معنی گور

لغت نامه دهخدا

گور

گور. [گ َ] (اِخ) نام دختر کوه همنت و زن مهادیو (به عقیده ٔ هندوان). (ماللهند بیرونی ص 57، 288).

گور. (اِ) به معنی قبر باشد، و آن جایی است که مرده ٔ آدمی را در آن بگذارند. (برهان). قبر معرب گور است. (آنندراج). تربت. خاک. نهفت. ستودان. ادم. ثُکنه. (منتهی الارب). جَدَت. (دهار). جَدَف: حَفیر؛ گور کنده. رَجَم. رَجمه. رُجمه. راموس. رَمس. ضَریح. رَیْم. طَفد. کَفر. مَرقَد. مَرمَس. مَضجَع. مَنهَل. وَتیره. (منتهی الارب). روضه. مدفن:
ای چون مغ سه روزه به گور اندر
کی بینمت اسیر به غور اندر؟
منجیک (از لغت فرس چ اقبال ص 235).
هر که را بخت یارمند بود
گو بشو مرده را ز گور انگیز.
خسروی.
گور یعقوب لیث آنجا [وندوشاور] است. (حدود العالم). و هم آنجا [به نوقان، شهری از طوس] گور هارون الرشید است. (حدود العالم).
خواجه ابوالقاسم از ننگ تو
برنکند سر به قیامت ز گور.
رودکی.
با کسان بودنت چه سود کند
که به گور اندرون شدن تنهاست.
رودکی.
به گور تنگ سپارد تو را دهان فراخ
اگرْت مملکت از حد روم تا حد زاست.
کسایی (از لغت فرس ص 51).
ستودان نیابیم یکسر نه گور
بکوبند سَرْمان به نعل ستور.
فردوسی.
هر آنکس که پیش من آید به جنگ
نبیند به جز دوزخ و گور تنگ.
فردوسی.
صعب چون بیم و تلخ چون غم جفت
تار چون گور و تنگ چون دل زفت.
عنصری.
در سایه ٔ رز اندر گوری بکنیدم
تا نیکترین جایی باشد وطن من.
منوچهری.
تن من گر بدین حسرت بمیرد
به گیتی هیچ گورش نه پذیرد.
(ویس و رامین ص 347).
هر کس... آخر به مرگ ناچیز شود، و باز به قدرت آفریدگار... از گور برخیزد. (تاریخ بیهقی). فرمود تا وی را در خانه ای کردند سخت تاریک چون گوری. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 340). آن را که به گور خفت به خانه نتواند خفت. (قابوسنامه از سبک شناسی ج 2 ص 120).
تن گور توست خشم مگیر از حدیث من
زیرا که خشمگیر نباشد سخن پذیر.
ناصرخسرو.
و در آن که گوری هست که ترسایان آن را قبرالمسیح خوانند، گور آن مرد است که صورت مسیح بر او پیدا آمد و بیاویختندش. (مجمل التواریخ).
می نبینی آن سفیهانی که ترکی کرده اند
همچو چشم تنگ ترکان گور ایشان تنگ و تار.
سنایی.
از حقیقت به دست کوری چند
مصحفی ماند و کهنه گوری چند.
سنایی.
گور با کس سخن نمیگوید
کور سرّ قران نمی جوید.
سنایی.
و اگر در عاقبت کارها و هجرت سوی گور فکرتی شافی واجب داری... (کلیله چ مینوی ص 45).
عالم همه [چو] خوازه ز شادی و خرمی
من مانده همچو مرده ٔ تنها به گور تنگ.
عمعق.
دل به خدمت ساده چون گور غریبان برده ام
همچو موسی زنده در تابوت از آن آورده ام.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی 261).
اگرچه هست بدینسان خداش مرگ دهاد
که گور بهتر داماد و دفن اولیتر.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 636).
گر به فلک برشود از زرّ وزور
گور بود بهره ٔ بهرام گور.
نظامی.
مشتری وار بر سپهر بلند
گور کیوان کند به سُم ّ سمند.
نظامی (هفت پیکر ص 24).
مرده ٔ گور بود در نخجیر
مرده را کی بود ز گور گزیر؟
نظامی (هفت پیکر ص 68).
غم گور از نشاط گورش برد
دست بر ران نهاد و پای فشرد.
نظامی (هفت پیکر ص 74).
ظاهرش چون گور کافر پرحلل
وَاندرون قهر خدا عزوجل.
مولوی.
گرم دارانت تو راگوری کنند
کش کشانت در تک گور افکنند.
مولوی.
چنان زی که ذکرت به تحسین کنند
چو مردی نه بر گور نفرین کنند.
سعدی.
اگر بر سر آیدخداوند زور
نه زیرش کند عاقبت خاک گور؟
سعدی (بوستان).
نوشته ست بر گور بهرام گور
که دست کرم به ز بازوی زور.
سعدی (گلستان).
- آرزو به گور بردن، به آرزوی خود نرسیدن و مردن.
- از گاهواره (گهواره) تا گور، از آغاز تولد تا مرگ:
پنجاه سال رفتی از گاهواره تا گور
بر ناخوشی بریدی راهی بدین شبستی.
ناصرخسرو (دیوان 471).
ز گهواره تا گور دانش بجوی.
سعدی.
- از نقش گور خار رستن، کنایه از خواری و بی اعتباری باشد. (برهان).
- به پای خود به گور آمدن، باعث تباهی خود شدن. (فرهنگ نظام):
تبه کردی از خیرگی رای خویش
به گور آمدستی به دو پای خویش.
اسدی.
بیار آنچه داری ز مردی و زور
که دشمن به پای خود آمد به گور.
سعدی.
- به گورِ: بگور سیاه، به جهنم. به درک.
- به گور کردن، دفن. به گور نهادن: به گورستان با خلقی... و عثمان بن عفان دختر پیغامبر را به گور همی کرد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
- به گورکرده، دفین. مدفون.
- به گور نهادن، دفن. به گور کردن.
- پای کسی لب گور بودن،کنایه از بسیار مسن بودن و نزدیک مردن بودن.
- در گور کردن، دفن کردن.
- || کنایه از کشتن:
هرکه جبر آورد خود رنجور کرد
تا همان رنجوریش در گور کرد.
مولوی.
- زنده به گور کردن، به سخت ترین وضعی کسی را کشتن:
مر مهترانشان را زنده کنی به گور
مر کهترانشان را مرده کشی به دار.
منوچهری.
- || به مجاز، رنج و آزار فراوان دادن. کسی را دربه در کردن. بدبخت کردن.
- زنده به گور شدن، به مجاز، رنج و عذاب بسیار دیدن.
- گور با مدفون،کنایه از آن ماهیی باشد که یونس علیه السلام را فروبرده بود، و به این معنی به جای بای ابجد نون هم به نظر آمده است. (برهان).
- گور به گور افتادن، مردن (نفرینی است مرده را). رجوع به «گور به گور شدن » شود.
- گوربه گورافتاده، دشنامی است مرده را. رجوع به «گور به گور شدن » شود.
- گور به گور انداختن، دشنامی است مرده را. رجوع به «گور به گور شدن »شود.
- گور به گور شدن، دشنامی است، معنیش آنکه مرده را از گورش بیرون آورده به جای دیگر دفن کنند. (فرهنگ نظام).
- گوربه گوری، گوربه گورافتاده (دشنامی است مرده را). رجوع به «گور به گور شدن » شود.
- گور خود را گم کردن: گورش را گم کردن، رفتن (در مقام تحقیر).
- گور خون آلود، کنایه از قبر شهیدان باشد. (انجمن آرا).
که گور کشتگان باشد به خون آلوده بیرون سو
ولیکن از درون باشد به مشک اندوده رضوانش.
خاقانی (از انجمن آرا).
- گور غریبان، مدفن مردمان غریب. (ناظم الاطباء).
- گور کنده، لحد آماده.
- گور نفس، تن و بدن آدمی. (ناظم الاطباء).
- امثال:
پایش لب گور است، به غایت پیر و ازاینرو مرگش نزدیک است. (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 499).
تو را به گور من نمی گذارند، اگر من ترک واجبی یا ارتکاب محرمی کنم بر تو حرجی نیست. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 562).
زمین را جز از گور گهواره نیست.
فردوسی (ءز امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 918).
ظاهرش چون گور کافر پرحلل
وَ اندرون قهر خدا عزوجل.
مولوی.
تحریف شعر مولوی:
همچو گور کافران بیرون حلل،
نظیر:
چون گور کافران ز درون پرعقوبتند
گرچه برون به رنگ نگاری مزینند.
کسایی.
همچو گور کافران پر دود و نار
وز برون بربسته ٔ نقش و نگار.
مولوی (از امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 1079).
کسی را به گور کسی نمی گذارند. (امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1208). رجوع به مثل «تو را به گور من نمی گذارند» شود.
گرگ ویوسف یکی بود سوی گور.
سنائی (از امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1305).
گفت چشم تنگ دنیادار را
یا قناعت پر کند یا خاک گور.
سعدی (از امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1315).
گورم کجا بود تا کفنم باشد. (امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1329).
مرا به قبر (به گور) شما نمی گذارند. (امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1508). رجوع به مثل «تو رابه گور من نمی گذارند» و مثل «کسی را به گور کسی نمی گذارند» شود.
هیچ کس را به گوردیگری نمی گذارند. (امثال و حکم دهخدا ج 4 ص 2018).
رجوع به مثل قبل شود.
|| دشت و صحرا و همواری را نیز گویند، و از این جهت است که خر دشتی را گورخر می گویند. (برهان). جای خراب که پشته و شکستگی بسیار داشته و به هیچ وجه آبادی و زراعت نباشد. (جهانگیری):
اگر شیر جنگی بتازد به گور
کبابش کند شیر در آب شور.
فردوسی.
بهرام که گور میگرفتی همه عمر
دیدی که چگونه گور بهرام گرفت ؟
خیام.
روی صحرا به زیر سُم ّ ستور
گور گشتی ز بس گریوه ٔ گور.
نظامی (هفت پیکر چ وحید ص 69).
|| و به معنی خر دشتی هم آمده است که گورخر باشد، و آن را به عربی حمارالوحش خوانند. (برهان). در پهلوی گور، کردی گور، افغانی غیَره، بلوچی گور. و رجوع شود به هوبشمان. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین): فَرا؛ گورخر یا گورخر جوان یا گورخرکره. (منتهی الارب). فَراء، عجوز؛ ماده گورخر. غِلْج.خر وحشی فربه توانا. نَوْص، گورخر، بدان جهت که پیوسته سر را بلند دارد همچو گریزنده و رمنده. (منتهی الارب). خرگور:
خدنگش بیشه بر شیران قفس کرد
کمندش دشت بر گوران خباکا.
دقیقی.
همه دشت غرم است و آهو و گور
کسی را که باشد تگاور ستور.
فردوسی.
دل گور بردوخت با پشت شیر
پر از خون هزبر از بر و گور زیر.
فردوسی.
همی مژده دادش که جنگی پلنگ
ز گور ژیان کرد کوتاه چنگ.
فردوسی.
همچنان کاین گله ٔ گور در این دشت فراخ
لشکر دشمن او خسته و افکنده جگر.
فرخی.
به تیر کرد چو پشت پلنگ پهلوی گور
پر از نشان سیه پشت غرم و پهلوی رنگ.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 206).
تا بچرد رنگ درمیانه ٔ کهسار
تا بجهد گور در میانه ٔ فدفد.
منوچهری.
شیرگام و پیل زور و گرگ پوی و گورگرد
ببردو آهوجه و روباه عطف و رنگ تاز.
منوچهری (دیوان چ 2 دبیرسیاقی ص 43).
دست او و پای او و سُم ّ او و چشم او
آن شیر و آن ِ پیل و آن ِ گور و آن ِ رنگ.
منوچهری (دیوان چ 2 دبیرسیاقی ص 52).
غژغاودم گوزن سرین و غزال چشم
پیل زرافه گردن و گور هیون بدن.
لامعی.
زبرجد کند کبک در کوه بالین
پرندین کند گور بر دشت بستر.
ناصرخسرو.
بنگر به چشم بسته به پل بر همی روی
بسیار برمجه به مثال گوزن و گور.
ناصرخسرو.
گور گیرد شیر دشتی لیکن ازبهر تو را
گور سازد شیر گیتی خویشتن را بی دهن.
ناصرخسرو.
بهرام که گور میگرفتی همه عمر
دیدی که چگونه گور بهرام گرفت ؟
خیام.
... سرین گوران از پنجه ٔ شیران آسوده است. (سندبادنامه ص 9).
سهم زده کرگدن از گردنش
گور ز دندان گوزن افکنش.
نظامی.
گهی راندند سوی دشت مندور
تهی کردند دشت از آهو و گور.
نظامی.
تیرش از دست گرگ و پای پلنگ
به سم گور کرده صحرا تنگ.
نظامی (هفت پیکر ص 25).
گفت اگر گویم اژدهاست نه گور
زین خیانت خجل شوم در گور.
نظامی (هفت پیکر ص 74).
- امثال:
ران گوران خورد آنکس که رود از پی شیر.
فرخی (از امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 860).
دو شیر گرسنه ست و یک ران گور
کباب آن کسی راست کو راست زور.
نظامی (از امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1189).
کجا گور دشتی است آب و گیاست.
اسدی (از امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1194).
هر کجا گوران بود آنجا بود آب و گیا.
قطران (از امثال و حکم دهخدا ج 4 ص 1936).
نه شیران به سرپنجه خوردند گور.
سعدی (از امثال و حکم دهخداج 4 ص 1853).
هر کس که دوید گور نگرفت به دشت
لیکن نگرفت گور جز آنکه دوید.
جامی (بهارستان از امثال و حکم دهخدا ج 4 ص 1904).
مثل گورخر عبداﷲخان، مثل گورخر امین الدوله، خودسر و ولگرد. (از فرهنگ عوام ص 499 و 552).
|| شراب. || عیش و عشرت. (برهان). || (ص) بخیل و لئیم. (ناظم الاطباء).

گور. (اِخ) شهرکی است خرم [به پارس]، اردشیر بابکان کرده است و مستقر او بودی و از گرد وی باره ای محکم است و از وی آب طلع و آب قیصوم خیزد که به همه ٔ جهان ببرند و جای دیگر نباشد. (حدود العالم). گور یا جور، کرسی نشین اردشیرخره بوده است. اردشیر بابکان این شهر و ایالت آن را اردشیرخره نامید. استخری اردشیرخره را دومین ایالت بزرگ ایران شمرده و کرسی نشین آن را جور نامیده است... عضدوالدوله ٔ دیلمی (338- 372 هَ. ق.). که از سلاطین آل بویه بود گور را که اسم اردشیرخره بود تغییر داده فیروزآباد نامید. (از یشتها ج 2 ص 311). اردشیر در روزگار جوانی قصری در این مکان ساخته بود که آثار ویرانه ٔ آن هنوز پدیدار است... در آن شهر اردشیر آتشکده ای بنا کرد که آثارش هنوز نمایان است. (از ایران در زمان ساسانیان چ 2 ص 114). رجوع به اردشیرخره (خوره) و فیروزآباد و جور شود:
همی راند زآن کوه تا شهر گور
شد آن شارسان پر سرای و ستور.
فردوسی.

گور. [گ َ / گُو] (ص، اِ) آتش پرستانی را گویند که به دین و ملت زردشت باشند. و ایشان را مغ میگویند. (برهان). گبر. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). رجوع به گبر شود:
اگر گوریم و ترسا ور مسلمان
به هر ملت که هستیم از تو ایمان.
باباطاهر.
رسول (ع) به او [منذربن ساوی]نوشت که از عرب قبول مکن الا اسلام یا تیغ و اما جهودان و ترسایان و گوران یا اسلام آرند یا جزیه قبول کنند. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 2 چ قدیم ص 236).

گور. (اِخ) طایفه ای از طوایف ناحیه ٔ مکران. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 101).

گور. (اِخ) لقب بهرام پنجم پسر یزدگرد. رجوع به بهرام گور شود.

گور.[گ َ] (اِخ) قومی و قبیله ای باشند از کفار هندوستان. (برهان). آنها را گوره نیز خوانند. (جهانگیری).

گور. (اِخ) نام شهری بوده در دارالملک بنگاله، و اکنون خراب است. (برهان).

گور. [گ َ رَ] (اِخ) نام یکی از زهاد هند که کتابی به همین نام نوشته است. (ماللهند بیرونی ص 63).

گور. [گ َ رَ] (اِخ) نام رب النوع زهره نزد هندیان. (ماللهند بیرونی ص 261).

گور. [گ ِ وَ] (اِخ) دهی است از دهستان میانکوه بخش مهریز شهرستان یزد که در 25 هزارگزی جنوب مهریز و 5 هزارگزی جنوب خاوری جاده ٔ فرعی ابرقو به فخرآباد و سریزد واقع شده است. کوهستانی و معتدل و سکنه ٔآن 190 تن است. آب آن از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان کرباس بافی و نساجی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).

گور. [گ ِ وَ] (اِخ) نام یکی از دهستانهای نه گانه ٔ بخش ساردوئیه ٔ شهرستان جیرفت که در خاور ساردوئیه واقع شده وحدود آن به شرح زیر است: از طرف شمال به دهستان تهرود، از خاور به دهستان مرغک و مسکون، از طرف جنوب به دهستان دلفار و از طرف باختر به دهستان سرویزن محدود است. کوهستانی جنگلی و سردسیر است. محصولات عمده ٔ آن حبوب، غلات، لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن فرعی است. دهستان از 76 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 2500 تن است. مرکز دهستان آبادی گور است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).

گور. [گ ِ وَ] (اِخ) دهی است که مرکز دهستان بخش ساردوئیه ٔ شهرستان جیرفت است و در 50 هزارگزی خاور ساردوئیه، سر راه مالرو دارزین به ساردوئیه واقع است. کوهستانی و سردسیر است و سکنه ٔ آن 163 تن است. آب آن از قنات و چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات و حبوب و میوه جات و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).

فرهنگ معین

گور

(اِ.) قبر، جای دفن مرده.، ~ خود را کندن کنایه از: اسباب نابود خود را فراهم کردن، ~ خود را گم کردن کنایه از: رفتن و ناپدید شدن شخص بد یا دشمن.

گورخر، جای بی آب و علف. [خوانش: (اِ.)]

فرهنگ عمید

گور

جایی که مرده را دفن کنند، قبر: نبشته‌ست بر گور بهرام گور / که دست کرم بِه ز بازوی زور (سعدی: ۱۰۸)،
[قدیمی] صحرا، بیابان،

پستانداری وحشی شبیه خر با رنگ زرد و خط‌های سیاه که در افریقا پیدا میشود و دسته‌دسته حرکت می‌کنند، گور اسب، گورخر،

حل جدول

گور

قبر

مترادف و متضاد زبان فارسی

گور

آرامگاه، بارگاه، تربت، خاکجا، رمس، ضریح، قبر، لحد، مثوی، مدفن، مرغزن، مرقد، مزار، دشت، صحرا، گورخر

فارسی به انگلیسی

گور

Grave, Sepulcher, Sepulchre, Tomb

فارسی به ترکی

گویش مازندرانی

گور

گبر زرتشتی

فرهنگ فارسی هوشیار

گور

بمعنی قبر، تربت، خاک، نهفت، مرقد، جائی که مرده را دفن کنند

فارسی به ایتالیایی

گور

tomba

sepolcro

واژه پیشنهادی

گور

لحد

معادل ابجد

گور

226

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری