معنی گل چهار فصل

واژه پیشنهادی

گل چهار فصل

انواع رز، کوکب، آهار، گازانیا، ابری نقره ای و....


گیاهان چهار فصل

شمشاد، ماهونیا، زرشک زینتی، میخک هندی، پیچ امین الدوله، پیراکانتا

حل جدول

گل چهار فصل

همیشه بهار


فصل

موسم

لغت نامه دهخدا

چهار فصل

چهار فصل. [چ َ / چ ِف َ] (اِ مرکب) (مرکب از چهار + فصل) چهارموسم. چهارگاه. یک قسمت از چهار قسمت سال شمسی و تقسیمات چهارگانه که از نوروز یعنی اعتدال ربیعی آغاز شود چنین است: بهار و تابستان و پائیز و زمستان و هر فصلی به طور متوسط 90 روز دارد و جمع روزهای فصول چهارگانه 360 روز می شود و چون مدت گردش زمین به دور خورشید 365 روز و شش ساعت است در قدیم این پنج روز و چند ساعت را به عنوان پنجه ٔ دزدیده در پایان سال می آورده اند. متداول این است که به موجب قانون، بهار را 93 روز و تابستان را 93 روز و پائیز را 90 روز و زمستان را 89 روز (هرچهار سال یکبار 90 روز) محسوب میدارند. ولی بهار به طور متوسط 92 روز و 21 ساعت و تابستان 93 روزو 14 ساعت. پائیز 89 روز و 19 ساعت و زمستان 89 روزطول میکشد. بهار و تابستان روی هم رفته 186 روز و 11 ساعت و پائیز و زمستان 178 روز و 19 ساعت طول می کشد و خورشید در نیمکره ٔ شمالی 8 روز زیادتر می باشد. فصول چهارگانه بر حسب درجه ٔ حرارت و نور بسیار متفاوت است. در ابتدای بهار و پائیز خورشید روی منطقه ٔ استوائی قرار دارد و میل آن صفرست. دایره ٔ روشنائی بر دو قطب زمین میگذرد و همه ٔ مدارات را به دو قسمت تاریک و روشن تقسیم میکند و در تمام نقاط کره ٔ زمین طول روز و شب مساوی است. از ابتدای بهار تا اول تابستان چون میل خورشید زیاد شود دایره ٔ روشنایی دیگر مدارات را نصف نمیکند. و در تمام نقاط نیمکره ٔ شمالی قوس روز از قوس شب بیشتر است. هرچه نقطه ای از استوا دورترباشد اختلاف شب و روز آن بیشتر است. در استوا قوس شب و روز مساوی است. در قطب شمال روز و در نیمکره ٔ جنوبی شب است. در ابتدای تابستان که میل خورشید َ27- 23 است در نقطه ٔ قطب شمال در این مدت روز است. پس درفصل بهار در نیمکره ٔ شمالی روزها بلند می شود و شبهاکوتاه میگردد و در نیمکره ٔ جنوبی وضع بر عکس است.
در فصل تابستان وضع مانندبهار است اما در جهت معکوس. میل خورشید کم می شود. ودر نیمکره ٔ شمالی روزها بتدریج کوتاه و شبها بلند می شود و در نیمکره ٔ جنوبی بر عکس شبها بتدریج کوتاه وروزها بلند می شود. در قطب شمال همواره روز است و در قطب جنوب همواره شب و در استوا وضع به یک منوال میباشد. از اعتدال پائیزی تا انقلاب زمستانی میل خورشیدبتدریج از صفر تا َ27- ْ23 تنزل میکند. در نیمکره ٔجنوبی روزها از شبها درازتر می شود و در نیمکره ٔ شمالی شبها از روزها طویل تر است. وضع نیمکره ٔ جنوبی مانند وضع نیمکره ٔ شمالی است در فصل بهار. در فصل زمستان خورشید دوباره به سمت استوا میل میکند و روزهای نیمکره ٔ شمالی دراز می شود. در نیمکره ٔ جنوبی روزها کوتاه می شود و تا ابتدای بهار از شبها درازتر است. در سراسر دو فصل پائیز و زمستان در نقطه ٔ قطب شمال مطلقاً شب و در نقطه ٔ قطب جنوب مطلقاً روز است. پس در حقیقت طول شب و روز بستگی به وضع دایره ٔ روشنایی دارد وآن نیز به اندازه ٔ میل خورشید مربوط می شود. نکته ٔ مهم آن است که در استوا همواره طول شب و روز مساوی است. از نظر درجه ٔ حرارت مقدار حرارتی که هر عنصر در روی زمین در یک ثانیه از آفتاب می گیرد متناسب است باجیب تمام زاویه ٔ حادث مابین خط قائم این عنصر و شعاع تابش نور. بنابراین هر اندازه ارتفاع نصف النهاری خورشید و زمان تابش آفتاب نسبت به نقطه ٔ معینی افزایش پیدا کند، درجه ٔ حرارت آن نقطه بالا میرود. از این رودر منطقه ٔ استوائی همواره هوا گرم تر از سایر نقاط است. صرف نظر از بعضی عوامل جزئی می توان گفت که درجه ٔحرارت هر مکان با عرض جغرافیائی آن مکان بستگی دارد؛ یعنی هر قدر از استوا دورتر شویم گرما کمتر خواهد شد. بعلاوه بلندی و کوتاهی روزها در این مسئله دخالت کامل دارد چنانکه در اوایل تیر با اینکه آفتاب نسبت به نیمکره ٔ شمالی تقریباً عمودی تر می تابد، معهذا در اوایل مرداد هوا گرم تر است. چه در این مدت همواره روزها بلندتر از شبهاست و گرمای روزها متراکم می شود. شبها چون کوتاه است متشعشع نمیگردد به همین دلیل در تمام سال (صرفنظر از عوامل خارجی) دو ساعت بعد از ظهرهوا گرمتر از عین زوال ظهر است در حالی که مطابق قاعده ٔ تابش مسئله بایست برعکس باشد و چنین نیست. || مجازاً همه ٔ سال. تمامی سال. || چیزی که همه ٔ سال تواند بود. در هر فصلی تواند بود. که همه ٔ سال یافت شود.


فصل

فصل. [ف َ] (ع اِ) مانع و حاجز میان دو چیز. || هر جای پیوستگی در استخوان هر بند اندام. || (ص) سخن حق و راست. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || حکم که حق از باطل جدا کند. (منتهی الارب).
- فصل الخطاب. رجوع به مدخل فصل الخطاب شود.
|| (اِ) ضمیر مرفوع منفصل میان مبتدا و خبر و مانند آن. (منتهی الارب). || خلاف اصل: و للنسب اصول و فصول، ای فروع. (اقرب الموارد). || بخشی از کتاب یا رساله و معمولاً فصل را از باب کوچکتر گیرند. (فرهنگ فارسی معین): ما پدید کنیم اندر فصل دیگر مقدار هر ناحیتی. (حدود العالم). این فصل تقریرکرده شود و خان نشاط کند که این عهد بسته آید. (تاریخ بیهقی).
بر صورتت از دستخط یزدان
فصلی است نوشته همه معما.
ناصرخسرو.
گر این فصل بر کوه خوانی همانا
که جز بارک اﷲ صدایی نیابی.
خاقانی.
راندی به گوش اول صد فصل دلفریبم
و امروز در دو چشمم جز جوی خون نرانی.
خاقانی.
سوی ما نامه کرد و ما را خواند
فصلهایی به دلفریبی راند.
نظامی.
فصلی در همان روز اتفاق بیاض افتاد. (گلستان).
ملامتها که بر من رفت و سختیها که پیش آمد
گر از هر نوبتی فصلی بگویم داستان آید.
سعدی.
|| قسمتی از گفتگو و مذاکره: گفتم اگر چاره نیست از زدن خلوتی باید تا نیکو دو فصل سخن گویم. (تاریخ بیهقی). حاجب بزرگ بلگاتگین را بنزدیک پیل خواند و به ترکی با وی فصلی چند سخن بگفت. (تاریخ بیهقی). خواجه ٔ بزرگ فصلی سخن گفت بتازی سخن نیکو در این معنی. (تاریخ بیهقی). || هر یک از چهار موسم سال، چون محور زمین نسبت به سطح مدار آن - یعنی دایره ای که بدور خورشید میگردد - 66 درجه و 33 دقیقه و 27 ثانیه تمایل دارد، این تمایل از طرفی سبب اختلاف روز و شب و از جهت دیگر باعث تغییر فصول و کمی و زیادی درجه ٔ حرارت در نقاط مختلف زمین میگردد. اگر محور نسبت به سطح مدار تمایل نداشت و عمود بر آن بود، اشعه ٔ آفتاب به هر یک از نقاط زمین در مدت سال به یک وضع ثابت می تابید. و تمایل آنها نسبت به نقاط زمین در عرض سال تغییر نمی کرد و همیشه در خط استوا عمود می تابیدو هر قدر به قطبین نزدیک می شد بر تمایل اشعه افزوده می گشت تا در قطبین اشعه با سطح کره مماس میگردید و چون مقدار حرارت هر نقطه مربوط به موضع ثابت اشعه است، درجه ٔ حرارت هر مکان نیز همیشه در عرض سال ثابت میماند... تابستان در هر مکان هنگامی است که اشعه ٔ خورشید از همه وقت عمودتر بسطح زمین می تابد... (نقل به اختصار از فرهنگ فارسی معین):
بمان تا به هنگام فصل بهار
که گردد پر از رعد کهسار وغار.
فردوسی.
در فصل ربیع که آثار صولت برد آرمیده و اوان دولت ورد رسیده. (گلستان).
- فصل به فصل، گاهگاه. هرچند مدت یکبار. (فرهنگ فارسی معین).
|| (اصطلاح منطق) ممیز اشیاء و مقوم اجناس است. مثلاً «ناطق » فصل انسان است که او را ازدیگر امور مشترک جنسی که حیوانیت باشد ممتاز و جدا می کند. در اینجا مراد فصل منطقی نیست، بلکه فصل اشتقاقی است که مبداء فصل منطقی است. توضیح آنکه آنچه راعلم میزان فصل میگویند فصل منطقی است که از مبادی خاص گرفته شده و آن در حقیقت مبادی فصول اند. مثلاً مفهوم ناطق که فصل انسان است مبدئی دارد که مأخوذ از آن است و آن مبداء نفس ناطقه است و همین طور «حاس » مأخوذ و مشتق از نفس حاسه است در حیوان. این قسم را فصول اشتقاقیه گویند و آنها بعینه همان صور نوعیه اند.بنابراین فصول حقیقیه، صور نوعیه اند و همان صور نوعیه حافظ وحدت نوعیه اند و فصل اخیر اشیأاند و ثابت اند و مانند اصل و عمودند در اشیاء. همین فصول اخیرند که حافظ هذیت اشیاء باشند و واجب جمع مراتب وجود آنها هستند و وجود در همه ٔ اشیاء فصل الفصول و فصل اخیر آنهاست و یا صور طبیعیه اصول حافظ و فصول آنهاست و بالجمله ناطق و حساس و محرک در حقیقت فصول محموله اند نه فصول حقیقیه. (از فرهنگ فارسی معین به اختصار از اساس الاقتباس).
- فصل اخیر، فصل. رجوع به معنی خود فصل در اصطلاح منطق شود.
- فصل اشتقاقی، منشاء فصل منطقی را فصل اشتقاقی نامیده اند که در انسان نفس ناطقه است. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به خود معنی فصل شود
- فصل بعید، آنکه نوع خود را از مشارکات جنس فی الجمله امتیاز دهد، چون: حاس به نسبت انسان. (فرهنگ فارسی معین از غیاث اللغات و آنندراج).
- فصل ذاتی، فصل اشتقاقی یاصورت نوعیه است. (فرهنگ فارسی معین از اسفار ج 2 ص 153).
- فصل قریب، آنکه نوع خود را از جمیع مشارکات در جنس امتیاز دهد، چون: ناطق به نسبت انسان. (فرهنگ فارسی معین از غیاث و آنندراج).
- فصل مشترک، اتصال حقیقی یکبار به این معنی است که بین اجزای متصل حد مشترکی باشد و این حد مشترک را در هندسه فصل مشترک نامند، مانند نقطه ای که حد مشترک است بین دو خط. (حکمت قدیم فاضل تونی ص 23).
- فصل مقسم، هر فصلی مقسم جنس است زیرا جنس را تقسیم به انواع مختلف کند. نصیرالدین طوسی گوید: فصل به اضافت با نوع مقوم باشد چه ذاتی است او را و داخل در ماهیت او، مانند «ناطق » انسان را، و به اضافت با جسم مقسم باشد چه قسمت کند جنس را بحصه ای که جزو نوع بوده و بغیر آن حصه که حصص دیگر انواع بوده، مانند: «ناطق » حیوان را، چه حیوان به این فصل منقسم شود به ناطق و غیرناطق. (فرهنگ فارسی معین از اساس الاقتباس ص 30).
- فصل مقوم. رجوع به ترکیب فصل مقسم شود.
- فصل منطقی، فصل محصول است. رجوع به معنی خود فصل شود.
|| (اِمص) (اصطلاح علم معانی) وصل عبارت است از عطف بعضی جمله ها بر بعضی دیگر، فصل عبارت است از ترک آن و آن قواعدی دارد. (فرهنگ فارسی معین از هنجار گفتار ص 223). || (اصطلاح ادبی) فصل در قوافی، هر تغیر که مختص بعروض باشد و مثل آن در حشو بیت روا نبود و این تغیر به اسقاط یک حرف متحرک است یا زاید. (از منتهی الارب). || (مص) بریدن کار را. || از شیر بازکردن کودک را. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد). || بریدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد.) || مانع شدن. (از اقرب الموارد). || بازداشتن. || جدا شدن. || میان هر دو مروارید شبه در رشته کشیدن. (منتهی الارب). || فیصل دادن: فصل مرافعه. (فرهنگ فارسی معین). || جدا کردن. (منتهی الارب) (فرهنگ فارسی معین).
- فصل کردن، فصل. جدا کردن. مقابل وصل کردن. (یادداشت بخط مؤلف):
ما برای وصل کردن آمدیم
نی برای فصل کردن آمدیم.
مولوی.


چهار

چهار. [چ َ / چ ِ] (اِ) اسم هندی درخت است.

چهار. [چ َ / چ ِ] (عدد، ص، اِ) همان چار، عدد معروف است. (آنندراج). اربع. اربعه. (منتهی الارب). عدد اصلی میان سه و پنج، دو برابر دو. شمار میان سه و پنج، دودو. این کلمه با یونانی آن تترا از یک اصل است و شاید چهار اصل تترا باشد. علامت آن «4» است و نیز با تسارون یونانی شاید هم ریشه باشد. نماینده ٔ آن در ارقام هندیه «4» و در حساب جمل «د» باشد. (یادداشت مؤلف):
چهار چیز مر آزاده را ز غم بخرد
تن درست و خوی نیک و نام نیک و خرد
هر آنکه ایزدش این هر چهار روزی کرد
سزد که شاد زید جاودان و غم نخورد.
رودکی.
ببوشاسب دیدم شبی سه چهار
چنانک آیدی نزد من روزگار.
ابوشکور.
بیاور آنکه گواهی دهد ز جام که من
چهار گوهرم اندر چهار جای مدام.
ابوالعلاء ششتری.
تا جز از بیست وچهارش نبود خانه ٔ نرد
همچو دو سی ودو خانه ست نهاد شترنگ.
نجار (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی).
مثال طبع مثال یکی شکافه زنست
که رود دارد بر چوب برکشیده چهار.
دقیقی.
ز ایران دگران باز به امید کنند
از پی دیدن دیناری دوچشم چهار.
فرخی.
چندین حدیث گفته شد و آخر آن نگار
تا بوسه ای بداد دوچشمم چهار کرد.
فرخی.
چهارست آهوی شه آشکار
که شه را نباشد بتر زین چهار
یکی خیره رویی دوم بددلی
سوم زفتی و چهارمین کاهلی.
اسدی.
چهار چیز که اصل فراغت است و منال
نیرزد آن بچهار دگر در آخر حال
گنه بشرم ملامت عمل بخجلت عزل
بقا بتلخی مرگ و طمع به ذل سؤال.
اثیرالدین.
ممکن نشود که با دغای تو
ما را ز دو پنج یک چهار آید.
عمادی.

فرهنگ فارسی هوشیار

چهار فصل

بهار، تابستان، پائیز، زمستان


چهار گل

(اسم) مخلوط گل بنفشه و گل پنیرک و گل کدو و گل نیلوفر را گویند که جوشانده آنها در طب قدیم بعنوان مسهل و ملین بکار میرفته است چارگل.


فصل

بخشی از کتاب یا رساله و معمولاً فصل را از باب کوچکتر گیرند، یک قسمت از چهار قسمت سال که بهار و تابستان و پائیز و زمستان است گویند

عربی به فارسی

فصل

فصل (کتاب) , شعبه , قسمت , باب , دوره , مسیر , روش , جهت , جریان , درطی , درضمن , بخشی از غذا , اموزه , اموزگان , دنبال کردن , بسرعت حرکت دادن , چهار نعل رفتن

فرهنگ معین

فصل

(مص م.) جدا کردن، خاتمه دادن به خصومت، (اِ.) مانع و حاجز میان دو چیز، محل اتصال دو استخوان، بخشی از کتاب یا رساله، هر یک از چهار فصل سال. [خوانش: (فَ صْ) [ع.]]

فرهنگ فارسی آزاد

فصل

فَصل، غیر از معانی مصدری، هر یک از چهار موسم سال، هر یک از بخشهای کتاب، فرع، مَفصِل، حدّ، فاصله، واسطه، جدا کننده، حکم بین حق و باطل (جمع: فُصول)،

فرهنگ عمید

فصل

هریک از چهار قسمت سال شامل سه ماه،
[مجاز] دوره، برهه، مرحله،
واحد تقسیم‌بندی مطالب کتاب، مقاله، رساله، و مانند آن،
(ورزش) دورۀ برگزاری مسابقات ورزشی،
(اسم مصدر) [مقابلِ وصل] (ادبی) نیاوردن واو عطف بین اجزای کلام،
(منطق) خصوصیتی ذاتی که جنسی را از جنس دیگر متمایز می‌کند،

معادل ابجد

گل چهار فصل

459

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری