معنی گوری
لغت نامه دهخدا
گوری. (حامص) دویدن چون گورخر. (صحاح الفرس). دویدن مانند گورخر. || عشرت و نشاط و به عشرت و نشاط رفتن. (برهان) (آنندراج). سور و نشاط. (شعوری ج 2 ورق 328). بطر و نشاط. (صحاح الفرس):
خوریم آنچه از ما به گوری خورند
بریم آنچه از ما به غارت برند.
نظامی (شرفنامه ص 484).
رجوع به ترکیب «گوری کردن » شود.
- گوری کردن، عشرت و نشاطکردن. به عشرت و نشاط رفتن:
گوری کنیم و باده کشیم و بُویم شاد
بوسه دهیم بر دو لبان پری وشان.
رودکی.
|| حرص و طمع. (ناظم الاطباء). || (اِ) نامی است که در رامسر به اوری (درختی است جنگلی) دهند. رجوع به اوری شود. || گودالی که در فارس و سواحل و بنادر وقشلاقات بکنند مانند گور و قبر و چاه، و غالباً سر آن تنگ است و زیر آن فراخ است و گندم را در آن زیر زمین انبار کرده، سر آن را ببندند که جز خودشان کسی نداند که در آنجا انبار گندم است، و این کار را گاهی برای حفظ از دشمن و لشکر بیگانه نمایند و گاهی برای حفظ گندم و زیادتی قیمت آن به جهت فروختن، چون قیمت غله گران گردد گندم را بیرون آورند و بفروشند، و آن گندم را نیز گندم گوری گویند. (از انجمن آرا) (از آنندراج).
گوری. (اِخ) دهی است از دهستان مرغا از بخش ایذه ٔ شهرستان اهواز واقع در 36 هزارگزی باختر ایذه. کوهستانی و معتدل و سکنه ٔ آن 219 تن. آب آن از چشمه است. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
گوری. (اِخ) دهی است از دهستان شهرکی بخش شیب آب شهرستان زابل واقع در 23000 گزی شمال خاوری سکوهه و 1200 گزی شوسه ٔ زاهدان به زابل. جلگه و گرمسیر معتدل است. سکنه ٔ آن 3308 تن. آب آن از رودخانه ٔ هیرمند است. محصول آن غلات و لبنیات و صیفی و شغل اهالی زراعت و گله داری و قالیچه و گلیم و کرباس بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
گوری. (اِخ) دهی است از دهستان خسروشیر بخش جغتای شهرستان سبزوار واقع در 15 هزارگزی شمال خاوری جغتای، سر راه اتومبیل رو نقاب که 347 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصول آن غلات، پنبه، زیره و شغل اهالی زراعت است. راه اتومبیل رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
گوری. (اِخ) کوری. غوری. قصبه ای است در گرجستان که حکومت گاه قدیم سلاطین کارتیل بوده است و شاه عباس آن را فتح کرد. (از عالم آرا ص 877). رجوع به غوری شود.
گوری. (اِخ) رأس شمالی کوهستان لوزی شکل آرارات. (از جغرافیای شمال ایران تألیف د مرگان ترجمه ٔ ودیعی ص 348).
گوری. [گ َ / گُو] (ص نسبی) گبری. منسوب به گبر. رجوع به گبری شود. (ناظم الاطباء). || نوعی انگور.
فرهنگ معین
(حامص.) عشرت، نشاط.
حل جدول
مخترع ماشین یخ سازی
فارسی به انگلیسی
Sepulchral
فرهنگ فارسی هوشیار
(صفت) منسوب به گور (قبر) قبری، (اسم) گودالی که در بعضی نقاط مانند قبر یا چاه کنند و سر آن غالبا تنگ است و زیر آن فراخ و گندم را در آن زیر زمین انبار کنند و دهانه آنرا ببندند بطوری که جز مالک آن کسی نداند که در آنجا انبار گندم است و این عمل را گاه برای حفظ غلات از دشمن یا سپاهیان بیگانه کنند و گاه برای حفظ آنها و زیاد شدن قیمت تا بهنگام بیرون آورند و بفروشند. یا گندم گوری. گندمی که بطریق مذکور انبار کنند و بهنگام گرانی بیرون آورند و بفروشند. (صفت) منسوب به گبر گبری، (اسم) گبری، (اسم) نوعی انگور.
معادل ابجد
236