معنی گرفتگی و غم زدگی چهره

فرهنگ عمید

غم زدگی

حالت شخص غم‌زده، غمگینی، اندوهگینی،

لغت نامه دهخدا

گرفتگی

گرفتگی. [گ ِ رِ ت َ / ت ِ] (حامص) ملولی. اندوهگنی. دل تنگی که آثار آن بر روی پیدا باشد. انقباض، در مقابل انبساط:
روزی گشاده باشی و روزی گرفته ای
بنمای کان گرفتگی از چیست ای پسر.
فرخی.
|| سد شدن. بستن: و حیض بسته و گرفتگی بول بگشاید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
با ترکیبات ذیل آید و معانی متعدد دهد:
- گرفتگی آسمان، ابری و مهی بودن آن.
- گرفتگی آواز، همهمه. (منتهی الارب): سپستر گرفتگی در آواز پدیدآید و آن گرفتگی را به تازی غنه گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
- گرفتگی بینی، سدّه. (زمخشری).
- گرفتگی تنبوشه، بستن آب راهه.
- گرفتگی خورشید، کسوف.
- گرفتگی دریا، مه آلود بودن آن.
- گرفتگی دل، اندوه و غم داشتن.
- گرفتگی زبان، ترته. (منتهی الارب).
- گرفتگی زغال، حالتی است که از زغال سرخ نشده دست دهد.
- گرفتگی سینه، راه تنفس بسته شدن و به سختی نفس کشیدن.
- گرفتگی قلب، کنایه است از در نهایت غم و اندوه بودن.
- گرفتگی کوه، آنگاه که ابر و بخار در کوه پیچیده و کوه ناپدید شود.
- گرفتگی ماه، خسوف: یا او را [ماه را] بر آن حال گرفتگی مکث باشد، ای درنگ مدتی یا نبود. (التفهیم).
- گرفتگی هوا، مه آلود بودن آن. ابری بودن هوا.


زدگی

زدگی. [زَ دَ / دِ] (حامص) صدمه و ضرب و کوب و ضربه و مشت. (از ناظم الاطباء): طلحف، زدگی سخت. (منتهی الارب). || بیماری و الم و هر گونه اثری که در نتیجه ٔ تماس و یا مجاورت چیزی باچیزی دیگر و یا عروض حادثه ای حاصل شود. زدگی را در موارد مذکور با نام آن چیز و یا حادثه ترکیب کنند.
- آفتاب زدگی، اثر تافتن آفتاب بر بدن. بیماریی که در اثر مجاورت بیش از حد بدن با آفتاب حاصل شود. رجوع به زدن شود.
- دریازدگی، حالت و بیماریی که برخی را در سفر دریا و یا در هنگام اختلال هوای دریا عارض گردد.
- دزدزدگی، دزد خوردگی. غارت شدگی.
- سرمازدگی، سرما خوردگی. بیماری عارض از سرما.
- شتابزدگی، شتاب آلود بودن. عجله داشتن: اگر از گرسنگی و آهستگی نکوهیده گردی دوستر دارم که از سبکباری و شتابزدگی ستوه گردی. (منتخب قابوسنامه ص 50).
- غارت زدگی، غارت شدن. دزدزدگی.
- کرم زدگی، کرم خوردگی (نوعی بیماری در دندان).
- کفش زدگی، بیماری و المی که در جزئی از پای پیدا شود بعلت تنگی کفش برای آن جزء. زخم شدن پا. رجوع به زده و زدن شود.
- گرمازدگی، ناراحتی ناشی از گرمای شدید هوا و یا طول مجاورت هوای گرم. رجوع به زدن و زده شود.
|| شدن و یا نفرت حاصل کردن از چیزی. وازدگی نیز بکار برند.
- وازدگی، بی میلی و نفرت و انزجار داشتن از چیزی.
- ماتم زدگی، سوگوار شدن. عزادار گشتن.
- می زدگی، از خوردن می دچار آسیب شدن.
|| (اِ) لک که در پوست هندوانه و خربزه و امثال آن پدید آید از برخوردن بجایی یا فشردگی در بار. فرسودگی قسمتی از چیزی. گویند: این بار، زدگی بسیار دارد. رجوع به زده و زدن شود.


کپک زدگی

کپک زدگی. [ک َ پ َ زَ دَ / دِ] (حامص مرکب) کپره زدگی. سفیدک زدگی. کلاش گرفتگی. اُورگرفتگی. اورزدگی.


کپره زدگی

کپره زدگی. [ک َ پ َ رَ / رِ زَ دَ / دِ] (حامص مرکب) کپک زدگی. کلاش گرفتگی. اورزدگی. اورگرفتگی.


چهره

چهره. [چ ِ رَ / رِ] (اِ) صورت و روی آدمی باشد. (برهان). روی. (آنندراج). صورت و روی آدمی راگویند. (از انجمن آرا). رخ. روی. صورت. سیما. (ناظم الاطباء). رو. دیدار. رخسار. عارض. مُحَیّ̍ا. وجه. چهر. سیما. لقاء. طلعت. (یادداشت مؤلف):
آراسته گشته ست ز تو چهره ٔ خوبی
چون چهره ٔ دوشیزه بیکرنگ به گلنار.
خسروی.
پرستنده زین بیشتر با کلاه
بچهره به کردار تابنده ماه.
فردوسی.
بدیدند بر چهره ٔ شاه ماه
خروشی برآمد ز درگاه شاه.
فردوسی.
همان آدمی بود کآن چهره داشت.
ز خوبی ز هر اختری بهره داشت
فردوسی.
مردی که سلاحی بکشد چهره ٔ آن مرد
بر دیده ٔ من خوبتر از صد بت مشکوی.
فرخی.
مرغ اندر آبگیر و برو قطره های آب
چون چهره ٔ نشسته برو قطره های خوی.
منوچهری.
مجلس نزهت بسیج و چهره ٔ معشوق بین
خانه ٔ رامش طراز و فرش دولت گستران.
؟ (از فرهنگ اسدی نخجوانی).
روی بستان را چون چهره ٔ دلبندان
از شکوفه رخ و از سبزه عذار آید.
ناصرخسرو.
بچهره شدن چون پری کی توانی
به افعال ماننده شو مر پری را.
ناصرخسرو.
در کف خواجه چون همی ماند
کش سخن در و چهره زر باشد.
مسعودسعد.
و (ترکان) چنین خون ریز و خوب چهر (از آنند) و ترک را پسران بودند چون توتل و چگل... (مجمل التواریخ والقصص ص 100 س 13). و اوصاف چهره ٔ هر یک برشمردی. (کلیله و دمنه). سپاس و ستایش مر خدای را جل جلاله که آثار قدرت او بر چهره ٔ روز روشن تابان است. (کلیله و دمنه). چون نقاب خاک از چهره بگشاد (دانه)... معلوم گردد که چیست. (کلیله و دمنه).
یکی دبّه درافکندی بزیر پای اشترمان
یکی بر چهره مالیدی مهار ماده ٔ ما را.
عمعق بخاری.
گر نبایدت چهره چون گل زرد
گرد افراط اکل و شرب مگرد.
سنائی.
این بگرید چو دیده ٔ وامق
وآن بخنددچو چهره ٔ عذرا.
ادیب صابر.
تیغ او آبستن است از فتح و اینک بنگرش
نقطهای چهره بر آبستنی دارد گوا.
خاقانی.
تا خیال چهره اش در چشم ماست
هرچه در کون است کان میخواندش.
خاقانی.
بگذاریم زر چهره ٔ خاقانی را
حلی آریم و به تابوت پسر بربندیم.
خاقانی.
چهره ٔ من جام وچشم من صراحی کن که من
چون صراحی بر سر جام تو جان خواهم فشاند.
خاقانی.
فشاندند آب گل بر چهره ٔ ماه
ببستند اسب را بر آخور شاه.
نظامی.
به سرهنگی حمایل کردن تیغ
بسا مه را که پوشد چهره در میغ.
نظامی.
چهره های زیبا چون برگ خزان طراوت فروریخت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 295).
گفتند بتان که چهره ٔ ما
قدر گل و رونق سمن برد.
عطار.
چون نقاب از چهره بر گیری بسست
خلق خود گردند جان افشان ز تو.
عطار.
گر خواجه ز بهر ما بدی گفت
ما چهره ز غم نمی خراشیم.
کمال اسماعیل.
چهره ٔ امروز در آئینه ٔ فردا خوشست.
صائب.
گاه کلمه ٔ چهره به کلمات دیگر پیوندد و صفت مرکب سازد چون: اهرمن چهره. بدیعچهره. پری چهره. ترک چهره. خورشیدچهره. خوب چهره. زشت چهره. سرخ چهره. سمن چهره.سیاه چهره. سیه چهره. گل چهره. ماه چهره. نکوچهره. رجوع به هر یک از این ترکیبات در جای خود شود.
- از چهره درآویختن، از بر چهره آویزان کردن. بر رخ گرفتن. فروآویختن از رخسار:
چو یوسف برآیم به تخت قناعت
درآویزم از چهره زرین قناعی.
خاقانی.
- از چهره سکبا دادن، روی ترشی به کسی نمودن. با چهره ٔ درهم کشیده و اخم آلود روی به کسی نمودن:
گر برای شوربائی بر در اینها شوی
اولت سکبا دهند از چهره وآنگه شوربا.
خاقانی.
- از چهره سکبا ریختن، کنایه از غبار غم از خاطر زدودن و چین و شکن و ترشرویی از چهره برطرف ساختن است:
زآن پیش کز مهر فلک خوان بره ای سازد ملک
ابر اینک افشانده نمک وز چهره سکبا ریخته.
خاقانی.
- اهرمن چهره، که چهره ٔ شیطانی و اهریمنی دارد. دیوچهره ای. دیوصورت. ابلیس منظر.
- || مجازاًبداصل و بدذات:
از این مارخوار اهرمن چهرگان
ز دانائی و شرم بی بهرگان.
فردوسی.
- بدیعچهره، تازه روی. زیباروی. خوب روی:
گرفته راه تماشا بدیعچهره بتانی
که در مشاهده عاجز کنند لعبت چین را.
سعدی.
- به اجل زردچهره گشتن، مردن:
ور به اجل زرد گشت چهره ٔ سهراب
رستم دستان کارزار بماناد.
خاقانی.
- به چهره چیزی را در زر گرفتن، منعکس ساختن رنگ زرد چهره در چیزی و آن کنایه از زردی رخسار و لاغری و ناتوانی است:
سم آن خر به اشک چشم و چهره
بگیرم در زر و یاقوت حمرا.
خاقانی.
- به چهره مانند کسی یا چیزی شدن، همانند او گشتن. شبیه او شدن:
به چهره شدن چون پری کی توانی
به افعال ماننده شو مر پری را.
ناصرخسرو.
- پری چهره، که رخساری چون پری دارد به زیبائی. پری روی. مجازاً خوب روی:
چو رستم بدانسان پریچهره دید
ز هر دانشی نزد او بهره دید.
فردوسی.
پریچهره گریان ازو بازگشت
ابا انده و درد انباز گشت.
فردوسی.
بیامد پری چهره ٔ میگسار
یکی جام می بر کف شهریار
جهاندار بستد ز کودک نبید
بلور از می سرخ بد ناپدید.
فردوسی.
نگاری پری چهره کز چرخ ماه
نیارد در او تیز کردن نگاه.
اسدی (گرشاسبنامه).
پری چهره ای دید کز دلبری
پرستنده شد پیکرش را پری.
نظامی.
پری چهره ترکی که خاقان چین
به شه داد تا داردش نازنین.
نظامی.
پری چهرگان را به صد گونه زیب
صف اندر صف آراسته دلفریب.
نظامی.
نواگر شدند آن پری چهرگان.
نظامی.
طبیبی پریچهره در مرو بود
که در باغ دل قامتش سرو بود.
سعدی (بوستان).
پری چهره را همنشین کرد دوست
که عیب من او گفت و یار من اوست.
سعدی (بوستان).
وشاقی پریچهره در خیل داشت
که طبعش بدو اندکی میل داشت.
سعدی (بوستان).
هزار قطعه ٔ موزون بهیچ درنگرفت
چو زر ندید پریچهره در ترازویم.
سعدی (خواتیم).
- ترک چهره، دارای رخساری چون ترکان.
- || مجازاً زیبارو. که چهره ٔ زیبا دارد. خوب روی: و در بعضی جزایرش صورتهای سفیدپوست و ترک چهره و صاحب حسن اند و امردان ایشان چون زنان روپوش باشند. (نزههالقلوب چ لیدن ص 233).
- چهره ٔ آتش نما،برافروختگی و سرخی روی را گویند به هنگام مستی و غضب.
- چهره ٔ ارغوان، رخسار که همانند ارغوان باشد. ارغوانی چهره. چهره ٔ گلگون. چهره ٔ گل فام و گلرنگ:
دوان خون بر آن چهره ٔ ارغوان
شد آن نامور شهریار جوان.
فردوسی.
- چهره از غم خراشیدن، خراشیدن رخسار بسبب روی نمودن غم و اندوه. آزردن رخسار بسبب بروز غم:
گر خواجه ز بهر ما بدی گفت
ما چهره ز غم نمی خراشیم.
کمال اسماعیل.
- چهره از کسی پوشیدن، روی پنهان کردن:
از ایران کس آمد که پیروزشاه
بفرمود تاپرده ٔ بارگاه
نه بردارد از پیش سالار بار
بپوشید چهره ز ما شهریار.
فردوسی.
- چهره از نقاب نمودن، نقاب از چهره به یک سو زدن. رخساره آشکار کردن. رخ از پرده نشان دادن. رخ نمودن:
جبهه ٔ زرین نمود چهره ٔ صبح از نقاب
عطسه ٔ شب گشت صبح، خنده ٔ صبح آفتاب.
خاقانی.
- چهره ٔ امروز، صورت امروز. رخساره ٔ امروز.
- || مجازاً صورت حال:
چهره ٔ امروز در آئینه ٔ فردا خوش است.
صائب.
- چهره ٔ باز، چهره ٔ گشاده. روی خندان.
- چهره ٔ باز داشتن، گشاده رو بودن. خندان بودن. خرم بودن. شادان بودن. شکفته رو بودن. طلق الوجه.
- چهره ٔ چو تاج خسروان، کنایه از چهره ٔزرد است.
- چهره چون گل بشکفتن، از چیزی یا کسی شادان روی شدن. به شور و نشاط آمدن:
چو برزو ز شاه این سخن ها شنید
چو گل زآن سخن چهره اش بشکفید.
فردوسی.
- چهره ٔ چیزی بچیزی آراستن، زیب و زیور دادن. تزیین کردن:
به دولت چهره ٔ نعمت بیارای
به نعمت خانه ٔ همت بپا کن.
منوچهری.
- چهره ٔ چیزی یا کسی را بوسه دادن، عرض اخلاص کردن. عرض محبت کردن. اظهار مودت و دوستی کردن:
تو بوسه داده چهره ٔ سنگ سیاه را
رضوان ز خاک پای تو بوسه ستان شده.
خاقانی.
- چهره ٔ حال، حقیقت و کیفیت حال. (ناظم الاطباء).
- چهره ٔ خوبی، صورت خوبی.
- || آنچه معرف و شناساننده ٔ خوبی است:
آراسته گشته ست ز تو چهره ٔ خوبی
چون چهره ٔ دوشیزه بیکرنگ و به گلنار.
خسروی.
- چهره در چیزی دیدن، عکس رخسار در چیزی شفاف و صیقلی مشاهده کردن. صورت خود را در چیزی دیدن:
گرچه در نفت سیه چهره توان دید ولیک
آن نکوترکه در آئینه ٔ بیضا بینند.
خاقانی.
- چهره دژم ساختن، روی در هم کشیدن. چین و شکن به چهره آوردن. روی ترش کردن. خود را مقبوس وعبوس گرفتن:
نزد فسرده دلان قاعده کردن چو ابر
با دل آتشفشان چهره دژم ساختن.
خاقانی.
- چهره را به گل اندودن، پوشاندن رخساره به گل. چهره با گل پوشاندن. گل به صورت مالیدن. بر چهره از گل لایه ٔ محافظی در برابر ناسازگاریهای محیط خارج بوجود آوردن:
عاقل آنگه رود به خانه ٔ نحل
که به گل چهره را بینداید.
خاقانی.
- چهره شاداب کردن، روی خرم کردن. شادان و خنده روی شدن. شکفاندن رخسار:
چو چندی شد و چهره شاداب کرد
ورا نام تهمینه سهراب کرد.
فردوسی.
- چهره ٔ شکسته، چهره ٔ پرچین و شکن. روی پرچین و چروک.
- چهره ٔ ضمیر، صورت باطن:
آفتاب رنگ چهره ٔ ضمیر او را ثنا کرد... (سندبادنامه ٔ ظهیری ص 12).
- چهره ٔ عمر، روی زندگی. صورت زندگانی:
دود وحشت گرفت چهره ٔ عمر
آب دیده بریز و پاک بشوی.
خاقانی.
- چهره ٔ کسی یا چیزی از کسی یا چیزی آراسته گشتن، مایه ٔ آذین چهره ٔ کسی یا چیزی شدن. به جلوه ٔکسی یا چیزی فزودن. مایه ٔ قوام و رونق چیزی یا کسی شدن.
- چهره ٔ کسی یا چیزی از نقاب بیرون آمدن، از حجاب بیرون آمدن. آشکارا و ظاهر شدن روی او. جلوه کردن. به ظهور آمدن:
چهره ٔ آن شاهد زربفت پوش
از نقاب پرنیان آمد برون.
خاقانی.
- چهره ٔ کسی یا چیزی را احمر کردن، سرخی به صورت کسی یا چیزی دادن. گلگون کردن چهره ٔ کسی یا چیزی:
تا چهره ٔ عقیق کند احمر از شعاع
بر اوج گنبد فلک اخضر آفتاب.
خاقانی.
- || مجازاً مایه زندگی و قوام چیزی شدن.
- چهره ٔ کسی یا چیزی را در چیزی پوشیدن، روی آن کس یا آن چیز را از نظرها دور داشتن و پنهان کردن:
به سرهنگی حمایل کردن تیغ
بسا مه را که پوشد چهره در میغ.
نظامی.
- چهره ٔ کسی یا چیزی را در کسی یا چیزی دیدن، انعکاس صورت کسی یا چیزی را در کسی یا چیزی مشاهده کردن:
از این پرنیان زآن دلم شد دژم
که دیدم در او چهره ٔ شاه جم.
فردوسی.
- چهره ٔ کسی یا چیزی را دژم کردن، مکدر ساختن. پوشانیدن از چیزی چنانکه از غم و غیره. تیره و تار کردن:
گر ز پی غز و غز قصد خراسان کنی
گرد سواران کند چهره ٔگردون دژم.
خاقانی.
- چهره ٔ گلناری، رخ گلگون: خَدِّ مُوَرَّد؛ رخ گل فشان.
- چهره ٔ نازک، روی لطیف:
میکند تأثیر دیگر در دل روشن سخن
چهره ٔ نازک به یک پیمانه رنگین میشود.
صائب.
- چهره ٔ نعمت، روی نواخت. رخسار نعمت و نواخت.
- خوب چهره، خوب روی. زیبا. نکوروی:
ز توران بیامد سرافراز گیو
گرفته بسی نامداران نیو
بسی خوب چهره بتان طراز
گرانمایه اسبان و هر گونه ساز.
فردوسی.
و (ترکان) چنین خون ریز و خوب چهره. (از آنندراج). و ترک را پسران بودند چون توتل و چگل... (مجمل التواریخ ص 100 س 13).
- خون بر چهره دوان شدن، جاری شدن خون بر رخسار بسبب بریدگی در سر یا صورت:
دوان خون بر آن چهره ٔ ارغوان
شد آن نامور شهریار جوان.
فردوسی.
- خون در صورت دویدن، گلگون شدن چهره. سرخ شدن چهره. مویرگهای سطحی صورت از خون آکنده شدن بسبب مشاهده ٔ منظری خشم انگیز یا شرم انگیز.
- سرخ چهره، سرخ روی. آنکه رخساره ٔ سرخ و گلگون دارد:
سرخ چهره کافرانی مستحل ناباکدار
زین گروهی دوزخی ناپاک زاده سندره.
غواص.
- سکبای چهره، چین و آژنگ چهره که دلالت بر اخم و ترشروئی کند. ترشروئی. عبوسی:
هم شوربای چشم نه سکبای چهره ها
کاین شوربا به قیمت سکبا برآورم.
خاقانی.
- گرد بر چهره ٔ ماه برآوردن، برانگیختن غبار از تاخت اسب چنانکه فلک را تیره و تار کند. هوا را پوشاندن به گرد از تاختن اسب در میدان جنگ:
برون آمد و رای ناورد کرد
برآورد بر چهره ٔ ماه گرد.
فردوسی.
- گل چهره، گل روی. آنکه چهره ٔ چون گل دارد. آنکه رویش مانند گل است:
غلامان گل چهره ٔ دلربای
کمر بر کمر پیش تختش به پای.
نظامی.
جوانمرد گلچهره چون سروبن
ز رومی به زنگی رساند این سخن.
نظامی.
صد خار بلا از دل دیوانه ٔ ما خاست
هر روز که بی ساقی گلچهره نشستیم.
بابافغانی.
در این بزم ساقی گلچهره ایست
که هر ساغری را از او بهره ایست.
امیدی تهرانی.
- نقاب از چهره برگرفتن، روی بازکردن. چهره گشادن. پرده از روی برگرفتن. کشف حجاب کردن:
تو نقاب از چهره برگیری بس است
خلق خود گردند جان افشان ز تو.
عطار.
|| قیافه. دیدار. منظر. (ناظم الاطباء):
به دل گفت گیو این بجز شاه نیست
چنین چهره جز درخور گاه نیست.
فردوسی.
چو آن چهره ٔ خسروی دیدمی
از آن نامداران بپرسیدمی.
فردوسی.
- به چهره کسی را ماندن، به قیافه همانند کسی بودن. شبیه کسی بودن:
بسی آفرین بر سیاوش بخواند
که خسرو به چهره جز او را نماند.
فردوسی.
|| اصل. ذات. || چرخ: چهره ٔ دوک، چرخه و کلافه ٔ نخ. (از ناظم الاطباء).


غم

غم. [غ َ] (ازع، اِ) مخفف غَم ّ. رجوع به همین کلمه شود. این لفظ عربی است بتشدید میم، و در فارسی بتخفیف میم استعمال کنند. بدان که در کلمه ٔ مفرد فارسی الاصل حرف مشدد هیچ جا نیامده است مگر بضرورت ادغام، چنانکه شپر که دراصل شب پر بود نام طائر معروف، و فرخ که در اصل فررخ بود و بندرت در نظم واقع شده، بعادت نظم در نثر مشدد خوانند کلّه و پِلّه. اگر لفظ عربی که حرف آخرش مشدد نیز باشد در فارسی بعنوان فارسی یعنی بدون الف و لام واقع شود آن را هم در فارسی بتخفیف باید خواند، چنانکه غم و هم که بمعنی اندوه است و قد و خد و در و حر و غیر ذلک که همه مشدد هستند، و در فارسی همه را مخفف باید خواند مگر در نظم بضرورت تشدید ظاهر کنند، چنانکه در مصراع «تو آن در مکنون یکدانه ای » اما در صورت ترکیب و عربی الاسلوب اصل کلمه را رعایت کنند و ظاهر کردن تشدید انسب و اولی است، چون: عوام الناس و خواص الملوک و حواج بیت اﷲ که در اصل عوامم و خواصص و حواجج بودند. (از غیاث اللغات) (آنندراج). صاحب آنندراج گوید: الفاظ و ترکیبات جانکاه، جانسوز، فربه، سنگین، لذت و سرشت از صفات غم است. و با الفاظ افتادن، آمدن، رفتن، نشستن، داشتن، ریختن، زدودن، نهادن، خوردن، کشیدن و گفتن استعمال شود - انتهی:
اگر غم را چو آتش دود بودی
جهان تاریک بودی جاودانه.
شهید بلخی.
خود غم دندان بکی توانم گفتن
زرین گشتم برون سیمین دندان.
رودکی.
پدرت از غم او بکاهد همی
کنون کین او خواست خواهد همی.
فردوسی.
همیشه تن آباد با تاج و تخت
ز رنج و غم آزاد و پیروزبخت.
فردوسی.
به آواز گفتند کای سرفراز
غم و شادمانی نماند دراز.
فردوسی.
برداشته خزینه و انباشته بزر
صندوقهای پیل و نه در دل هم و نه غم.
فرخی.
به دلْشان نماند از غم عشق تیو
به یک ره برآمد ز هر دو غریو.
عنصری.
و امیر مسعود را سخت غم آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 249). از جهت حج و بستگی راه امیر غم نموده بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 362). نیمشب بیدار شدم... غم و ضجرتی سخت بزرگ بر من دست داد. (تاریخ بیهقی).
اگر دردم یکی بودی چه بودی
وگر غم اندکی بودی چه بودی.
باباطاهر عریان.
تو را چون نباشد غم کار خویش
غم تو ندارد کسی از تو بیش.
اسدی.
همه غم به باده شمردند باد
به جام دمادم گرفتند یاد.
اسدی.
یکی تا نیابد غم رفته چیز
بدان هم نگردد یکی شاد نیز.
اسدی.
و هر غمی که بازگشت آن بشادی است آن را به غم مشمر. (منتخب قابوسنامه ص 34).
کوه از غم بیباکی و طغیان تو نالد
بیهوده تو چون در غم طوغان و ینالی.
ناصرخسرو.
و پس از بلوغ غم مال و فرزند... در میان آید. (کلیله و دمنه).
منگر این حال غم و اندیشه کز روی خرد
شادی صدساله زاید مادر یک روزه غم.
سنایی.
از توپرسم در چنین غم مرد را
جان رسد بر لب بگو آری رسد.
خاقانی.
در تو آویزم چو مویی کز غمت
شد بمویی کار جان آویخته.
خاقانی.
عشق از سرم درآمد وز پای من برون شد
دانست کز غم تو پا و سری ندارم.
خاقانی.
دشمن دانا که غم جان بود
بهتر از آن دوست که نادان بود.
نظامی.
در سفری کآن ره آزادی است
شحنه ٔ غم پیشرو شادی است.
نظامی.
اگرچه هیچ غم بی دردسر نیست
غمی از چشم در راهی بتر نیست.
نظامی.
چو شب خواست کز غم سپاه آورد
منش سر سوی خوابگاه آورد.
نظامی (از آنندراج).
نفس اژدرهاست او کی مرده است
از غم بی آلتی افسرده است.
مولوی (مثنوی).
غم فرزند و نان و جامه و قوت
بازت آرد ز سیر در ملکوت.
سعدی.
چه غم دیوار امت را که دارد چون تو پشتیبان
چه باک از موج بحر آن را که باشد نوح کشتیبان.
سعدی (کلیات فروغی ص 73).
اگر گویی غم دل با کسی گوی
که از رویش بنقد آسوده گردی.
سعدی (گلستان).
دیدی که یار جز سر جور و ستم نداشت
بشکست عهد و ازغم ما هیچ غم نداشت.
حافظ.
غم عالم اگرچه کم نبود
چون غم مرگ هیچ غم نبود.
مکتبی.
گر غم مرگ را بسنگ سیاه
بنویسند از او برآید آه.
مکتبی.
غمی هر دم بدل از سینه ٔ صدچاک میریزد
ز سقف خانه ٔ درویش هر دم خاک میریزد.
صائب (از آنندراج).
دل عاشق چه غم از سوزش دوران دارد
کشتی نوح چه اندیشه ٔ طوفان دارد.
صائب (از آنندراج).
چنانکه آب فشانند و گرد برخیزد
چو غم نشست کدورت ز خاطرم برخاست.
ابوطالب کلیم (از آنندراج).
- به غم افکندن یافکندن، غمگین کردن:
همی جست جایی که بد یک درم
خداوند او را فکندی به غم.
فردوسی.
- به غم بودن دل، غمگین بودن آن:
گهر هست و دینار و گنج و درم
چو باشد درم دل نباشد به غم.
فردوسی.
- به غم داشتن دل، غمگین کردن آن. غمناک شدن:
شما دل مداریدچندین به غم
که از غم شود جان خُرّم دژم.
فردوسی.
هم آنگه سلیح و سپاه و درم
فرستیم تا دل نداری به غم.
فردوسی.
- بیغم، آنکه غم ندارد. بی اندوه:
بدو گفت روزی کس اندر جهان
ندارد دلی بیغم اندر نهان.
فردوسی.
از غم فردا هم امروز ای پسر بیغم شود
هرکه در امروز روز اندیشه ٔ فردا کند.
ناصرخسرو.
دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نمی بینم
دلی بیغم کجا جویم که در عالم نمی بینم.
سعدی (غزلیات).
- پرغم، سخت غمناک. پراندوه. رجوع به پرغم شود.
- غار غم، کنایه از زندان و بندخانه و گور و قبر گناهکاران. (برهان قاطع). رجوع به غار غم شود.
- غمان، ج ِ غم، نظیر: گناهان، اندوهان و جز آن. رجوع به غم و غمان شود.
- غم و شادی گفتن، کنایه از درد دل کردن: من بانگ بر وی زدم: عبدوس بشنیده است وبا حاتمی غم و شادی گفته... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 323).
- کم غم، آنکه غمش اندک باشد:
ترا غم کم نیاید تا بدین دنیا همیجویی
چو دنیا را بدین دادی همان ساعت شوی کم غم.
ناصرخسرو.
- هم غم، دو تن که یکسان غم داشته باشند.
ترکیب ها:
- بیغم. بیغمین. غم آشام. غم آشیان. غم آور. غم افزا. غم اندوز. غم اندوزی. غم انگیز. غم باد. غم بار. غم بر. غم پرداز. غم پرور. غم پرورد. غم توز. غمخانه. غمخوار. غمخوارگی. غمخواره. غمخواری. غمخور. غم خورک. غم خیز. غمدیدگی. غمدیده. غم زدا. غم زدای. غم زدایی. غم زدگی. غم زده. غم سرا. غم سوز. غم سوزی. غم فزا. غمک. غمکاه. غمکده. غمکش. غمگسار. غمگن. غمگنی. غمگین. غمگینی. غمن. غمناک. غمناکی. غمندگی. غمنده. غمی. غمین. رجوع به هر یک از این ماده ها در جای خود شود.
- امثال:
غم ازبهر فرزند بدتر چه چیز ؟
فردوسی.
غم برو شادی بیا، محنت برو روزی بیا، جمله ای است که به شگون عامیان در موقع پیراستن ناخن گویند.
غم خرد را خرد نتوان شمرد.
فردوسی.
غم عالم اگرچه کم نبود
چون غم مرگ هیچ غم نبود.
مکتبی.
غم فرزند و نان و جامه و قوت
بازدارد ز سیر در ملکوت.
سعدی.
غم که پیر عقل تدبیرش به مردن میکند
می فروشش چاره در یک آب خوردن میکند.
سعدی.
غم گروهی شادی قومی دگر است.
غم مرگ برادر را برادرمرده میداند.
غم و درد بهر دلیران بود.
فردوسی.
غم و شادمانی نماند دراز.
فردوسی.
غم و کام دل بیگمان بگذرد
زمانه دم ما همی بشمرد.
فردوسی.
غمی نیست کآن دل هراسان کند
که آن را نه خرسندی آسان کند.
اسدی.
هر غم را بباید غمگساری.
هر غمی را شادی در پی است.

فرهنگ فارسی هوشیار

زدگی

صدمه و ضرب و کوب و مشت زدگی سخت


گرفتگی

‎ سد شدن بست شدن: و حیض بسته و گرفتگی بول بگشاید. یا گرفتگی بینی. زکام، اندوهگینی ملال خاطر انقباض مقابل انبساط: روزی گشاده باشی و روزی گرفته یی بنمای کان گرفتگی از چیست ای پسر ک (فرخی)، کسوف خسوف: اگر کسوف را مکث نبود یا تمام نگیرد او را سه وقت بود: نخستین بدو الکسوف و آغاز پدید آمدن گرفتگی و پیدا شدن رخنه اندر نور قمر. یا گرفتگی آفتاب (خورشید شمس) . کسوف. یا گرفتگی ماه (قمر) خسوف، تاری تیرگی (مطلقا)


ماتم زدگی

سوک زدگی حالت و کیفیت ماتم زده.

فرهنگ معین

زدگی

خراش یا پارگی اندک در سطح چیزی، حالت نارضایتی و نومیدی و خستگی. [خوانش: (زَ دِ) (حامص.)]

ترکی به فارسی

چهره

چهره

معادل ابجد

گرفتگی و غم زدگی چهره

2030

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری