معنی گندم گون
لغت نامه دهخدا
گندم گون. [گ َ دُ] (ص مرکب) آدم سبزه. ادْماء. اسمر. (ناظم الاطباء). اَملَج: دُحسُم ودحسمان و دُحسُمانی، مردم گندم گون فربه گرداندام. رجل دَحمَس، مرد گندم گون درشت فربه. رجل دُحامِس و دُحمُسان و دُحمُسانی ّ؛ مرد گندمگون درشت فربه. (منتهی الارب): متوکل.... مردی بود بلندبالا و گندم گون و نیکوروی و سیاه موی و پیوسته ابرو بلندبینی. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). و به لفظ عرب اندر به لون اسمر بود یعنی گندم گون. (مجمل التواریخ). و مهتری مردی بودگندمگون و نیکوچشم و نیکومحاسن. (مجمل التواریخ).
خانه چون خلد است و من چون آدمم زیرا مرا
حور گندمگون حسنا دادی احسنت ای ملک.
خاقانی.
خال مشک از روی گندم گون خاتون عرب
عاشقان را آرزوبخش و دلستان آمده.
خاقانی.
روی گندم گون او بوده تصاویر بهشت
آدم از سودای آن گندم پریشان آمده.
خاقانی.
گندم گون گشته ادیمش چو کاه
یافته جودانه چو کیمخت ماه.
نظامی.
خال مشکین تو برعارض گندم گون دید
آدم آمد ز پی دانه و در دام افتاد.
سلمان ساوجی.
خال مشکین که بدان عارض گندمگون است
سرّ آن دانه که شد رهزن آدم با اوست.
حافظ.
|| قهوه ای رنگ. (ناظم الاطباء).
فرهنگ معین
(~.) (ص مر.) سبزه، کسی که رنگ پوستش سبزه باشد.
حل جدول
سمیرا
فارسی به ترکی
buğday tenli
فرهنگ فارسی هوشیار
سبز چهره سبزه: متوکل. . . مردی بود بلند بالا و گندم گون و نیکو روی و سیاه موی و پیوسته ابرو، قهوه یی.
فارسی به ایتالیایی
bruno
معادل ابجد
190