معنی گرو گذاردن

حل جدول

گرو گذاردن

راهن


گذاردن

نهادن، گذاشتن

فرهنگ عمید

گرو

چیزی که در نزد کسی بگذارند و در حدود ارزش آن پول قرض کنند به ‌این شرط که هرگاه پول را دادند آن را پس بگیرند، گروگان،
(اسم مصدر) شرط‌بندی،
(اسم مصدر) [قدیمی، مجاز] گرفتاری،
* گرو باختن: (مصدر لازم) [قدیمی] مغلوب شدن در شرط و قمار،
* گرو بردن: (مصدر لازم) [قدیمی] پیروز شدن در مسابقه یا شرط و قمار،
* گرو بستن: (مصدر لازم) [قدیمی] شرط بستن بر سر چیزی،
* گرو دادن: (مصدر متعدی) چیزی را به‌رهن به ‌کسی دادن،
* گرو ستاندن: (مصدر متعدی) [قدیمی] = * گرو ستدن
* گرو ستدن: (مصدر متعدی) [قدیمی] گرو گرفتن، چیزی را به‌رهن گرفتن،
* گرو کردن: (مصدر متعدی) [قدیمی] گرو گرفتن، چیزی را به‌رهن گرفتن،
* گرو کشیدن: (مصدر لازم) چیزی را تا وصول طلب خود از بدهکار در گرو نگه‌داشتن، گروکشی کردن،
* گرو گذاشتن: (مصدر متعدی) چیزی را به‌ عنوان گرو نزد کسی گذاشتن، گرو گذاردن، گرو نهادن،
* گرو گرفتن: (مصدر متعدی) = * گرو کردن

گویش مازندرانی

گرو

گرو رهن

لغت نامه دهخدا

گرو

گرو. [گ ِ رَ / رُو] (اِ) ارمنی گرو (رهن)، پهلوی گرو [نوشته میشود گروبو] (رهن)، ظاهراً از پارسی باستان گرابا. گروگان فارسی از همین ماده است. افغانی گرو (رهن) «هوبشمان ص 92». پول یا مال یا چیزی دیگرکه قرض گیرنده نزد قرض دهنده (یا امیر و پادشاه مغلوب و زیردست نزد پادشاه غالب و زبردست) گذارد تا پس ازادای قرض (یا اجرای تکالیف) مسترد شود. رهن. مرهون. (حاشیه ٔ برهان چ معین). چیزی که به گرو گذارند. گروگان. (آنندراج). رهن (مهذب الاسماء) (غیاث) (ترجمان القرآن). رهینه. (دهار) (ترجمان القرآن):
مده زر بی گروگر پادشاهی
که دشمن گرددت گر بازخواهی.
ناصرخسرو.
زو چه ستانم که جوی نیستش
جز گرویدن گروی نیستش.
نظامی.
این گنبد فرشته سلب کآدمی خور است
چون دیو پیش جم گرو خدمت من است.
خاقانی.
هفت دریا گرو چشم من است
من یتیمم به بیابان چه کنم.
خاقانی.
دلم به عشق گرفتار و جان بمهر گرو
درآمد از درم آن دلفروز جان آرام.
سعدی (طیبات).
شاید که اسبم بی جو بود ونمدزین به گرو. (گلستان).
هین مکن خود را خصی رهبان مشو
زانکه عفت هست شهوت را گرو.
مولوی.
به پیش پیر مغان آن قدر گرو جمع است.
مولوی.
- جان در گرو چیزی یا کسی کردن:
کیفیّت لبهای تو تا بافت دلم
جان در گرو شراب لب شیرین کرد.
یحیی کاشی (از آنندراج).
|| مقامره. (منتهی الارب). مال القمار. شرط ومالی که بر آن شرط بندند. آنچه برای قمار یا شرط مسابقه و امثال آن در میان نهند و برنده را باشد: ابوبکر برفت و گرو افزون کرد (در شرط غلبه ٔ ردبر عجم در بضع سنین) و روزگار افزون... پس اجل نه سال کردند و شتر صد کردند به گرو و ابی ابن خلف گفت شرم داشت از دروغ خویش و این گرو ایشان پیش از آن بودکه قمار و گرو حرام گردد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). و سکیت و آن آخرین اسبی باشد که در گرو بتازند. (یواقیت العلوم).
مده ای خواجه بی گرو زنهار
ترک را جبه کرد را دستار.
اوحدی.
در اسب دوانیدن اگر گرو از یک جانب بود روا بود و اگر از هر دو جانب بود روا نبود. (راحه الصدور راوندی). گرو در مسابقت درست آیدو در شطرنج و نرد درست نیاید. (راحهالصدور راوندی).|| مجازاً بمعنی قید و مقید. (غیاث). این کلمه با افعال مختلف ترکیب شود و معانی متعدد دهد: گرو بردن، در گرو بودن، گرو گرفتن، گرو خواستن، گرو دادن، گرو بستن، گرو ستدن، گرو کردن، بگرو گذاشتن. رجوع بهریک از این کلمات شود.

گرو. [گ ِ] (اِ) بستوی که آن را لعاب کاشی داده اند.

گرو. [گ َرْوْ] (ص) دندانی که درون آن خالی باشد. دندان پوسیده. (شعوری ج 2 ورق 303):
سزد که بگسلم از یار سیم دندان طمع
سزد که اوفکند طمع پیر دندان گرو.
کسائی (از شعوری ایضاً).
به کار خصم فروبرد کین او دندان
چنانکه کرد برون از دهانش یکسره گرو.
شمس فخری (از شعوری ایضاً).
شعوری در ذیل حرف گاف آورده ولی اصل و صحیح آن کرو است. رجوع به کرو شود.

گرو. [گ ِ رُ] (اِخ) ژان آنتوآن بارن. نقاش فرانسوی متولد در پاریس (1771- 1835). او بزرگترین نقاش محاربات دوره ٔ امپراطوری است. از پرده های مشهور وی طاعون زدگان یافا و میدان مبارزه ٔ اِلو است.

گرو. [گ ِ رُ] (اِخ) دهی است از دهستان کبودگنبد بخش کلات شهرستان دره گز، واقع در 27 هزارگزی کبودگنبد. هوای آن معتدل و دارای 15 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه تأمین و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).

گرو. [گ َرْ رو] (اِخ) (کوه...) از جمله قله های کوه پرو که در مغرب بروجرد و نهاوند امتداد دارد. ارتفاع این کوه مانند چهل نابالغان است ولی وسعتش کمتر است و بین این دو کوه گردنه ای به ارتفاع سه هزار متر واقع شده که نهاوند را به دشت خاوه مربوط میکند ولی در زمستان عبور از آن غیرممکن است. رجوع به جغرافیای طبیعی کیهان ص 50 و 51 و جغرافیای تاریخ غرب ایران تألیف دکتر کریمی ص 29 شود.


گذاردن

گذاردن. [گ ُ دَ] (مص) گذاشتن. نهادن:
از آنکه روی سپه باشد او بهر غزوی
همی گذارد شمشیرش از یمین و شمال
چو پشت قُنفُذ گشته تنورش از پیکان
هزار میخ شده درقش از بسی سوفال.
زینبی.
به برسام فرمود کز قلبگاه
به یکسو گذار آنچه داری سپاه.
فردوسی.
اگر خشت بینداختی و کارگر نیامدی آن نیزه بگذاردی. (تاریخ بیهقی). در عرصه و هوا و ولای او قدم صدق میگذارند. (کلیله و دمنه). || عبور دادن. گذراندن:
اگر نیز بهرام پور گشسب
بر آن خاک درگاه بگذارد اسب
نه بهرام نه مغز بادا نه پوست
نه آن کم بها را که بهرام از اوست.
فردوسی.
سپردش بدو گفت بردارشان
از ایران و این مرز بگذارشان.
فردوسی.
بفرمود تا خادمان سپاه
پدر را گذارند نزدیک ماه.
فردوسی.
گر او از لب رود جیحون سپاه
به ایران گذارد بدین رزمگاه.
فردوسی.
بفرمود پس تا منوچهرشاه
ز پهلو به هامون گذارد سپاه.
فردوسی.
یکی گنج پرزر بسپارمش
کلاه از پر چرخ بگذارمش.
فردوسی.
ز بازو چوبگذاردی تیغ تیز
برآوردی از بربری رستخیز.
فردوسی.
که من خود برآنم کز ایدر پگاه
بدان سوی جیحون گذارم سپاه.
فردوسی.
بگیرم سر تخت افراسیاب
سر نیزه بگذارم از آفتاب.
فردوسی.
پرستنده گفتا چو فرمان دهی
گذاریم تا کاخ شاهنشهی.
فردوسی.
بدل خرمی دار و بگذار رود
ترا باد از پاک یزدان درود.
فردوسی.
چو آمد بنزدیک اروندرود
فرستاد زی رودبانان درود
دو کشتی و زورق هم اندر شتاب
گذارید یکسر بر این روی آب.
فردوسی.
اگر آب بگذارد آن بدنشان
چو آرد بر این مرز واین سرکشان.
فردوسی.
که خورشید از او شرم دارد همی
سر از آسمان برگذارد همی.
شمسی (یوسف و زلیخا).
خدایا ناصر او باش و از قدر
سر رایاتش از خورشید بگذار.
فرخی.
چو پولی است این مرگ کانجام کار
بر این پول دارند یکسر گذار.
اسدی.
|| سوراخ کردن:
گروهی ناوک اسطبر دارند
بزخمش جوشن و خفتان گذارند.
(ویس و رامین).
|| متعرض نشدن به کسی. آسیب نرساندن. صدمه نزدن: عمرو لیث را پیش خویش برد و امیدهای نیکو کرد و بنواخت و قصد کرد که بگذارد و گفت:این مرد بزرگ است. (تاریخ سیستان). پس آنکه مردنیست میمیراند و آن دیگر را میگذارد تا وقت موعود دررسد. (تاریخ بیهقی). یعقوب [لیث] را بگفتند و گفت بگذارید اما جعد و طره ٔ او باز کنید. (تاریخ طبرستان). || بازگذاشتن. رها کردن. ترک گفتن. واگذاشتن:
از این ننگ بگذارم ایران زمین
نخواهم بر این بوم و بر آفرین.
فردوسی.
جهان جای بقا نیست به آسانی بگذار
به ایوان چه بری رنج و به کاخ و ستناوند.
طیان.
ای پسر جنگ بنه بوسه بیار
اینهمه جنگ و درشتی بگذار.
فرخی.
آئین همه چیز تو داری و تو دانی
آئین مَه ِ مهر نگهدار و بمگذار.
فرخی.
یا بکشدشان به بند یا بکشدشان به تیر
یا بگذارد به تیغ یا بگذارد به غم.
منوچهری.
بندکردند و با خویشتن به قاین بردند و بیرون نگذاشتند تا به شکنجه و مطالبت از او شش هزار دینار ستدند. (تاریخ سیستان). و اگر خلاف امر و نهی خدا کند با نفس خویش گذار. (تاریخ سیستان). ملکا مرا با من مگذار که هلاک شوم. (قصص الانبیاء نسخه خطی مؤلف ص 160).
آز بگذار و پادشاهی کن
گردن بی طمع بلند بود.
سعدی (گلستان).
یکی طفل دندان برآورده بود
پدر سر به فکرت فروبرده بود
که من نان و برگ از کجا آرمش
مروت نباشد که بگذارمش.
سعدی (کلیات چ فروغی به کوشش خرمشاهی ص 338).
گرت خوی من آمد ناسزاوار
تو خوی نیک خویش از دست مگذار.
سعدی (گلستان).
روی در روی دوست کن بگذار
تا عدو پشت دست میخاید.
سعدی (گلستان).
لاف سرپیچگی و دعوی مردی بگذار
عاجز نفس فرومانده چه مردی چه زنی.
سعدی (گلستان).
|| طی کردن. سپردن:
بیابان گذارد به اندک سپاه
شود شاه پیروز و دشمن تباه.
دقیقی.
گذاریم یکچند و باشیم شاد
چو آیدت از شهر آباد یاد.
فردوسی.
ای متغافل به کار خویش نگه کن
چند گذاری چنین جهان به تغافل.
ناصرخسرو.
همچنین عید به شادی صد دیگر بگذار
با بتان چگل و غالیه زلفان طراز.
فرخی.
در عز و مرتبت بگذاراد همچنین
صد مهرگان دیگر و صد عید و صد بهار.
فرخی.
به شادکامی شب را گذاشتی برخیز
به خدمت ملک شرق روز را بگذار.
فرخی.
گر یک مه پیوسته به دشواری بودی
یکسال دمادم بخوشی عید گذاری.
فرخی.
امیر باش و جهان را به کام خویش گذار
هوای خویش بیاب و مراد خویش بران.
فرخی.
شادی و خوشی خواهی رو خدمت او کن
تا عمر بشادی و بخوشی بگذاری.
فرخی.
گفتا برو بنزد زمستان بتاختن
صحرا همی نورد و بیابان همی گذار.
منوچهری.
ای رئیس مهربان این مهرگان خرم گذار
فر و فرمان فریدون را تو کن فرهنگ و هنگ.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 48).
خواجه بزرگ... گفت خواجه چون میباشد و روزگار چگونه میگذارد. (تاریخ بیهقی).
همیشه تا گذرنده است در جهان سختی
تو مگذر و بخوشی صد جهان چنین بگذار.
بوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی).
زمین چنان که تو دانی به تیغ تیز بگیر
جهان چنان که تو خواهی به کام دل بگذار.
مسعودسعد.
بی من ورق که میشمارد؟
ایام چگونه میگذارد؟
نظامی.
ندارد شوی و دارد کامرانی
بشادی میگذارد زندگانی.
نظامی.
نفس یک یک بشادی میشمارد
جهان خوش خوش به بازی میگذارد.
نظامی.
عمر بخشنودی دلها گذار
تا ز تو خشنود بود کردگار.
نظامی.
همچنین بر بوی او عمر میگذارم تا آنجا بینم که فراق در پی نباشد. (تذکره الاولیاء عطار).عافیت آن است که کار خود با خدای گذاری و دوزخ آن است که کار خدای با نفس خویش گذاری. (تذکره الاولیاء).|| منعقد کردن. برقرار کردن. برپا داشتن جشن و غیره:
فرخنده باد بر تو سده با چنین سده
ماهی هزار جشن گذاری و نگذری.
فرخی.
|| باپیشوند فرو آید و معانی متعدد دهد.
- فروگذاردن، رها کردن. تنها گذاردن. یاری نکردن: اگر مرا فروگذارید شما را به عاقبت روی خداوند می باید دید. (تاریخ بیهقی).
- || نهادن و گذراندن چنانکه از غربال: اگر زیرک بود همه خاکهای آن حوالی را جمع کند و به غربالی تنگ فروگذارد تا دینار از میان پدید آید. (اسرار التوحید).
- || ترک گفتن: اگر اصفهبد از سر... برخیزد و دین انتقام فروگذارد و عندالشداید تذهب الاحقاد کار فرماید. (تاریخ طبرستان). گفت به شفاعت تو حد شرع فرونگذارم. (گلستان سعدی).
- || پوشیدن. افکندن بر: لطف باریتعالی... بر جرائم... پرده ٔ ستر فرومی گذارد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
|| به جای آوردن. اطاعت کردن: و فرمانی که خدای تعالی بر تو کرده بود نگذاری. (تاریخ بخارای نرشخی ص 100).

تعبیر خواب

گرو

۱ـ اگر خواب ببینید ثروت خود را گرو می گذارید، نشانه آن است که در آستانه زیان مالی قرار گرفته اید.
۲ـ گرو گذاشتن یا گرو گرفتن چیزی در خواب، علامت قدرت مالی برای پرداخت قروض است.
۳ـ اگر خواب ببینید مشغول بررسی چک و سفته هایی هستید که از دیگران به عنوان گرو گرفته اید، نشانه آن است که برای پیشرفت در زندگی امکانات زیادی در اختیار شما خواهد بود.
- آنلی بیتون

فرهنگ فارسی هوشیار

گرو

گروگان، رهن، مرهون، چیزی که نزد کسی بگذارند و در حدود ارزش آن پول قرض کنند گرو یا گروگان گویند اعتصاب

فرهنگ معین

گذاردن

گذاشتن، نهادن، طی کردن، سپردن، منعقد کردن، برقرار کردن. [خوانش: (گُ دَ) [په.] (مص م.)]

فارسی به عربی

گذاردن

اثر، استثمر، راحه، ضع، عامی، وقفه

معادل ابجد

گرو گذاردن

1201

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری