معنی گواه
لغت نامه دهخدا
فرهنگ معین
(گُ) (ص.) شاهد، دلیل، برهان.
فرهنگ عمید
آگاه،
شاهد،
* گواه آوردن: (مصدر متعدی)
شاهد آوردن،
دلیل و حجت آوردن،
* گواه خواستن: (مصدر متعدی) شاهد خواستن،
* گواه داشتن: (مصدر لازم) [قدیمی]
شاهد داشتن،
دلیل و مدرک داشتن،
* گواه طلبیدن: (مصدر متعدی) = * گواه خواستن
* گواه کردن: (مصدر متعدی) [قدیمی] شاهد قرار دادن، گواه گردانیدن،
* گواه گردانیدن: (مصدر متعدی) = * گواه آوردن
* گواه گرفتن: (مصدر متعدی) کسی را شاهد قرار دادن،
حل جدول
شاهد
مترادف و متضاد زبان فارسی
شاهد، ناظر، شهید، برهان، بینه، دلیل، موید
فارسی به انگلیسی
Confirmation, Corroboration, Corroborator, Evidence, Indication, Indicative, Testament, Testimony, Witness
فارسی به ترکی
şahit, tanık
فارسی به عربی
برهان، دلیل، شاهد، مستند الصرف
گویش مازندرانی
گواه شاهد
فرهنگ فارسی هوشیار
شاهد، دلیل، برهان، بینه، مهیمن
فارسی به ایتالیایی
testimone
فارسی به آلمانی
Zeuge [noun]
معادل ابجد
32