معنی گسترده
لغت نامه دهخدا
گسترده. [گ ُ ت َ دَ / دِ] (ن مف) پهن کرده. منبسط. (تفلیسی). پهن شده:
من ایران نخواهم نه خاور نه چین
نه شاهی نه گسترده روی زمین.
فردوسی.
بهر جای گسترده بد کار دیو
بریده دل از ترس کیهان خدیو.
فردوسی.
از بسی پر ملک گسترده زیر پای حاج
حاج زیر پای فرش سندس الوان دیده اند.
خاقانی.
|| مفروش. فرش شده: قصرشیرین، دهی است بزرگ و باره ای دارد از سنگ و اندر وی یکی ایوان است از سنگ مرمر گسترده. (حدود العالم). حمص، شهری است بزرگ و خرم و آبادان و همه ٔ راههای ایشان به سنگ گسترده است. (حدود العالم).
فرهنگ معین
(گُ تَ دِ) (ص مف.) پهن کرده، پهن شده.
فرهنگ عمید
پهنشده،
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
بسیط، پخش، پهن، پهناور، شایع، عریض، مبسوط، منبسط، وسیع
فارسی به انگلیسی
Broad, Catholic, Comprehensive, Expansive, Extended, Extensive, Extent, Far-Flung, Large-Scale, Outspread, Panoramic, Regnant, Wholesale, Wide, Widespread
فارسی به ترکی
yaygın, geniş
فرهنگ فارسی هوشیار
(اسم) پهن کرده منبسط: من ایران نخواهم نه خاور نه چین نه شاهی نه گسترده روی زمین، مفروش فرش شده: حمص شهریست بزرگ و خرم و آبادان و همه راههای ایشان بسنگ گسترده است.
فارسی به ایتالیایی
فارسی به آلمانی
Weitverbreitet [adjective]
معادل ابجد
689