معنی گرفت
لغت نامه دهخدا
گرفت. [گ ِ رِ] (مص مرخم، اِمص) لرزانیدن انگشت و دست باشد در سازهای ذوی الاوتار تا نغمه ٔ موج دار و جوهردار بر گوش خورد. || مؤاخذت. (برهان). اخذ. نقد. اعتراض. ایراد. گرفت و گیر:
مسلمانان مسلمانان بترسید از گرفت حق
که چون بگرفت پیش آید هزاران کار مستنکر.
سیدحسن غزنوی.
رجوع به گرفت و گیرشود. || اخذ. گرفتن:
دست کوته کن از گرفت حرام
بر سر آرزوی خود زن گام.
سنایی.
(از فیه مافیه چ فروزانفر ص 303). || غرامت و تاوان. (برهان):
تو همچو آفتابی و بدخواه شب پره
نبود بر آفتاب ز خصمی او گرفت.
شمس فخری.
آب حیوان گرفتی از ساغر
این گرفت از تو بر سکندر ماند.
ظهوری (از آنندراج).
|| خسوف و کسوف که ماه گرفتن و آفتاب گرفتن باشد. (برهان):
ستارگان همه در گردشند بر گردون
گرفت نیست از آن جمله جز که بر مه و خور.
سلمان ساوجی.
|| جرم و جنایت. || طعنه که زدن نیزه باشد. || سخنی را گویند که بعنوان سرزنش گفته شود. (برهان):
از گرفت من ز جان اسپرکنید
گرچه اکنون هم گرفتار منید.
مولوی (از قول سلیمان (ع) به رسولان بلقیس، بنقل حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین).
فرهنگ معین
مؤاخذه، ایراد، گرفتن، اخذ، غرامت، تاوان، خسوف، کسوف، گرفتاری، جرم، جنایت. [خوانش: (گِ رِ) (مص مر.)]
فرهنگ عمید
مؤاخذه، بازخواست،
غرامت، تاوان،
طعنه و سرزنش،
[قدیمی] =گرفتن
* گرفتوگیر: (اسم مصدر)
گرفتن و دربند کردن،
درگیری
مؤاخذه،
حل جدول
در نجوم به خسوف و کسوف مى گویند
فارسی به انگلیسی
Take
فارسی به عربی
کسوف، استوعب
فرهنگ فارسی هوشیار
بازخواست، مواخذه
واژه پیشنهادی
اخذ کرد
معادل ابجد
700