضیه متأسف بودند، توضیح آنکه در بدو جلوس به تخت تمام ملل را در مدت سه سال از دادن مالیات و سپاهی معاف داشت فقط در ماه هشتم مردم دانستند که او پسر کوروش نیست و شرح واقعه این است: چون مُغ مزبور هیچگاه از قصر شوش بیرون نمیرفت و هیچکدام از بزرگان پارس را بخود راه نمی داد، یکی از آنها اُتانِس نام پسر فَرْنَس پِس از او ظنین شد، درصدد برآمد تحقیقاتی کند بسهولت وسیله ٔ آن را یافت. یکی از دختران او رِدیمه نام زن کبوجیه بود که پس از فوت او با زنان دیگر شاه متوفی در حرم مغ داخل شد. اُتاِنس توسط ثالثی از او پرسید که آیا واقعاً شوهرش پسر کورش است ؟ دختر جواب داد که چون شوهر خود را قبل از فوت کبوجیه ندیده، نمی تواند چیزی بگوید. اُتانس مجدداً به او پیغام فرستادکه این مطلب را از آتس سا دختر کوروش، که نیز در اندرون است تحقیق کن چه او البته برادر خود را میشناسد دختر اتانس جواب داد از وقتی که این شخص بر تخت نشسته زنان حرم را از یکدیگر جدا کرده و کسی نمیتواند بادیگری صحبت کند یا مراوده داشته باشد از شنیدن این وضع اندرون سؤظن اُتانس شدت یافت و به دختر خود گفت، تو از خانواده ٔ نجیبی و اگر موقع اقتضا کند باید حیات خود را بخطر اندازی. سعی کن در اول دفعه ای که شاه به اطاق تو می آید بفهمی گوشهای او را بریده اند یا سالم است اگر گوشهای او را بریده اند پس پسر کوروش نیست و در این صورت نه شایان سلطنت است، نه لایق آن که تو در رختخواب او بخوابی و بعلاوه باید در ازای چنین جسارتی مجازات شود. اُتانس میدانست که گوشهای برادر پاتی زی ِتس را وقتی به امر کوروش پسر کبوجیه (یعنی کوروش بزرگ) بریده اند. ردیمه امر پدر را بجا آورده دانست، که گوشهای شاه را بریده اند. این خبر را در طلیعه صبح به پدر خود رسانید و اُتانس آن را بچند نفر دیگر از روساء مانند آسپاتی نس گبریان، اینتافرن، مِگابیز، هیدارن و بالاخره به داریوش پسر ویشتاسپ والی پارس که تازه از پارس به شوش آمده بود گفت و این هفت نفر در جائی جمع شده با هم عهد و پیمان کردند و بعد به شور پرداختند وقتی که نوبت تکلم به داریوش رسید او گفت: «من تصور میکردم که فقط من میدانم، که بر ما مُغی حکومت میکند نه سمردیس پسر کورش و بدینجا با این مقصود آمده بودم که او رابکشم حالا که معلوم شد شما هم از قضیه آگاهید باید در حال اقدام کرد و تأخیر را جایز ندانست چه از تأخیر فایده ای نیست. اُتانس جواب داد: «تو پسر هیستاسپی، یعنی پسر آن پدر نامی و در رشادت از او عقب نمی مانی، اما در اینکار اینقدر شتاب مکن و بی مطالعه ٔ اطراف کار اقدام را جایز مدان. برای اجرای نقشه عده ٔ بیشتر از مردان لازم است ». داریوش در جواب او روی به حضارکرده گفت: بدانید که اگر عقیده ٔ اتانس را پیروی کنید همه کشته خواهید شد چه اشخاصی پیدا شوند که از راه طمع این سرّ را به مغ برسانند، از هر شقی بهتر این بود که شما به تنهائی اجرای این امر را بعهده گرفته باشید ولی حالا که اشخاصی را داخل کرده و سرّ خود را به من هم گفته اید بدانید که ما باید همین امروز اقدام کنیم و اگر امروز بگذرد من اول کسی خواهم بود که مغ را از قضیه آگاه و شما را مقصر خواهم کرد». چون اُتانس چنان شتابندگی از طرف داریوش دید گفت: «حالا که تو تأخیر را جایز نمیدانی و میخواهی که ما بی درنگ اقدام کنیم، بما بگو که چگونه ما به قصر مغ داخل شده چطور به او حمله کنیم همه جا مستحفظ است، خودت این نکته را میدانی و اگر نمیدانی بدان و بگو، به چه نحو ما از مستحفظین بگذریم ؟». داریوش در جواب گفت: چه بسا چیزهائی که نمیتوان گفت و باید با کردار نشان داد چیزهائی هم هست، که در حین بیان روشن است ولی از آن نتیجه ای به دست نمی آید. بدانید که گذشتن از قراولان مشکل نیست اولاً از جهت مقام و رتبه ها ما هیچیک از قراولان جرئت نخواهد کرد مانع از دخول ما گردد، ثانیاً من بهانه ٔ بسیار مساعدی برای دخول دارم. من خواهم گفت که تازه از پارس آمده ام و میخواهم خبری را از پدرم بشاه برسانم، آن جائی که دروغ لازم است، باید دروغ گفت چه مقصود از دروغ و راست یکی است: بعضی دروغ گویند، تا با دروغ مطمئن کنند یا جلب اعتماد کرده نفعی ببرند. برخی راست گویند و مقصودشان باز این است، که نفعی ببرند، بنابراین در هر دو مورد مقصود یکی است و حال آنکه وسایل مختلف میباشد، اگر جلب منافعی در کار نبود، راست گو به آسانی دروغگو و دروغگو راست گو می شد». پس از آن گبریاس گفت: «دوستان من چه موقعی دیگری مناسبتر از موقع حاضر به دست ما خواهد آمد برای اینکه حکومت را از مغ گوش بریده ای انتزاع کنیم یا در صورت عدم بهره مندی کشته شویم هرکدام از شما که در موقع آخرین ساعات زندگانی کبوجیه حاضر بودید البته بخوبی در خاطر دارید که چه نفرین هائی کرد درباره ٔ پارسیانی که حکومت را از نو بدست نیاورند. آن زمان ما حرفهای او را باور نکردیم، چه پنداشتیم که این حرفهای او ازراه بدخواهی است ولی حالا که از حقیقت قضیه آگاهیم من پیشنهاد میکنم رأی داریوش را پیروی کرده از این جا بقصد مغ روانه شویم ». حضار همگی رأی گبریاس را پسندیدند، مقارن این احوال مغ و برادرش مشورت کرده مصمم شدند بر اینکه پرک ساس پس را به طرف خود جلب کند، چه پسر او را کبوجیه چنانکه بالا ذکر شد کشته بود و دیگر چون خود او مأمور کشتن سمردیس پسر کوروش بود و دیگر میدانست که سمردیس مزبور زنده نیست و بالاخره پرک ساس پس در میان پارسیها مقام محترمی داشت و مغها میخواستند او را در دست داشته باشند در نتیجه این تصمیم پر»ساس پس را دعوت کرده و حقیقت قضیه را به او گفته به قید قسم از او قول گرفتند این راز را به روز ندهد که مردم فریب خورده اند و این شخص که بر تخت نشسته سمردیس مغ است نه پسر کوروش. در ازای نگاه داشتن سرّ وعده های زیاد دادند و بعد از اینکه پرک ساس پس تکلیف آنها را قبول کرد گفتند حالا یک کار دیگر هم باید بکنی ما پارسیها را به قصر دعوت میکنیم و تو باید بالای برج رفته به مردم بگوئی، کسی که بر ما حکومت میکند سمردیس پسر کوروش است و لاغیر. این تکلف را از آن جهت کردند که پرک ساس پس مورد اعتماد پارسیها بود و مکرر از او شنیده بودند که سمردیس پسر کوروش زنده است. پرک ساس پس به این تکلف هم راضی شد، پس از آن مغها را به قصردعوت کردند و پرک ساس پس بالای برج رفته در حال عوض شد، گوئی که وعده ٔ خود را فراموش کرد چه شروع کرد از ذکر نسب کوروش و کارهای خوبی را که کوروش برای مردم کرده بود بخاطرها آورد گفت: «من سابقاً این راز را پنهان میداشتم چه در مخاطره بودم ولی حالا مجبورم که حقیقت را بگویم » بعد قضیه ٔ کشته شدن سمردیس پسر کوروش را به دست خود و بحکم کبوجیه بیان کرده گفت: «سمردیس پسر کوروش زنده نیست، کسانی، که بر شما حکومت میکنند مغانند، شما را فریب داده اند و بر شماست که حکومت را از آنها بازستانید و الا باید منتظر بلیاتی بزرگ باشید». این بگفت و خود را از بالای برج بزیر انداخت وبا سر بزمین آمد. در این جا هردوت گوید: «چنین مرد پرک ساس پس که در تمام مدت عمر خود با نام بلند بزیست ».
دراین حال هفت نفر هم قسم مذکور پس از دعاخوانی بقصد داخل شدن به قصر سلطنتی بیرون رفتند بی اینکه از قضیه ٔپرک ساس پس آگاه باشند. بعد چون در راه این قضیه را شنیدند لازم دانستند از نو مشورت کنند اُتانس و رفقای او عقیده داشتند که با اوضاع جدید و هیجان مردم حمله به قصر را باید بتأخیر انداخت، داریوش و رفقای او به این عقیده بودند که باید فوراً رفت و نقشه را اجرا کرد، بر اثر اختلاف مشاجره ای تولید شد. در این حال هم قسم ها دیدند که هفت جفت قوش در آسمان دو جفت کرکس را دنبال کرده پرهای آنها را می کنند پس از این منظره هر هفت نفر متحد شده بطرف قصر روانه شدند. دم درب بزرگ چنانکه داریوش پیش بینی کرده بود قراولان نظر به این که هر هفت نفر از خانواده های درجه ٔ اول بودند با احترام آنها را پذیرفته مانع از عبورشان نشدند وقتی که پارسی ها داخل قصر شدند به خواجه سرایانی برخوردند که میرفتند اخبار شهر را بشاه برسانند اینها از هفت نفر مزبور پرسیدند برای چه داخل قصر شده اند و گفتند که دربانها از جهت چنین غفلت سخت مجازات خواهند شد. هم قسم ها اعتنائی نکرده خواستند رد شوند ولی خواجه سرایان مانع شدند در این حال آنها شمشیرهای خود را برهنه کرده خواجه ها را کشتند و بعد دوان داخل اطاقهای بیرونی قصر شدند در این وقت هر دو مغ در اطاقی نشسته از عاقبت قضیه ٔ پرک ساس پس صحبت می کردند و چون صدای قال و مقال خواجه سرایان را شنیدند سرهایشان را از اطاق بیرون آورده دریافتند که قضیه از چه قرار است و فوراً به طرف اسلحه شتافتند. یکی کمانی به دست گرفت و دیگری نیزه ای. بعد جنگ شروع شد و کمان به کار نیامد، چه دشمنان خیلی نزدیک بودند. مغ دیگر با نیزه دفاع کرده زخمی به ران آسپاتی نس و چشم اینتافرن زد. اینتافرن کور شد ولی نمرد مغ دیگر که کمان در دست داشت، چون دید کاری از آن ساخته نیست به خوابگاهی که مجاور بیرونی بود دوید و خواست در را ببندد ولی از عقب او داریوش و گبریاس داخل شدند، گبریاس به مغ چسبید و داریوش در تردید افتاد که چه کند، زیرا میترسید که اگر ضربتی وارد آرد، به گبریاس تصادف کند بالاخره گبریاس پرسید چرا بیکار ایستاده ای ؟ داریوش جواب داد: «میترسم ضربتی بتو زنم » گبریاس گفت بزن ولو اینکه هر دو بیفتیم داریوش زد و مغ افتاد. بعد سر هر دو مغ را بریدند و دو نفر از هم قسم ها از جهت ضعفی که بر آنها مستولی شده بود در قصر ماندند، پنج نفر دیگر سرهای بریده را بدست گرفته بیرون دویدند و مردم را جمع کرده از قضیه آگاه داشتند. بعد هر مغی را که در سر راه خود میدیدند میکشتند وقتی که پارسیها از کار هفت نفر مذکورآگاه شده دانستند که مغها آنها را فریب داده بودند، شمشیرهای خود را برهنه کرده هر مغی را که می یافتند میکشتند. اگر شب درنرسیده بود پارسیها تمام مغها را کشته بودند این روز بزرگترین عید دولتی پارسیها است چه گویند در آن روز دولت آنها از دست مغها نجات یافت. (هردوت این روز را ماگوفونی نامیده که بمعنی مغکشی است و گوید: در این روز مغها از منازل خودشان بیرون نمی آیند). بعد او گوید (کتاب سوم، بند 80- 88): «پنج روز بعد هم قسم ها جمع شده در باب اوضاع آتیه دولت مذاکره کردند. در این موقع نطقهائی شد که برای یونانیها مورد تردید است ولی فی الواقع این نطقها شده «اتانس گفت: «بنظر من کسی ازماها نباید بتنهائی حکمران بشود، این کار کاری است بد و هم مشکل، شما دیدید که خودسری کبوجیه کار را بکجا کشانید و از خودسری مغ هم خودتان در عذاب بودید. کلیهً دولت چگونه میتواند با حکومت یک نفر منظم باشد؟ چون یک نفر میتواند هر چه خواهد بکند، اگر آدمی لایق هم باشد بالاخره خودسر میشود. نعمت هائی که او را احاطه دارد، وی را به خودسری میدارد و چون حسد از صفات جبلی انسان است با این دو عیب او هم فاسد میشود یعنی این شخص از نعم سیر و مرتکب بی اعتدالیهائی میگردد که بعضی از خودسری ناشی است و برخی از حسد. هر چند که چنین حکمرانی باید مصون از حسد باشد چه تمام فیوض ونعمتها را داراست ولی طرز رفتار او با مردم برخلاف این قاعده است. این نوع حکمران بزندگانی و سلامتی مردمان صالح حسد برده مردم فاسد را حمایت میکند و افتراءو تهمت را پیش از هر کس باور دارد. رضای خاطر او رابجای آوردن مشکلتر از استرضای خاطر هر کس است، چه اگر در تمجید و ستایش او میانه روی کنند ناراضی است و گوید: که چرا ستایش او فوق العاده نیست و اگر ستایش فوق العاده باشد باز ناراضی است، چه گوینده را متملق میداند. مهمتر از همه این نکات آنکه، او بر ضد عاداتی است که از دیرگاه پاینده است، به ناموس زنان تعدی میکند و بی محاکمه مردم را میکشد اما حکومت مردم، اولاًاین حکومت اسم خوبی دارد که تساوی حقوق است (ایزُنُمی چنانکه هردوت نوشته) ودیگر اینکه مردم کارهائی را که مالک الرقاب میکند مرتکب نمیشوند، انتخاب مستخدمین دولت بقرعه است، هر شغل مسؤلیتی دارد و هر تصمیم را به مجلس رجوع میکنند.بنابراین پیشنهاد میکنم که حکمرانی یک نفر را ملغی کرده اداره ٔ امور را بمردم واگذاریم. اهمیت در کمیت است. چنین بود عقیده ٔ اتانس. مگابیز عقیده به اُلیگارشی داشت (یعنی به حکومت عده ٔ کمی) و چنین گفت: «با آن چه اُتانس در باب حکومت یک نفر گفت موافقم ولی او در اشتباه است از این حیث که پیش نهاد میکند حکومت را بدست مردم بدهیم و حال آنکه چیزی خودسرتر و پوچ تر از رجاله نیست. محال است، که مردم خود را از خودسری حکمرانی نجات دهند، برای اینکه اسیر خودسری رجاله گردند، چه اگر جبار کاری بکند باز معنائی دارد ولی کار مردم پوچ است. بالاخره چه توقعی میتوان از کسی داشت که چیزی یاد نگرفته خودش هم چیزی نمیداند و مانند سیلی بی فهم و شعور خود را به این کار و آن کار میزند؟حکومت مردم را باید اشخاصی پیشنهاد کنند که دشمن پارسیها هستند ولی ما عده ای را انتخاب میکنیم که لایق باشند و حکومت را به آنان میسپاریم. در این عده خود ماهم داخل خواهیم بود. تصمیم بهترین اشخاص البته بهترین تصمیم است ». چنین بود رأی مگابیز، سومین کسی که حرف زد، داریوش بود و چنین گفت: «من گمان میکنم که عقیده مگابیز راجع به حکومت مردم صحیح است ولی در باب حکومت عده ٔ قلیل ناصحیح، از سه طرز حکومتی که ما پیشنهاد میکنیم، در صورتی که هریک را به بهترین وجهی تصور کنیم، یعنی از بهترین حکومت مردم بهترین حکومت عده ٔ قلیل و بهترین حکومت سلطنتی، من آخری را ترجیح میدهم. چیزی بهتر از حکومت بهترین شخص نیست چون این شخص دارای بهترین نیات است، به بهترین وجه امور مردم را اداره خواهد کرد و در این صورت کارهائی که مربوط به دشمن خارجی است بهتر مخفی خواهد ماند. برعکس در عده ٔ حکومت قلیل چون اداره ٔ امور در دست چند نفر آدم نالایق است، بین آنها اختلافات شدید روی میدهد و چون هریک از آنها میخواهند نفوذ یافته ریاست نمایند، منازعه بین آنها حتمی است. از اینجا هیجان داخلی روی میدهد و از هیجانهای داخلی خونریزی. خونریزی بالاخره منجر به حکومت یک نفر می گردد پس حکومت یک نفر بهترین طرز حکومت است. ثانیاً در حکومت مردم از وجود مردم فاسد نمیتوان احتراز کرد و هرگز مردم فاسد برای منافع دولت با هم در جنگ نشوند بلکه با هم بسازند زیرا عادتاً اشخاصی که برای دولت مضرند همه با هم بر ضد دولت دست بهم میدهند. این اوضاع دوام می یابد تا یکی از آنها در رأس مردم قرار گرفته به این احوال خاتمه دهد.چنین شخصی باعث حیرت مردم گشته بزودی مالک الرقاب میشود. پس باز ثابت شد که حکومت یک نفر بهترین طرز حکومتها است. چون آنچه گفته شد جمع و خلاصه کنیم این سؤال پیش می آید که آزادی ما از کجا است و کی آن را بما داده از مردم بما رسیده یا از حکومت عده ٔ قلیل و یا از حکومت یک نفر، من تصور میکنم که یک نفر ما را آزاد کرده. از این نظر و نیز از نظر اینکه تغییر ترتیباتی، که ریشه دوانیده، ثمری برای ما نخواهد داشت، ما باید حکومت مطلقه را حفظ کنیم ». چنین بود سه عقیده ای که اظهار شد. چهار نفر دیگر از هفت با عقیده ٔ داریوش موافق شدند و چون اتانس دید مغلوب شده رو برفقا کرده چنین گفت: «رفقا روشن است، که یکی از ماها برحسب قرعه یا به میل مردم شاه پارس خواهد شد. چه این یک نفر را خود مردم انتخاب کنند چه او بوسیله ٔ دیگر متوسل شود من با شما رقابت نخواهم کرد زیرا من نه بسلطنت مایلم و نه به تابعیت. من از حکومت کنار میروم که خود و اولادم تابع هیچیک از شما نشویم » هر شش نفر این شرط اتانس را پذیرفتند و او از رفقایش جدا شده بیرون رفت، حالا این یگانه خانواده ٔ آزادی است که در پارس وجود دارد. این خانواده اطاعت میکند، بقدری که مایل است بی اینکه قوانین پارس را نقض کند شش نفر دیگر در شور شدند که به چه ترتیب شاه را معین کنند و چنین قرار دادند که هرکس از آنها شاه شود باید به اتانس واعقابش هدایائی که باعث افتخار است بدهد. هدایای مزبور عبارت است: از لباس مادی و سایر چیزها که در نزدپارسیها گرانبها است. پس از آن گفتند، که اتانس اول کسی بود که باعث تغییر سلطنت شده اتحادی بوجود آورد. بنابراین برای اتانس و رفقای دیگر او که شاه نشوند، چنین مقرر کردند: هر کدام از این شش نفر هر زمان که بخواهند میتوانند، بی تحصیل اجازه داخل سرای شاه گردند مگر وقتی که شاه با حرم خودش است. ثانیاً شاه زن خود را باید از خانواده ٔ یکی از شش نفر مزبور انتخاب کند. راجع به انتخاب شاه چنین قرار دادند که در طلیعه ٔ آفتاب هر یک در حومه ٔ شهر سوار اسب خواهد شد و اسب هریک شیهه کرد صاحب آن را باید بشاهی بشناسند داریوش مهتری داشت ای بارس نام که زرنگ و تردست بود. وقتی که داریوش به خانه برگشت به او چنین گفت: «قرار شده که ما قبل از طلوع آفتاب سوار شویم و اسب هر کدام از ما شیهه کرد صاحب آن شاه شود، حالا فکر کن و ببین آیا وسیله ای داری که ما شاه شویم ». ای بارس جواب دادآقا اگر شاه شدن بسته بدین وسیله است خاطرت راحت باشد که کسی غیر از تو شاه نخواهد شد. من وسیله ٔ مطمئنی دارم. داریوش گفت اگر از چنین وسیله آگاهی، وقت است که در حال به کار بری چه مسابقه در طلیعه ٔ صبح است. پس از آن ای بارس چنین کرد همین که شب دررسید، مادیانی را که اسب داریوش دوست میداشت از طویله بیرون آورده به حومه برد و در آنجا بست بعد اسب داریوش را نزدیک مادیان برد و چند دفعه بدور او گردانید... روز دیگر در طلیعه ٔ صبح شش نفر پارسی مذکور موافق قراری که داده بودند سواره آمده از حومه عبور کردند و همین که به محلی رسیدند که شب قبل مادیانی در آنجا بسته بودند اسب داریوش پیش رفت و شیهه کشید، در همین وقت برقی زد و آسمان غرید. پس از آن پارسیهای دیگر پیاده شده و در پیش او زانو به زمین زدند. روایتی که در باب ای بارس ذکر شده موافق گفته ٔ بعضی است زیرا راجع به این قضیه در نزد پارسی ها دو روایت است. برخی گویند که: ای بارس وسیله ٔ دیگری به کار برد... بدین نحو داریوش پسر هیستاسپ شاه شد و در آسیا تمام ملل مطیع او گشتند. بعضی ملل مزبوره را کورش مطیع کرد و برخی را کبوجیه. اعراب هیچگاه برده وار مطیع پارسیها نبودند ولی از زمانی که کبوجیه را به مصر راه دادند متحدین پارسی ها گشتند. واقعاً بی رضایت اعراب پارسیها نمیتوانستند به مصر بروند. داریوش زنهای خود را از میان خانواده های نجیب و معروف پارس انتخاب کرد و زنان او از اینقرار بودند: دو دختر کورش، یکی آتس سا و دیگری آرتیستون از این دو نفر آتس سا قبلاً زن کبوجیه برادر خود بود. بعد داریوش پارمیس دختر سمردیس و نوه ٔ کوروش را ازدواج کرد و نیز دختر اتانس را که در اندرون مغ بود و کشف کرد که گوشهای او را بریده اند. اول کاری که داریوش کرد این بود: فرمود از سنگ مجسمه ٔ سواری را ساختند و این کتیبه را بر آن نویساند. «داریوش پسر هیستاسپ بوسیله ٔ بهترین اسب که فلان اسم را داشت و لایق ترین مهتر خود (ای بارس) بشاهی رسید». این است آنچه هردوت راجع به کشته شدن بردیای دروغی و شاه شدن داریوش نوشته دو جای این نوشته ها مخصوصاً جلب توجه میکند: یکی مذاکرات هم قسم ها راجع بطرز حکومت پارس، یعنی حکومت ملی یا حکومت عده ٔ قلیل و دیگری انتخاب شاه به شیهه ٔ اسب، راجع به اولی باید گفت که بعض محققین این گفته ٔ هردوت را با تردید تلقی کرده حدس میزنندکه مورخ مزبور این حکایت را از قول زوپیر نبیره میگابیز، که مهاجرت کرده به یونان رفته بود، نوشته و او خواسته در نزد یونانیها خود و پارسیها را متنور جلوه دهد، ولی هردوت اصرار دارد که این مذاکرات شده و چنانکه پائین تر بیاید، چون مورخ مذکور میرسد بذکر اینکه چگونه داریوش حکومت ملی به مستعمرات یونانی در آسیای صغیر داد، گوید، «این دلیل است برای یونانی هائی که باور ندارند مذاکراتی بین هم قسم ها راجع بطرز حکومت پارس شده باشد». اما درباب انتخاب شاه به شیهه اسب باید گفت که این روایت هردوت افسانه است زیرا موافق شجره نسب خشیارشا که خود هردوت ذکر کرده و پائین تر بیاید، داریوش پس از پدرش ویشتاسب نزدیکترین شخص به تخت سلطنت بود و چون پارسیهای قدیم خیلی اشرافی بودند، و عقیده ٔ راسخ داشتندکه بر تخت باید شخصی از خانواده ٔ سلطنت بنشیند خیلی مستبعد است که در باب تقدم ویشتاسب یا داریوش اختلاف نظری پیش آمده باشد تا اینکه به شیهه اسبی متوسل شده باشند. کناره گرفتن اتانس بهمین جهت بوده، چه او میدانسته که شخصی دیگر نمیتواند سلطنت کند. ساختن مجسمه ای برای اسب و گفته های دیگر نیز معلوم است که اختراع شده زیرا بر فرض صحت انتخاب داریوش بشیهه اسبی آیا صلاح داریوش بود که آن را علی رؤس الاشهاد بنمایاندیا خاطره ٔ آن را پاینده بدارد. جواب معلوم است.
نوشته های کتزیاس
این مورخ واقعه ٔ بردیای دروغی و رسیدن داریوش را به سلطنت مختصر و ساده نوشته، او چنین گوید: در غیاب کبوجیه بغپت و آرتاسیراس پارتی مصمم شدند سپنت دات مغ را از جهت شباهتی که به شاهزاده ٔ مقتول داشت، به تخت سلطنت بنشانند. اینها به اجرای نقشه ٔ خود موفق شدند ولی وقتی که ایکسابات از بابل با نعش کبوجیه آمد و دید دررأس مملکت شخصی ماجراجو مانند مغ مزبور قرار گرفته، چون از اسرار مطلع بود، مطلب را در پیش لشکریان فاش کرده در معبدی پناهنده گردید. طرفداران مغی که به تخت نشسته بود او را گرفته سرش را بریدند ولی مرگ این شخص نتیجه ای برای مغ نداد چه هفت نفر هم قسم شدند که او را دفع کنند. اسامی هفت نفر را کتزیاس چنین نوشته: انوفاس، ای درنس، نورون دابات، ماردو نیوس، باریس سس، آرتافرن، داریوش (پائین تر خواهیم دید که اسامی مذکوره ٔ هردوت صحیح تر است). اینها بغپت و آرتاسیراس را با خود همدست کردند، چه ایندو نفر اگر چه حالا مقامی بلند داشتند ولی چون خشم مردم را میدیدند جرئت نمی کردند از کسی که خودشان آن را به تخت نشانیده اند حمایت کنند. بغپت که کلیددار قصر سلطنتی بود در را برای هفت نفر مذکور باز کردوقتی که آنها داخل شدند سپنت ُدات با فاحشه ٔ بابلی در اطاقی بود و چون اسلحه ای نداشت برای دفاع به یک کرسی زرین متوسل شد ولی از هر طرف او را احاطه کردند ومقاومتش طولی نکشید، زیرا چندین زخم برداشت و بمرد.مدت سلطنت او هفت ماه بود. عید ماگوفونی عید روزی است که این مغ کشته شد، پس از آن داریوش به سلطنت رسید چه اسب او در موقع طلوع آفتاب از جهت وسیله ای که به کار برده بود اول شیهه کشید.
نوشته های ژوستن
نوشته های این نویسنده در زمینه ٔ روایت هردوت است ولی تفاوتهائی هم با آن دارد. او گوید (کتاب 1، بند 10): چون کبوجیه خواست به مصر برود، مغی را پرک ساس پس نام نگهبان قصر خود کرد (نلدکه گوید: که ژوستن اسم او را گومتس نوشته ولی از ترجمه ٔ کتاب او چنین اسمی دیده نمیشود، شاید در نسخه ٔ دیگر چنین نوشته شده باشد). این مغ وقتی که شنید کبوجیه درگذشته، سمردیس پسر کوروش را کشت و برادرش را، که اُرُپاست نام داشت و به سمردیس شبیه بود، به تخت نشاند. باقی حکایت چنان است: که هردوت ذکر کرده، الا اینکه، چون هفت نفر هم قسم داخل قصر میشوند وجدال درمیگیرد، مغ دو نفر از آنها را میکشد و بعد کشته میشود. باقی حکایت و انتخاب داریوش به سلطنت موافق نوشته های هردوت است. نلدکه عقیده داشت که حکایت ژوستن روایتی است قدیم از منبع شرقی صحیح اتخاذ شده و اینکه ژوستن برادر مغ راگومتس نامیده از راه اشتباه است. این اسم را خود مغداشته و بنابراین با اسمی که داریوش ذکر کرده و پائین تر بیاید موافقت دارد.
نوشته های داریوش اول
مضامین نوشته های مورخین یونانی راجع به بردیای دروغی چنان است، که ذکر شد. اکنون باید دید که سند رسمی یعنی کتیبه ٔ بیستون چه میگوید. قبل از شروع به ذکر آن جای کتیبه که راجع به بردیای دروغی است، لازم است تذکر دهیم که کتبیه ٔ بیستون فقط راجع به این واقعه نیست زیرا چنانکه بیاید داریوش کلیه ٔ کارهائی را که در بدو سلطنت خود کرده در آن کتیبه شرح میدهد، این مفصلترین کتیبه ای است که از شاهان هخامنشی به دست آمده و در سه زبان نوشته شده: بپارسی قدیم، به عیلامی و آسوری (یا بابلی). ترجمه ٔ قسمتی از آن یعنی بند 10- 15 ستون اول که راجع به بردیای دروغی میباشد، چنین نوشته است: بند دهم «داریوش شاه میگوید: این است آن چه من کردم، پس از آنکه شاه شدم. بود کبوجیه نامی پسر کوروش از دودمان ما که پیش از این شاه بود. از این کبوجیه برادری بود بردی نام از یک مادر، یک پدر با کبوجیه بعد کبوجیه بردی را کشت با اینکه کبوجیه بردی را کشت، مردم نمیدانستند او کشته شده، پس از آن کبوجیه به مصر رفت، بعد از اینکه به مصر رفت، دل مردم از او برگشت اخباردروغ در پارس، ماد و سایر ممالک شدیداً منتشر شد» بند یازدهم «»«» پس از آن مردی، مُغی گئومات نام از «پی سی ی او وَ دَ ه ». برخاست. کوهی است «اَ رَ کادِ ر س » نام، از آنجا، در ماه وَ یخن َ، در روز چهاردهم برخاست. مردم را فریب داد، که من بردی پسر کوروش برادر کبوجیه هستم پس از آن تمام مردم بر کبوجیه شوریدند. پارسی، ماد و نیز سایر ایالات بطرف او رفتند. او تخت را تصرف کرد در ماه گرَم ْپَدَ روز نهم بود که او تخت را تصرف کرد پس از آن کبوجیه مرد، به دست خود کشته شد» بند دوازدهم «»«»: این اریکه ٔ سلطنت که گئوماتای مغ از کبوجیه انتزاع کرد از زمان قدیم در خانواده ٔ ما بود. بنابراین گئوماتای مغ پارس، ماد و ممالک دیگر را از کبوجیه انتزاع کرد، به خود اختصاص داد او شاه شد». بند سیزدهم «»«»: کسی از پارس و ماد یا از خانواده ٔ ما پیدا نشد که این سلطنت را از گئوماتای مغ بازستاند. مردم از او میترسیدند، زیرا عده ای زیاد از اشخاصی که بردیا را می شناختند میکشت. از این جهت میکشت که (خیال میکرد) کسی نداند، من بردیا پسر کوروش نیستم. کسی جرئت نمیکردچیزی درباره ٔ گئوماتای مغ بگوید تا اینکه من آمدم از اهورمزد یاری طلبیدم، اهورمزد مرا یاری کرد. در ماه باغ یادیش روز دهم من با کمی از مردم این گئوماتای مغ را با کسانی که سردسته ٔ همراهان او بودند کشتم. در ماد قلعه ای هست که اسمش «سی ک ی هواتیش » و در بلوک نیسای است، آنجا من او را کشتم، پادشاهی را از او بازستاندم، بفضل اهورمزد شاه شدم، اهورمزد شاهی را به من اعطاء کرد». بند چهاردهم «»«»: سلطنتی را که ازدودمان ما بیرون رفته بود برقرار کردم، آن را بجائی که پیش از این بود بازنهادم. بعد چنین کردم: معابدی را که گئوماتای مغ خراب کرده بود برای مردم ساختم، مراتع، احشام و مساکنی را که گئوماتای مغ از طوایف گرفته بود به آنها برگرداندم. مردم پارس، ماد و سایر ممالک را به احوال سابق آنها رجعت دادم بدین نهج، آنچه که انتزاع شده بود به احوال پیش برگشت. به فضل اهورمزد این کارها را کردم، آنقدر رنج بردم تا طایفه ٔ خود را به مقامی که پیش داشت رساندم. پس بفضل اهورمزد من طایفه ٔ خودمان را بدان مقامی نهادم، که قبل از دست برد گئوماتای مغ دارا بودند». بند پانزدهم «»«»: این است آنچه من کردم، وقتی که شاه شدم...». از بند شانزدهم داریوش سایر کارهای خود را بیان میکند و در بند هیجدهم از ستون چهارم کتیبه ٔ بزرگ اسم اشخاصی را که با او همدست بوده اند چنین ذکر کرده: بند هیجدهم «»«»: اینها هستند اشخاصی که پهلوی من بودند، وقتی که من گئوماتای مغ را که خود را بردی مینامید کشتم اینها دوستان من اند که به من کمک کرده اند: «وین دفرنه » نام پسر «ویسپار» پارسی، «اوتان » نام پسر «ثوخر» پارسی، «گئوبروو» نام پسر «مردونیه » پارسی «ویدرن » نام پسر «بغابیغ ن » پارسی «بغ بوخش » نام پسر «دادوهی ی » پارسی «اردومنیش » نام پسر «وهوک » پارسی. در کتیبه ٔ کوچک بیستون که نیز از داریوش است، زیر شکل گئومات نوشته اند: «این است گئومات که مغ بود دروغ گفت زیرا چنین میگفت: من بردی پسر کوروش هستم، من شاهم » پس از ذکر بیانیه ٔ داریوش و مقایسه گفته های مورخین یونانی با گفته های این شاه نتیجه ای که حاصل میشود این است: داریوش در کیفیات داخل نشده از چیزهائی که دو مورخ یونانی ذکر کرده اند اگر چه گفته های هر دو در بعض قسمت ها مانند شیهه کشیدن اسب و غیره آمیخته به گفته های داستانی است ولی باز نوشته های هردوت صحیح تر بنظر می آید اسم مغی را که تخت سلطنت را اشغال کرده هردوت سمردیس مینامد که یونانی شده ٔهمان بردیا است کتزیاس اسم او را سپنت دات نوشته که معنی آن به فارسی کنونی داده مقدسات است (اسفندیار) داریوش او را گئومات نامیده و چون در گفته ٔ داریوش نمیتوان تردید داشت باید استنباط کرد که گئومات لقب این مغ بود و سپنت دات اسم او یا بعکس زیرا ممکن است که در این مورد هم کتزیاس لقب این شخص را ذکر کرده باشد چنانکه در مورد بردیا تانیوک سارسس نوشته: بین روایات هردوت و کتیبه ٔ بیستون اختلافاتی است، که خلاصه میکنیم:
1- موافق روایت هردوت کبوجیه بردیا را از مصر به پارس برگرداند و یکی از درباریان خود را مأمور کرد او را بکشد. کتیبه ٔ بیستون گوید که:بردیا قبل از عزیمت کبوجیه به مصر کشته شد. 2- هردوت نوشته که کبوجیه در حین سواری زخمی برداشت و از آن درگذشت، داریوش نسبت خودکشی به او میدهد. 3- محل کشته شدن مغ یا بردیای دروغی را هردوت در شوش دانسته و داریوش در قلعه ای از ماد. 4- موافق روایت هردوت مغ نیکی ها به ایالات تابعه کرد و آنها را از مالیات معفو داشت. از کتیبه ٔ داریوش بعکس چنین مستفاد میشود که او معابد را خراب کرد و مراتع را از طوایف گرفت الخ... 5- راجع به اسامی همدستان داریوش جزئی اختلافی بین نوشته های هردوت و کتیبه ٔ موجود و آنهم راجع به اردومنیش است. که در کتاب هردوت آسپادتی نس ضبط شده.باقی اسامی همان اسامی مذکور در کتیبه است با تصحیفی که یونانی ها و بابلیها و مصری ها در اسامی ایرانی میکردند. اما فهرست کتزیاس بغیر از دو مورد به اسامی مذکور در کتیبه خیلی تفاوت دارد با وجود اختلافاتی که بین نوشته های هردوت و کتیبه ٔ داریوش دیده میشود، روی هم رفته در کلیات توافقی بین آنها هست و بعض محققین مانند والس به این عقیده اند که هردوت این واقع را موافق گفته های زوپیر نوشته و او نبیره ٔ بغابوخش همدست داریوش بود. زوپیر چنانکه بالاتر گفته شد و پائین تر نیز بیاید از ایران مهاجرت کرده در یونان توطن یافت واقعه ٔ گئوماتای مغ میرساند که ایرانیها و اهالی ممالک تابعه از سلطنت کبوجیه بیزار بوده اند زیرا داریوش میگوید: بعد از رفتن او به مصر مردم از او برگشتند و اخبار دروغ در پارس و سایر ممالک منتشر شد. اخبار دروغ شاید همان قضیه ٔ دیوانه شدن او باشد که داریوش در سند رسمی میبایست بطور مبهم و در چند کلمه ٔ چنانکه ذکر کرده برگذار کند. کارهای بی رویه ٔ کبوجیه، آنهم بعد از شاهی مانند کوروش بزرگ و نتیجه ای که از آن حاصل شد یعنی فترت هفت ماهه شیرازه ٔ دولت بزرگ ایران را از هم می گسیخت که زمامداری بداریوش رسید و چنانکه بیاید او پس از لشکرکشی ها و جنگهای عدید از نو شالوده ٔ محکمی برای وحدت آن ریخت. کتیبه ٔ بیستون چنانکه از تحقیقات محققین معلوم شده بیانیه ٔ متحدالمآلیست که از طرف داریوش بایالات ایران فرستاده شده بود، زیرا نسخه های آن را بزبانهای مختلف در بابل و مصر یافته اند. تاریخ این کتیبه را بین 521 و 515 ق. م. تصور کرده اند، بعضی عقیده دارند که تاریخ آخری کنده شده است، در خاتمه این بحث لازم است که راجع به این نکته تذکری داده شود. داریوش در کتیبه ٔ خود گوید: گئومات معابد را خراب کرد و من از نو آنها را تعمیر کردم. گنگی این جای کتیبه باعث حدسهائی گردیده، عقیده ای که یوستی آلمانی اظهار کرده شاید بحقیقت نزدیکتر باشد. او گوید: که مغ یاغی زرتشتی متعصب بوده و چون در مذهب زرتشت ساختن معابد ممنوع است (چه پیروان آن عقیده دارند که خدا را در همه جا میتوان پرستید) امر به خراب کردن معابد کرده بود. در جای خود از این مسئله مشروح تر صحبت خواهد شد. (تاریخ ایران باستان ج 1 صص 516- 536).


پان ته آ

پان ته آ. [ت ِ] (اِخ) گزنفون در کتاب 4، فصل 2 آرد که: در خلال این احوال مادیها غنائم را تقسیم کردند و برای کوروش خیمه ٔ باشکوهی با تمام لوازم معیشت و یک زن شوشی، که زیباترین زن آسیا بشمار میرفت، با دو زن سازنده گذاردند. گرگانیها هم با سهام خودشان رسیدند و خیمه هائی که زیاده آمده بود، به پارسیها داده شد. پول را هم تقسیم کردند و از غنائم سهمی را که مغها حصه ٔ خدا دانستند، بتصرف آنها داده شد. (کتاب 5، فصل 1): زنی را که مادیها با خیمه ٔ ممتاز برای کوروش گذارده بودند، پان تِه آ مینامیدند. این زن شوشی، که از حیث زیبائی مثل و مانند نداشت، زوجه ٔآبراداتس بود و پادشاه آسور شوهر او را بسفارت نزد پادشاه باختر فرستاده بود، تا عهدی با او منعقد کند. کوروش چون دید، شوهر زن غایب است، زن را به آراسپ نامی مادی، که از زمان کودکی دوست وی بود، سپرد تا شوهرش برگردد زیرا تردید نداشت که او از کوروش درخواست خواهد کرد زن او را رد کند. آراسپ قبول کرد که زن را ضبط کند ولی به کوروش گفت لازم است او را ببینی تا بدانی که وجاهت این زن به چه اندازه حیرت انگیز است (در ضمن توصیفی که آراسپ از این زن میکند معلوم میشود که مادیها در موقع ورود به خیمه ٔ پان ته آ در حضور مردان روبندی داشته ولی بعد که شنیده در تقسیم نصیب کوروش شده و از شوهرش باید مفارقت یابد روبند خود راربوده به سینه خود زده بنای شیون و زاری را گذارده و از این وقت دانسته اند که او زن است و زنان دیگر که در اطراف او هستند کسان اویند و نیز از این هنگام مادیها از زیبائی او غرق حیرت شده اند. م) کوروش در جواب گفت: «من نمی خواهم این زن را ببینم زیرا میترسم که فریفته ٔ زیبائی او گشته زن را به شوهرش پس ندهم بمناسبت این مطلب بین آراسپ و کوروش مباحثه ای شروع شد.آراسپ عقیده داشت که عشق چیزی است اختیاری اگر کسی نخواهد بزنی عشق ورزد، نخواهد ورزید و امثالی ذکر کرد مانند موارد دختر و خواهر و امثال آنان، که هر قدرزیبا باشند، پدر و برادر و سایر اقربای نزدیک عشق به آنها نمی ورزند زیرا نمی خواهند چنین کنند. کوروش بعکس معتقد بود که عشق اختیاری نیست. بالحاصل آراسپ درمقابل رأی کوروش تسلیم شده بعهده گرفت زن را حفظ کند، تا شوهرش برگردد و کوروش به او گفت: «خواهی دید که از رد کردن زن به شوهرش ما چه نتیجه ٔ بزرگ خواهیم گرفت ». پس از آنکه کوروش پان ته آ، یعنی زن زیبای شوشی را به او سپرد، که تا مراجعت شوهرش نزد او باشد، آراسپ عاشق این زن گردیده بالاخره نتوانست خودداری کندو بزن تکلیف کرد به او دست دهد. پان ته آ، چون شوهر خود را دوست میداشت، این تکلیف را رد کرد، چندانکه آراسپ بر اصرار خود افزود، زن بیشتر پافشرد، تا آنکه آراسپ او را به جبر تهدید کرد. پان ته آ، که تا این وقت نمیخواست به کوروش شکایت کند، تا مبادا باعث کدورت در میان دو دوست گردد، بالاخره مجبور شد و کس فرستاد تا قضیه را به او اطلاع دهد. کوروش ارته باذ را فرستاد، تا آراسپ را ملامت کند و ضمناً گفت باو بگو، مگر نه تو بودی که عقیده داشتی عاشق شدن اختیاری است، چه شد که مغلوب شدی ؟ آراسپ چون دید که کوروش از قضیه آگاه شده، سخت ترسید و از اینکه شرافت خود را موهون کرده بود پشیمان شد. بعد کوروش او را خواست و چون دید آراسپ غرق اندوه است، برای تسلی به او گفت: «شنیده ام، که خدایان نیز در مسئله ٔ عشق از لغزش مصون نیستند. (عقیده ٔ یونانیها. م) و دیگر اینکه من مسبب این وضع تو شده ام ». آراسپ فریاد زد: «آخ کوروش، امروز تو به دیروزت می ماند. به ضعف انسان با اغماض مینگری، ولی از وقتی که مردم شنیده اند، تو از رفتار من ناراضی هستی همه بمن می خندند و مرا خوار میدارند». کوروش گفت: «این وضع تو برای کاری، که در نظر دارم، خوب است، باید نزد دشمنان ما رفته چنان رفتار کنی که همه تو را دشمن من دانسته بخود راه دهند، بعد سعی کنی که همه نوع اطلاعات از احوال دشمن و قوا و نقشه های او تحصیل کرده بمن رسانی. تا بتوانی بیشتر در نزد دشمنان بمان، زیرا وقتی آمدن تو نزد ما به اعلی درجه مهم است، که دشمن بما خیلی نزدیک باشد. برای اینکه بتوانی اسراری از دشمن بدست آری، میتوانی نقشه ٔ ما را بآنها اطلاع دهی، ولی مواظب باش که هرچه میگوئی بطور کلی باشد تا هر کدام از دشمنان پندارند که مملکت او در ابتداء مورد حمله خواهد شد و به دفاع مملکت خود بشتابد. معلوم است که با این حال همه حاضر نخواهند شد قواشان رادر یکجا جمع کنند». آراسپ گفت: «چنین کنم و در مقابل عنایتی که بمن کرده و از تقصیرم درگذشته ای، با جان و دل خدمت خواهم کرد». چون آراسپ بمقصد روانه شد و پان ته آ خبر حرکت او را شنید، کس نزد کوروش فرستاده وپیغام داد: «اگر آراسپ بطرف دشمنان تو رفت، مغموم مشو. اجازه بده عقب شوهر خود فرستم وقتی که او آمد، خواهی دید که او برای تو صمیمی تر از آراسپ خواهد بود.شکی نیست که او خواهد آمد زیرا پدر پادشاه کنونی یعنی پادشاه بابل، با او دوست بود ولی این پادشاه خواست در میان من و او نفاق اندازد. بنابراین، چون شوهرم پادشاه کنونی را از حیث اخلاق فاسق میداند، بی تردید شخصی را مانند تو بر او رجحان خواهد داد». کوروش این پیشنهاد را پذیرفت و رسول زن بطرف شوهر او روانه شد.این مرد را آبراداتاس می نامیدند و او همین که رمز زن خود را شناخت، با دوهزار سوار بدیدن کوروش شتافت. چون به پیش قراول پارسی رسید، ورود خود را اطلاع داد و کوروش امر کرد او را به خیمه ٔ پان ته آ بردند. وجد و شعف زن و شوهر را حدّی نبود بعد پان ته آ از اخلاق پاک کوروش و خودداری او و عطوفتی که نسبت به این زن ابراز کرده بود، صحبت داشت. شوهرش به او گفت: بعقیده ٔ تو من اکنون چه باید بکنم، تا حق شناسی خود و تو را نسبت به او بجا آورده باشم ؟ پان ته آ جواب داد: «سعی کن، نسبت به او همان حسیات رابپروری، که او نسبت بتو پرورد». پس از آن آبراداتاس نزد کوروش رفت و همینکه او را دید، دستش را گرفته گفت: «در ازای نیکی هائی که بمن و زنم کرده ای، من به از این چیزی نمیتوانم بگویم که خود را مانند دوست و چاکر و متّحدی به اختیار تو میگذارم. در هر کار که خواهی انجام دهی، من به کمک تو با تمام قوا خواهم شتافت ». کوروش جواب داد: «پذیرفتم، عجالتاً من تو را بخودت وامیگذارم، تا با زنت شام خوری، ولی از این ببعد تو باید غذا را در خیمه ٔ من با دوستان خودت و من صرف کنی ». پس از چندی آبراداتاس دریافت که کوروش عرابه های داس دار و اسبهای زره پوش را خیلی می پسندد. بر اثر آن صد عرابه داس دار بساخت، اسبهای این عرابه ها را ازسواره نظام خود انتخاب کرد و خودش بر عرابه ای سوار شد که دارای چهار مال بند و هشت اسب بود. وقتی که کوروش این عرابه را دید، در نظرش مجسم شد که میتوان عده ٔمال بندها را هشت کرد و هشت جفت گاو به این مال بندهابست و این قوه برای کشیدن برجی که با چرخها دارای 18 پا ارتفاع باشد کافی است. کوروش پیش بینی کرد که چنین برجها را اگر در پس صف وادارد، برای افواج او کمکی بزرگ و برای دشمن باعث آسیب زیاد خواهد بود. بعد او در این برجها دالانهای تنگ و کنگره هائی بساخت و در هر برج بیست نفر جای داد، چون برجها حاضر شد، کوروش آنها را براه انداخت و معلوم گشت که راه انداختن این ماشین با هشت جفت گاو سهل تر و راحت تر از حرکت دادن عرابه کوچکی است که برای بنه بکار میرود، زیرا وزن عرابه کوچک معمولا 25 تالان است (اگر مقصود گزنفون تالان آتیک بوده هر تالان تقریباً نُه من میشود) ولی برجهای کوروش هرچند که از چوبی ضخیم مانند چوبی که برای ساختن تئاترهای تراژدی (نمایش حزن انگیز) بکار میبرند، ساخته شده بود و با وجود اینکه هر یک 20 مرد مسلح رادر خود میگنجاند، باز برای هر یک جفت گاو کمتر از 15 تالان سنگینی داشت. وقتی که کوروش از حرکت دادن برجها اطمینان یافت، مصمم شد چنین برجهائی در پس قشون خود جا دهد، زیرا یقین حاصل کرده بود که در جنگ باید دارای م-زایا بود و نج-ات و رفاه هم در همی__ن است.
وداع آبراداتاس با پان ته آ (کتاب 6، فصل 4) - روز دیگر صبح کوروش مراسم قربانی بجا آورد و سپاهیان او پس از صرف غذا قباها و جوشنهای زیبا دربر کرده کلاه خودهای قشنگ بر سر گذاردند، به اسبها غاشیه پوشانده کفل آنها را زره پوش کردند، پهلوهای عرابه ها هم زره پوش بود. تمام سپاه از آهن و مفرغ میدرخشید و پارچه های ارغوانی تر و تازگی مخصوصی به آن میداد. عرابه آبراداتاس به چهار مال بند و هشت اسب بسته بود و تزیینات عالی داشت. او میخواست جوشن ملی خود را که از کتان بافته بودند بپوشد که ناگاه پان ته آ کلاه خودی از طلا، بازوبند و پاره هائی از همان فلز، قبائی ارغوانی که از پائین چین میخورد و تا پاشنه ٔ پا میرسید با یک پر کلاه لعل فام به او تقدیم کرد. آبراداتاس چون این اشیاء را دید، در حیرت فرورفت و بعد بزن خود گفت: «عزیزم، تو زینت های خود را فروخته این اشیاء را تدارک کرده ای ؟» او جواب داد: «نه بخدا، آنچه برای من گرانبهاتر از هرچیز میباشد، مانده و آن این است که تو خود را بدیگران چنان بنمائی که در نظر من هستی، این بهترین زینت من است » پان ته آ این بگفت و اسلحه را بدست خود بر تن شوهرش پوشید و سعی کرد اشکهائی را که مانند سیل بصورت او جاری بود پنهان دارد. آبراداتاس که پیش از آن هم لایق بود انظار همه را بخود جلب کند، همینکه مسلح شد بیش از پیش نجیب و صبیح نمود. بعد، او جلو عرابه را از دست میراخور خود گرفت و میخواست سوار شود که پان ته آ بحضار امر کرد کنار روند و بشوهر خود گفت: «آبراداتاس اگر زنانی هستند که شوهرشان را بیش از خودشان دوست دارند، من گمان میکنم که یکی از آنها باشم سخن درازی برای استدلال زیادی است و چند کلمه در این باب به از نطق مفصل، حسیات من نسبت بتو هر قدر رقیق باشد، با وجود این قسم بعشق من نسبت بتو، و عشقی که تو بمن می پروری، من ترجیح میدهم که تو را زیر خاک مانند یک سرباز نامی ببینم تا اینکه با یک مرد بی شرف زندگانی بی نام را بسر برم. به این درجه یقین دارم که تو و من برای جوانمردی ساخته شده ایم. کوروش بعقیده من حق دارد که ما را حق شناس بیند، وقتی که من اسیر و از آن او شدم، نه فقط او نخواست مرا برده ٔ خود بداند، یا مرا با شرایط شرم آوری آزاد کند، بلکه مرا برای تو حفظ کرد، مثل اینکه زن برادر او باشم. بعد چون آراسپ که مستحفظ من بود فرار کرد، من به کوروش وعده دادم که اگر اجازه دهد، تو را بخواهم تا بیائی و برای او متحدی باوفاتر و مفیدتر از آراسپ باشی ». آبراداتاس از سخنان پان ته آ مشعوف شده دست خود را بسر او گذاشت و چشمانش را به آسمان بلند کرده چنین گفت: «خدایا چنان کن که من شوهری باشم لایق پان ته آ و دوستی در خور کوروش، که با ما مردانه رفتارکرده ». پس از این استغاثه در عرابه را باز کرده سوار شد و چون در گردونه جاگرفت و عرابه ران در رابست، پان ته آ که دیگر نمیتوانست شوهر خود را ببوسد، عرابه را چند بار بوسید. پس از آن دیری نگذشت، که عرابه دورشد و پان ته آ از عقب آن براه افتاد، بی اینکه او را ببیند. بالاخره آبراداتاس برگشته او را دید و گفت: «پان ته آ، دل قویدار، وداع کنیم و از یکدیگر جدا شویم ». پس از آن خواجه سرایان و زنان پان ته آ را به عرابه اش برده در زیر چادر خواباندند. باوجود اینکه آبراداتاس و گردونه او منظره ٔ زیبا داشت، تماشای این منظره فقطوقتی سربازان را جلب کرد که پان ته آ دور شده بود. چون نتیجه ٔ قربانی مساعد بود کوروش صفوف قشون را بیاراست و بعد قراول هائی بفاصله های معین از یکدیگر گماشته سرکردگان را طلبید و گفت: «نتیجه ٔ قربانی همان است که قبل از فتح اوّل ما بود». بعد او مزایای قشون خود را از حیث مردانگی، شجاعت جنگیها، برتری اسلحه و ترتیب صفوف بخاطرها آورده گفت: از بسیاری قشون مصری نهراسید زیرا سپرهای سربازان مزبور بسیار بزرگ و بضرر آنها است. ترتیب صف آرائی آنها (یعنی صد صف) هم چنان است که عده ٔ کمی خواهند توانست جنگ کنند و اگر گمان کنند که با انبوه لشکر بر ما غلبه خواهند یافت، این تصوّری است بیجا زیرا باید اوّل از عهده ٔ اسبان زره پوش ما برآیند و اگر مقاومت کنند، چگونه میتوانند در آن واحد با سواران، اسبان و برجهای ما بجنگند. اگر بازحاجتی دارید بگوئی-د تا انجام دهم. زیرا ما همه چیزداریم. پس از آن کوروش سرداران را مرخص کرده سپرد بروند، آنچه شنی-ده اند به س-ربازان بگویند و خودشان را لایق مقامی که دارند نشان دهند.
مراسم دفن آبراداتاس (کتاب 7، فصل 3) - پس از این صحبت، کوروش و کرزوس برای استراحت بمنازل خود رفتند و روز دیگر کوروش دوستان خود و سرکردگان را خواسته دستور تحویل گرفتن خزانه ٔ کرزوس را داد و امر کرد قسمتی را که متعلق به مغهاست به آنها بدهند و باقی رادر صندوقهائی گذارده از عقب قشون حمل کنند، تا هر زمان که بخواهد پاداشهائی بسپاهیان خود بدهد، خزانه در دسترس او باشد. بعد کوروش از ندیدن آبراداتاس اظهار حیرت کرد و یکی از خدمه ٔ او گفت: «آقا آبراداتاس در جنگ مصریها کشته شد و سپاه او بجز چند نفر رفقایش فرار کردند، چنانکه گویند، زنش جسد او را یافته و برعرابه ٔ او گذارده بکنار رود پاکتول برده. در آنجا خواجه ها و خدمه ٔ او در زیر یکی از تپه های همجوار مشغول کندن قبر شده اند. زنش روی خاک نشسته، سر آبراداتاس را روی زانو گرفته و بهترین لباس شوهرش را بجسد او پوشانیده ». کوروش چون این بشنید دستش را بران خود زده روی اسب جست و با هزار سوار به محل مزبور شتافت - پیش از حرکت به گاداتاس و گبریاس امر کرد که بهترین لباس و زینتها را بیاورند تا جسد دوست خود را با آن بپوشد و عده ٔ زیادی اسب، گاو و حشم دیگر آماده سازندتا برای او قربان کنند چون کوروش به پان ته آ رسید و دید که او روی خاک نشسته و جسد شوهرش در جلو اوست، اشک زیاد از چشمانش سرازیر شد و با درد و اندوه چنین گفت: «افسوس، ای دوست خوب و باوفا، ما را گذاشتی و درگذشتی ». این بگفت و دست مرده را گرفت، ولی این دست در دست کوروش بماند، زیرا یک نفر مصری آنرا با تبر از بدن جدا کرده بود. این منظره بر تأثر کوروش افزود و پان ته آ فریادهای دردناک برآورده دست را از کوروش گرفت و بوسید و به ساعد آبراداتاس چسبانده گفت: «آخ کوروش، تأسف تو چه فایده برایت دارد، من سبب کشته شدن او شدم و شاید تو هم شده باشی. دیوانه بودم که او را همواره تشجیع میکردم، لایق دوستی تو باشد. او هیچگاه در فکر خود نبود، بلکه میخواست همواره به تو خدمت کند، او مرد و بر او ملامتی نیست، ولی من که به او پندها را میدادم، هنوز زنده ام و پهلوی او نشسته ام ». وقتی که پان ته آ این سخنان را میگفت، کوروش ساکت بود وهمواره اشک میریخت. بالاخره خاموشی را قطع کرده چنین گفت: «بلی، او با بزرگترین نام درگذشت، او فاتح از دنیا رفت. چیزی را که من بتو میدهم و برای جسد اوست بپذیر». در این وقت گاداتاس و گبریاس وارد شده مقداری زیاد زینت های گران بها آوردند، بعد کوروش سخن خود را دنبال کرده گفت: «افتخارات دیگری برای او ذخیره شده، برای او مقبره ای خواهم ساخت که در خور مقام تو و او باشد و قربانی هائی خواهند کرد که شایان یک نفر دلیر است اما درباره ٔ خودت باید بدانی که بی کس نخواهی بود من بعقل و سائر صفات حمیده ٔ تو با احترام می نگرم. من کسی را می گمارم که هرجا خواهی بروی راهنمای تو باشد. همینقدر بگو کجا میخواهی بروی ». پان ته آ گفت: «کوروش ! بیهوده بخود رنج مده من از تو پنهان نخواهم داشت که کجا میل دارم بروم ».
خودکشی پان ته آ - کوروش رفت و بی اندازه متأسف بود از حال زنی که چنین شوهری را از دست داده و از وضع شوهری که چنین زن را دیگر نخواهد دید. پس از رفتن او پانته آ خواجه هایش را به این بهانه که میخواهد تنها برای شوهر خود سوگواری کند دور کرد فقط دایه اش رانگاهداشت به او گفت پس از اینکه من مردم جسد من و شوهرم را با یک قالی بپوش دایه اش هرچند کوشید که او را از خودکشی بازدارد موفق نشد چون دید که حرف هایش نتیجه ندارد جز آنکه خانمش را برآشفته میکند نشست و به گریه و زاری پرداخت. پانته آ در حال خنجری را که از دیرگاه با خود داشت کشیده ضربتی بخود زد و سرش را برسینه ٔ شوهرش گذارده جان تسلیم کرد. دایه فریادهای دردناک برآورد و بعد جسد زن و شوهر را چنانکه پانته آ گفته بود پوشید بزودی خبر این اقدام پانته آ به کوروش رسید و او با حال اضطراب بتاخت آمد تا مگر بتواند علاجی بیندیشد. خواجه های پانته آ چون از قضیه آگاه شدندهر سه خنجرها را کشیده در همانجا که بودند انتحار کردند پس از این منظره ٔ دهشتناک، کوروش با دلی دردناک و پر از حس ّ تقدیس برای پانته آ بمنزل برگشت. بعد بامراقبت او مراسم دفن باشکوهی برای زن و شوهر بعمل آمد و مقبره ٔ وسیعی برای آنان ساختند. گویند این مقبره که برای زن و شوهر و خواجه ها بنا شده است امروز هم برپاست و بر ستونی به اسم زوج و زوجه بزبان سریانی نوشته شده و نیز بر سه ستون کوتاهتری هنوز هم این کتیبه را میخوانند: «حاملین عصای سلطنت ». (نقل از ایران باستان ج 1 صص 326-328 و 343-345 و 352-354 و 366-369.


داریوش اول

داریوش اول. [دارْ ش ِ اَوْ وَ] (اِخ) نام و نسب: اسم این شاه در کتیبه های هخامنشی داری ووش یا دارای واوش، بزبان بابلی دریاووش و در کتیبه های مصریان بزبان مصری آن تریوش و یا تاریوش. و مورخین یونانی: داریس. در توراه: داریوش و دَریاوِش. مورخین رومی، داریوس و در پهلوی: داریو و در کتب مورخین اسلامی بصورت های داریوش و داریوس نوشته اند. بعض نویسندگان اسلامی مانند مسعودی و ثعالبی او را داراب یا دارای اکبر نیز گفته اند اما این اسم ها مربوط به این داریوش نیست و اینکه در ذیل عنوان «دارا» (داریوش اول) در همین لغت نامه او را دارای اکبر نیز خواندیم ناظر به خطای مورخان مذکور بوده است. داریوش اول در داستان ها فراموش شده و بعض کارهای او را به داریوش دوم یا دیگران نسبت داده اند. داریوش پسر وشتاسپ و او فرزند ارشام و ارشام پسر آریارمنا بود. خود آریارمنا با فاصله ٔ پنج نسل به هخامنش میرسید. بنابراین داریوش اول خلف هشتم هخامنش است. ویشتاسپ پدر او در زمان کورش والی پارس بود. داریوش در آغاز پادشاهی با مشکلات بسیاری روبرو شد. غیبت کمبوجیه از ایران چهار سال طول کشیده بود. گئومات مغ هفت ماه خود را به عنوان بردیا برادر کمبوجیه بر تخت مستقر ساخته و بی نظمی و هرج و مرج را در کشور توسعه داده بود. در نقاط دیگر کشور هم کسان دیگر بدعوی اینکه از دودمان شاهان پیشین هستند لوای استقلال برافراشته بودند. شرحی که از زبان داریوش در کتیبه های بیستون کرمانشاه از این وقایع آمده بسیار جالب است. این کتیبه ها یکی بزرگ و دیگری کوچک و بر کوه بیستون که سر راه کرمانشاه به همدان و در فاصله ٔ شش فرسنگی شهرستان کرمانشاه است قرار دارد و جای آن در حدود 100 پا از زمین بالاتر است. شرح این شورشها از بند 16 ستون اول کتیبه آغاز میشود و وقایعی که ذکر می کند بدین قرار است:
1- کشتن گئومات (بردیای دروغین) بدست داریوش. 2- شورش آترین در خوزستان که خود را شاه خوزستان نامید و مردم به او گرویدند. 3- شورش بابل و قیام مردی بنام ندی تبیر که خود را بخت النصر خواند و پادشاه بابل گردید. 4- لشکر فرستادن داریوش به شوش و غلبه بر آترینا و دستگیری و کشتن او. 5- حمله به بابل و گذشتن از دجله و شکست دادن بخت النصر. 6- حملات و یاغی گری های مجدد بخت النصر و سرانجام، شکست و دستگیری و کشتن او بفرمان داریوش. 7- طغیان برخی از ایالات در هنگامی که داریوش در بابل بود از جمله: خوزستان، آسور، مصر، پارت، مرو، سکائیه و نقاط دیگر. 8- سرکوبی یاغیان و سرکشان که در این کار بیش از همه جا شورش های ماد و ارمنستان و شورش خراسان (پارت) که پدر داریوش یعنی ویشتاسب، فرمانروای آن بود وقت داریوش را گرفت و سرانجام همه بکام او پایان یافت. داریوش این پیروزی ها را در همه جا نتیجه ٔ لطف اهورامزدا میداند، میگوید: هرچه کردم بهرگونه، بفضل اهورامزدا بود. از زمانیکه شاه شدم، نوزده جنگ کردم. بفضل اهورامزدا لشکرشان را درهم شکستم و 9 شاه را گرفتم... ممالکی که شوریدند دروغ آنها را شوراند. زیرا به مردم دروغ گفتند. پس از آن اهورامزدا این کسان را بدست من داد و با آنها چنانکه میخواستم رفتار کردم. ای آنکه پس از این شاه خواهی بود باتمام قوا از دروغ بپرهیز. اگر فکر کنی: چه کنم تا مملکت من سالم بماند، دروغگو را نابود کن...». در کتیبه ٔ بیستون داریوش از سکاها و جنگی که با آنها کرده یادآوری نموده است، اما این قسمت از کتیبه آسیب فراوان دیده و درست خوانده نمیشود. مطابق نوشته ٔ هرودت (در کتاب سوم او) در زمان داریوش در آسیای صغیر نیز زمینه ٔ شورش فراهم شد به این معنی که اری تس نامی که از زمان کورش والی سارد بود بیهوده با پولی کرات صاحب جزیره ٔ سامس درافتاد و او را بفریب و خدعه به سارد دعوت کرد و بقتل رساند. داریوش گروهی از پارسیان را برگماشت تا حکم پنهانی کشتن اری تس را به سارد بردند و حکم در حضور خود او خوانده شد و پارسیان که بفرمان داریوش بسیار احترام میگذاشتند همانجا شمشیرها رابرهنه کردند و او را کشتند و به این ترتیب داریوش خطایی را که میتوانست زمینه شورش گردد جبران کرد. طبیبی بنام دموک دس که در دستگاه اری تس بود و به اسارت بزندان داریوش افتاده بود، هنگامی که زخم پستان آتس سا دختر کورش و زن داریوش را درمان میکرد او را واداشت که داریوش را به لشکرکشی بسرزمین یونان ترغیب کند. باید خاطرنشان ساخت که این پزشک، یونانی بود و داریوش او را از بازگشت بوطن محروم کرده بود. دموک دس بملکه گفته بود که خود او را بعنوان راهنمای فتح یونان به داریوش معرفی کند و بگوید که شاه با داشتن چنین راهنمایی بخوبی میتواند بر یونان چیره شود. این طبیب یونانی خود را بهمراه هیأتی از پارسیان به روم ویونان رساند و در آنجا بخلاف میل داریوش، در شهر کرتن که میهن اصلی او بود ماند و دیگر به ایران نیامد و هیأت پارسی که برای آشنا شدن بوضع یونان و فراهم کردن زمینه ٔ تسخیر آن دیاررفته بود بی نتیجه بمیهن بازگشت. در قاره ٔ آفریقا هم، در زمان داریوش اغتشاش و شورشهایی پدید آمد. لازم است گفته شود که در آن روزگار مصر، لیبی و قسمتهایی دیگر از خاک آفریقای شمالی و شرقی مطیع شاهنشاهی ایران بود و شخصی بنام آریاند از جانب داریوش فرمانروای آنجا بود و چون بداریوش خبر رسید که آریاند زمزمه ٔ خودمختاری آغاز کرده و بنام خویش سکه ٔ نقره ٔ کامل عیارزده است شاهنشاه به مصر رفت و او را از میان برداشت و سپس بمعابد مصر رفت و ضمن احترام فراوان به مجسمه های ارباب انواع مصری، کاهن بزرگ سائیس را به تعمیر معابد گماشت. و سپس ترتیب آبیاری با کاریز را در مصر رایج ساخت. این خدمات اورا در نظر مصریان چنان ارجمند ساخت که گفتند: او یکی از فراعنه ٔ بزرگ ماست. داریوش پس از فرونشاندن شورشهای داخلی و سرکوبی یاغیان، تشکیلات کشوری و اداری منظمی بوجود آورد که براساس آن تمام کشورها و ایالات تابع شاهنشاهی او بتوانند با یکدیگر و با مرکز شاهنشاهی مربوط و از نظر سازمان اداری هماهنگ باشند.
لشکرکشی داریوش به اروپا: در ازمنه ٔ مختلف تاریخی قبایل سکاها در نقاط مختلف سرزمین وسیعی که از ترکستان روس تا کناره ٔ دانوب، در مرکز اروپاامتداد داشت مسکن داشتند. این قوم را بسیاری از تاریخ نویسان آریایی دانسته اند و گروهی گفته اند که در میان آنها از نژاد اصفر (زرد) نیز بوده است. از نظر مذهب معتقد به ارباب انواع بودند و هیکل ها و معبدهایی برای الهه های خود میساختند. عادت آنها بر این بود که نخستین دشمنی را که می کشتند خونش را میخوردند و سرهای کشتگان را برای شاه خود میبردند. در تیراندازی ماهر بودند. دامپروری در میان آنها رواج داشت. بطور کلی از نظر تمدن در مرحله ٔ بسیار پستی بوده اند. هرودت در شرح حمله داریوش به سکائیه بحث مبسوطی نوشته است که بی تردید آمیخته با داستان سرایی و افسانه است و آنچه از گفته های او درست مینماید این است که سکاها از جنگ با او احتراز کردند و بداخل سرزمین خود عقب نشستند و چون بیابان وسیع در پیش پای آنها بود، آنقدر داریوش را بدنبال خود کشیدند که او از ترس قحطی آذوقه تصمیم گرفت به ایران برگردد. اما با اینکه در این حمله پیروزی شاهانه ای بدست نیاورد سکاها را برای همیشه از حمله به ایران و ایجاد زحمت برای مردم شمال این آب و خاک منصرف ساخت. از جنگهای دیگر داریوش که در تاریخ ذکری از آن آمده یکی تسخیر تراکیه و مقدونیه درزمان اسکندر اول پسر آمین تاس است. درباره ٔ این جنگ نیز هرودوت به داستان پردازی گراییده و بدان شاخ و برگ داده است. پس از این سالیانی جزایر بسیاری از قسمتهای یونانی نشین مدیترانه در تصرف پارسیها بود.
تسخیر هند: طغیان روح جهانگشایی داریوش او را متوجه پنجاب و سند کرد. در سال 512 ق. م. ایرانیان از رود سندگذشتند و قسمتی از سرزمین هند را گرفتند داریوش فرمان داد تا کشتی هایی بسازند و از طریق دریای عمان به پنجاب و سند بروند. این دو نقطه ٔ زرخیز و پرثروت برای ایران آنروز بسیار مهم بود. این چیرگی پارسیان در تاریخ هند مبداء دوران تازه ای گردید و سرنوشت هند رادگرگون ساخت.
شورش های تازه: در زمان هخامنشیان دولت ایران در اداره ٔ مستعمرات خود این سیاست را برگزیده بود که: در هر ایالت یا کشور تسخیر شده شخصی را از اهالی آنجا به حکومت میگماشت و این شخص با اینکه اهل آن دیار بود چون گماشته ٔ پادشاه ایران بود هم میهنانش از او سرمی تافتند و او را «تیران » (جبار) میخواندند. وجود این جباران در مستعمرات یونانی همواره طغیان هایی بوجود می آورد و گاهی اوقات حس جهانگشایی والیان ایرانی آسیای صغیر، بدون اینکه شاهنشاه ایران اراده کند، اندیشه ٔ تسخیر یونان را تقویت میکرد و آنها خودسرانه امر و نهی میکردند و این خودسری ها ناچار به شورشهای مستعمرات یونانی آسیای صغیر و جنگ داریوش با یونان منجر می گردید. اما داریوش با وجود تجهیزات بسیار در جنگ آتن نتوانست پیروزی قابل توجهی بدست آورد و چندین برابر آتنی ها کشته داد وبخصوص در جنگ ماراتن نیروی ایران تلفات زیادی داشت و این شکست ظاهراً نتیجه ٔاین بوده است که داریوش برای قوای دشمن اهمیت و ارزش زیادی قائل نبود. اما پس از این شکست و از دست دادن سربازان و قسمتی از کشتیهای جنگی داریوش متوجه شد که برای جنگ دیگر تدارک بیشتر لازم است و بخصوص سربازان ایرانی علاوه بر مهارت در تیراندازی باید جنگ تن بتن بیاموزند. در خلال این تدارک و گردآوری سپاهیان زبردست و جنگجویان برجسته، در مصر شورشی برپا شد.
باید یادآوری کرد که خاک مصر از زمان کمبوجیه مطیع ایران شده بود. اما از آنجا که مصر یکی از مراکز تمدنهای دیرین مشرق بود و خود را همپایه ٔ ایران و یونان میدانست تسلط ایرانیان را بر خود سزاوار نمیدید و از سوی دیگر چون یونانیها بتحریک و اغوای مصریان میپرداختند همواره زمینه ٔ شورش در آن سرزمین فراهم بود. داریوش خود را برای سرکوبی مصریان و جنگ با یونان آماده کرد. اما پیش از آغاز سفر جنگی خود میبایست ولیعهد خود را تعیین کند. میان پسران او بر سر این موضوع نزاع درگرفت. چنانکه گفته شد زن دوم داریوش آتس سا دختر کورش بود و داریوش از او چهار پسر داشت که بزرگترین آنها خشاریاشا بود. اما زن اول داریوش، دختر گبریاس، نیز سه پسر آورده بود و در میان این هفت فرزند اختلاف هردم بیشتر میشد. پلوتارک و ژوستن این نزاع را بعد از درگذشت داریوش میدانند و بهرحال سرانجام این گفتگوها چنین شد که در اثر نفوذ مادر خشاریاشا و با توجه باینکه او در دوران پادشاهی داریوش تولد یافته و مادرش نیز دختر کورش بزرگ بوده، خشاریاشابه ولیعهدی برگزیده شد. داریوش ولیعهد خود را برگزید و هنگامی که آخرین تدارکات خود را برای جنگ مصر و یونان میدید پس از 36 سال پادشاهی درگذشت. این واقعه در سال 486 ق. م. بوده است. آرامگاه داریوش اول در فاصله چهارهزار و پانصدگزی تخت جمشید، در نقش رستم است. داریوش مردی خردمند و با اراده و در بیشتر مواردملایم و با ملل مغلوب مهربان بود مورخان همگی برآنندکه اگر او پس از کمبوجیه بر تخت نمی نشست شاهنشاهی هخامنشی دوام نمی یافت و چنان وسعت و قدرتی پیدا نمیکرد. در زمان او حدود متصرفات شاهنشاهی ایران از یک سوبه چین و از سوی دیگر به قلب اروپا و آفریقا میرسید. (از ایران باستان پیرنیا ج 1).


خشایارشا

خشایارشا. [خ َ] (اِخ) خشایارشا پسر داریوش کبیر پادشاه ایران است مادر او آتس سا دختر کوروش بزرگ بود و در سن 35 سالگی بتخت نشست. (486 ق.م.). چون خشایارشا بتخت نشست نخست با لشکری عازم مصر شد و با وجود مقاومت سخت مصریان شورش آن ناحیه را فرونشاند کیفیت جنگ و فرونشاندن آتش شورش معلوم نیست ولی همینقدر می دانیم که خشایارشا چون فاتح آمد خبیش رئیس شورشیان که خود را فرعون خوانده بود فرار کرد و همدستان او سخت مجازات شدند و مصب نیل به غارت ایرانیان رفت. پس از آن برادر خود هخامنش را والی مصر کرد و در تحت حمایت او نجباء و روحانیون مصری به حقوق خود رسیدند و با اختیاراتی که به آنها داده شده بود باقی ماندند. 484 ق.م. (نقل از کتاب تاریخ هرودت کتاب 7، بند 7). اما قضیه بابل: بابل نیز از موقع استفاده کرد و علم طغیان برافراشت ولی وقایع این شورش هم درست معلوم نیست. اسم یاغی را هرودت ذکر نکرده است ولی از الواحی که بدست آمده معلوم میشود که چند نفر ادعای سلطنت کرده اند زیرا اسم چند نفر از ایشان مانند: «بل شیمانی » یا «بل شیمانا» و «وشی کوشتی » بدست آمده که این دو نفر خود را پادشاه بابل خوانده اند بعد آک شی ماسو نام خود را پادشاه بابل و ممالک دانسته ولی از این اشخاص لوحه هایی که تاریخ آن سال بعد از جلوس خشایارشا باشد بدست نیامده باری چنین معلوم میشود که زوپیر «zopyre» نام از طرف ایران والی بابل گشته و شورش را فرونشانده است گر چه چندی بعد او کشته شد ولی پسر او بغابوخش بجای او معین شد بهرحال معلوم میشود که در این بار پارسی ها با بابلی ها بخشونت رفتار کرده اند هرودوت می گوید دیوارو معابد شهر را به حکم شاه خراب کردند و مجسمه ٔ مردوک رب النوع بزرگ بابلی ها را به ایران آوردند. «آریان » و «استرابون » گویند معبد بزرگ «اساهیل » خراب شد. این هیکل زرین در نزد بابلی ها خیلی مقدس و مورد پرستش مردمان بود و هر پادشاه قانونی در اول هر سال بابلی دست می گرفت لذا با آوردن آن به ایران بابل از مقام پایتختی محروم شد و ایالتی از ایالات ایران گردید. از لوحه های بابلی یعنی از عنوان خشایارشا در اسناد معاملات بابلی ها چنین مستفاد میشود که در سال سوم یا چهارم سلطنت خشایارشا این واقعه روی داد زیرا در سال پنجم سلطنت او عنوان این شاه را «پادشاه ممالک » نوشته اند و اسمی از بابل نیست پس تاریخ این شورش باید تقریباً بین 482 و 471. ق. م. و قبل از جنگهای ایران و یونان باشد. جنگ ایران و یونان: قبل از اینکه بشرح این جنگ بپردازیم باید بگوئیم که این جنگ بطوری که هرودوت شرح آن را نوشته است یکی از وقایع مهم تاریخ بشر بشمار رفته و محققین قدیم و جدید اروپا بی استثناء عقیده دارند که دوره ٔ هخامنشی دوره ٔ پارسی مشرق قدیم یا آخرین کلمه ٔ آن بود و دولت پارس در ضمن بسط خود بالاخره به یونان برخورد و جنگ بین دو ملت هندو اروپائی به معنی اعم درگرفت و بالاخره برتری تمدن اروپایی محقق شد. از این ببعد شالوده ٔ استیلای عنصر یونانی و تمدن آن در مشرق قدیم ریخته شد و این شالوده محکمتر شدتا در زمان اسکندر استیلای عنصر یونانی تحقق یافت و دوره ٔ جدید در تاریخ مشرق قدیم شروع گردید. اما مدارک این جنگ متأسفانه یکطرفه است زیرا هر چه ما در باره ٔ این جنگ می دانیم مطالبی است که هرودوت تاریخ نویس یونانی ذکر کرده است و در مدارک شرقی اصلاً کلمه ای وجود ندارد و از ارقام و نوشته های هرودوت نیز برمی آیدکه او مطالب خود را از یونانیهای دیگر گرفته و متأسفانه چون قول طرف مقابل در دست نیست مدارک او همه جا گزافه گویی بلامعارض است اما از نوشته های هرودوت برمی آید که اثر حمله ایرانیان بسیار بوده و بعبارت دیگراز طرف ایرانیان به یونانیان صدمات فراوان رسیده است چه حسیات ضد پارسی در آثار یونانیان آن زمان یا نزدیک بدوره ٔ آن جنگ بسیار بوده است. وقایع قبل از جنگ: هرودوت وقایع و عللی که موجب شد تا بین خشایارشا ویونانیان جنگ در گرفت بدین شرح ذکر میکند: دمارات پادشاه سابق اسپارت که در زمان داریوش به او پناهنده شده و حال از نزدیکان خشایارشا گردیده بود همواره به او می گفت که شاه ایران می تواند پلوپونس را بگیرد و حکومت آنجا را تغییر دهد و دمارات را پادشاه کند و البته در این صورت او دست نشانده ٔ ایران خواهد بود.
خانواده آله آد که در تسالی مقتدر بودند نیز شاه را تحریک به قشون کشی می کردند با این خیال که پس از تسلط ایران در یونان مقام خود را محکم کنند خانواده پی زیسترات که بعد از عدم بهره مندی ایرانیان در ماراتن تا اندازه ای مأیوس شده بودند در این زمان باز امیدوار شدند که به کمک ایران در آتن حکمران شوند و چون والی ایران در لیدیه از لجاجت آنها خسته شده بودو دیگر وقعی بحرف آنها نمی نهاد به دربار ایران آمده با دیدن این و آن از متنفذین درباری راهی به خشایارشا یافته او را به جنگ با یونان تحریک کردند. خانواده های دیگر یونانی نیز که می خواستند بحکومت و اقتدارات سابق خود برسند غیب گوئی را موسوم به ان ماکریت که کتابهای زیاد با خود داشت پیدا کردند و پیش انداختند و او به کتابهای خود نگاه کرد و گفت که یکی از پادشاهان پارس هر دو طرف هلس پونت (داردانل) را بهم اتصال خواهد داد و بعد با دلائل ثابت کرد که این پادشاه خشایارشا است علاوه بر این خوی جهانگیری خشایارشا موجب دیگر حمله شد تا آنکه این پادشاه سرانجام مجلس مشاوره ای تشکیل و بزرگان ایران را چنین مخاطب قرار داد: او پس از آنکه از نسب خود یاد کرد گفت که او می بایست پسر لایق چنین خاندانی باشدو به فتوحات پدران خود ادامه دهد و ظاهراً بهترین نقطه برای لشکرکشی یونان است چه مملکتی است که پست تر از مملکت او نیست و بل حاصلخیزتر از آن است و ضمناً با فتوحات در آن ناحیه نسبت به توهینی که بپدر او شده است انتقام خواهد کشید. او گفت پس از آنکه پی در هلس پونت ساختم از اروپا خواهم گذشت و به یونان خواهم رفت تا انتقام توهینی را که آتنی ها به پارسی ها و پدرم وارد کرده اند بکشم. شما خوب می دانید که داریوش تصمیم گرفته بود بر ضد این اقوام اقدام کند ولی مرگ به او فرصت نداد. من بعهده دارم تا آتن را آتش نزنم بازنگردم. چنانکه می دانید مبادرت بدشمنی با من و پدرم اول از طرف آتنی ها بود: اولاً با آریستاگر یکی از بندگان ما به سارد حمله کرده آتش به معابد و جنگل مقدس آن زدند و بعد از آن هم خوب می دانید که وقتی باداتیس و ارتافرن به مملکت آنها رفتند چه بر سر شما آوردند لذا اگر ما آتن و مردم همجوار آنها را که در اراضی پلوپس فریگیائی سکنی دارند مطیع کنیم پارس دیگر حدی جز آسمان نخواهد داشت و آفتاب به مملکتی خارج از حدودممالک ما دیگر نخواهد نگریست. او پس از آنکه آنها را امیدوار کرد که با آنها از تمام اروپا خواهد گذشت آنها را تهییج کرد که ببسط قوا پردازند و به این ترتیب نطق خود را خاتمه داد پس از او مردونیه بسخن درآمد او با مدح و ثنای بسیار از خشایارشا پاره ای از حماقتهای یونانیان را گوشزد کرد و سپس گفت من بر اثر حماقتهای آنان تا مقدونیه پیش رفتم و حال نوبت آن است که باز بجنگ دست یازیم و برتری خود را بجهانیان نشان دهیم پس از بیان مردونیه عموی شاه ارتابان (اردوان) بسخن آمد و گفت اگر عقاید موافق و مخالف اظهار نشودانتخاب بهترین عقیده مقدور نیست باید به یک عقیده اکتفا کرد لذا بهتر آن است که من نظر خود را بگویم: به نظر من جنگ با یونانیان هیچ صلاح نیست چنانکه جنگ پدرت داریوش از بهترین فرزندان این کشور را بخون کشیدپدرت در بوسفور پلی ساخت و بطرف ایستر رفت و در آنجا هم پلی ساخت و به مملکت «سکاها» گذشت سکاها اصرار داشتند که بنیان پل ها را خراب کنند و اگر در آن زمان هیس تیه جبار می لت مانع نشده بود خداوند می داند بر سر برادرم چه می آمد این چقدر بد است که سرنوشت شاهی بدست کسی معین شود حال تو می گویی بر هلس پونت پل می بندم و از آن عبور می کنم اگر در خشکی فاتح شوی و در دریا شکست بخوری وای بتو مطمئناً آنان در دریا از ما قوی ترند آتنی ها دلیرترین مردمانند و همانها هستند که از سپاهیان ما در وقتی که داخل آتیک شدیم کشتار بسیار کردند پس بهتر آن است که این مجلس را مرخص کنی و در این امر فکرت بیشتر نمایی و راه عاقلانه تر پیش گیری اما مردونیه پسر گبریاس تو نیز به آتنی ها افتراء بسیار می زنی و شاه را بجنگ با آنها تحریک می کنی تو مفتری هستی و در افترا دو کس مقصر و یک نفر مظلوم است مفتری مقصر از جهت افتراء و گوش کننده نیز مقصر است از جهت پذیرش اما غایب هیچ گناهی ندارد اگر با این همه جنگ باید کرد جنگ می کنیم ولی شاه در مملکت می ماند و من و تو فرزندان خود را بگروگان پیش شاه می گذاریم و تو آنقدر که عدت می خواهی انتخاب کن و بجنگ رو اگر فایق آمدی من و فرزندان مرا شاه بکشد ولی اگر قول من راست آمد تو و فرزندانت باید کشته شوند باری من بی تأمل در عواقب کار با جنگ موافق نیستم. پس از نطق اردوان شاه برآشفت و با خطاب و عتاب به اردوان نظر خودیعنی جنگ کردن را تأیید کرد و گفت اگر ما آتنی ها را تنبیه نکنیم آنها چنانکه به آسیا آمده سارد را آتش زدند به اراضی ما خواهند آمد و تجاوز خواهند کرد باری یا ما باید مطیع آنها شویم یا آنکه آنها را مطیع کنیم شق ثالث وجود ندارد پس عدالت اقتضا می کند چیزهایی را که بما وارد شده تلافی کنیم. باری مجلس مشاوره با تصمیم بجنگ پایان یافت و شاه مشغول تدارک شد. تاریخ نویسان که همگی متأثر از قول هرودوت اند متفقند که قشون فراهم آمده از طرف خشایارشا به آن حد بود که تاآنروز کس آن را بیاد نداشت و چون در دفعه ٔ اول در حوالی کوه آتس بحریه ایران دچار طوفان گردیده بود در این بار به مدت سه سال بحفر کانالی در آن ناحیه پرداختند و این کار به عهده بوربارس پسر مگاباس وارتاخه پسر آرته بود و پس از آن این مردمان پلی بر رود ستریمون (سترومای کنونی) در تراکیه بستند و باز خشایارشادر همین اوان امر کرد فنیقی ها و مصریها انبارهایی از غله فراهم آورند و در نقاط مختلف ذخیره کنند تا لشکر ایران در وقت رسیدن به آن نواحی بی آذوقه نماند. پیاده نظام ایران از کری تال واقع در کاپادوکیه حرکت کرد و به سارد رفت چه امر شده بود که همه ٔ لشکر در این محل جمع شوند و با خشاریاشا حرکت کنند قشون از رود هالیس (قزل ایرماق کنونی) گذشت و داخل فریگیه گردید و بشهر سلن رسید و در این جا بتوسط یکنفر از اهالی لیدی به نام پی ثی یوس نام پسر آتیس که از ثروتمندان بود پذیرایی شایان شد و پس از آن خشایارشا از رود مآندر گذشت و به دوراهی رسید که یکی به طرف کاریه و دیگری بسوی سارد می رفت شاه راه سارد در پیش گرفت و پس از ورود به سارد رسولانی بشهرهای یونان به استثنای «آتن » و لاسدمون فرستاد تا آب و خاک بخواهند پس از آن شاه خواست تا به آبیدوس برود. این محل در کنار هلس پونت واقع است توضیح آنکه این بوغاز بین شهر سس تس و مادی تس دماغه ای دارد که درمقابل آبیدوس واقع و بطرف دریا سراشیب دارد. از آبیدوس تا این دماغه بحکم خشایارشا دو پل ساختند یکی رافنیقی ها از طناب های کتانی سفید و دیگری را مصریها از ریسمانهایی از کاغذ حصیری چون این پل ساخته شد بادی برخاست و پل ها را خراب کرد وقتی که خبر به خشایارشا رسید در خشم شد و گفت سر مهندسان آن را ببرند و دریا را نیز سیصد ضربه شلاق بزنند و بعد معماران دیگر را مأمور ساختن پل دیگر کرد و روش کار چنین شد: کشتی های پنجاه پارویی و تری رم را بهم اتصال دادند از یکطرف 360 کشتی بود بسمت دریای سیاه و از طرف دیگر 314 کشتی بود بسمت هلس پونت (بوغاز داردانل). این کشتیها در مقابل جریان آب مقاومت می کردند. از سفاین لنگرهای بزرگ و وزین انداخته تا در مقابل بادهایی که از دریای سیاه می وزید بستند و نیز با کشتی هایی که بطرف مغرب و بحرالجزایر بود چنین کرده بودند تا در مقابل بادهای جنوبی و پارویی قرار داده بودند تا کشتیهای کوچک بتوانند عبور کرده داخل دریای سیاه گردند و از آن خارج شوند. وقتیکه این کارها انجام شد طناب ها را با ماشینهای چوبی که در خشکی بوده کشیدند و این دفعه طنابهایی که استعمال کرده بودند که خلاف دفعه ٔ اول ساده نبود بل طناب های کتان را که دوبدو و طنابهایی را که از پوست درخت بیبلوس ساخته بودند چهار بچهار تاب داده بودند. طناب های آخری ظریف و دارای یک پهنا بود ولی طنابهای کتان خیلی ضخیم می نمود و یک آرش آن یک تالان وزن داشت (یعنی تقریباً 9 من) همین که پل حاضر شد چوبهای بزرگی موافق عرض پل بریده یکی را پهلوی دیگری روی طنابها نهادند. بعد روی این چوب ها را با تخته بی اینکه درزی پیدا شود فرش کردند و چون این کار هم انجام شد به این تخته ها خاک ریخته پل را صاف و هموار داشتند. بعد از دو طرف پل نرده هایی کشیدند تا اسبها و مال و بنه از دیدن دریا نترسند و رم نکنند ترتیب حرکت لشکریان این بود که ابتداء مال و بنه حمل می شد و سپس بیش از نصف قشون می گذشت بعد دبدبه ٔ شاهی نمودار می گردید در جلو شاه سوارنظامی ممتاز که از تمام پارس جمعآوری شده بود از عقب آن هزار نفر سپاهی مسلح به نیزه که نیز از پارسی ها انتخاب شده بودند و نیزه های خود را پایین می داشتند می آمدند. بعد ده اسب مقدس نیسایه با یراق های ممتاز (اسب نزد پارسیها مقدس نبود آن را مانند مخلوقات خوب آفریده ٔ هرمز می دانستند اینجا هم هرودوت اشتباه کرده) پس از اسب ها گردونه مقدس زوس که آن را به هشت اسب سفید بسته بودند حرکت می کرد زمام این اسبها را شخصی به دست گرفته از عقب آنها راه می پیمود چه کسی نمی تواند در عرابه بنشیند. بعد از عرابه ٔ زوس عرابه خود خشایارشا که به اسب نیسایه بسته بودند می آمد پهلوی او شخصی که جلو اسبها را داشت پیاده می رفت. این عرابه ران پارسی پسر اتانس بود و پاتی رام فس نام. چنین بود حرکت خشایارشا از سارد: پس از آنکه این سپاه از لیدیه خارج شد بطرف رود کاایک رفته داخل می سیه گشت و بعد به آتارنه شهر کارن رهسپار شد از این شهر راه افتاده از وسط جلگه تب حرکت کرد و از نزدیکی ادرامیت تی و آن تاندر که شهر پلاسگ ها بود گذشته و کوه ایدا را از دست چپ داشته وارد ترواد شد و در پای این کوه اردو زد وسپس از آنجا حرکت کرد از نزدیکی داردانوس عبور نمودو به ابیدوس رسید. هرودوت می گوید خشایارشا بعد از دریسک بطرف یونان رفت این صفحات را تا تسالی مگابیز و بعد مردونیه مطیع کرده بودند و تمام مردمانی که در این نواحی بودند باج دادند. بعد خشایارشا از نزدیکی ساموتراس گذشت و پس از آن برودلیسوس رسید پس از آن از«مارونه آ» «دیسه »، «آبدر» گذشته و از رود «نس توس » که به دریا می ریزد عبور کرد بدریاچه ای رسیدند بعد خشایارشا از نزدیکی مساکن پی یرها در حالی که کوه پان ژه را از طرف راست داشت گذشت پس از آن او از میان مردمانی مانند پ ان یان و «دبر»ها و «پ اپل »ها گذشته به رود ستریمون رسید. هرودوت می گوید خشایارشا پس از آن از شهرهای متعدد یونانی گذشت بشهر آکانت رسید. خشایارشا در آکانت فرمانده بحریه را مرخص کرد و دستور داد که با سفاین به ترم رود و حرکت لشکر در این وقت چنین بود: قسمت اول: درتحت فرماندهی مردونیه و ماسیست از سواحل دریا با بحریه حرکت می کرد. قسمت دوم: در تحت ریاست ترتان تخم و گرگیس در درون قاره و قسمت سوم:با خود خشایارشا در وسط دو لشکر. قسمت آخری در تحت نظر سمردمنس و مگابیز. بعد از ورود به ترم خشایارشا اردو زد و امتداد اردو ازاین شهر و میگ دونی تا رود لیدیاس و هالیاک من بود و از این شهر کوه های بلندتسالی را موسوم به المپ و اس سا تماشا کرد. در تسالی خشایارشا زیاد ماند تا قشون او که مشغول جنگل انداختن بود کار خود را تمام کند و در همین جا بود که فرستادگان او برگشتند و از این فرستادگان بعضی با دستی پر و بعضی با دست خالی آمدند.
تسلیم شدن تسالی: اهالی تسالی همین که شنیدند که خشایارشا بقصد یونان حرکت می کند به ایستم که محل اجتماع نمایندگان دول یونانی بود سفرائی فرستادند و چنین گفتند شما بایداز معبر المپ دفاع کنید تا تسالی و تمام یونان را از خسارت جنگ محفوظ دارید و اگر نکنید ما مطیع پارسی ها می شویم چه ما تنها نمی توانیم برای یونان معدوم گردیم یونانیان در نتیجه این اظهار تصمیم گرفتند که قوه ای برای دفاع این معبر تنگ بفرستند این قوه در تمپه به معبر مزبور رسید. این معبر راهی است که از مقدونیه سفلی به تسالی از دره رود «ب نه » می رود و بین کوه «المپ » و «اس سا» واقع است در اینجا قوای یونانی بده هزار نفری رسید و فرماندهان آنها «اون توسس » پسر «کاره نوس » سرکرده لاسدمونیها بود و تمبستوکل پسر ن اکلس فرمانده آتنی. در این بین الکساندر پادشاه مقدونی به آنها پیوست و گفت به فوری این ناحیه را ترک کنید زیرا لشکر ایران بسیار است وچون شما هر قدر هم پایداری بتوانید کنید آنها با دور زدن شما را نابود خواهند کرد.
جنگ ترموپیل: سپاه یونانی اندیشید که بهترین نقطه برای جنگ معبر ترموپیل است چه باریکترین معبر می باشد وبعلاوه آرت میزیوم نزدیک آن است و با فرستادن قوای بحری بدانجا دو قوه بحری و بری می توانستند به کمک یکدیگر قیام کنند. ارت میزیوم بوغازی است بین جزیره سی یانوس و سواحل ماگنزی ولی ترموپیل محلی است بین کوهی بلند و غیر قابل عبور از طرف مغرب و دریا و باتلاقها از طرف مشرق و در معبری واقع است که از تراخی نه به یونان وسطی می رود و پنجاه پاعرض دارد و در پس و پیش تر موپیل معبر مزبور تنگ میشود تا حدی که فقط یک ارابه از آن می تواند بگذرد و در این جا اهالی فوسید سابقاً دیواری ساخته بودند تا از حمله ٔ اهالی تسالی در امان باشند.
جدال ترموپیل: پس از ورود شاه ایران بحوالی ترموپیل شاه چهار روز جنگ را عقب انداخت و روز پنجم مادیها و کیس سی ها را فرستاد که یونانیها را زنده گرفته نزد او آورند آنها با حمله خود کاری از پیش نبردند. پس از آن پارسی ها را مأمور کرد آنان که موسوم به جاویدانها بودند نیز نتوانستند کاری از پیش برند چه هم لاسدمونیهاخوب می جنگیدند و هم محل موافق جنگ نبود سرانجام یکنفر یونانی ملیانی افی یالت پسر اوری دم بطمع پاداش بزرگ نزد خشایارشا رفت و گفت راهی است که از آن می توان پیش رفت و به ترموپیل درآمد خشایارشا با شعف بسیار پیشنهاد «افی یالت » را پذیرفت و هی دارنس مأمور شد تااز آن راه برود چون شب دررسید و چراغها روشن گشت پارسی ها حرکت کردند این کوره راه از رود آسپ شروع میشد و به آلپن شهر اول لکریهامی رسید پارسی ها پس از عبور از آسپ در تمام شب در کوره راه حرکت کردند و در طلیعه صبح به قله ٔ کوه رسیدنددر اینجا هزار فوسیدی حفاظت می کرد و چون ایرانیان به آنها رسیدند باران تیر به آنها باریدن گرفت و سرانجام آنها فرار را بر قرار ترجیح دادند. هی دارنس پس از این فتح از قله ٔ کوه سرازیر شد و به مدافعین ترموپیل حمله برد فرمانده ترموپیل لئونیداس چون دید که سپاهیان او مرگ را رویاروی خود می بینند عده ای را برداشت و به بقیه فرمان داد که بهر کجا می خواهند بروند باری بقول هرودوت تسپیان ها و اهالی تب بالئونیداس ماندند. صبح حمله ٔ ایرانیان آغاز شد و با وجود مقاومت شدید اسپارتیها عاقبت لئونیداس با همه سپاهیان خود کشته شد و از ایران نیز مردمان نامی چون دو پسر داریوش آبراکوام و هی پرانت بخاک افتادند و چون لشکر اسپارتی شکست خورد اهالی تب که در جنگ شرکت داشتند دست بسوی ایرانیان درازکردند و گفتند ما مجبور بودیم که چنین بجنگیم. در همین اوان جنگ های دریائی زیاد در ناحیه ارتی میزیوم واقع شد که سرانجامی جز غرق چند کشتی چیز دیگر نداشت و ضمناً نیز سپاهیان ایران یک یک شهرهای سر راه خود را گشود تا به آتن سرازیر شد. از زمان حرکت خشایارشا از هلس پونت تا ورود او به اتیک (ناحیه ای است که آتن در آن قرار دارد) چهار ماه طول کشید و چون خشایارشا به آتن رسید شهر را خالی یافت و فقط عده ای از آتنی ها بمعبد پناهنده شده بودند و خزانه داران آن و عده ای از فقرا که نتوانستند از شهر بیرون روند در شهر مانده بودند این ها به ارگ شهر پناه بردند و آن را با چوبهایی محافظت می کردند و پارسی ها برای تسخیر ارگ در تپه ای محاذی آنجا گرفتند و از آنجا تیرهای خود را با نخهای کتان می پیچیدند و آتش زده بشهر می انداختند و بدین منوال آتش بشهر روانه می کردند و استحکامات را در می نوردیدند مردمان آتنی در این موارد چاره ای نداشتند جز آنکه با انداختن سنگهای بزرگ خود را از خطر حمله کنندگان محفوظ دارند باری محاصره بطول انجامید تا اینکه چند نفر از پارسی ها از جایی که بواسطه ٔ استحکام طبیعی مستحفظ نداشت بالا رفته داخل ارگ شدند پارسی ها پس از ورود بشهر دروازه ها را بازکردند وآتنی ها نیز پاره ای خود را کشتند و پاره ای دیگر بمعبد پناه بردند و سرانجام پارسیان معبد را غارت کرده ارگ را آتش زدند و به این ترتیب خشایارشا به آرزوی خود که تنبیه یونانیان و آتش زدن شهر آنها بود رسید.
جنگ دریایی سلامین: یونانیها قبلا می خواستنددر ایستم جنگ دریایی کنند و برای این منظور بادبانهای خود را کشیدند تا بروند و چون تمیستوکل بکشتی خودمراجعت کرد یکنفر آتنی بنام من سی فیل به او گفت چرا اشتباه می کنی و می خواهی محل جنگ را بجای دیگر بری بهترین نقطه برای جنگ سالامین است زیرا اگر یونانیان ازسالامین بیرون روند متفرق میشوند تمیستوکل نظر او راپذیرفت و در شورای جنگ نظر خود را قبولانید و گفت جنگ در ایستم بی فایده است و بهترین نظر جنگ در سالامین است از طرف دیگر شاه ایران نیز برای جنگ دریایی شور کرد همه برای جنگ رأی دادند و فقط آرت میز نام او رااز جنگ برکنار می کرد و می گفت هیچ احتیاجی به لشکرکشی نیست زیرا اگر جنگ دریایی نکنی فتوحات بری تو کافی است که یونانیان را از پای درآورد ولی با جنگ دریایی چون یونانیان قوی تر از تواند نیروی بحری خود را به این وسیله بخطر می اندازی ولی با این همه نظر او گر چه مورد توجه شاه واقع گشت ولی مقبول نیفتاد و عاقبت تصمیم بجنگ گرفته شد. باری جنگ دریایی دراز ایستم در سالامین درگرفت و تمیستوکل فرماندهی این جنگ دریایی را با أوری بیاد به عهده داشت. سالامین جزیره ای است که در نزدیکی آتّیک در مقابل الوزین واقع است و از قاره بواسطه ٔ بوغاز تنگی جدا میشود سکنه ٔ این جزیره از عهد قدیم اژینی ها بود و شهر قدیم این قوم نیز در ساحل جنوبی آن جزیره واقع بود بحریه ٔ ایران پس از ورود به سالامین آرایش یافت و سپس به محاصره کردن سالامین پرداخت و یونانیها هم که در خود جزیره اختلاف را بکنار گذارند و ایستادگی کنند. تعداد ناوگان ایرانی بسیار و مضافاً آن ناوگان بسیار سنگین بودند و قدرت تحرک آنها کم بود ولی بالعکس قدرت ناوگان و تعداد کشتی های یونانی کم بود و در مقابل تحرک آنها بسیار پس از نبرد دریایی سختی جنگ آنطور که باید بنفع ایرانیان جریان نیافت و بر اثر ضیق مکان آنهمه کشتی ایرانی نتوانستند خوب مانور کنند و سرانجام بدون حصول نتیجه جنگ خاتمه یافت. حاصل آنکه بحریه ایران پس از آنروز جنگ، فردا بجنگ اقدام نکرد و علت آنهم تنگی محل جنگ بود اما اینکه هرودوت شکست می نامد کلمه ای است بیحد نادرست چه ایرانیان بجنگ نپرداختند نه آنکه شکست خورده باشند مضافاً اینکه بحریه ٔ یونان هم تلفات فراوان دید و چون میزان آن تلفات برای بحریه یونان قابل تحمل نبود باید گفت شکست واقعی در این جنگ به آنها وارد آمد زیرا تلفات مزبور وضع بحریه یونان را لنگ کرد و هرگونه قدرت تحرک را از آنان گرفت پس از آنکه جنگ سالامین بپایان رسید خشایارشا قصد بازگشت به ایران کرد ودر جای خود مردونیه را در یونان گذارد مردونیه چون در یونان ماند در جنگ پلاته باز با قشون یونانی مصاف داد ولی در همین مصاف کشته شد و قشون او نیز بقول هرودوت شکست خورد علاوه بر جنگ پلاته در همان اوقات جنگ پلاته در جنگ میکال نیز لشکر ایران از یونانیان شکست یافت باری جنگ های ایران و یونان گرچه نتیجه ای از جهت لشکر کشی برای طرفین متخاصمین نداشت ولی از لحاظ نفوذ تمدن یونانی بشرق اهمیت فراوان داشت و همین نفوذ بعدها با ورود قشون اسکندر تکمیل و افزون شد.
دربار خشایارشا: معروف است که خشایارشا را زنی بود بنام «وشتئی ». این زن از زیبایان جهان بود در وقتی که خشایارشا در قصر خود میهمانی بزرگ برپا کرده بود از غلامان خود خواست تا ملکه را بنزد میهمانان آرند تا آنها زیبایی او به بینند و خیره شوند. چون غلامان بنزد وشتئی رفتند او از آمدن سرپیچی کرده شاه بخشم شد و او را از گذاردن تاج ملکه بودن منع کرد و زن دیگری برای اینکار انتخاب کرد. غلامان و درباریان در پی زن دیگر گشتند و سرانجام هدسه عموزاده مردخای پسر یائیرا یافتند و چون بسیار نیکو بود او را برای همسری شاه انتخاب کردند او پس از یکسال تربیت به نزد شاه هدایت شد و نام استر گرفت و تاج بر سر او نهادند. مقارن این احوال مردخا نیز راز دو نفراز خواجه سرایان بنام «بغتان » و «تارس » نام را که برضد شاه ترتیب داده بودند برملاء کرد بر اثر آن شاه آن دو را بدار آویخت. در دربار هامان نامی نیز بود و از اینجهت که مردخا به او تعظیم نمی کرد کینه مردخای را بدل داشت تا آنکه دانست مردخا یهودی است و از شاه فرمان گرفت که همه یهودیان کشور ایران را بکشد و برای این کار ماه دوازدهم معین گردید. چون این خبر به مردخای رسید او را غم زیاد گرفت و با لباس کنده و کیسه ای در بر کرده و خاکستر بر سر ریخته حال خود به استر گفت و فرمان شاه را نیز برای او فرستاد. استر برای رفع این حکم چاره اندیشید و شاه و هامان را دوبار بمهمانی خواند و شاه پس از آنکه شراب بسیار خورد از استر خواست آنچه مرادت است بمن گوی و حتی اگر نصف پادشاهی من بخواهی بتو دهم استر در بار اول خواست مقصود خود را در میهمانی آن دو گوید ولی نگفت در همین شب شاه را خواب نبرد و فرمود تا سالنامه های سلطنتش را بخوانند خواننده رسید بجایی که راجع بکشف کنگاش بغتان و تارس بود شاه پرسید که چه پاداش در ازای این خدمت دادم آنها گفتند پاداش ندادی در همین وقت هامان وارد شد و شاه جریانرا به او گفت و پاداش چنین کس را خواست او گفت باید چنین کس را لباس شاهی بر تن پوشی وبر اسب شاهی سوار کنی و تاج شاهی بر سر گذاری شاه گفت چنین کار برای مردخا کن پس از آن استر از شاه خواست که حیات ملت او را تأمین کند زیرا آنها دشمنی چون هامان بداشتند شاه غضبناک شد و از اطاق بحالت خشم بیرون رفت و چون بازگشت هامان را دید که بر بستر که استر بر آن بود افتاد شاه گفت: «عجب او در خانه من ودر حضور من به ملکه زور می گوید» چون این گفت روی هامان را با پارچه ای پوشیدند این علامت حکم اعدام بود پس استر بپای شاه افتاد و تقاضای رفع اجرای حکم هامان کرد و شاه دستور داد که حکم آنچه خواهی بنویس و به امضای من رسان استر دستور داد چنین حکم نوشتند و بنزد شاه برد و شاه امضاء کرد و بولایت ها گسیل داشت. خصائل خشایارشا: منابع شرقی چیزی از خصائل او ندارد و فقط مبانی یونانی او را معرفی می کنند هرودوت درباره ٔ او می گوید: خشایارشا شخصی است شکیل، صبیح و خوش محضر، رفتارش نجیبانه و نظرش بلند دست باز دارد و دل جوانمرد و نظرش در انتخاب اشخاص صائب نیست و بخطا می رود رأی صحیح را می پسندد ولی قوت اراده برای اجرای آن ندارد مغلوب زنان است و زمام امور را بدست خواجه سرایان و زنان می سپارد درباره ٔ اشخاص مفرط است. خلاصه آنکه از او دوره انحطاط در خانواده هخامنشی شروع شد و زمام امور بدست زنان و خواجه سرایان افتاد ولی شایان ذکر است که با وجود اینکه یونانی ها او را بدترین دشمن خود می دانستند باز نتوانسته اند بزرگ منشی یا چنانکه نوشته اند بزرگی روح او را اذعان نکنند گذشته از هرودوت و مورخین دیگر یونانی و اسکندر نیز این صفت او را ستوده. توضیح آنکه در موقع حریق قصور تخت جمشید و ازدحام مقدونیها و یونانیها در آن جا اسکندر به مجسمه خشایارشا بر خورد و چون افتاده دید ایستاد و گفت: «آیا باید بگذرم و بگذارم تو بزمین افتاده باشی تا مجازات شوی در ازای اینکه به یونان لشکر کشیدی یا تو را به احترام آن روح بزرگ و صفات خوبی که داشتی بلند کنم » اسکندر این بگفت لختی در اندیشه فرورفت و پس از آن بگذشت.
قتل خشایارشا: خشایارشا از جهت عدم بهره مندیهای متواتر که در اوایل سلطنتش روی داد بکلی فاقد اراده شد و جهانگیری را فراموش کرد در عیش و عشرت فرورفت بزرگان پارس از این جهت که در خط کشورگشایی افتاده و در هر سلطنت ممالکی به ایران ضمیمه کرده بودند از سستی خشایارشا ناراضی گشته با نظر حقارت دراو نگریستند در این احوال اردوان رئیس قراولان مخصوص شاه کنگاش بر ضد او ترتیب داده خواجه ای رامیتری دات (مهرداد) را در آن داخل کرد کتزیاس اسم این خواجه رااسپاتامیترس نوشته است اردوان بدستیاری خواجه مذکور شب وارد خوابگاه خشایارشا شده او را در خواب کشت. پس از این واقعه نزد اردشیر، پسر سوم خشایارشا رفته او را از فوت شاه آگاه کردگفت که قتل شاه کار داریوش پسر بزرگ خشایارشا است او برای رسیدن بتخت اینکار کرده و خود اردشیر هم در خطر است سخنان اردوان چنان در مزاج اردشیر نوجوان اثرکرد که او در حال برای کشیدن انتقام پدر و حفظ جان خود بسرای داریوش رفته و بهمدستی اردوان و چند نفر از قراولان او را بکشت. پس از قتل داریوش، تخت به ویشتاسب پسر دوم خشایارشا می رسید ولی چون او ایالت باخترداشت و غایب بود اردوان اردشیر را بر تخت نشانید بااین مقصود که چندی با او مماشات کند تا موقع قتلش برسد و خودش تخت را صاحب شود جهت امیدواری او را ببهره مندی از اینجا باید دانست که در زمان خشایارشا اعتباری زیاد و اهمیتی یافته بود و هفت پسر او مشاغل مهم در دو اثر دولتی داشتند ولی اردشیر همین که بر کنگاش او آگهی یافت پیش دستی کرده نابودش ساخت سال قتل خشایارشا 466 ق. م. بود. اقتباس از تاریخ ایران باستان ج 1 صص 698- 906.


اردشیر دوم

اردشیر دوم. [اَ دَ / دِ رِ دُوْ وُ] (اِخ) (هخامنشی) اسم این پادشاه را چنین نوشته اند: در کتیبه های هخامنشی به پارسی قدیم اَرْت َ خْشَثْرَ، در توریه (کتاب عزرا و کتاب نحمیا) اَرْت َ خشَثتا، نویسندگان یونانی مانند دیودور، آریان، سترابون و پولی ین آرْتاکسِرک سِس ْ، کتزیاس - آرت کسِرک سِس از نویسندگان قرون اسلامی، ابن الندیم الوراق صاحب کتاب الفهرست - اَرْطَخْشَثْت، ابوریحان بیرونی - اَرطخشثت و اردشیربن داراالثانی، در داستان های ما این اردشیر با اردشیر اوّل و سوّم یک تن شده اند و از سه شاه فقط اسم اردشیر اول (درازدست) باقی مانده. از نویسندگان قرون اسلامی آنهائیکه از مدارک شرقی استفاده کرده اند، یعنی طبری و مسعودی و حمزه ٔاصفهانی و ثعالبی و غیره مانند داستانها فقط اسم اردشیر درازدست را ذکر کرده اند یونانی ها برای امتیاز این اردشیر از اردشیر اول او را من ِمون گفته اند، که به معنی باحافظه است، زیراچنانکه پلوتارک نوشته حافظه ٔ خوبی داشته است. بعضی گمان میکنند که این لقب را بپارسی قدیم اَبی یه تاک َ میگفته اند. ابوالفرج اسم او را اَرَطحشثت الثانی ضبط کرده. پلوتارک گوید (اردشیر، بند1) ( (داریوش از پروشات چهار پسر داشت: اول اردشیر که بزرگتر از همه بود بعد کوروش، استان و اُکزاثر. اردشیر در ابتداء آرزیکاس نام داشت اگر چه دی نن او را اُآرتس مینامد وهر چند کتزیاس تاریخ خود را از افسانه های سخیف و مضحک پر کرده و با وجود این باور کردنی نیست تصور کنیم که کتزیاس حتی اسم شاهی را که در دربارش طبیب خود او، زن، مادر و اولادش بوده، نمیدانسته)). مقصود پلوتارک این است، که دی نُن اشتباه کرده و قول کتزیاس صحیح است، ولی وقتی که بنوشته های کتزیاس رجوع میکنیم می بینیم که او اسم اردشیر را آرزاکس نوشته (پرسی کا کتاب 19) نه آرزیکاس پس بهمان دلیل که پلوتارک ذکر کرده، باید گفت که آرزیکاس پلوتارک مصحف آرزاکِس است، و چون (چنانکه بیاید) یونانیها ارشکهای سلسله ٔ اشکانی را آرزاکِس مینامیدند، پس شکی نیست که اسم این شاه در ابتداء، یعنی قبل از جلوس بتخت، ارشک بوده و آرزاکِس یونانی شده ٔ آن است.
نسب: چنانکه بالاتر گفته شد، پدر او داریوش دوم بود و مادرش پُروشات خواهر همان داریوش (چنانکه گذشت، کتزیاس پُروشات را خاله ٔ داریوش دانسته).
وقایع بدو سلطنت، سوء قصد نسبت به اردشیر: پلوتارک گوید (اردشیر بند 1-2): کوروش از طفولیت تندخو و شدیدالعمل بود، اما اردشیر رفتاری ملایم و حسیاتی معتدل داشت او بحکم شاه و ملکه با زنی خردمند و زیبا ازدواج کرد و بعدها بر خلاف میل آنان این زن را نگاه داشت (مقصود قضیه تری تخم است) پُروشات کوروش را بیش از اردشیر دوست میداشت و میخواست تخت و تاج شاهی پس از فوت داریوش نصیب او گردد بنابراین همین که شاه ناخوش شد ملکه او را از ایالت سواحل دریاها احضار کرد و کوروش، به امید اینکه مادرش او را ولیعهد خواهد کرد، بمقر سلطنت پدر شتافت پُروشات برای اجرای خیال خود بهمان دلیل متشبث شد، که وقتی خشیارشا بتحریک دمارات متمسک شده بود، توضیح آنکه ملکه بشاه گفت: من ارشک را وقتی زائیدم که تو یک شخص عادی بودی ولی کوروش را زمانی، که من ملکه بودم. این دلیل در مزاج شاه اثر نکرد، زیرا اعلام کرد، که ارشک جانشین اوست و موسوم به اردشیر خواهد بود. بعد کوروش را والی لیدیه و صفحات دریائی و سردار کرد (شاید این یگانه دفعه ای بود که داریوش در مقابل نیرنگ ها و اصرار پُروشات مقاومت کرده). بعد از فوت داریوش اردشیر به پاسارگاد رفت، تا در آن جا بوسیله ٔ کاهنان آداب تاجگذاری را بعمل آرد. در این شهر معبدی هست که متعلق به ربهالنوع جنگ است و باید حدس زد که معبد می نرو میباشد (می نرو، درنزد یونانی ها ربهالنوع عقل و جنگ بود. معبد پاسارگاد اناهیتا (ناهید) بوده و یونانیها این یَزت َ را با می نیرو تطبیق میکردند م.) موافق آداب، شاه میبایست داخل معبد شده و لباس خود را کنده لباسی را، که کوروش قدیم (مقصود کوروش بزرگ است) قبل از این که بشاهی رسیده باشد، میپوشید، در برکند، و پس از اینکه قدری انجیر خشک خورد برگ تِربنت را بجود و مشروبی بیاشامد، که از سرکه و شیر ترکیب شده. اگر آداب دیگر بر حسب قانون مقرر است، فقط معلوم کاهنان میباشد. در حینی که اردشیر میخواست آداب مذهبی را بجا آرد، تیسافرن او را آگاه کرد که کوروش سؤقصد نسبت به او دارد و برای تأیید این خبر کاهنی را، که سابقاً مربی کوروش بود و متاسف از اینکه او شاه نشده، نزد اردشیر آورد. او شهادت داد که کوروش قصددارد در حین اجرای آداب مذهبی بشاه حمله کرده او رابکشد. بعضی گویند، که بمجرد این اسناد کوروش توقیف شد. برخی به این عقیده اند که کوروش داخل معبد شده پنهان گردید و کاهن مزبور قصد او را آشکار کرد. بهر حال پس از آن اردشیر حکم اعدام کوروش را داد و همین که این خبر به پُروشات رسید، دوان آمد و پسر خود را درآغوش کشیده بدن او را با گیسوان خود پوشید، گردن خود را بگردن او چسباند و چنان او را در برگرفت که جلاّد نمیتوانست ضربتی به کوروش وارد آورد، بی اینکه آن ضربت به پروشات هم اصابت کند. پس از اینکه ملکه فریادها برآورد و شیون ها کرد و چندان عجز و الحاح نمود و قسم داد و قسم خورد، تا بالاخره شاه از تقصیر کوروش درگذشت و حکم کرد، که فوراً به ایالت خود برگردد. کوروش پس از آن بطرف لیدیه حرکت کرد، و چنانکه بیاید، در آنجا یاغی شد. قبل از اینکه بشرح یاغی گری کوروش بپردازیم لازم است شمه ای از اردشیر و احوال او بگوئیم. پلوتارک گوید (اردشیر، بند 4- 5): در مزاج شاه یک کندی طبیعی بود، که مردم آنرا بملاطفت و ملایمت تعبیر میکردند. اردشیر بنام و رفتار هم اسم خود، اردشیر درازدست، رشک میبرد و میخواست مانند او رفتار کند. همه به او دست رسی داشتند، پاداشهائی که میداد عالی و موافق لیاقت اشخاص بود، در مجازات ها از حد اعتدال تجاوز نمی کرد و آنچه باعث وهن بود از مجازاتها می کاست. هدایائی که به او میدادند، با روی خوش میپذیرفت و بشاشت او در این موقع مقابله میکرد با مسرت اشخاصی که به او هدیه میدادند یا از او هدیه میگرفتند. اطوار خوشی، که در موقع دادن هدیه بکسی، مینمود، بر نیکی فطرت و کردارش گواهی میداد. و کوچک ترین هدیه را با مسرت میپذیرفت، یک روز شخصی اُمیزوس نام انار فوق العاده درشتی به او هدیه کرد و اردشیر گفت ( (قسم به میثر (مهر) که اگر شهر کوچکی را به این شخص بسپارند، او میتواند آنرا بزرگ کند)). در یکی از مسافرتهای او، وقتی که همه به او تقدیمی میدادند، کاسب فقیری چون چیزی نداشت بدهد بطرف رودی دوید و دو دست خود را پر از آب کرده نزد او آورد. اردشیر را این کار او بسیار خوش آمد و جامی برای او فرستاد، که پر از هزار دریک طلا بود. روزی اردشیر شنید، که اوکلیداس نامی از اهل لاسدمون نسبت به او حرفی زده، که جسارت است بر اثر آن یکی از صاحب منصبان را فرمود به او بگوید: ( (تو مختاری بر علیه شاه آنچه خواهی بگوئی و شاه هم میتواند آنچه خواهد بگوید و بکند)). تیری باذ روزی در شکارگاه بشاه نشان داد، که لباسش پاره شده. او در جواب گفت: چه کنم ؟ تیری باذ گفت لباسی دیگر بپوش و این لباس را، که در تن داری بمن ده. اردشیر جواب داد، این لباس را بتو میدهم، ولی اجازه نمیدهم که آنرا در برکنی. تیری باذ که شخصی سبک مغز بود، فوراً لباس را پوشید و خود را با زینت هائی از زر، که فقط ملکه حق استعمال آن را داشت، آراست همه از رفتار تیری باذ، که بر خلاف قانون بود، خشمناک شدند، ولی اردشیر خندیده گفت: تیری باذ این تزیینات را بتو دادم، تا آن را مانند زنی استعمال کنی و این لباس را هم مانند دیوانه ای بپوشی)). رسم دربار پارسی چنین بود که کسی در سر میز شاه، بجز مادر و زنش، غذا نمیخورد و زن شاه پائین تر از او و مادرش بالاتر مینشست. اردشیر، اُستان واُگزاثر، دو برادر جوان خود را نیز بر سر میزش نشاند. از همه بیشتر این حرکت استاتیرا پارسی ها را خوش آمد، این ملکه در تخت روان باز و بی پرده حرکت میکرد و به اشخاصی از زنان اتباع خود اجازه میداد، که به او نزدیک شده درودش گویند.
یاغیگری کوروش، جنگ او بااردشیر: کوروش پس از ورود به آسیای صغیر تصمیم کرد که با اردشیر بجنگد و نظر به این مقصود با لاسدمونی هامربوط شد از آن ها سپاهیان اجیر خواست و وعده کرد به اشخاصی که پیاده هستند اسب بدهد برای سواران ارابه هائی تهیه کند بکسانی که زمین دارند دهاتی و به آنهائی که ده دارند شهرهائی ببخشد و جیره ٔ افراد را بقدر کفایت بپردازد. چنانکه پلوتارک گوید (اردشیر، بند6):در مکاتباتش خودستائی کرده میگفت دل او از دل برادرش بزرگتر است و خود او در فلسفه و در سحر از برادر داناتر شراب بیش از برادر خود مینوشد و بهتر تحمل اثرات آن را میکند. اردشیر بعکس بقدری لطیف و نرم است که نه میتواند در موقع شکار کردن بر اسب نشیند و نه در جنگ بر گردونه ای قرار گیرد. علاوه بر سپاه لاسدمونی کوروش بتوسط طرفداران خود که بسیار بودند، در نهان سپاهی بزرگ از ممالک ایران تهیه میکرد، با پروشات سراً در مکاتبه بود و طرفداران شاه را میترسانید، که خبری به او ندهند. اگر سئوالی از او میشد جواب میداد ومینمود که این تجهیزات را بواسطه ٔ ضدیت تیسافرن میکند چه از نیرنگ های این والی اندیشناک است. اردشیر راحت طلب هم با نظر اغماض و بی قیدی بکارهای او مینگریست و نیز باید در نظر داشت که اوضاع دربار هخامنشی ازجهه کارهای بی رویه ٔ داریوش دوم و سستی و ضعف چند شاه اخیر نجباء و مردم را ناراضی کرده بود و اکثر درباریان و مردم میخواستند، شخصی پیدا شود که دارای اراده ٔ قوی و فکر باز بوده اوضاع را اصلاح و خرابی ها را مرمت کند. مثلاً پلوتارک گوید (اردشیر، بندششم): اشخاصی که عاشق تجدد بودند و نیز کسانی که نمی توانند راحت بنشینند میگفتند: اوضاع مملکت پادشاهی را اقتضاء میکند، که مانند کوروش ممتاز آزادی طلب رزمی و سخی باشدو چنین دولت بزرگ را باید شاهی پر جرأت و جاه طلب اداره کند. پروشات از این افکار استفاده کرده توسط طرفداران و همدستان خود در میان مردم انتشار میداد که چنین شخصی کوروش است وحرفهای او مؤثر میافتاد چه تصور میکردند که کوروش دردها را آشکار کرده در پی یافتن درمان خواهد بود. از طرف دیگر استاتیرا زن اردشیر چون میدید مردم از اوضاع ناراضی اند برای جذب قلوب درکوچه ها حرکت کرده زنهای رهگذر را میطلبید و در باره ٔ آنها ملاطفت میداشت. کوروش هم هر کسی را که اردشیر نزد او میفرستاد رو بخود میکرد و قبل از اینکه بدربار برگردند طرفدار خود می ساخت و نیز میکوشید که اهالی ایالت او از حسن اداره اش راضی باشند جدّ او مخصوصاًمعطوف بجمع کردن سپاه بود و بهمه توصیه میکرد که ازسپاهیان پلوپونس تا بتوانند بیشتر اجیر کنند و در همه جا انتشار میداد که چون از طرف تیسافرن نگران است، این قشون را تهیه میکند. شهرهای ینیانی که بحکم شاه جزو ایالت تیسافرن بودند، در این موقع شوریده به استثنای شهر می لت بطرف کوروش رفتند (از اینجا روشن است که مستعمرات ینیانی در آسیای صغیر در این زمان تابع ایران بودند. م). شهر می لت هم میخواست همان کار کند ولی تیسافرن بموقع آگاه شد و چند نفر سردسته ٔ شورش طلبان را معدوم و باقی را تبعید کرد. اینها را کورورش بطرف خود طلبید و پس از اینکه قشونی تهیه شد این شهر را از خشگی و دریا در محاصره گذاشته خواست تبعیدشدگان را بشهر وارد کند و این پیش آمد را باز بهانه قرار داد تا باز سپاهیانی بگیرد. زمانی که کوروش هنوز در سارد بود قشون یونانی او در رسید کسنیاس آرکادی با چهار هزار نفر سپاهی سنگین اسلحه وارد شد، پروکسِن با هزار و پانصد نفر سنگین اسلحه و پانصد نفر سبک اسلحه، سوف نت با هزارنفر سنگین اسلحه، سقراط آخائی و پاسیون مگاری هر یک با پانصد نفر. (گزنفون. سفر جنگی کوروش کتاب 1، فصل 1) وقتی که تیسافرن دانست که اینقدر صاحب منصب یونانی وارد سارد شده برای او تردیدی باقی نماند که این تهیه برای جنگ با قوم پی سی دیان خیلی زیاد است (کوروش جنگ را با این قوم بهانه قرار داده بود و میگفت که می خواهد آنها را از مساکنشان خارج کند. م.) و درحال بطرف پایتخت حرکت کرد تااردشیر را از وقایع آگاه گرداند. پروشات همواره بشاه میگفت اخباری که تیسافرن میدهد مبنی بر غرض است و این والی دشمن کوروش میباشد پس از ورود تیسافرن اطلاعات او باعث تشویش و اضطراب دربار گردید و همه تقصیر عمده را به پروشات و طرفداران او متوجه کردند ولی حرف کسی به پروشات بقدر توبیخ و ملامت استاتیرا که فوق العاده از یاغیگری کوروش اندوهناک بود اثر نکرد زیرا این ملکه بالاخره ملاحظه را بیک سو نهاده بی پروا به پروشات گفت کجا است قولهائی که شما به پسرتان میدادید، عجز و الحاح شما برای خلاصی کوروش در موقعی، که او سؤقصد بحیات برادر خود کرد، چه نتیجه داد؟ آتش جنگ را شما افروخته اید و شما ما را دچار این سختی کرده اید، (پلوتارک، کتاب اردشیر، بند7). این سخنان آتش کینه را در دل پروشات برافروخت و او تصمیم بر هلاک استاتیرا کرده منتظر فرصت شد، تا نقشه ٔ شوم خود را اجرا کند. کتزیاس گوید، که این زن نقشه ٔ خود را راجع بکشتن ملکه در موقع جنگ اجراء کرد. پلوتارک در این باب چنین قضاوت میکند: ( (با وجود اینکه کتزیاس از حقایق دورمیشود، تا افسانه ها یا حکایات حزن انگیز در تاریخ خود داخل کند، باز نمی توان تصور کرد، که او تاریخ واقعه را نمیدانسته، زیرا او خود شاهد قضایا بوده و موجبی هم نداشته، که تاریخ را پس و پیش کند)). (اردشیر، بند7).
عزیمت کوروش بجنگ اردشیر (401 ق.م.): وقایع این جنگ را گزنفون آتنی، که در قشون کوروش بود، نوشته و پلوتارک از این جهت که نوشته های او را صحیح میدانسته، بشرح کیفیات این جنگ نپرداخته و فقط نظریاتی اظهار کرده علاوه بر این دو مّورخ، دو نفر دیگر هم وقایع این جنگ را نوشته بودند: یکی کتزیاس و دی نن. از چهار نفر مذکور سه نفرشان، یعنی گزنفون، کتزیاس و دی نُن از نویسندگان معاصرند و حتی دو نفر اولی در جنگ شرکت داشته اند، ولی گرنفون وقایع را مشروح تر نوشته و کیفیات جنگ را از ابتدای قشون کشی کوروش به قصد اردشیر تا برگشتن یونانیهای سپاه او بیونان ذکر کرده. اما پلوتارک کتاب خود را راجع به اردشیر تقریباً چهارصد و هشتاد سال پس از این واقعه نوشته، بهر حال سعی خواهیم کرد، که مضامین نوشته های مورخین و نویسندگان عهد قدیم را در این مبحث ذکر کنیم.
مضامین نوشته های گزنفون، از ساردتا کیلیکیه: چنانکه کزنفون گوید (سفر جنگی کوروش کتاب 1، فصل 2): قشون کوروش، که ترکیب آن بالاتر ذکر شد، حرکت کرد، از لیدیه بیرون آمد. سپس در سه روز بیست فرسنگ راه پیموده به رود م ِ آندر رسید. عرض این روددو پلطر بود و بر آن پلی از هفت قایق ساخته بودند. پس از عبور از رود مزبور کوروش در یک روز هشت فرسنگ راه رفته بمحلی موسوم به کلس درآمد و در این منزل هفت روز اقامت کرد. در اینجا منون تسالیانی با هزار نفر یونانی سنگین اسلحه وپانصد نفر یونانی، که سپرهاشان از ترکه ٔ بید بافته بود، به کوروش ملحق شد. بعد کوروش در سه روز بیست فرسنگ دیگر پیموده به سِلن رسید. کِل آرخ که از اسپارت رانده شده بود، با هزار نفر یونانی سنگین اسلحه وهشتصد نفر سبک اسلحه و دویست تیرانداز کرتی در این جا به کوروش رسید، سوسیاس سیراکوزی و سوف نت آرکادی، هر کدام هزار نفر سنگین اسلحه با خود آورده بودند. در اینجا کوروش در پارکی سان قشون یونانی و قسمت های آن را دید. عده ٔ نفرات یونانی بالغ بر یازده هزار نفر سنگین اسلحه و دو هزار نفر سبک اسلحه بود و عده ٔ سپاه غیر یونانی او، که از مردمان تابع ایران ترکیب شده بود، بصدهزار نفر میرسید. از این محل کوروش ده فرسنگ راه رفته به پلت درآمد و سه روز در آنجا توقف کرد. بعد دوازده فرسنگ راه در دو روز پیموده بشهری رسید، که بازار سرامیان نام داشت و آخرین شهر میسیه بود. پس از آن او سی فرسنگ راه رفته به کایستروپدیوم رسید و 5 روز در آنجا توقف کرد. در این وقت سه ماه بود که جیره ٔ قشون پرداخته نشده و کوروش تا این زمان تأدیه آنرا بتعلل گذرانده بود. در اینجا یونانیها سخت مطالبه ٔ جیره کردند و در این حال زن سی ینه زیس پادشاه کیلیکیه بملاقات کوروش رفته وجه معتنابهی به او داد (پادشاه کیلیکیه دست نشانده ٔ ایران بود) پس از آن کوروش جیره ٔ چهار ماهه ٔقشون را پرداخت. (باید در نظر داشت که قشون او نمیدانستند، که کوروش بجنگ اردشیر میرود، زیرا او چنین وانموده بود، که مقصودش جنگ با پی سیدیانهاست.م). پس از آن کوروش ده فرسنگ راه رفته به تمبریوم رسید. در اینجا چشمه ای بود معروف بچشمه ٔ فریگیه از این جا او ده فرسنگ راه رفته به تی ریه اوم درآمد و سه روز در این محل بماند. ملکه ٔ کیلیکیه از کوروش خواهش کرد، که قشون خود را در حال جنگ به او نشان دهد و او برای خاطر ملکه در دشتی سان قشون ایرانی و یونانی خود را دید و بگردونه نشسته از پیش گروهانهای یونانی گذشت. ملکه ٔ کیلیکیه در کالسکه ای از دنبال او حرکت میکرد، وقتی که گردونه ٔ کوروش بوسط صف رسید، او بسرداران یونانی گفت، که نفرات قشون را بحال حمله درآورند و همین که صدای شیپور برآمد، یونانیها نیزه ها را پیش برده پیش رفتند و بعد تندتر حرکت کرده فریادزنان مستقیماً بطرف چادرهای پارسی دویدند. عده ٔ زیاد از پارسیها ترسیدند، ملکه ٔ کیلیکیه از گردونه ٔ خود پائین آمده فرار کرد و اردو بازاری ها امتعه ٔ خود را گذاشته گریختند. پس از آن یونانیها خنده کنان بچادر خود برگشتند وکوروش از اینجا بیست فرسنگ در سه روز پیموده به ای کونیوم آخرین شهر فریگیه رسید و پس از سه روز توقف سی فرسنگ طی کرده از ولایت لی کااُنی گذشت و چون این ولایت جزو ایالت او نبود، بیونانی ها اجازه داد، که آن را غارت کنند. از این جا کوروش اپیاکسا ملکه کیلیکیه را با منُن یونانی و سپاهی که در تحت فرماندهی او بود، بمملکتش روانه کرد. بعد قشون از کاپادوکیه گذشته و 25 فرسنگ پیموده بشهر دانا، که شهری بزرگ و پرجمعیت بود، درآمد و سه روز در آنجا بماند. در اینجا کوروش امر کرد بیرق دار او را، که مگافرن نام داشت بایک صاحبمنصب جزو از جهت خیانت بزرگی که کرده بودند اعدام کنند. پس از حرکت از این جا، کوروش سعی کرد، که داخل کیلکیه گردد، این راه بقدری تنگ است، که فقط یک ارابه از آن میگذرد و برای قشونی، که در مقابل خود اندک مقاومتی بیند، بسیار سخت و غیر قابل عبور است میگفتند که سی ین نه زیس پادشاه کیلیکیه در این معبر برای دفاع کیلیکیه حاضر شده و کوروش بر اثر این خبر یک روز در جلگه بماند، ولی روز بعد خبر رسید که چون پادشاه شنیده منوُن از راه دیگر وارد کیلیکیه گردیده و سفاین کوروش و لاسدمونی، که بفرماندهی تاموس است، از سواحل یونیه بطرف کیلیکیه می آید، عقب نشسته. توضیح آنکه کوروش ببهانه ٔ اینکه میخواهد ملکه را با مستحفظین بکرسی کیلیکیه برساند، مِنُون را مأمور کرد، که از بیراهه به کیلیکیه برود و سردار یونانی بی مانع به تارس رسیده راه کوروش را به این مملکت گشود. بر اثر این کار، کوروش از کوهستان سرازیر شده پس از طی 25 فرسخ به فارس رسید.
از کیلیکیه تا ایسوس: پادشاه کیلیکیه در این شهر که رودی از میان آن میگذرد قصری داشت ولی او و مردم تارس به استثنای آنهائی که میهمان خانه دار بودند، فرار کرده بجاهای محکم کوهستانی رفته بودند. چون یکصد نفر از قشون منون در موقع عبور از کوهها بدست اهالی کیلیکیه کشته شده بودند، سپاهیان این سردار برای کشیدن انتقام شهر تارس و قصر پادشاه را غارت کردند. همین که کوروش وارد شهر شد، سی ین نه زیس را نزد خود طلبید و او جواب داد، که هیچ گاه بکسی، که از کوروش هم مقتدرتر بوده تسلیم نشده است و نزد او نخواهد آمد، مگر آنکه کوروش قبلاً بزن او اپیاکسا که پنج روز قبل از کوروش به تارس وارد شده بود قول امنیت بدهد و ملکه او را دعوت کند. بعد کوروش داخل مذاکره ٔ دوستانه با پادشاه کیلیکیه شد و در ملاقاتی که با هم کردند، سی ین نه زیس مبلغ زیادی به کوروش تقدیم کرد و او هم هدایائی که مرسوم است شاهان ایران در مقام مرحمت به اشخاص بدهند به پادشاه کیلیکیه داد. هدایای مزبور عبارت بود از اسبی، که دهنه ٔ زرین داشت، یک طوق، دو یاره، یک قمه ٔ طلا و یک دست لباس پارسی. بعد کوروش به او قول داد، که مملکت او دیگر دستخوش چپاول نخواهد شد و امرکرد، غلامان او را پس دهند و سی ین نه زیس هر جا که غلامان خود را بیابد، آنها را تصاحب کند. (همانجا، کتاب 1، فصل 3). کوروش در تارس بیست روز ماند، زیرا سربازان او در اینجا استنباط کردند، می خواهند آنها را بجنگ شاه برند و می گفتند، که برای این کار استخدام نشده اند. کل آرخ که رئیس قشون یونانی بود خواست آنها را به حرکت مجبور کند ولی نتیجه نگرفت و در حینی که میخواست خودش حرکت کند، به او سنگ پراندند و نزدیک بود سنگسار گردد. بعد چون او دید با زور نمی تواند کاری کند، قشون را جمع کرده، در ابتداء اشک ریخت و مدتی در حال سکوت بماند. سرداران با حیرت در او نگریسته نیز ساکت ماندند. پس از آن کل آرخ بسربازان چنین گفت: ( (از حال من حیرت نکنید، کوروش میزبان من است، او مرا با احترام پذیرفت بمن ده هزار دریک داد و من این پول را به مصارف شخصی نرسانیدم بل خرج شما کردم و تراکی ها را از خرسونس راندم بعد وقتی که کوروش مرا طلبید از جهت حق شناسی حرکت کردم و شما را هم همراه خود آوردم. اکنون که نمی خواهید مرا پیروی کنید، پس باید یکی از دو کار را بکنم: به شما خیانت کرده به طرف کوروش بروم یا با شما مانده به کوروش دروغ بگویم. کدام تصمیم عادلانه تر است ؟ نمی دانم، ولی ماندن را اختیار می کنم و حاضرم از دنبال شما بیایم کسی نخواهد توانست بگوید، که من یونانیها را نزد خارجی ها برده به آنها خیانت کردم و دوستی خارجی را بر آنها ترجیح دادم. چون نمی خواهید مرا پیروی کنید من از دنبال شما خواهم آمد و هر چه پیش آمد تحمل خواهم کرد، زیرا من شما را وطن دوستان و رفقای جنگی خود می دانم. بی شما من نخواهم توانست نه دوستی را یاری و نه دشمنی رادفع کنم. پس یقین بدارید که بهر جا روید، من هم خواهم آمد)). سربازان او و دیگران، چون این نطق بشنیدندتصور کردند، که او قصد ندارد با شاه بجنگد و مشعوف گشتند. بعد کوروش که از این قضیه نگران بود کس فرستاده کل آرخ را طلبید. او ظاهراً عذر خواست و نزد کوروش نرفت، ولی در نهان پیغام داد، که کارها روش خوبی خواهد داشت و لازم است که او دوباره کسی را فرستاده او را بطلبد. بعد کل آرخ سربازان را جمع کرده گفت: ( (کوروش با ما چنان رفتار می کند، که ما با او رفتار کردیم، او جیره ٔ قشون را نمی دهد زیرا ما نمی خواهیم با او حرکت کنیم. او مرا طلبید و من از رفتن نزد او ابا کردم، زیرا اولاً خجالت می کشم از اینکه او را کاملاً فریب داده ام و دیگر اینکه می ترسم، که او در ازای تقصیری که دارم، حکم توقیف مرا بدهد پس در این حال لازم است در فکر خودمان باشیم، اگر می خواهیم از اینجا برگردیم، امنیت لازم است و هر گاه می خواهیم بمانیم باز امنیت لازم است. کوروش شخص نازنینی است وقتی که کسی دوست او باشد، و دشمنی است مهیب، اگر بخواهد با کسی خصومت ورزد. بی آذوقه سردار و سرباز در حکم واحدند و نمی توانند کاری بکنند، قوای او را هم از سواره نظام و پیاده و کشتی ها می بینید. با این حال بگوئید، که چه بایدکرد؟)). یونانیها در جواب سردارشان نطق های گوناگون کردند: بعضی که از کل آرخ درس گرفته بودند اظهار داشتند که ماندن یا رفتن بی رضایت کوروش اشکالات زیاد دارد. شخصی که در باطن طرفدار نظر کل آرخ بود، چنین وانمود، که میخواهد زودتر به یونان برگردد و گفت: اگر کل آرخ نمیخواهد ما را برگرداند، پس سردار دیگری انتخاب کنیم. آذوقه را از اردوی خارجی ها می خریم و نزد کوروش رفته کشتی یا راهنمائی میگیریم. هرگاه نخواهد راهنمائی هم بدهد، یک بلندی را اشغال کرده می جنگیم و از عهده ٔ کوروش و کیلیکی ها برمی آئیم. دیگری جواب داد، که این پیشنهاد عملی نیست. باید ساده لوح بود، که چنین پیشنهادی را به موقع عمل گذارد. بر فرض اینکه کوروش کشتی بما داد، آیا اطمینان خواهیم داشت، که ما را غرق نکند. راهنما چه ثمری دارد، اگر آذوقه نداشته باشیم. هر گاه از او آذوقه خواهیم خواست، پس خوب است ازاو نیز بخواهیم که یک بلندی را هم خودش برای ما اشغال کند. بعقیده ٔ من بهتر است با او داخل مذاکره شده بدانیم، که می خواهد ما را چه کند اگر برای جنگی می خواهد که مخاطرات و مشقات زیاد دارد، باید ما را راضی بدارد و اگر پیشنهاد ما را نپذیرفت راه بازگشت ما راتأمین کند. همه این رأی را پسندیدند بخصوص که کل آرخ در جواب شخص اولی گفته بود، او حاضر نیست بدین ترتیب یونانیها را برگرداند، ولی هر کس را انتخاب کننداو تابع خواهد بود. بعد چند نفر انتخاب کرده با کل آرخ نزد کوروش فرستادند و او گفت، چون آبروکوماس دشمن من چنانکه شنیده ام در دوازده منزلی فرات است می خواهم او را تعقیب و مجازات کنم و اگر فرار کرد در آنوقت می بینم که چه باید کرد. یونانیها پس از شنیدن این جواب استنباط کردند که کوروش می خواهد با شاه بجنگد و خواستند که جیره ٔ سربازان را زیاد کند. کوروش قبول کرد، که همه ماهه به جای دو نیم دریک سه نیم دریک به آنها بدهد. (معادل 27 فرانک طلا یا 135 ریال.م.) پس از آن قشون حرکت کرد، ولی محققاً کسی نیت واقعی کوروش را نمیدانست (همانجا، کتاب 1، فصل 3). آبروکوماس والی سوریه و سردار بود و از طرف اردشیر مأموریت داشت بمصر حمله کند. راجع به کل آرخ اسپارتی رئیس قشون یونانی کوروش، باید گفت که اوسابقاً حاکم شهر بیزانس، یکی از مستعمرات یونانی، در تراکیه بود. بعدها از جهت خشونتی که داشت و نیز بواسطه ٔ نافرمانی، از کار خارجش کردند و او به سارد آمده از کوروش تمنی کرد، خدمتی به او رجوع کند. شاهزاده ده هزار دریک به او داد و کل آرخ عده ای از سپاهیان اجیر دور خود جمع و شهر خرسونس را از اهالی تراکیه انتزاع کرد. غیر از کل آرخ اشخاصی دیگر نیز در خدمت کوروش بودند، که اسامیشان ذکر شد. پس از رئیس قشون اشخاص معروف قشون یونانی یکی موسوم به آریس تیپ بود و دیگری به مِنون و هر دو از خانواده ٔ آله آد بودند و این خانواده را در یونان از هواخواهان ایران می دانستند. پس از اینها اشخاص دیگری نیز بودند، کوروش از تارس ده فرسنگ در دو روز پیموده برود پساروس رسید وبعد پنج فرسنگ دیگر راه رفته از رود پیراموس گذشت عرض این رود یک استاد (185گز) بود از این رود پانزده فرسنگ راه را در دو روز پیموده به ایسوس آخرین شهر کیلیکیه درآمد (ایسوس در کنار خلیج اسکندرون که به دریای مغرب اتصال دارد واقع بود) اینجا کوروش سه روز ماند و سی و پنج کشتی به فرماندهی پی تاگراس لاسدمونی و بیست و پنج کشتی خود کوروش بفرماندهی تامس به او ملحق شدند در این کشتی ها هفتصد نفر لاسدمونی سنگین اسلحه به سرکردگی کری سوف لاسدمونی بودند کشتی ها در ساحل و در نزدیکی خیمه ٔ کوروش لنگر انداختند و چهارصد نفر یونانی سنگین اسلحه که خدمت آبروکوماس را ترک کرده بودند در اینجا به سپاه کوروش پیوستند.
از ایسوس تا فرات: کزنفون گوید (سفر جنگی کوروش کتاب 1، فصل 4): از ایسوس کوروش یک منزل طی کرده به دربندهای کیلیکیه و سوریه رسید. اینجا دو دیوار است: آنکه در اینطرف، یعنی در جلو کیلیکیه، است بواسطه ٔ سی ین نه زیس و کیلیکی ها حفظ میشد و مدافع دیگری، که در آنطرف یعنی بطرف سوریه است، چنانکه میگفتند، شخص شاه بود. در وسط این دو تنگ رودی کارسوس نام جاری است و مسافت بین این دو دیوار سه استاد است (تقریباً پانصد و پنجاه ذرع) عبور از اینجاها مشکل است زیرا دیوارها تا دریا فرود می آید و در هر کدام از دو دیوار مزبور در بندی باز میشود. (مقصود گزنفون از دیوارها کوههای بلند است و برای فهم مطلب باید گفت، که دو تنگ سوریه را از کیلیکیه جدا میکند، یکی را که از دریای مغرب دورتر است، دربند آمان مینامیدند و دیگری را دربند سوریه. تنگ های مذکور معبرهای بسیار باریکی است، که چهار نفر پهلوی هم بصعوبت میتوانند از آن عبور کنند. چنانکه بیاید اسکندر نیز از این تنگ ها عبور کرد کلیهً باید در نظر داشت، که اسکندر راه کوروش را پیموده و از تجربیات یونانی ها استفاده کرد. م).
چون نمیشد دربندها را گرفت، کوروش بحریه را احضار کرد تا سپاهیان سنگین اسحله این طرف و آن طرف دربند سوریه را گرفته عبور کنند. کوروش تصور میکرد که آبروکوماس چون قوه ٔ بسیار دارد سخت ممانعت خواهد کرد، ولی او همین که خبر ورود کوروش را به کیلیکیه شنید از فینیقیه حرکت کرده نزد شاه رفت. قوه ٔ او را سیصد هزار نفر تخمین کردند. بعد کوروش از دربند سوریه گذشته بشهر می ریاندر نام فینیقی رسید و در اینجا هفت روز بماند. در این محل کس نیاس آرکادی و پاسیون مگاری اشیاء و اسباب قیمتی خود را برداشته و بکشتی نشسته فرار کردند. کوروش نخواست آنها را تعقیب کند لیکن سرداران یونانی را خواسته چنین گفت: کس نیاس و پاسیون ما را رها کرده رفتند ولی باید بدانند که بی اطلاع من فرار نکرده اند زیرا من میدانم کجا میروند و برای من سهل است که با تری رم ها (کشتی های جنگی) کشتی های آنها را تعقیب کنم اما خدا میداند که من چنین نیتی ندارم و کسی نمیتواند بگوید من از شخصی که با من است استفاده می کنم یا اگر بخواهد خدمت مرا ترک کند او را آزار و اذیت کرده دارائی اش را از دستش میگیرم.بروند هر کجا که میخواهند ولی بدانند که با من بدتراز آن کردند که من با آنها کردم زنان و کودکان آنهادر ترال و در تحت تسلط من اند من آنها را نزد ایشان روانه خواهم کرد تا جائزه شان باشد از رشادتی که قبل از این در خدمت من نمودند. پس از این نطق یونانی هائی که رغبت نداشتند در قشون کوروش بمانند با مسرت حاضر شدند از او پیروی کنند بعد کوروش بیست فرسنگ راه پیموده به خالوس رسید دهاتی که قشون او در آن اردو زد به پروشات تعلق داشت و ملکه این دهات را برای استفاده به کوروش واگذارده بود پس از آن کوروش در پنج روز سی فرسنگ راه پیموده بسرچشمه رود داردس رسید بلزیس والی سوریه در اینجا قصری با پارک عالی داشت درختان پارک را به امر کوروش انداختند و قصر را آتش زدنداز اینجا قشون براه افتاد و در سه روز پانزده فرسنگ راه پیموده بشهر بزرگ و غنی تاپ ساک که در کنار فرات واقع بود رسید عرض فرات در اینجا چهار استاد (740 مطر) است قشون در اینجا پنج روز اطراق کرد و کوروش سرداران یونانی را طلبیده گفت: من میخواهم با شاه جنگ کنم و باید این خبر را بسپاهیان داده آنها را برای این کار حاضر کنند سرداران چنین کردند و سپاهیان یونانی به آنها با خشونت گفتند شما قصد کوروش را میدانستید و از ما پنهان میکردیدما با کوروش نخواهیم آمد مگر اینکه جیره ٔ ما را بهمان مقدار که در موقع مسافرت بدربار داریوش میداد بدهد و حال آنکه آن زمان او ما را برای قراولی با خود می برد نه برای جنگ با شاه. (برای فهم مطلب باید در نظر داشت که زمانی که کوروش ببالین پدرش داریوش دوم احضار شد عده ای مستحفظ یونانی با خود داشت. م.) کوروش با وعده های زیاد تقریباً تمام یونانی ها را راضی کرد.
از فرات تا کارماند: بعد قشون کوروش از فرات گذشت و آب تا سینه ٔ آنها می آمد. آبروکوماس درموقع عقب نشینی تمام کشتی ها را سوزانیده بود تا کوروش معطل شود اهالی تاپ ساک نقل میکردند، که از فرات هیچگاه بدون کشتی نمیشد گذشت و این پیش آمد را یک تفضل آسمانی دانسته می گفتند که فرات بشاه آتیه ٔ خود مطیع گشت. بعد کوروش در سوریه حرکت کرده و پنجاه فرسنگ در نه روز طی کرده به آراکس رسید. در اینجا دهات متعددی بود قشون غله و شراب زیاد از این دهات تحصیل کرد و سه روز مانده آذوقه بر گرفت. (توصیف کزنفون از راه در اینجا گنگ است، اگر قشون کوروش از فرات گذشت چگونه پنجاه فرسنگ در سوریه راه پیموده و دیگر لفظ آراکس چه معنی دارد، باید استنباط کرد، که مقصود کزنفون از سوریه قسمت غربی بین النهرین بوده و از آراکس رودی مانند خابور که بفرات میریزد.م.). بعد کزنفون گوید (سفر جنگی کوروش، کتاب 1، فصل 5): کوروش داخل عربستان شد و در حالی که فرات را از طرف دست راست داشت، درمدت 5 روز سی و پنج فرسنگ را در بیابان های لم یزرع پیمود. این صفحه جلگه ایست صاف مانند دریا و درختی در اینجا دیده نمی شود، زیرا تمام صحرا پر است از افسنتین و هر چه در اینجا میروید، معطر است ولی سایه ندارد. از حیوانات در این صفحه گورخر، غزال و شترمرغ بسیار است. کزنفون توصیف میکند که سوارهای یونانی چگونه شکار گورخر می کردند و این حیوان بچه سرعت میدوید. گوشت گورخر طعم گوشت گوزن را دارد ولی از آن لطیف تر است شترمرغ با پا چنان میدود، که سوار به آن نمیرسد واز این جهت سپاهیان یونانی بزودی از تعقیب شترمرغ هاصرف نظر کردند. پس از عبور از این جلگه قشون به کرُست رسید و این شهر بزرگ در کنار رود ماس کاس واقع است و رود شهر را از هر طرف احاطه دارد، سپاه در اینجا سه روز اقامت کرد، بعد در مدت سیزده روز نود فرسنگ راه پیموده بشهر پیل درآمد و در تمام این راه سپاه کوروش فرات را از طرف دست راست داشت. در موقع عبور از این صفحه عده ٔ بسیار از مال بنه بواسطه ٔ نبودن علیق تلف شد، زیرا این صحرابکلی عاری از علف و درخت است. سکنه ٔ این صحراها از معادن سنگ سنگهای بزرگ استخراج کرده به بابل می برند و از فروش آن معاش خود را تهیه میکنند. در اینجا گندم و جو بدست نیامد و سپاهیان مجبور شدند فقط گوشت بخورند. گاهی سپاهیان مجبور بودند خیلی راه برند، تا به آب و علیق برسند. در این جا کزنفون حکایتی ذکر میکند، تا نشان دهد، که اطرافیان کوروش بچه اندازه او را محترم شمرده اوامرش را اطاعت میکردند: قشون بمعبری رسید، که پر از گل بود و ارابه ّها در گل فرو رفت. کوروش بسپاهیان ایرانی امر کرد ارابه ها را از گل بیرون آرند و چون آنها بتأنی کار میکردند، کوروش به بزرگانی که با او بودند، امر کرد خودشان این کار را کنند و آنها لباس ارغوانی را کنده با قباهای عالی و شلوارهای زردوز و بعضی با طوق ها و یاره ها در گل جستند وچنان با تندی و چابکی این کار را انجام دادند، که هیچ انتظار نمیرفت، زیرا اینها از بزرگان بودند و عادت باینگونه کارها نداشتند. کلیه کوروش عجله در حرکت داشت و اگر توقف میکرد، فقط برای صرف غذا و تحصیل آذوقه یا کار لازم دیگر بود. او می شتافت تا به اردشیر مهلت برای جمع آوری قشون ندهد. بعد کزنفون گوید، حق با کوروش بود، زیرا وسعت و نیز زیادی نفوس، که باعث قدرت و زورمندی پارسی بود، در مقابل یک حمله ٔ ناگهانی کوچکترین نتیجه ای نداشت. در آن طرف فرات در مقابل اردوگاه شهر بزرگی بود، که کارماند نام داشت. سپاهیان بدان جا برای خرید آذوقه میرفتند و برای گذشتن از فرات پوستهای چادرهای خود را بکار میبردند. توضیح آنکه درون پوستها را پر از ینجه کرده درزهای آن را چنان محکم میدوختند، که آب به ینجه سرایت نمیکرد. بدین نحو از رود میگذشتند و بعد با خرما، شراب و ارزن، که در این صفحه زیاد بود، برمیگشتند. پس از آن که قشون کوروش از این جا حرکت کرد در راه جای پای اسب و پهن آن مشاهده شد. این آثار یک دسته از سواره نظام اردشیر بود، که بعده ٔ دو هزار نفر پیشاپیش قشون او حرکت میکرد و علیق و علوفه و آنچه را، که برای قشون کوروش مفید بود آتش می زد. در این جا کزنفون شرح حرکت کوروش را قطع کرده قضیه ٔ اُرُن تاس را بیان میکند. (کتاب اول، فصل 6).
قضیه ٔ اُرُن تاس: اُرُن تاس شخصی بود از خانواده هخامنشی و یکی از بهترین سرداران ایران، او خواست به کوروش خیانت کند و با این مقصود به او پیشنهاد کرد هزار نفر سوار به او بدهد، تا او بدسته ٔ سواره نظام اردشیر، که آذوقه و علیق را معدوم میکرد، ناگهان بتازد. کوروش پذیرفت و او پس از آن نامه ای بشاه نوشته خدمات سابق خود را یادآور شد و خواهش کرد، که شاه بسوار نظام خود امرکند، او را مانند دوست بپذیرند. شخصی که مامور رسانیدن نامه بود، آن را نزد کوروش برد. او اُرُن تاس را احضار و توقیف کرد. بعد مجلس مشورتی از هفت نفر رجال درجه ٔ اول خود تشکیل داده فرمود او را محاکمه کنند و در همان وقت بسرداران یونانی گفت سپاهیان یونانی را تحت اسلحه درآرند. اُرُن تاس محکوم به اعدام گردید و تمام حضار و حتی اقربای او برخاسته کمربند او را گرفتند. کزنفون گوید، که موافق عادات پارسی این اقدام دلالت میکرد، بر اینکه متهم محکوم به اعدام شده و حکم او را اجرا خواهند کرد. اشخاصی که می بایست در پیش او بخاک افتند (یعنی پای او را ببوسند) دراین موقع نیز بخاک افتادند، اگر چه اُرُن تاس نمیدانست که میخواهند او را بکشند (در اینجا سخنان کزنفون متناقض است. اگر گرفتن کمربند علامت اعدام بود، چگونه نمیدانست ؟). بعد اُرُن تاس را بچادر آرتاپارت، که باوفاترین مستحفظ کوروش بود، بردند و از این ببعد دیگر کسی او را ندید و کسی از روی یقین ندانست، که چگونه او را کشتند. قشون کوروش پس از آن به ایالت بابل وارد شده دوازده فرسنگ راه رفت. روز سوم کوروش قشون ایرانی و یونانی خود را سان دید و وعده های زیاد بسپاهیان خود داد، زیرا تصور میکرد، که اردشیر روز دیگر در طلیعه ٔ آفتاب حمله خواهد کرد (همانجا کتاب 1، فصل 7)، چنین است روایت کزنفون راجع بقشون کشی کوروش تا نزدیکی بابل. حالا باید دید، که اردشیر برای جنگ با کوروش چه میکرد.
تدارکات اردشیر: وقتی که خبر عزیمت کوروش به ایران رسید، دوستان درباری اردشیر به این عقیده بودند، که شاه حمله نخواهد کرد، مگر در وهله ٔ واپسین. حق هم باآنها بود، زیرا اردشیر، برای اینکه از حرکت قشون کوروش ممانعت کند، امر کرده بود در جلگه های بین النهرین خندقی بکنند، که عرضش ده ارش و عمقش بهمان اندازه و طولش صد استاد (تقریباً سه فرسنگ و نیم) باشد، ولی پس از اینکه کوروش بخندق مزبور رسید، چنانکه بیاید.اردشیر ممانعت از عبور او نکرد و سپاه کوروش به بابل نزدیک شد. از این رفتار اردشیر چنین بنظر می آید، که شاه میخواسته از ایالات غربی ایران عقب نشسته کوروش را بداخله ٔ مملکت بکشاند و در مشرق ایران با او مواجه شود، چه اردشیر سلطنت را حق خود میدانست و تصور میکرد، ایرانیهای مشرق ایران، که بحق و مشروعیت معتقدند، جداً با او همراهی خواهند کرد. حال بدین منوال بود، تا آنکه تیری باذ یکی از سرداران اردشیر به او گفت، که این نقشه بد است، زیرا سپاه او کمتر از سپاه کوروش نیست و با این حال حمله نکردن و ماد و بابل را بدست دشمن دادن خطاست حرف او مؤثر افتاد، اردشیر از جنگ دفاعی منصرف شده تصمیم کرد حمله برد. (پلوتارک، اردشیر، بند8). عده ٔ قشون اردشیر را کزنفون یک میلیون و دویست هزار نفر سپاهی پیاده، شش هزار سوار و دویست ارابه ٔ دارس دار نوشته، ولی اغراق است، زیرا کتزیاس، که خودش در قشون اردشیر بوده، میگوید عده ٔ نفرات قشون اردشیر از 400 هزار تجاوز نمیکرد. پلوتارک و دیودور سی سی لی هم همین عده را ذکر کرده اند. خود کزنفون هم بعد گوید، شش هزار نفر سوار زبده، که در جلو شاه حرکت میکردند، در تحت فرماندهی آرتاگرس بودند. باقی قشون اردشیر را چهار سردار میبایست اداره کنند:آبروکوماس، تیسافرن، گبریاس و آرباس ولی، چون آبروکوماس پنج روز بعد از جنگ رسید و سیصد هزار نفر ابواب جمعی او در جنگ نبودند، عده ٔ قشون اردشیر در موقع جنگ به نهصد هزار سپاهی و 150 ارابه ٔ داس دار میرسید این ارقام هم اغراق است. راجع به آبرو کوماس بالاتر گفته شد، که او مأمور بودلشکری برای حمله کردن بمصر تهیه کند و در سوریه توقف داشت. معلوم میشود، که چون اردشیر از عزیمت کوروش به ایران مطلع شد، او را از سوریه بکمک خود طلبید.
جنگ کوناکسا: کوناکسا محلی بوددر یازده فرسخی بابل از طرف شمال و تصور میکنند، که در نزدیکی خرابه هائی موسوم به کونیش و حالا این محل را خان اسکندریه گویند. در این جا جنگی بین کوروش و اردشیر روی داد، که قطعی بود. این جنگ یکی از وقایع مهم تاریخ بشمار میرود (جهت آن در ذیل بیاید). کیفیات جنگ را مورخین یونانی، یعنی کزنفون، کتزیاس و دی نن مختلف نوشته اند. با وجود این مضامین نوشته های آنها این است، که ذکر میشود.
روایت کزنفون: مورخ مذکور، که خودش در این جنگ در اردوی کوروش بود، چنین گوید (سفر جنگی کوروش، کتاب 1، فصل 8): بعد از دخول به ایالت بابل، چون کوروش تصور میکرد، که روز دیگر در طلیعه ٔ صبح اردشیر حمله خواهد کرد، کل آرخ را بمیمنه ٔ قشون یونانی و منون را به میسره ٔ آن گماشت و خود به تنظیم قشون ایرانی پرداخت. صبح زود چند نفر فراری، که از قشون اردشیر آمده بودند، خبرهائی برای کوروش آوردند. پس از آن کوروش سرداران و سرکردگان یونانی را خواسته در باب جدالی، که در پیش بود، شور و با وعده های بزرگ آنها را تشویق کرد. هنگامی که سپاهیان یونانی اسلحه برمیداشتند، عده ٔ آنها را شمردند و معلوم گردید، که سپاه یونانی مرکب از ده هزار و چهارصد نفر سنگین اسلحه و دو هزار و چهارصد نفر سبک اسلحه. سپاه ایرانی کوروش مرکب بود از صد هزار نفر و بیست ارابه داس دار. چون کوروش در هر آن انتظار حمله ٔ دشمن را داشت، با تمام سپاهش به احوال (حاضرجنگ) حرکت میکرد. دراین روز بیش از سه فرسنگ راه نپیمود، زیرا برخورد بخندقی که بحکم اردشیر کنده بودند (بالاتر ذکر از آن شده) در همین جلگه نیز چهار نهر بود، که عرض هر یک بیک پلطر (تقریباً سی ذرع میرسید) و روی این نهرها پلی ساخته بودند. این نهرها فرات را بدجله اتصال میدادند و هر یک بفاصله ٔ یک فرسخ از دیگری حفر شده بود. درکنار فرات بین فرات و خندق معبری است بعرض بیست پا.قشون کوروش از این معبر به آن طرف گذشت و بعد، چون کوروش دید خبر از قشون اردشیر نیست پنداشت، که او نمی خواهد در این جاهاجنگ کند و قشون خود را از احوال (حاضرجنگ) بیرون آورد. روز سوم کوروش بر گردونه ٔ خود سوار بود. قسمت اعظم قشون او غیر منظم حرکت میکرد و سپاهیان اسلحه شان را روی ارابه ها یا مالهای بنه گذارده بودند در این وقت که تقریباً ساعت نه صبح بود و قشون کوروش بمحلی، که میبایست در آنجا اردو بزند، نزدیک میشد ناگاه پاتاگیاس یکی از معتمدین کوروش، به تاخت در رسید و فریاد زد، که شاه با قشون خود به احوال (حاضرجنگ) حرکت میکند. وبزودی خواهد رسید. پس از شنیدن این خبر کوروش در حال از گردونه بزیر جست، جوشن خود را در بر کرده بر اسب نشست و فرمان داد، که سپاهیان اسلحه بردارند. یونانیها هم فوراً بجای خود ایستادند: کل آرخ در میمنه، پروکسن پس از او، منون با دسته ٔ خود در میسره و هزار سوار پافلاگونی در میمنه نزدیک کل آرخ و یونانی های سبک اسلحه. اما قشون کوروش بسرداری آری یه ئوس ایرانی در میسره جا گرفتند. خود کوروش با 600 سوار زبده، که تماماً سنگین اسلحه بودند و حتی اسبهایشان هم سلاح دفاعی داشتند، در قلب قشون ایستاد. ظهر شد و هنوز قشون اردشیر نرسیده بود. ولی سه ساعت بعد گرد و غباری بزرگ برخاست و تمام جلگه را چنان فرو گرفت، که روز مانند شب شد. حرکت قشون اردشیر را کزنفون چنین توصیف کرده: ( (وقتی که قشون اردشیر نزدیک شد چشم از برق اسلحه ٔ فلزی خیره میگشت و بخوبی صفوف سپاه و زوبین های سپاهیان دیده میشد. در طرف چپ دسته ای از سواره نظام بود که جوشن های سفید در برداشت و از عقب آنها پیاده نظام می آمد، که سپرهایشان از ترکه ٔ بید بافته بود. پس از آنها مصری های سنگین اسلحه می آمدند. سپرهای اینها چوبین و بقدری بلند بود، که به پاهایشان میرسید. (شایان توجه است که کزنفون در ( (تربیت کوروش)) هم سپرهای مصریها را چنین توصیف کرده) بعد سواره نظام و تیراندازان حرکت میکردند تمام این سپاه نظر بملیت سپاهیان بقسمت های جداگانه تقسیم شده و مربعاتی مستطیل تشکیل کرده بودند. در پیشاپیش قشون ارابه های مسلح به داس یکی بفاصله ٔ زیاد از دیگری حرکت میکرد. داس ها را به محور بسته بودند. بعض داس ها در طرفین ارابه و برخی زیر آن بود. این ارابه ها را عمداً بطرف قشون یونانی فرستادند. با این مقصود، که صفوف آنها را درهم شکند.کوروش یونانی ها را قبلاً آگاه کرده بود، که دشمن فریادزنان حمله خواهد کرد و نباید از این جهت بترسند، ولی بعد معلوم شد، که اشتباه کرده قشون اردشیر با سکوت عمیق و با قدم های مساوی و کند پیش می آمد. کوروش، که با مترجم خود پیگرس نام از جلو صفوف گروهان ها حرکت میکرد به کل آرخ گفت، با سپاهیان خود بقلب قشون یعنی بجائی که من ایستاده ام، بیا، ولی چون کل آرخ میدید، که قشون شاه بقدری زیاد است، که فقط یکی از جناحین آن نصف جبهه ٔ قشون کوروش را می


ذوالقرنین ثانی

ذوالقرنین ثانی. [ذُل ْ ق َ ن َ ن ِ] (اِخ) در مجمل التواریخ والقصص ص 31 آمده است: اسکندر الرومی و هو ذوالقرنین الثانی - انتهی. و حق همین است چه ذوالقرنین قرآن خبر از زمانهائی میدهد که تواریخ دسترس فعلی بشر از آن خبری ندارد و ذوالقرنین رومی را همانطور که صاحب مجمل التواریخ میگوید باید ذوالقرنین ثانی خواند.و آقای ابوالکلام آزاد در مجله ٔ ثقافه الهند گوید:
هویت «ذوالقرنین » مذکور در قرآن بحثی نفیس و مهم است درباره ٔ یکی از مسائل تاریخی دشوار، که محققان قدیم و جدید در آن متحیر بوده اند. در قرآن کریم ذکر پادشاهی باستانی موسوم به ذی القرنین آمده است. این پادشاه که بوده ؟ و در کجا ظهور کرده ؟ و چرا بدین لقب شگفت ملقب شده آیا براستی پادشاهی که بدین لقب نامیده شده وجود داشته است یا کلمه ٔ خرافی و یکی از اساطیر اولین است ؟ این مسائل و بسیاری از پرسشهای دیگر پیرامون این مسئله هست. و در طی قرون و اعصار گذشته خاطر دانشمندان و محققان را بخود مشغول کرده است لکن هیچ یک با همه کوششهای طویل وصعب پاسخ مقنعی بدان نداده اند. اما بحثی را که ما بنشر آن آغاز کرده ایم می پنداریم این مشکل را بطور قطعحل کرده و پرده از هویت ذی القرنین برداشته و بهمه ٔ پرسشهای وابسته بدان پاسخ شافی داده است.
- 1 -
در سوره ٔ کهف ضمن چند آیه نام شخصی از تاریخ قدیم آمده است، که وی به ذی القرنین ملقب است و آن آیات این است: «و یسئلونک عن ذی القرنین قل سأتلوا علیکم منه ذکراً. انا مکنا له فی الارض و آتیناه من کل شی ٔ سببا. فاتبع سببا. حتی اذا بلغ مغرب الشمس وجدها تغرب فی عین حمئه و وجد عندها قوما. قلنا یا ذاالقرنین اما ان تعذب و اما ان تتخذ فیهم حسنا. قال اما من ظلم فسوف نعذبه ثم یرد الی ربه فیعذبه عذابا نکراً. و اما من آمن و عمل صالحاً فله جزاء الحسنی، و سنقول له من امرنا یسراً. ثم اتبع سببا. حتی اذا بلغ مطلعالشمس وجدها تطلع علی قوم لم نجعل لهم من دونها ستراً. کذلک و قد احطنا بما لدیه خبراً. ثم اتبع سببا. حتی اذا بلغ بین السدین وجد من دونهما قوما لایکادون یفقهون قولاً. قالوا یا ذاالقرنین ان یأجوج و مأجوج مفسدون فی الارض فهل نجعل لک خرجاً علی ان تجعل بینناو بینهم سداً. قال ما مکنی فیه ربی خیر فاعینونی بقوه اجعل بینکم و بینهم ردما. آتونی زبر الحدید حتی اذا ساوی بین الصدفین، قال انفخوا حتی اذا جعله ناراًقال آتونی افرغ علیه قطرا. فمااسطاعوا ان یظهروه و مااستطاعوا له نقباً. قال هذا رحمه من ربی فاذا جاء وعد ربی جعله دکاءَ و کان وعد ربی حقا.» (قرآن 18 / 83- 98).
شأن نزول این آیات و بعض روایات:
ظاهر اسلوب آیات این است که از نبی (ص) از ذوالقرنین سؤال شده است، و این آیات در پاسخ سؤال آمده است. ترمذی و نسائی و امام احمد در مسند خود روایت کرده اند که قریش به اشاره ٔ علمای یهود اموری از پیغمبر پرسیدند، که یکی از آنها مسئله ٔ ذوالقرنین بود وگفتند «این مرد کیست و اعمال او چه بوده است. و قرطبی از اسدی روایت کند که یهود گفتند، ما را از پیغمبری خبر ده که خدای نام او را در توراه نیاورده بجز در یک جای، پیغامبر (ص) پرسید آن کیست ؟ گفتند: «ذوالقرنین ». ابن جریر و ابن کثیر و سیوطی نیز در تفاسیر خود روایاتی آورده اند.
خصایص ذوالقرنین در قرآن:
خلاصه ٔ آنچه در آیات از خصایص ذوالقرنین آمده این است:
1- مردی را که از پیغمبر پرسیدند «ذوالقرنین » نام داشته یعنی این نام یا لقب را قرآن از خود وضع نکرده بلکه آنان که درباره ٔ وی پرسیدند این نام را بر او اطلاق کردند و از این روی فرموده است:«ویسئلونک عن ذی القرنین ».
2- خدای اورا ملک بخشیده و اسباب فرمانروائی و غلبه برای وی آماده کرده است.
3- اعمال بزرگی را که وی در جنگهای عظیم خویش انجام کرده این سه امراست: اول غربی - از بلاد خود بسوی غرب متوجه گردید وتا جایگاهی که نزد او حد مغرب بشمار میرفت رسیده، ودر آنجا خورشید را بدانسان یافته که گوئی در چشمه ای فرو میرود. دوم شرقی: - و همچنان پیش رفته است تا بسرزمینی رسیده که آبادان نبوده است، و در آن قبایل بدوی سکونت داشته اند. سوم. به جایگاهی رسیده است که در آن تنگنای کوهی بوده، و از پشت کوه گروهی موسوم به یأجوج و مأجوج ساکن بوده اند که بر اهالی این سرزمین از هر سو میتاختند و بغارت میپرداختند و آنان مردمی وحشی و محروم از مدنیت و خرد بودند.
4- پادشاه در تنگنای کوه برای حفظ مردم از دستبرد و غارت یأجوج و مأجوج سدی بنیان نهاد.
5- این سد تنها از سنگ و آجر ساخته نشد بلکه در آن آهن و مس نیز بکار رفت از این رو سدی بلند برآمد بدانسان که غارتگران از دستبرد بدان عاجز آمدند.
6- این پادشاه بخدای و به آخرت ایمان داشت.
7- پادشاهی دادگر بود و نسبت برعیت عطوفت داشت، و هنگام کشورگشائی و غلبه قتل و کینه ورزی را اجازت نمیداد، از این رو زمانی که بر قومی در غرب چیره شد، پنداشتند که او هم مانند دیگر کشورگشایان خونریزی آغاز خواهد کرد ولی او بدین کار دست نبرد، بلکه به آنان گفت: هیچ گونه بیمی پاکان شما در دل راه ندهند، و هر یک از شما که عملی نیکو کند پاداش آنرا خواهد یافت. با آنکه آن قوم بی یاور و دادرسی در چنگال قدرت او بودند، با ایشان شفقت کرد و بدادگری و نیکوکاری دل آنان را بدست آورد.
8- بمال آزمند نبود، زیرا هنگامی که برای پی افکندن سد، مردم خواستند به گردآوری مال پردازند از قبول آن امتناع کرد و گفت: آنچه را خدای بمن ارزانی داشته مرا از اموال شما بی نیاز میکند، لکن مرا بقوت بازو یاری دهید تا برای شما سدی آهنین برآرم.
حیرت مفسران. پس آن شخصیت تاریخی که اعمال و صفات او این است همین ذوالقرنین است ولی این مرد کیست و چه وقت و در کجا بوده است ؟ نخستین مسئله ای که خاطر مفسرین را بخود مشغول کرده، نام یا لقب این مرد است. چه انسانی که قرن یا قرونی داشته باشد در تاریخ دیده نشده و پادشاهی که این لقب داشته باشد نیز شنیده نشده است از این رو بحیرت فرورفته اند و در تفسیر آن علی العمیا دچار اشتباهاتی شده و آرائی مختلف آورده اند. و بعضی گفته اند که «قرن »در معنای لغوی آن استعمال نشده بلکه بدان زمان اراده شده است از این رو که این پادشاه دیرزمانی فرمانروائی کرده و فتوحات وی تا دو قرن کشیده است و از آن بذوالقرنین ملقب شده است. آنگاه در تحدید مدت قرن هم اختلافاتی بیهوده بمیان آورده اند، بعضی 30سال و گروهی 25 سال و دسته ای 10 سال گفته اند و ابن جریر طبری درتفسیر خود آثار صدر اول را در این موضوع گرد کرده است ولیکن این امر نیز هویت ذوالقرنین را روشن نکرده است. و موضوع بحث ابن جریر این است که آیا ذوالقرنین نبی است یا غیر نبی، بشر است یا فرشته ولیکن از مجموع فراهم آورده های او معلوم میشود که ذوالقرنین در عهدی بسیار کهن میزیسته است چنانکه روایات گفته اند که با ابراهیم علیه السلام هم عصر بوده و از پیغمبران بشمار میرفته و هم بخاری او را با انبیای قدیم ذکر کرده و نام وی را بر ابراهیم مقدم داشته است و ظاهراً معتقد است که ذوالقرنین اندکی پیش از ابراهیم یا در عصر او بوده است. پس از پیدایش طرق بحث و انتقادات تاریخی اذهان بعض از محققین متوجه یمن شد و پنداشته اندهمچنان که در اسماء ملوک حمیر نظیر «ذوالمنار و ذوالاذعار» هست بعید نیست پادشاهی یمنی نیز وجود داشته است که نامش ذوالقرنین بوده است چنانکه ابوریحان بیرونی (در «آثار الباقیه ») نیز بر این عقیده رفته و ابن خلدون هم متابعت او کرده است لیکن این نظریه مبتنی بر فرضی غلط است و بهیچ دلیل تاریخی متکی نیست بلکه با کلیه ٔ قرائن و شواهد مخالف است. چه اولاً می بینیم که آثار سلف اجماع دارند بر این که سؤال کنندگان از پیغمبر (ص) از ذوالقرنین یهودان بودند و یا قریش به اشاره ٔ یهود و هیچ سببی وجود ندارد که یهود را بشناختن پادشاهی یمنی وادارد وتا آن حد آنانرا بدان دلبسته کند که یا خود آنرا ازپیغمبر بپرسند و یا قریش را وادار بپرسش آن کنند. وثانیاً اگر فرض کنیم که قریش مکه از پیش خود و بی اشاره ٔ یهود بسؤال پرداخته اند، بدان سبب که احوال شاهان حمیر نزد آنان معروف بوده باز هم این فرض بهیچ روی ما را قانع نمیکند زیرا اگر امر چنین بود در روایات و اساطیر عرب یا در احادیث صحابه و تابعین ناچار اثر یا ذکری در این باب یافت میشد در صورتی که در این خصوص هیچ گونه نشانه و علامتی بطور قطع نیست. گذشته از این بعید نیست که قصد سؤال کنندگان تعجیز پیغمبربوده است، و یقین داشته اند که از ابناء وطن او خبری به وی نخواهد رسید و ناچار از پاسخ عاجز خواهد آمد.و اگر ذوالقرنین مردی از عرب بود و اهل حجاز از او آگاهی داشتند، البته با پیغمبر آنچه میدانستند می گفتند و خبر میدادند و حتماً دلیلی برای پرسش از چیزی که نزد وی معروف باشد نبوده است. اما مسئله ٔ حقیقی که ما در جستجوی آنیم، این است که آیا خصایص و اعمالی را که قرآن برای ذوالقرنین ذکر کرده بر یک پادشاه حمیری تطبیق میکند یا نه ؟ قرآن برای وی فتوحی در غرب وفتوحی در شرق و ساختن سدی آهنین که مانع تهاجم یأجوج و مأجوج است ذکر میکند. ولی تا کنون سندی تاریخی بر وجود چنین پادشاه حمیر که شرق و غرب را فاتحانه درهم نوردیده و سدی آهنین بدانسان که قرآن ذکر کرده پی افکنده باشد یافت نشده است. ملقب بودن بعض شاهان یمن به «ذو» در این موضوع بچیزی نیست و همچنین متشبث شدن بسد مأرب در این امر باز بی حاصل است، چه بیان نشده است که این سد برای منع تهاجم قومی بنا نهاده شده باشد و همچنین گفته نشده است که در بنای آن الواحی از آهن بکار رفته است. گذشته از این قرآن بسد مأرب در موضع دیگر اشاره کرده است و هیچگونه مشابهتی میان سد مأرب قرآن و سد ذوالقرنین قرآن وجود ندارد. آنگاه طبقه ای از صاحبان نظر بدین رفتند که اسکندر مقدونی که بجهانداری و کشورگشائی ها در شرق و غرب مشتهراست همین ذوالقرنین قرآن است. و ظاهراً شیخ ابوعلی سینا اول کس است که در کتاب «شفا» بر این طریق رفته و در بیان مناقب ارسطو گفته است: او معلم اسکندر است یعنی همان اسکندر که قرآن وی را ذوالقرنین نامیده وبر ایمان و سلوک قویم او ثنا گفته است. و امام فخرالدین رازی نیز ابن سینا را در این رای پیروی کرده و در تفسیر شهیر خود بنا بر شیوه ٔ مخصوص خویش هر آنچه را مخالف این رأی بوده نیز آورده است ولی وی مبتنی بر همان شیوه با آوردن پاسخهای واهی به رای ابن سینا قناعت کرده است. درصورتی که بهیچ رو نمیتوان قائل شد که اسکندر مقدونی همان ذوالقرنین است که قرآن ذکر اورا آورده است. و گفته نشده است که فتوحات اسکندر مقدونی در شرق و غرب بوده و همچنین وی در تمام دوران زندگی خود سدی نساخته بعلاوه ما میتوانیم بطور قطع حکم کنیم که وی بخدا ایمان نداشته و با ملتهای مغلوب مهربان و دادگر نبوده است. تاریخ زندگی این پادشاه مقدونی تدوین شده و هیچگونه شباهتی میان احوال او و حالات ذی القرنین قرآن یافت نمیشود و بالاتر از همه این که هیچگونه سببی نیست که ملقب بودن وی را بذوالقرنین تجویز کند. حتی امام رازی نیز با همه ٔ تفننی که در ایجاد نکات دارد از اثبات این امر عاجز مانده است.
- 2 -
(تاریخ ملی یهود و تصور شخصیت ذی القرنین).
خلاصه آنکه مفسران در تحقیقات خود از ذوالقرنین به نتیجه ای اقناع کننده نرسیده اند و قدمای آنان درصدد تحقیق برنیامده و متأخرین نیز که بدان همت گماشته اند بجز شکست و عجز بهره ای نبرده اند. و نباید در شگفت شد، چه راهی را که مفسران پیموده اند بخطا بوده است. روایات تصریح دارد که سؤال از جانب یهود بوده است و در این صورت سزاوار چنین بود که محققان امر به اسفار یهود مراجعه کنند و بجویندکه آیا در آنها چیزی یافت میشود که شخصیت ذوالقرنین را روشنی بخشد. اگر آنان بدین طریقه توجه میکردند حقیقت را در می افتند.
سفر دانیال و رؤیای او.
در کتاب «عهد عتیق » سفری است که آنرا بدانیال نبی نسبت داده اند، و درآن بعض اعمال دانیال را ذکر کرده و آنچه را در رویا بر وی کشف شده به هنگام اسارت یهود در بابل نیز آورده اند. این عهد اسارت، عهد ابتلای عظیم یهود است چه بلاد ایشان بتصرف دیگران در آمده و قومیت آنان بمذلت گرائیده است. و هیکل مقدس ایشان خراب شده پس در اندوه و نومیدی بزرگی بوده اند و نمیدانستند چگونه و چه وقت اسارت آنان به آزادی و اندوه ایشان بشادمانی و مرگ ملی آنها بزندگی نوین مبدل خواهد شد. سفر مذکور بما میگوید که نزدیک این روزگار سیاه دانیال نبی ظهور کرده است و بسبب نبوت عجیب و حکمت بالغه ٔ خود نزد ملوک بابل بحسن قبول تقرب یافته، آنگاه به وی انس گرفته و او را گرامی داشته اند و پایه اش رابرتر از ساحران و منجمان شمرده اند. دانیال را در سال سوم جلوس ملک بیلش صر، رؤیائی دست داد که برای او حوادثی را کشف کرد در باب هشتم کتاب چنین آمده است:
1- در سال سیوم سلطنت بلشصر ملک، به من که دانیالم رؤیائی مرئی شد بعد از رؤیائی که از این پیش بمن مرئی شده بود. و در رویا دیدم و هنگام دیدنم چنین شد که من در قصر شوشان که در کشور عیلام است بودم و در خواب دیدم که نزد نهر اولایم و چشمان خود را برداشته نگریستم و اینک قوچی دربرابر آن نهر می ایستاد که صاحب دو شاخ بود و شاخهایش بلند اما یکی از دیگری بلندتر و بلندتریش آخراً برآمد و آن قوچ را بسمت مغربی و شمالی و جنوبی شاخ زنان دیدم و هیچ حیوانی در برابرش مقاومت نتوانست کرد و از این که احدی نبود از دستش رهائی بدهد لهذا موافق رای خود عمل مینمود و بزرگ میشد و حینی که متفکر بودم اینک بز نری از مغرب بر روی تمامی زمین می آمد که زمین را مس نمینمود و آن بز را شاخ خوش منظری در میان چشمانش بود، و به آن قوچ صاحب شاخی که در برابر آن نهر ایستاده دیدم می آمد و بغیظ قوتش بر او میدوید. و او را دیدم که به نزد آن قوچ رسید و بر او با شدت غضب آور شده وی را زد و هر دو شاخش را شکست و از اینکه در قوچ طاقت ایستادن در برابرش نبود وی را بر زمین انداخته پایمالش کرد و کسی نبود که آن قوچ را از دستش رهائی دهد. سفر دانیال 8:1. آنگاه کتاب مذکور از زبان دانیال می آورد که ملک جبریل بر او ظاهر شد و رؤیای وی را بدینسان تشریح کرد: قوچ صاحب دو شاخی را که دیدی ملوک مادی و فارس است. و بز نر مودار پادشاه یونان است و شاخ بزرگی که در میان چشمانش میباشد ملک اولین است. سفر دانیال 8 «20» این رویا یا نبوّت دو کشور، مادا (میدیا) و پارس، را به دو شاخ تشبیه کرده، و چون دو کشور در آینده ٔ نزدیکی متحد شدند و کشور واحدی را تشکیل دادند، شخصیت ملک آن دو در قوچ ذوقرنین ممثل شده است آنگاه کسی که این قوچ دو شاخ «ذوقرنین » را میکشد و بر سراسر زمین تسلط مییابد، وی تکه ٔ شاخدار یونان، یعنی اسکندر مقدونی است، چه اسکندر بردارایوش، شاهنشاه مادا و پارس بتاخت و بدان سبب سیادت سلسله ٔ هخامنشی یا کشور کیانی برای همیشه از میان رفت. از نکاتی که در این باب شایسته ٔ ذکر است این است که کلمه ٔ «قرن » در هر دو لغت عربی و عبری مشترک
است. در رویای دانیال برای یهود مژده ای بود به این که پایان اسارت آنان در بابل وآغاز زندگی نوین آنها وابسته ٔ بقیام این کشور ذات القرنین است یعنی پادشاه ماد و پارس کشور بابل را دگرگونه میسازد و بر آن غلبه میکند و یهودیان را از اسارت آنها آزادی میبخشد. و این همان پادشاهی است که خدای او را برای اعانت و رعایت یهود برگزیده است. وی مأمور است که مجدداً بیت المقدس را تعمیر کند و ملت بنی اسرائیل را که پراکنده شده اند بار دیگر تحت رعایت خود گرد آرد. پس از چند سال از این پیش گوئی پادشاه کورش که یونانیان وی را «سائرس » و یهود «خورس » مینامیدند ظهور کرد و دو کشور ماد و پارس را متحد ساخت و از آن دو کشور سلطنت بزرگی ایجاد کرد. آنگاه ببابل هجوم برد و بیرنجی بر آن مستولی شد. دانیال در رؤیای خود دید که قوچ دو شاخ بدو شاخش غرب و شرق و جنوب راشاخ میزند، یعنی به پیروزیهای درخشانی در جهات سه گانه نائل میشود. کار کورش نیز چنین بود، چه پیروزی نخستین وی در غرب و دومین در شرق و سومین در جنوب، یعنی در بابل بود همچنین غیبگوئی برهائی یهود و ظهور درخشندگی در کار ایشان صدق پیدا کرد، چه کورش پس از فتح بابل آنان را از اسارت آزاد کرد و اجازه ٔ بازگشت بفلسطین و بناء مجدد هیکل به ایشان ارزانی داشت. جانشینان کورش از شاهنشاهان ماد و پارس نیز به همان راه کورش رفتند و همواره از یهود حمایت کردند و ایشان رامورد لطف و مهر قرار دادند.
پیشگوئیهای یشعیا و یرمیا:
در توراه پیشگوئیهای دیگر هم درباره ٔ موضوعی که تحقیق میکنیم در دو سفر دیگر بجز سفر دانیال هست و آن دو سفر عبارت است از سفر نبی یشعیاه و سفر نبی یرمیاه. در سفر نخستین «یشعیاه » نام کورش را بعینه میبینیم هر چند در زبان عب__ری «خ-ورش »
تلف-ظ میش-ود.
یهودیان معتقدند که کتاب یشعیاه 160 سال پیش از کورش و کتاب یرمیاه 60 سال پیش از وی تألیف شده است. و در کتاب عزراتفصیل کاملی در این معنی می یابیم در آنجا آمده است که این پیشگوئیهای دانیال بگوش کوروش رسیده آنگاه که بابل را فتح کرد و بدین سبب بینهایت زیر تأثیر آن قرار گرفت و در نتیجه ٔ آن بحمایت یهود قیام کرد و آنانرا آزادی بخشید و بتجدید ساختمان هیکل فرمان داد. و کتاب یشعیاه اولاً از ویران شدن اورشلیم بدست بابلیها خبر میدهد آنگاه بشارت تجدید آبادانی آن را اعلام میکند و در این خصوص «خورس » یعنی پادشاه کورش را نام میبرد و میگوید: «رهاننده ٔ تو خداوندی که ترا در رحم مصور ساخت چنین میفرماید... به اورشلیم میفرماید که معمور و به شهرهای یهوداء که بنا کرده خواهید شد وخرابیهایش را قائم خواهم کرد. (فصل 44- 25 و 26 سفر اشعیاء). آنگه در خصوص کورش میفرماید که شبان من اوست و تمامی مشیتم را به اتمام رسانیده به اورشلیم خواهد گفت که بنا کرده خواهی شد و به هیکل که اساست مبتنی کرده خواهد شد. (فصل 44- 28 سفر اشعیاه -1) خداوند در حق مسیح خود کورش چنین میفرماید چون که من او را بقصد این که طوائف از حضورش مغلوب شوند بدست راستش گرفتم پس کمرگاه ملوک را حل کرده و درهای دو مصراعی را پیش رویش مفتوح خواهم کرد که دروازه ها بسته نگردند. من در پیشاپیشت رفته پشته ها را هموار میسازم و درهای برنجین را شکسته پشت بندهای آهنین را پاره پاره مینمایم. خزینه های ظلمت و دفینه های مستور بتو میدهم تا که بدانی من که ترا باسمت میخوانم خداوند و خدای اسرائیلم بپاس خاطر بنده ٔ خود یعقوب و برگزیده ٔ خود اسرائیل ترا باسمت خواندم ترا لقب گذاشتم اگر چه مرا ندانستی. (فصل 45- 1 تا 4 اشعیاه). در جای دیگرکتاب، کورش را بعقاب شرق تشبیه کرده و گفته است: که آخر را از ابتدا و چیزهائی که از ایام قدیم واقع نشدند اعلام نموده میگویم که تدبیر من اثبات خواهد شد وتمام مشیت خود را بجا خواهم آورد مرغ درنده از مشرق و مرد تدبیر مرا از مکان بعید میخوانم هم گفتم و هم بعمل خواهم آورد آنرا مراد کردم و هم بجا خواهم آورد. (سفر اشعیاه - فصل 46- 10- 11). و همچنین در کتاب یرمیاه میخوانیم: «در میان طوایف بیان کرده بشنوانید و علم را بر پا نموده اصغا کنید و اخفا ننموده بگوئید که بابل مسخر شد بیل شرمنده و مرودک شکسته بتهایش خجل و اصنامش منکسر گردیده اند زیرا که بر او از طرف شمال قومی برمی آمد که زمینش را بحدی ویران میگرداند که احدی در آن ساکن نخواهد ماند و از انسان و بهائم کوچیده خواهند رفت. سفر یرمیاه فصل 50 آیه ٔ 1 و 2 این سفر نیز همچنان اسارت و پراکندگی آنان را پیشگوئی میکند آنگاه تجدید آبادانی اورشلیم را مژده میدهد، و میگوید: یقول الرب لما تکمل سبعون سنه علی اسر بابل، آتی الیکم. اذ ذاک تدعوننی فاجیبکم، تنشدونی فئجدونی افک القید عنکم و اعود بکم الی اوطانکم « (39:1) از این همه نصوص اسفار یهود آشکار میشود که مقصود از «ذی القرنین » کورش پادشاه بوده است زیرا وی در رؤیای دانیال نبی بقوچ دو شاخ «ذی قرنین » تشبیه شده، و شخصیت کورش پادشاه در عقیده ٔ یهود پایگاه بزرگی را حائز شده است. روش جدید برای نقد عهد عتیق و زمان تألیف اسفار یشعیاه و یرمیاه و دانیال:
نتایج اسلوب نقد عهد عتیق که درقرن 19 بنام «نقد اعلی » آغاز گردیدو دانشمندان آلمان به بهره ٔ وافری از کامیابی در آن نائل گردیدند تدوین شده است، و همچنین تحقیقات دانشمندان قرن بیستم هم بدان ضمیمه شده است، تحقیقات و نتایج آنها درباره ٔ پیشگوئیهای اسفار سه گانه و زمان تدوین هر یک به بحث زیرین منتهی میشود:
مواضیع و لغت و تمام محتویات کتابی که به یشعیاه نبی نسبت داده شده، میرساند که آن کتاب تألیف سه تن از مؤلفان است که در سه زمان مختلف پدید آمده اند، کتاب مزبور از باب اول تا باب 39 تألیف یکتن و از باب 40 تا آیه ٔ 13 از باب 55 تألیف مؤلف دومی، و بقیه ٔ کتاب را مؤلف سومی فراهم آورده است. و برای تسهیل مراجعه در تحقیقات انتقادی بدینسان مصطلح کرده اند که میگویند: یشعیاه اول و یشعیاه دوم و یشعیاه سوم. و این رای را پذیرفته اند که یشعیاه اول در عهدی بوده است که یهود آنرا روایت میکردند، یعنی 160 سال پیش از کورش پادشاه. اما یشعیاه دوم که ظهور کورش را پیشگوئی کرده در روزگار اسارت بابل بوجود آمده چنانکه این امر از گفته هائی که مشعر بمحیطی بجز محیط صاحب اول است آشکار است. ولی عهد کلام یشعیاه سوم پس از زمان یشعیاه دوم است. او محیطها و حالاتی را می آورد که با نظیرآنچه مقدم است اختلاف دارد. چه پیشگوئیهای مربوط بغارت نبوخدنضر و اسارت یهود ببابل و ظهور کورش را در کلام یشعیاه دوم می بینیم در صورتی که در واقع در این عهد زندگی میکرده است و نمیتوان کلام او را به یشعیاه اول نسبت داد. مؤلف بحوادث زمان خود و آنچه پیش از زمان وی بوده رنگ قدمت داده و کلامش را به یشعیاه اول نسبت کرده است. تا مردم توهم کنند که کلام وی سخنی قدیم است و 160 سال بر آن گذشته است. محققان میگویند بزرگترین دلیل بر اختلاف شخصیت های مؤلفین، همان اختلاف فکری و تباین آمیختگی تصوری است که در کتاب وجود دارد. زیرا یهود از نخستین روزگار خدای را مانند یک خدای قبایلی بتخیل آوردند و معبد او را معبدی قبایلی فرض کردند، از این رو یهوا خدای اسرائیل قبائلی و ایلی بود و بهیچ پیوندی با شعوب و قبایل دیگر نمی پیوست. ولی ما در کتاب یشعیاه برای نخستین بار یکنوع تصورخدای نوینی می یابیم، تصور خدای عامی برای همه ٔ بشر و می بینیم که هیکل اسرائیلی در اورشلیم از معبد قبائلی بمعبد عامی برای سایر ملل منتقل میشود این تصور نوین، همانا تصوری است که مخصوص یشعیاه سوم است. زیرا محیطی که مساعد و لازم برای ایجاد چنین تصوری باشد در زمان یشعیاه اول وجود نداشت. همچنین پیشگوئیهای سفر یرمیاه درباره ٔ پایان یافتن اسارت بابل و تجدید آبادانی هیکل، بعقیده ٔ محققان 60 سال پیش از ظهور حوادث نبوده، بلکه میگویند پس از آزادی از اسارت بابل و تعمیر مجدد هیکل، آنها رانوشته بکتاب ملحق کرده اند. اما در کتاب منسوب بدانیال رؤیای دیگری نیز آمده است که آنرا پادشاه بابل در خواب دیده و دانیال تعبیر کرده است. در تعبیر وی خبر صریح از ظهور اسکندر مقدونی و سقوط شاهنشاهی ایران و قیام امپراطوری روم را مشاهده میکنیم. محققان جدید معتقدند که در این کتاب نیز تزویر بکار رفته، بدینسان که تألیف آن کتاب قرونی پس از زمان آزادی یهوداز بابل بوده یعنی در هنگامی که امپراطوری روم به اوج عظمت رسیده است. محققان جدید بهمین اکتفا نمیکنندبلکه آنها در وجود خود دانیال نبی نیز تردید و شک کرده اند از این رو بعضی از آنان معتقدند که هر گز دانیالی وجود نداشته بلکه وی را برای بافتن این قصه ایجاد کرده اند. بعضی دیگر بوجود وی در روزگار اسارت بابل قائلند ولی اقوالی را که به وی نسبت داده اند نمی پذیرند و میگویند آن اقوال بعدها بمنظور تقویت آمال یهود به آینده ٔ خود از راه پیشگوئیها و خوارق گذشته اختراع شده است ولی آنچه را که اکثر محققان ترجیح میدهند این است که زمان تألیف این کتاب از قرن اول پیش از میلاد تجاوز نمیکند، بدین سبب استاد میکس لوئر تاریخ کتاب دانیال را در فهرستی که جهت عهد عتیق نوشته است به سال 164 ق.م. قید کرده است.
تخیل ملی یهود و انتظار ایشان برای نجات دهنده:
از آنچه از کتاب یشعیاه نبی آوردیم، این امر آشکار شد که شخصیت پادشاه خورس (کورش) در نظر یهود مانند نجات دهنده ٔ موعودی است که خدای او را برای آزاد کردن یهود از اسارت بابل و تجدید عمارت اورشلیم فرستاده است. پس خدای گفته است «ان خورس راع لی، وهو یتم مرضاتی کلها» و گفته است: «انا اخذت بیده الیمنی لاجعل الامم فی حوزته.» آنگاه خدای بخود کورش خطاب میکند و میفرماید: «افعل کل ذلک لتعلم اننی اناالرب، اله اسرائیل الذی ناداک بأسمک صراحه لاجل اسرائیل، شعبه المختار». بدینسان آشکارا مشاهده میکنیم چنین حالتی را، حالتی که سنخ تعقل یهود است، آنها پیوسته آرزومند بوده اند که هنگام هر مصیبتی نجات دهنده ای پیدا خواهد شد و آنها را رهائی خواهد بخشید. این سنخ تعقل همان است که سرانجام بصورت یک عقیده ٔ ملی درآمده و آمدن مسیح موعود را پدید آورده است این است که کتاب یشعیاه حتی خورس (کورش) را هم بصورت مسیح تصور میکند و با نص صریح کامل در شأن وی میگوید: «ان اﷲ یقول فی حق خورس مسیحه ». زندگانی ملی یهود به موسی آغاز میشود وی در عصری پدید آمد که یهودیان بمذلت اسارت در مصر بسر میبردند، و هیچگونه امید بزندگی ملی ارجمند و دارای رفاه نداشتند. ولی موسی در آنان روحی نوین برانگیخت و آینده را در آنان بصورتی زیبا و دلپسند تصویر کرد و روحیه ای در آنان دمید که ایمان آوردندبا این که پروردگار اسرائیل وی را برای نجات و کوچ دادن بنی اسرائیل برانگیخته است و مشیت خداست که ملت برگزیده را بر دیگر شعوب و ملل تفضیل دهد. از این ایمان در سنخ تعقل ملی یهود دو تخیل اساسی ایجاد شد:
1- معتقد شدند که ایشان ملت برگزیده خدایند.
2- خداوند هنگام ذلت و اسارت نجات دهنده ای خواهد فرستاد. از تخیل اول نظریه ٔ برتری نژادی در میان آنان بوجود آمد و از دوم نظریه ٔ ظهور نجات دهنده هنگام نزول مصائب و نوازل. پس معتقد شدند که هر زمان بلا و دمار آنان را فرا گیرد بخشایش خدای بجنبش در می آید و نجات دهنده ٔ موعودی بدیشان میفرستد که آنان را بسلامت و رفاهیت رساند. ساؤل (طالوت) و داود نبی نیز در چنین محیطهائی ظهور کردند که در ملت آمال جدیدی پدید آمده بود، ازینرو می بینیم که داود نیز به «مسیح » ملقب شد. و شاید همین تلقب نخستین مورد استعمال کلمه ٔ مسیح است از این رو با اینگونه تقالید ملی اجتناب ناپذیر بود در آن تاریکی وحشت زای که در بابل یهودیان را فرو گرفته بود نور جدیدی بر روزنه ٔ امید ایشان بتابد نوری که ذهن یهودی را در تابندگی خود برای انتظار نجات دهنده ای جهت ایشان آماده کند. نجات و آزادی آمالی هستند که در کلام یشعیاه دوم در لباس پیشگوئیها تجلی میکند.
یشعیاه دوم و دعوت کورش برای فتح بابل:
روایات عهد عتیق و اخبار مورخان یونانی اجماع دارند بر این که مردم بابل ازستمگری پادشاه خود بیل شازار بفغان آمدند، آنگاه مشاوره کردند و همرای شدند که شاهنشاه ایران کورش را برای استیلای بر بابل دعوت کنند. آنها از رفتار نیک این پادشاه با اهل لیدی پس از غلبه ٔ وی بر کشور آنان آگاه بودند و چنان رفتاری را از آن شاهنشاه برای خود آرزو میکردند. مورخان یونان گفته اند که یکی از والیان بابل، گبریاس، بکاخ کورش گریخته و وی را در آمدن ببابل همراهی کرد. و هرودت گوید: فتح بابل بتدبیر این والی انجام گرفته است. دقت نظر محققان در پیشگوئیهای یشعیاه دوم پس از مطالعه ٔ این حوادث تاریخی آنان را به یک نتیجه ٔ منطقی قطعی این وقایع رسانده است و آن این است که کلام یشعیاه دوم از این دو وجه بیرون نیست یا کمی پیش از فتح بابل و یا پس از آن بوده است اگر فرض نخست را در نظر گیریم ناچار باید اعتراف کرد که یشعیاه دوم در زمره ٔ مشاوره کنندگان دعوت کورش بفتح بابل بوده یا اقلاً بر اوضاع محیطهای سیاسی زمان کاملاً مطلع بوده است، پس این قضایا را بنابر عادت مؤلفان اسفار رنگ پیشگوئی داده و بکلام یشعیاه اول الحاق کرده اند، و اگر فرض دوم را بپذیریم یعنی بگوئیم گفته ٔ یشعیاه دوم پس از فتح بوده موضوع آسان میشود، چه گفتیم مصالح ملی این مرد را وادار کرده است که حوادث زمان خود را بصورت پیشگوئی ها درآورد و آنها را به یشعیاه اول نسبت دهد.
پیشگوئیهای یهودی و شاهنشاه کورش.
در سفر دیگر توراه که به عزیر (عزرا) نسبت داده شده است آنچه که پس از فتح بابل واقع شده می یابیم. این سفر بما خبر میدهد که رئیسان یهود پیشگوئیهائی را که یادآور شدیم بر پادشاه کورش عرضه داشته اند. و به وی گفته اند که پروردگار در کلام خود او را نجات دهنده نامیده و ناجی ملت برگزیده قرار داده است. این گفته در کورش تأثیر کرده و از این روفرمان تجدید ساختمان هیکل صدور یافته است. در آنچه شک نیست این است که کورش پس از فتح بابل و همچنین جانشینان وی بعد از او یهودیان را بمهربانی و رعایت اختصاص داده اند. و بعض از یهود به گام نهادن در کاخ آنان نیز نائل آمده اند. این یک واقعه ٔ تاریخی است که تکذیب آن ممکن نیست، گاه باشد که بعض از آنچه در کتاب عزیز آمده خالی از صحت باشد ولی درباره ٔ حوادث اساسی آن باید تسلیم شد. از آنجمله معلوم است که اسارت یهود ببابل به استیلای کورش بر آن شهر منتهی شد و همچنین عده ٔ بسیاری از یهودیان به فلسطین کوچ کردند تا در آنجا متوطن شوند، و شاهنشاه کورش آن کسی است که به آنان اجازه ٔ سکونت در فلسطین و تعمیر شهرهای ویران شده را اعطا کرد و این اجازه بوسیله ٔ منشورهای شاهانه ٔ مخصوصی صادر شد.و باز معلوم است که هیکل در اورشلیم مجدداً ساخته شد و در آن باب اوامر شاهنشاهی چندین بار صادر گردید. احکام کورش و داریوش و اردشیر (ارتخشثت) در کتاب عزیر نقل شده است، و بعض نوشته های مورخان یونان نیز آنرا تأیید میکند. بعلاوه روایت ملی یهود میگوید که عزرا و نحیما و حجی از پیغمبران بمقام ارجمندی در دربار اردشیر. (ارتخشثت) نائل آمده اند و آنان کسانی هستند که پادشاه را بصدور اوامر مخصوص نسبت بیهود وا داشته اند. و دلیل آشکاری نیست که این همه را انکار کند. اگر این حوادث درست باشد بر ماست که تحقیق کنیم چه عواملی کورش را برفق با یهود واداشته است، و بپرسیم که آیا همین پیشگوئیها از آن عوامل نبوده است ؟ مهمترین نکته ای که در پیشگوئیهای یهودیان میباشد پیشگوئی دانیال است که در آن کشور متحد مادو پارس را در شکل قوچ دوشاخ «ذوقرنین » ممثل کرده است ولی سخنی که در این پیشگوئی دلالت کننده بر اسکندر مقدونی است، باید الحاقی باشد. اما جزء اول از آن که متعلق به ظهور کورش است ناچار میبایست در آن عصر شهرت یابد و احتمال قوی میرود که آناً در آن زمان شهرت یافته است و ازینرو کورش آنرا بحسن قبول تلقی کرده است و در صفحات بعد درباره ٔ مجسمه ٔ سنگی کورش که در حفریات ایران بدست آمده است سخن خواهیم راند چه آن مجسمه باقصی الغایه مطلب را روشن میکند اما قرائن و اخبار تردید محققان جدید را در وجود دانیال، تأیید نمیکند. ممکن است سفر دانیال اسطوره ٔ منحوت و اختراعی باشد ولی کلام محتوی آن لابد دارای اصلی حقیقی است. اگر کلیه ٔ قصه ٔ دانیال را نپذیریم ناچار باید تسلیم شویم که شخصی بدین نام پیدا شده و بسبب علم و حکمت خود در شهر بابل بکامیابیهائی نائل آمده است.؟
علائق یهود و زردشتیان:
اینک بناحیه ٔ مهم دیگری از بحث مینگریم. نباید فراموش کنیم که کورش از پیروان مذهب مزدیسنا یعنی دین زردشتی بوده این امر از مسائلی است که در علاقه ٔ میان ایرانیان و اسرائیلیان اهمیت خاصی دارد. معلوم است که مذهب بت پرستی در جهان عمومی و همه ٔ عالم را فرا گرفته بود فقط دو گروه از آن استثنا بودند: یهود و زردشتیان این دو دین از تمام وجوه و اشکال وثنیت اجتناب میورزیدند. و در تاریخ صاحبان این دو دین مجالی برای اعتراف بوثنیت نیست. مادامی که مسئله بدینسان باشد معقول است که فرض کنیم کورش پس از غلبه بر بابل، آنگاه که عقاید و احکام اخلاقی دین یهود بدو رسید، دریافت که تصورات دینی آنان بسیار بتصورات دینی وی نزدیک است پس این نزدیکی طبیعی وی را به احترام ایشان برانگیخت و پیشگوئیهای ایشان را با میل خالصی تلقی کرد.
در اینجا موضوع دیگری است که سزاوار تدبر است: مورخان عرب هنگامی که توجه بتدوین تاریخ پیش از اسلام کردند، در روایات اسرائیلی نکاتی یافتند که زردشت و پیروان وی را به انبیاء بنی اسرائیل ارتباط میداد. طبری این روایات را ذکر کرده و مورخان پس از وی بدانها استشهاد جسته اند. شکی نیست که این روایات باطل و واهی و بی اصل است ولی وجود آنها بر این دلالت میکند که فکرتی یهودی وجود داشته که هدف آن نزدیکی بدین زردشتی بوده است و این فکرت بمرور ایام شکل روایات خرافی گرفته و همچنان ترویج میشده و تکامل می یافته تا بجائی که یهودیان را واداشته است که دعوی کنند که دین زردشتی مقتبس از دین آنهاست و زردشت و جانشینان او شاگردان انبیاء بنی اسرائیل بوده اند.
عقیده ٔ دینی و ملی یهود در شأن کورش:
در مطالب گذشته آراء ناقدین جدید اسفار یهودی را ذکر کردیم. ولی این قسمت بحث مورد توجه ما نیست، و نیز آیا پیشگوئیها پیش از وقوع حوادث آمده یا پس از آن اختراع شده است ؟ تأثیری در آنچه ما در صدد تحقیق آن هستیم ندارد. آنچه را که ما میخواهیم خواننده را بدان متوجه کنیم عقیده ٔ ملی یهود در این مسئله است. معلوم است که اسفار یشعیاه و یرمیاه و دانیال بی اختلافی از کتب الهامی یهود است. آنها ایمان دارند که هر آنچه پیشگوئی آمده است پیغمبران زمانی دراز پیش از وقوع حادثه ها از آنها خبر داده اند و حوادث حرف بحرف آنها را تصدیق کرده است و همچنین یهود عقیده ٔ راسخ دارند که ظهور کورش از جانب خدا بوده است. خدای او را برای نجات بنی اسرائیل از بلای عظیمی که دامنگیر آنان بود و برای تجدید عمارت اورشلیم برانگیخته است. پس کورش در کلام یشعیای نبی بشبان خدا و مسیح وی ملقب شده و گفته شده است که وی اراده ٔ خدا را اجرا میکند و خدا او را بنام خود ندا کرده و برای حمایت بنی اسرائیل و کوچ دادن ایشان فرستاده است. و در رؤیای دانیال کورش در صورت قوچ دوشاخ «ذوقرنین » مجسم شده و یشعیاه او را در شکل «عقاب شرق » دیده. پس عقیده ٔ ملی یهود در این باب واضح و روشن است. و این عقیده ثابت میکند که ایشان مستند به أسفار مقدس خود تصور میکردند که کورش ذوالقرنین یعنی صاحب دوشاخ است و ظهور وی را مصدق بشارات الهامی انبیای خود میدانستند. مادامی که امر چنین باشد پس طبیعت حال حکم میکند که مقصود در سؤال یهود از «ذوالقرنین » تنها شخص کورش است و بس، یعنی همان پادشاهی که دانیال وی را در شکل قوچ «لوقرانائیم » یعنی «ذوالقرنین » دیده هم اوست. زیرا لفظ «قرن » در دو لغت عربی و عبری مشترک است و بطور قطع یهود عرب کورش را «ذوالقرنین » مینامیدند و روایت سدی که در صفحات پیش آنرا ذکر کردیم نیز این تفسیر را تأیید میکند. زیرا در آن روایت آمده است که یهود گفتند که ذوالقرنین در توراهفقط یکبار ذکر شده است و آن هم تنها در سفر دانیال است. بسبب این تفسیر سایر اشکالات یکباره برداشته میشود. پس اکنون نیازی نیست که کلمه ٔ «قرن » را از معنای لغوی عام آن به معنی دیگری برگردانیم. و همچنین لزومی ندارد در وادی تأویلات و تکلفات بارده گمراه شویم. پس شخصیت تاریخی ذوالقرنین در پیشاپیش چشم ما روشن شد. اما آنچه را که قرآن از احوال ذوالقرنین ذکر کرده در آینده ٔ نزدیک خواهیم دید که سوانح کورش مطابقت کامل با آن دارد بی آنکه در این تطبیق بخود رنجی دهیم.
آگاهی بر مجسمه ٔ سنگی کورش:
نخستین بار که تفسیر ذوالقرنین مذکور در قرآن بکورش در ذهن من خطور کرد هنگامی بود که سفر دانیال را مطالعه میکردم. آنگاه بر آنچه مورخان یونان نوشته بودند مطلع شدم و در نتیجه این عقیده را بر نظریه های دیگر ترجیح دادم. ولیکن دیگر دلیل دیگری خارج از توراه بدست نیامده و در سخنان مورخان یونان هم چیزی که مایه ٔ روشن کردن این لقب باشد یافت نشد. سالها گذشت تا این که مشاهده ٔ آثار عتیقه ٔ ایران و مطالعه ٔ مصنفات دانشمندان آثار درآن باره برای من امکان پذیرفت از آن پس پرده برداشته شد و پیدایش یک کشف «علم الاَّثار» باستان شناسی دیگر شکوک را نیز از میان برد و در نزد من ثابت شد که مقصود از ذوالقرنین بی شک و تردید فقط کورش است و بس، بنا بر این دیگر نیازی نیست که از شخص دیگری بجز وی تحقیق کنیم. آن کشف باستانشناسی «علم الاَّثار» مهم مجسمه ٔ سنگی کورش بعینه است. که آنرا ایستاده در جایگاهی دور از پایتخت قدیم ایران استخر، قریب پنجاه میل برکرانه ٔ نهر «مرغاب » یافته اند و جیمس موریه نخستین کس است که از وجود آن خبر داد آنگاه پس از سالها سیر رابرت کیر پرتو بمحل مجسمه رفته و آنرا مورد تفحص دقیق قرار دارد و صورتی از مجسمه با مداد ترسیم و نشر کرد، و این رسم در کتاب سیاحت وی به ایران و گرجستان بطبع رسیده است و سپس القس فارستر بسال 1851 م. در مجلد دوم کتاب خود درباره ٔ مجسمه سخن رانده و بدان بر نصوص توراه استدلال کرده و همچنین صورتی از مجسمه واضح تر از نخستین منتشر کرد. و تا این زمان هنوز خواندن خط میخی کشف نشده بود ولی فقط ثابت شده بود که مجسمه از سیروس یعنی کورش است نه دیگری. تحقیقات متأخرین بدان سان این موضوع را تأیید کرد که کمترین مجال شک باقی نگذاشت. سپس هنگامی که نویسنده ٔ نامورفرانسوی دیولافوا کتاب خود را در باره ٔ آثار قدیم در ایران تألیف کرد در آن کتاب صورتی از مجسمه که عکس برداری شده بود انتشار داد و مردم آنرا بطور کامل شناختند دانشمندان آثار «باستانشناسی » در قرن 19 م. بحسن فنی مجسمه اعتراف کردند و دیولافوا معتقد شد که مجسمه ٔ مزبور نمونه ٔ بسیار گرانمایه ای از سنگتراشی فنی قدیم ایران است و گفت: این مجسمه یگانه نمونه ٔ فنی آسیائی است که به بهترین مجسمه های یونانی شباهت دارد. و شگفت نیست اگر آن را در شمار مهمترین آثار باستانی ایران قرار دهیم. بهمین سبب عده ای از دانشمندان آلمان فقط برای این که این مجسمه زیبا را ببینند نه برای مقصودی دیگر رنج سفر ایران را بر خود هموار کردند. مجسمه ٔ مزبور ببالای انسانی است و بر دو جانب وی دو بال مانند دو بال عقاب و بر سرش دو شاخ همچون دوشاخ قوچ است. دست راست وی دراز شده و بدان بسوی پیشاپیش اشاره میکند و جامه ٔ وی عیناً همان جامه ٔ معمولی است که در تصاویر شاهان بابل و ایران می بینیم. این مجسمه بی شبهه ثابت میکند که تصور «ذوالقرنین » درباره ٔ کورش و بس پدید آمده است. در رؤیای دانیال آمده است که قوچی را که دیده است دو شاخ بر سرش بوده ولی مانند دیگر قوچها نیست بلکه یکی از دو شاخ پشت دیگربوده است، همچنین نیز دو شاخ را در مجسمه می بینیم. اما وجود دو بال به آنچه در سفر یشعیاه آمده مطابقت میکند: «ادعو عقابا من الشرق، ادعو ذلک الرجل الذی یاتی من ارض بعیده و یتم سائر مرضاتی. باب 46 آیه ٔ 11» و بسبب این بالها مجسمه به مرغ شهرت یافته و نهری که در پائین وی روان است به «مرغاب » نامیده شده یعنی نهر طیر. و ما با این مقاله صورت مجسمه ای را که «القس فارستر» در کتاب خود منتشر کرده نقل و ضمیمه میکنیم این تصویر روشن و جلی است بدانسان که جزئیات مجسمه را به بیننده نشان میدهد اما کی این مجسمه ساخته شده ؟ آیا بفرمان کوروش، در هنگام حیات او یا بفرمان یکی از جانشینان وی ؟ اظهار نظر قطعی در این امر دشواراست. پایتخت عیلامیان و ایران شهر سوسان (شوش) بوده که اکنون اهواز نام دارد و این شهر در جنوب ایران واقع است. و پایتخت ماد یا (میدیا) شهر «هغ متانا» که بعدها به «همدان » تحریف کرده اند بوده است شهر همدان هم اکنون بهمین نام موجود است جز این که محل آن اندکی از جایگاه قدیم تغییر یافته است. هنگامی که ارتخشثت (آنکه عرب او را اردشیر نامید) پس از داریوش بپادشاهی رسید استخر را پایتخت قرار داد و آنرا با بنیان کاخها و ابنیه آبادان کرد. این شهر تا آخرین شاهنشاه از خاندان هخامنشی داریوش سوم پایتخت کشور بود. ولی پس از هجوم اسکندر بسبب حریق ویران شد، بدانسان که هنگام کشورگشائی عرب، استخر قریه ٔ کوچکی بیش نبود، آنگاه نزدیک استخر شهر شیراز را تأسیس کردند که فاصله ٔ آن تا استخر 60 میل است.
ظاهراً مجسمه ٔ کورش در روزگار شاهنشاهی اردشیر (هخامنشی) بر پا شده است. چه مجسمه ٔ مزبور در ناحیه ای از استخر است. و در این ناحیه هیچ اثری از خرابه ها بجای نمانده، جز تختی از سنگ که مجسمه ٔ مزبور بربالای آن بر پاست. پس میتوانیم دریابیم که مجسمه نیز از عصر اردشیر هخامنشی است همچنان که دیگر مبانی استخر از آن زمان است. اگر این رأی ما درست باشدبالنتیجه همین رأی نظریه ٔ ما را درباره ٔ این که کوروش ذوالقرنین و ذوالجناحین است نیز تأیید میکند زیرا این موضوع میرساند که این لقب کورش در آن عصر مشهور و مسلم بوده حتی ایشان پس از کورش نیز آنرا به ارث برده اند. و چون بر آن شدند که در زمان اردشیر (هخامنشی) مجسمه ای برای کورش نصب کنند این تصور آنها را بر تصویر وی بدین شکل وادار کرد.
تصور کورش بذوالقرنین و روایت اسفار مقدس یهودی: در اینجا با یک مسئله ٔ اساسی مواجه میشویم. و آن این است: از مجسمه ثابت شد که تصور ذوالقرنین نسبت به کورش در نزد خاندان شاهنشاهی هخامنشی شیوع داشته و تصوری مسلم بوده است. ولی این تصور از کجا سرچشمه گرفته ؟ اگر روایات کتب مقدس یهودی را بپذیریم، باید بگوئیم که مبداء حقیقی این تصور، رؤیای دانیال و پیشگوئی یشعیاه نبی است. آیا این رای را میپذیریم ؟ بعقیده ٔ من معلوماتی که در دسترس ماهست ما را بر پذیرفتن این رأی وامیدارد، و کمترین چیزی که شایسته است بپذیریم تسلیم شدن به دو امر است: نخست این که رؤیای دانیال پس از فتح بابل شهرت یافته است، یعنی گمان به این که چنین رؤیائی پدید آمده است. آری آنچه از رؤیا متعلق به اسکندر مقدونی است، در آن زمان در رؤیا نبوده است بلکه پس از آن زمان بدان ملحق شده است. دوم این که این رؤیا و پیشگوئی یشعیاه دوم همچنان که در کتاب عزرا آمده است بگوش کورش رسیده و کورش و درباریانش نه تنها آنرا پسندیده و نیکو شمرده اند بلکه به آن دو متمسک شده و تصور دوشاخ و عقاب را شعار رسمی برای پادشاه اتخاذ کرده انداز این رو پس از آن به ذوالقرنین و ذوالجناحین توصیف میشده است یعنی یکنوع وصف رسمی مخصوص به وی. و آنگاه برای او مجسمه ای تراشیده و این دو صفت را برای اودر مجسمه نمایان کرده اند. و بعبارت دیگر کشف مجسمه آنچه را که کتاب عزرا گفته بود تصدیق کرده است و آن بدینسان است:
پیشگوییهای انبیای یهود بر کورش عرضه شد و وی آنها را مانند نصوص روحانی بر فضیلت و برگزیدگی خود بپذیرفت. ممکن است گفته شود که آیا روا نیست امر بر عکس آنچه ذکر گردیده باشد؟ پس تصور ذوالقرنین و ذوالجناحین تصوری «یهودی » نیست بلکه توان گفت که کورش خود یا ایرانیان کسانی هستند که آنرا اندیشیده اند واین تصور ایرانی را چون شهرت یافت پس از آنکه کورش بدان متصف شد، مؤلفان کتب یهود اقتباس کردند و پیشگوئیهای خود را بر گرداگرد آن حکایت ساختند، پس قوچ را «قرنیم » در رؤیای دانیال و عقاب شرق را در کلام یشعیاه تخیل کردند. باب فرضیه ها همیشه باز است ودر این گونه مباحث رای قطعی دشوار است ولیکن هر فرضی ناچارباید دارای سند خارجی باشد که بدان استناد شود و چنین سندی در این باره یافت نشده است، از این رو باید فقط برای القای چنین شبهه روا داریم از شهادت کتب یهودی بطور قطعی صرف نظر کنیم. ولی علاوه بر این از راه تفکر و تحقیق بنظر نمیرسد ساختمان این تصور با ساختمان فکری ایرانی سازگار باشد و شهادت داخلی آن با بلندترین آواز فریاد میکند که یک تصور یهودی خالص است، چه یهود همیشه از آغاز بعض حقایق و حوادث زندگی انسان را به قوچ یا بره تشبیه میکرده اند از قربانی اسحاق تا کفاره ٔ مسیح و از کتاب خلق تا مکاشفات یوحنا تمثیلات به قوچ یا بره یا بزغاله یکی پس از دیگری مشاهده میکنیم. و بر عکس در خیال ایرانی و زردشتی هیچگونه تمثیلی بقوچ یافت نمیشود کلیه ٔ ادب اوستا از نظیر این گونه تصورات خالی است.
خاندان ایرانی هخامنشی و کورش.
اکنون به آنچه تاریخ درباره ٔ زندگانی کورش آورده نظری می افکنیم و مینگریم که تا چه حد با آنچه قرآن کریم از آن ذکر کرده تطبیق میکند.
ادوار سه گانه ٔ تاریخ ایران:
مورخین کنونی تاریخ ایران را به سه دوره تقسیم کرده اند:
1- روزگار پیش از اسکندر مقدونی.
2- دوره ٔ «پارثوی » پارتها که عرب آنرا ملوک الطو

حل جدول

گبریاس

سردار کوروش


سردار کوروش

گبریاس


سردارکوروش

گبریاس، ابرداد

معادل ابجد

گبریاس

293

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری