معنی گدا
لغت نامه دهخدا
گدا.[گ َ / گ ِ] (ص، اِ) در اوستایی گد (خواهش کردن، خواستن)، هندی باستان گوئیدیو (خواهش میکنم)، کردی مستعار گهدا (گدا)، گیلکی گدا. (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). || سائل بکف. دریوزه گر. راه نشین. دریوزه گر و سائل. (آنندراج). آنکه زبان به سؤال گشاید نزد همه کس. گدای.فقیر. مسکین. کشه. (صحاح الفرس). درویش. محتاج: هطره؛ زاری و تذلل گدا پیش توانگر وقت. (منتهی الارب).
هرگز جمال مال ندیده ست جز بخواب
هرکو گدای از پس دیگر گدا شده ست.
ناصرخسرو.
در جمله، من گدا کیم آخر
نه رستم زالم و نه دستانم.
مسعودسعد.
گر به عیوق برفرازد سر
شاعر آخر نه هم گداباشد.
مسعودسعد.
چیست در چشم عقل ناخوشتر
در جهان از گدای کبرآور.
سنائی.
هرچه داری براه حق بگذار
کز گدایان ظریفتر ایثار.
سنائی.
به گدایی بگفتم ای نادان
دین به دنیا مده تو از پی نان.
سنائی.
چون گدایی چیز دیگر نیست جز خواهندگی
هرکه خواهد گر سلیمان است وگر قارون گداست.
انوری.
خاقانیا مرنج که سلطان گدات خواند
آری گدای روزی و سلطان صبحگاه.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 384).
گر بگویم که چه دیدم از تو
هیچکس گفت گدا نپذیرد.
عطار.
بر من منگر تا دگران چشم ندارند
از دست گدایان نتوان کرد ثوابی.
سعدی.
نگهبانی ملک و دولت بلاست
گدا پادشاه است و نامش گداست.
سعدی.
گدا را کند یک درم سیم سیر
فریدون به ملک عجم نیم سیر.
سعدی.
گر گدا پیش رو لشکر اسلام بود
کافر از بیم توقع برود تا در چین.
سعدی.
جمال در نظر و شوق همچنان باقی
گدا اگر همه عالم بدو دهند گداست.
سعدی.
گدا را چو حاصل شود نان شام
چنان شاد جنبد که سلطان شام.
سعدی.
محک داندکه زر چیست و گدا داند که ممسک کیست. (گلستان سعدی). محال عقل است اگر ریگ بیابان در شود چشم گدایان پرشود. (گلستان سعدی). گفت: ای خداوند! روی زمین لایق قدر بزرگوار پادشه نباشد دست همت به مال چو من گدا آلوده کردن. (گلستان سعدی).
گر نبودی لاف زشتت ای گدا
یک کریمی رحم افکندی بما.
مولوی (مثنوی چ علاءالدوله ص 209).
گر گدا گشتم گدارو کی شوم
ور لباسم کهنه گردد من نوم.
مولوی (ایضاً ص 452).
دلا دایم گدای کوی او باش
به حکم آنکه دولت جاودان به.
حافظ.
ساقی به جام عدل بده باده تا گدا
غیرت نیاورد که جهان پربلا کند.
حافظ.
در تنگنای حیرتم از نخوت رقیب
یارب مباد آنکه گدا معتبر شود.
حافظ.
در ایام خط از عاشق عنانداری نمی آید
گدای شرمگین در پرده ٔ شب بی حیا گردد.
صائب.
بسا شکست کز او کارها درست شود
کلید رزق گدا پای لنگ و دست شل است.
صائب.
فلک با تنگ چشمان گوشه ٔچشم دگر دارد
که چون فرزند کور آید شود چشم گدا روشن.
صائب.
به حرص شهریان صد خانه ٔ زر برنمی آید
ز ابرام گدایان داشت حاتم خانه در صحرا.
صائب.
تو شهی و کشور جان ترا تو مهی و جان جهان ترا
ز ره کرم چه زیان ترا که نظر به حال گدا کنی.
هاتف اصفهانی (دیوان چ وحید دستگردی چ 3 ص 84).
مرد بی فضل گرچه پیوسته ست
پیش دانادلان گدای ره است.
مکتبی.
تو چون گدای کاهل جاهل نشسته ای
بر در خموش و خانه خدا از تو بی خبر.
قاآنی.
- خانه ٔ گدایان، خانه ٔ زیرین نرد، یعنی خانه ٔ یک.
ترکیب ها:
- گداصفت. گداصورت. گداچشم. گدارو. گدازاده. گداطبع. گدافطرت. گداگرسنه. گداگشنه. گدامنش. گداهمت. نرگدا. رجوع به این مدخل ها شود.
- امثال:
آدم گدا اینهمه ادا.
آدم گدا نه عروسیش باشد نه عزاش.
از گدا چه یک نان بگیرند چه بدهند یکسان است.
گر گدا کاهل بود تقصیر صاحب خانه چیست ؟
گدا اگر همه عالم بدو دهند گداست.
گدا بهر طمع فرزند خود را کور میخواهد.
گدا به گدا رحمت به خدا، گدائی از چون خود خواهد، ناداری از ناداری چیز طلبد.
گدا در جهنم نشسته است.
گدا را که رو دادی خویش می شود (صاحبخانه میشود).
گدا را گفتند خوش آمدی توبره کشید پیش آمد.
گدا روسیاه است. (آنندراج).
گدا روسیاه و توبره پر است.
گدا گدا را نمیتواند ببیند.
گداها را میگیرند، امید تو بی جاست، چنان نیست که تو خواهی.
گدای جهودها (ارمنیها) است نه دنیا دارد نه آخرت.
گدای درزن ! مول کتک زن. (گدای درزن ندیدم ! مول کتک زن ندیدم).
گدای نیک سرانجام به از پادشاه بدفرجام.
مثل گدای آزادخان هم باید پولش داد وهم دستش را بوسید، یعنی در عین گدائی پرمدعاست.
مثل گدای سامره است.
یارب مباد آنکه گدا معتبر شود.
حافظ.
رجوع به امثال و حکم دهخدا شود.
فرهنگ معین
(گَ یا گِ) (ص.) سایل، دریوزه گر.،~ی سامره کنایه از: گدای بسیار سمج.، ~گشنه بسیار فقیر.
فرهنگ عمید
نادار، بینوا،
کسی که وجه معاش خود را بهرایگان از دیگران طلب کند،
(صفت) [عامیانه، مجاز] خسیس،
حل جدول
سائل، دریوزه
سائل، بی نوا، تهیدست، فقیر، مفلس، ممسک، لئیم، دریوزه گر، متکدی
دریوزه
سائل، دریوزه، متکدی
دریوزه، دک، سائل، متکدی
سائل، متکدی
مترادف و متضاد زبان فارسی
بینوا، تلنگی، تهیدست، فقیر، مفلس، ندار، نیازمند، لئیم، ممسک، نخور، دریوزهگر، سائل، متکدی، انگل
فارسی به انگلیسی
Beggar, Fakir, Mendicant, Needy, Pauper
فارسی به ترکی
dilenci
فارسی به عربی
شحاذ، متسول
فرهنگ فارسی هوشیار
فقیر، مسکین، درویش، محتاج
فارسی به ایتالیایی
mendicante
فارسی به آلمانی
Arme (f), Armer (m)
معادل ابجد
25