معنی گه

لغت نامه دهخدا

گه

گه. [گ َه ْ] (اِ) مخفف گاه. بوته ٔ زرگران که در آن طلا و نقره گدازند. (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ شعوری). کوره. کوره ٔ حدادی:
شوسه ٔ سیم نکوتر بر تو یا گه سیم ؟
شاخ بادام بآیین تر، یا شاخ چنار؟
فرخی.
دشت ماننده ٔ دیبای منقش گشته ست
لاله بر طرف چمن چون گه آتش گشته ست.
منوچهری.
سرهای ناخن از رخ و رخ از سرشک گرم
چون نقش بر زرو چو زر از گه برآورید.
خاقانی.
بیش چون نقره توی دار مباش
تات چون زر اسیر گه نکنند.
خاقانی.
رجوع به گاه شود. || مخفف گاه است که به معنی وقت و زمان باشد. (برهان قاطع) (آنندراج) (غیاث اللغات) (فرهنگ جهانگیری) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). بگه. بگاه. پگه. پگاه. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). وقت. موقع. موسم. فصل:
به گه رفتن کان ترک من اندر زین شد
دل من زان زین آتشکده ٔ برزین شد.
ابوشکور (از لغت فرس).
و هرگه که تیره بگردد جهان
بسوزد چو دوزخ شود باد غر.
خسروی (از لغت فرس).
چو هنگامه ٔ تیرماه آمدی
گه میوه و جشنگاه آمدی.
فردوسی.
ببینم ز لشکر که جنگی که اند
گه نام جستن درنگی که اند.
فردوسی.
گه سماع و شراب است و گاه لهو و طرب
گه نهادن گنج و گه نهادن خوان.
فرخی.
گر بتوانی ببر مرا گه رفتن
تا نشود روز من ز هجر تو تاری.
فرخی.
تو نبینی که اسب توسن را
به گه نعل برنهندلبیش.
عنصری (از لغت فرس).
گه رستخیز آب کوثر وراست
لوا و شفاعت سراسر وراست.
اسدی.
به رفتن مرنجان چنان بارگی
که آرد گه کار بیچارگی.
اسدی.
گه رزم پیروزی از اختر است
نه از گنج بسیار و از لشکر است.
اسدی.
از آن گه باز اندر میان ملوک عجم بماند که هر سال جو به نوروز بخواستندی از بهر منفعت و مبارکی که در او است. (نوروزنامه).
گرچه باشد گه سؤال عجیب
ندهد گل به گل خورنده طبیب.
سنایی.
حیدر کرار کو تا به گه کارزار
از گهرلفظ او آب دهد ذوالفقار.
خاقانی.
آسمان نیز مرید است چو من زان گه صبح
چاک این ازرق خلقان به خراسان یابم.
خاقانی.
گه ولادتش ارواح خوانده سوره ٔ نور
ستار بست ستاره سماع کرد سما.
خاقانی.
با تو زمین را سر بخشایش است
پای فروکش گه آسایش است.
نظامی.
کلمه ٔ گه (مخفف گاه) به معنی وقت وزمان با کلمه یا کلمات دیگر ترکیب گردد و به صورت مزید مقدم آید که برخی از آن ترکیبات را ذکر میکنیم: گه گه، گه گاه. گه و بیگاه. گه و بیگه. گه گهی. رجوع به ذیل هریک از این ترکیبات شود.
و گاه این کلمه به صورت مزید مؤخر درآید و اینک برخی از ترکیبات آن: آنگه.بیگه. ناگه. هرآنگه. همه گه. رجوع به ذیل هر یک از این ترکیبات شود.
|| عهد. عصر. دوره. زمان:
نشان آمد از گفته ٔ راستان
که دانا بگفت از گه باستان.
فردوسی.
پدر داده بودش گه کودکی
به آذر طوس آن حکیم ذکی.
عنصری.
دانی کاین قصه بود هم به گه بیوراسب
هم به گه بخت نصر هم به گه بوالحکم.
منوچهری.
|| گاهی. زمانی. وقتی. نوبتی. کرتی. فصلی. عهدی. دوره ای. موسمی:
گه بر آن کندز بلند نشین
گه در این بوستان چشم گشای.
رودکی.
گهی آرمده و گه آرغده
گهی آشفته و گه آهسته.
رودکی.
یاد ناری پدرت را که مدام
که پلنگمش چدی و گه خنجک.
معروفی (از لغت فرس).
آهو همی گرازد گردن همی فرازد
گه سوی کوه تازد گه سوی راغ و صحرا.
کسایی.
مر او را پدر کرد پرویزنام
گهش خواندی خسرو شادکام.
فردوسی.
در آب دیده گاه شناور چو ماهیی
گه در میان آتش غم چون سمندری.
فرخی.
برجاس او به سر بر گه باز و گه فراز
چون خادمی که سجده برد پیش شاه ری.
منوچهری.
این خاک سیه بیند و آن دائره ٔ سبز
گه تیره و گه روشن و گه خشک و گهی تر.
ناصرخسرو.
هر روز به مذهبی دیگر باش
گه در چه ژرف و گاه بر بامی.
ناصرخسرو.
بوهریره وار باید باری اندر اصل و فرع
گه دل اندر دین و گه دستی در انبان داشتن.
سنایی.
گاه چو شب لعل سحرگاه باش
گه چو سحر زخمه گه آه باش.
نظامی.
گه بود کز حکیم روشن رای
برنیاید درست تدبیری.
سعدی.
راه وصلش گه به پهلوی گه بسر باید دوید. (انیس الطالبین ص 102).
|| زود و شتاب که عبارت از صبح زود باشد. (برهان قاطع) (آنندراج) (غیاث اللغات) (از ناظم الاطباء). || گاه. محل. مکان. جای. و مقام. (از برهان قاطع) (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). و بیشتر مرکب آید:
مرغزاری که فسیله گه اسبان تو گشت
شیر کانجا برسد خرد بخاید چنگال.
فرخی.
از گه مشرق چو طاوسی برآید بامداد
در گه مغرب شبانگه خویشتن عنقا کند.
ناصرخسرو.
رجوع به گاه در این معنی شود.
کلمه ٔ گه (مخفف گاه) به معنی مکان و زمان در آخر کلمه ٔ دیگر به صورت مزید مؤخر درآید و اینک شواهد آن:
- آبشتگه. آبشتنگه. آتشگه. آرامگه. آماجگه. آوردگه. الفنجگه. بارگه. بازارگه. بالین گه. بزمگه. بلندی گه. بن گه. بندگه. پایین گه. پاسگه. پایگه. پرخاشگه. پرده گه. پرستش گه. پیشگه. تاجگه. تختگه. تکیه گه. تلاش گه.تماشاگه. جاگه. جایگه. جشن گه. چاشتگه. چاشنگه. حربگه. خانگه. خرگه. خرمگه. خصومتگه. خوابگه. خلوتگه. داوری گه. درگه. دزدگه. دستگه. دعوی گه. دمگه. دیدگه. دیوان گه. رامش گه. رزمگه. رستنگه. رصدگه. زخمگه. زیارتگه. زیرگه. سایه گه. سجده گه. سحرگه. سیل گه. شبانگه. صیدگه. طاعتگه. عبادتگه. عمارتگه. فرضه گه. فسیله گه. قرارگه. قلب گه. کارگه. کاروان گه. گشتن گه. کمرگه. کمین گه. کوچ گه. کینه گه. گازرگه. گذرگه. گردگه. گریزگه. گورگه. لشکرگه. لنگرگه. مقرگه. منزلگه. میل گه. ناوردگه. نخچیرگه. نشست گه. نشستن گه. نشیمنگه. نوبت گه. نهالگه. نهاله گه. نهایت گه. هروانگه. هنگه. رجوع به هر یک از این ترکیبات در ردیف خود شود.
|| تخت پادشاهان. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). اورنگ. سریر. عرش. اریکه:
شاهی که بدین سکه ٔ او بر گه شاهی
خود نیست چنو ازگه او تا گه آدم.
فرخی.
که یارد آنجا رفتن مگر کسی که کند
پسند بر گه شاهنشهی چه ارژنگ.
فرخی.
و گرش تخت و گه نبود رواست
بهتر از تخت و گه بودهش و هنگ.
ناصرخسرو.
|| کوچک. (غیاث اللغات) (آنندراج). مصحف که. || در فرس قدیم خشتک زیر جامه را گفته اند و از اهل زبان به تحقیق پیوسته. (آنندراج) (از بهار عجم ذیل کلمه گهگیر). در ماَّخذ دیگری یافت نشد.

گه. [گ ُه ْ] (اِ) همان گوه است که به معنی سرگین باشد. (شعوری ج 2 ص 328) (آنندراج) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء) (از لغت فرس اسدی). سرگین و مدفوع آدمی و جز آن. نخاله ٔ غذا که از شکم بیرون آید. پلیدی. براز. فضله. عذره. غایط. هار. در تداول کودکان شاش بزرگ. سنده. رجوع به گوه شود:
پیری ّ و درازی ّ و خشک شنجی
گویی به گه آلوده لتره غنجی.
منجیک (از لغت فرس).
آن روی و ریش پر گه و پر بلغم و خدو
همچون خبزدویی که شود زیر پا پخج.
لبیبی (از لغت فرس).
- گه بریش، که ریش به پلیدی آلوده دارد.
- || در تداول عامه دشنامی است: درویشم، گه بریشم، تا نستانم رد نمیشم.
- گه سگ، مدفوع سگ. پلیدی سگ.
- || در تداول عامه، دشنامی است مرادف رذل. ناکس.
- گه کاری، در تداول، اقدام به کارهای پست و ناپاک.
- || کنایه از خراب کردن کاری.
- گه مالی، در تداول عامه، کاری را خراب کردن.
- امثال:
گه میخورد و لطیفه می پندارد، درباره ٔ کسی که سخن یاوه گوید. (ازجامع التمثیل).

گه. [گ ِ] (اِخ) از توابع قصرقند. (شهرستان چاه بهار). و در حدود چهارصد خانوار جمعیت دارد. (تاریخ کرمان ص 310 از جغرافیای بلوچستان).

فرهنگ معین

گه

وقت، زمان، هنگام، بوته زرگران. [خوانش: (گَ) (اِ.)]

(گُ) [په.] (اِ.) مدفوع آدمی.

فرهنگ عمید

گه

گاه۱

سرگین جانوران و انسان،
[مجاز] هرچیز بد و زشت و ناپسند. δ برای دشنام به‌کار می‌رود،

حل جدول

گه

مخفف گاه

مترادف و متضاد زبان فارسی

گه

پلیدی، سرگین، فضله، مدفوع، نجاست

فارسی به انگلیسی

گه‌

Evacuation, Excrement, Feces, Shit, Stool

فارسی به عربی

گه

تغوط

گویش مازندرانی

گه

بند استخوان لگن

فرهنگ فارسی هوشیار

گه

مخفف گاه، بوته زرگران که در آن طلا و نقره گدازند، کوره حدادی بمعنای سرگین و مدفوع آدمی، غایط

معادل ابجد

گه

25

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری