معنی گوشه گیر

لغت نامه دهخدا

گوشه گیر

گوشه گیر. [ش َ / ش ِ] (نف مرکب) تنها و مجرد و خلوت نشین. (ناظم الاطباء) (آنندراج). منزوی. که گوشه گیرد. معتزل:
گر هنرمند گوشه گیر بود
کام دل از هنر کجا یابد.
ابن یمین.
سرشک گوشه گیران را چو دریابند دُر یابند
رخ از مهر سحرخیزان نگردانند اگر دانند.
حافظ.
روان گوشه گیران را جبینش طرفه گلزاریست
که بر طرف سمنزارش همی گردد چمان ابرو.
حافظ.
عدل سلطان گر نپرسد حال مظلومان عشق
گوشه گیران را از آسایش طمع باید برید.
حافظ.
سر ما فرونیاید به کمان ابروی کس
که درون گوشه گیران ز جهان فراغ دارد.
حافظ.
|| زاهد. (ناظم الاطباء).


گوشه گوشه

گوشه گوشه. [ش َ / ش ِ ش َ / ش ِ] (ص مرکب) دارای گوشه که محدود به زوایاو مثلثها است. || (ق مرکب) از این گوشه به آن گوشه و از این طرف به آن طرف. (ناظم الاطباء).


گوشه

گوشه. [ش َ / ش ِ] (اِ) کنار. (ناظم الاطباء). کران. کرانه.طرف. جانب. مقابل میان و وسط. جیزه. خُصم. سِقط. شَفا. عَروض. کُلته. نُبذه. (منتهی الارب):
یکی باغ پیش اندر آمد فراخ
برآورده از گوشه ٔ باغ کاخ.
فردوسی.
چون کشتی پر آتش و گرداندر آب نیل
بیرون زد آفتاب سر از گوشه ٔ جهن.
عسجدی.
کیانی نشستنگهی دلپذیر
گزیدند بر گوشه ٔ آبگیر.
اسدی.
چون میان سرای برسیدم یافتم افشین را بر گوشه ٔ صدر نشسته. (تاریخ بیهقی).
ز گوشه منظر او بنگریدم
بزیر خویش دیدم چرخ گردان.
ناصرخسرو.
شاه تخم را به باغبان داد و گفت در گوشه ای بکار. (نوروزنامه). زاغ زنی را دید که پیرایه بر گوشه ٔ بام نهاده بود. (کلیله و دمنه).
دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند
از گوشه ٔ بامی که پریدیم پریدیم.
وحشی.
- ز گوشه به گوشه، از گوشه به گوشه. از کران تا کران. سرتاسر:
در فکند سرخ مل به رطل دو گوشه
روشن گردد جهان ز گوشه به گوشه.
منوچهری.
- گوشه ٔ بالش، گوشه و کنار مسند. (برهان). کناره ٔ مسند. (آنندراج). کنار مسند. (ناظم الاطباء).
- گوشه ٔ صحرا، طرف صحرا. به ناحیتی دوردست از صحرا: درویشی مجرد به گوشه ٔ صحرائی نشسته بود. سعدی (گلستان).
|| جای دوردست. مکانی دور از ازدحام. خلوت جای:
آیم و چون گنج به گوشه ای بنشینم
پوست به یک ره برون کنم ز ستغفار.
فرخی.
از این قوم که من سخن خواهم گفت یک دو تن زنده اند و در گوشه ای افتاده. (تاریخ بیهقی).
گوشه ای از خلق و کنجی از جهان
بر همه گنج روان خواهم گزید.
خاقانی.
مردان جهان به گوشه ای زان رفتند
کامروز مخنثان جهان بگرفتند.
عطار.
آدم از جهل تست در گوشه
از چنان خرمن این چنین خوشه.
اوحدی (جام جم ص 244).
وقت است اگر چو سایه نشیند به گوشه ای
زان کافتاب بر سر دیوار دیدمش.
ابن یمین (دیوان ص 436).
- به گوشه بودن، برکنار بودن. دور بودن:
و گر موبدی گفت انوشه بدی
ز هر بد به هر سو به گوشه بدی.
فردوسی.
- به گوشه ٔ چشم نگریستن، اندک التفات کردن. اندک توجه کردن:
دعای گوشه نشینان بلا بگرداند
چرا به گوشه ٔ چشمی به ما نمی نگری.
حافظ.
رجوع به همین ترکیب در ردیف خود شود.
- گوشه ٔ ابرو بلند کردن، در مقام بی دماغی باشد. (آنندراج):
در محفلی که گوشه ٔ ابرو کند بلند
گیرم ز رشک وسمه بر ابرو زند هلال.
سنجر کاشی (از آنندراج).
- گوشه ٔ ابرو بلند شدن، در مقام بی دماغی باشد. (آنندراج):
کدام گوشه ٔ ابرو بلند شد یارب
که همچو قبله نما قبله گاه می لرزد.
صائب (از آنندراج).
- گوشه ٔ ابروترش کردن، خشمگین شدن. (مجموعه ٔ مترادفات ص 142):
او کرده ترش گوشه ٔ ابرو ز سر خشم
من منتظرم آنکه چه دشنام برآید.
ابوشکور (از مجموعه مترادفات ص 143).
- گوشه ٔ ابرو جنبانیدن، اشاره کردن به گوشه ٔ ابرو. (آنندراج):
اگر برق تجلی گوشه ٔ ابرو بجنباند
که از راه کلیم اﷲ سنگ طور بردارد.
صائب (از آنندراج).
عطارد بشکند لوح تفاخر بر سر کیوان
به تحسین خطش گر گوشه ٔ ابرو بجنبانی.
طالب آملی (از آنندراج).
- گوشه ٔ ابروگره بستن، گوشه ٔ ابرو ترش کردن. خشمگین شدن. (مجموعه ٔ مترادفات ص 242).
- گوشه ٔ ابرو نمودن، اشاره به گوشه ٔ ابرو کردن. (آنندراج).
- گوشه ٔ انزوا، کنج خلوت.
- گوشه ٔ باغی گرفتن، خلوت گرفتن. (آنندراج). خلوت گزیدن. (ناظم الاطباء). گوشه نشینی و خلوت گزیدن. (برهان). رجوع به مجموعه ٔ مترادفات ص 305 شود.
- گوشه ٔ بی کسی، کنج غربت. غریبی.
- گوشه ٔ جام شکسته، ماه نو. (برهان).و رجوع به مجموعه ٔ مترادفات ص 276 شود.
- گوشه ٔ چشم، کنج چشم. ملق. مجازاً کمترین نگاه. اندک توجه. غمزه:
گوشه گرفتم ز خلق و فایده ای نیست
گوشه ٔ چشمت بلای گوشه نشین است.
سعدی.
- گوشه ٔ چشم به کسی کردن، التفات کردن. (آنندراج). توجه کردن. به لطف نگریستن. نگریستن:
آنانکه خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا بود که گوشه ٔ چشمی به ما کنند.
حافظ (از آنندراج).
بسته ای از جهانیان بر دل تنگ من دری
تا نکنم به هیچ کس گوشه ٔ چشم و خاطری.
سعدی (بدایع).
- گوشه ٔ چیزی، سر چیزی و نوک چیزی. (ناظم الاطباء). قَعبَل. (منتهی الارب). آن سوی چیز که نوکدار است. چون گوشه ٔ ابرو و گوشه ٔ چشم و جز آن:
نصرت از کوهه ٔ زینت نه فرودست و نه بر
دولت از گوشه ٔ تاجت نه فرازست و نه باز.
منوچهری.
- گوشه ٔ خاطر، اندک میل باطنی: مگر گوشه ٔ خاطرش با جمال یکی از شاگردان میلی داشت. (گلستان).
- گوشه ٔ دهن، کنج دهن. (ناظم الاطباء). رجوع به شعوری ج 2 ص 324 شود.
- گوشه ٔ عزلت، گوشه ٔ انزوا. خلوتگاه.
- گوشه ٔ کار، به اضافت و فک اضافت روی کار، مرادف چشمه ٔ کار. (آنندراج):
بود پیشه ام ناله سازی مفید
فغان چون کمان گوشه ٔ کار من.
مفید بلخی (از بهارعجم).
- گوشه کردن، کناره کردن. (ناظم الاطباء). کناره گیری کردن:
تا نبرد خوابت ازو، گوشه کن
اندکی از بهر عدم توشه کن.
نظامی.
- گوشه گرفتن، کناره گیری کردن. گوشه ای از خلق و جهان گزیدن:
گوشه گرفتم ز خلق و فایده ای نیست
گوشه ٔ چشمت بلای گوشه نشین است.
سعدی.
|| کنج و زاویه. (ناظم الاطباء). زاویه. (فرهنگستان): هر مثلث را سه گوشه است. (التفهیم). رجوع به زاویه شود.
- گوشه ٔ باز، زاویه ٔ منفرجه. (فرهنگستان).
- گوشه ٔ تند، زاویه ٔ حاده. (فرهنگستان).
- چارگوشه، دارای چهار زاویه و ضلع. چهارگوشه. مربع (در سطوح):
بدان چارگوشه خط اطلسی
برانگیخت اندازه ٔ هندسی.
نظامی.
رجوع به چهارگوشه شود.
|| (در احجام) چهار سوک. دارای چهار طرف. محدود به چهار سطح: این صندوق چهار گوشه است، مکعب شکل است.
- چهارگوشه، چارگوشه. دارای چهار زاویه.
- دوگوشه، دارای دو زاویه و بعد. دو سوک.
- || دارای دو لبه. (در ظرف و جای مایع):
درفکند سرخ مل به رطل دوگوشه
روشن گردد جهان ز گوشه به گوشه.
منوچهری.
- سه گوشه (در سطوح)، دارای سه زاویه. سه سوک. مثلث.
- || دارای سه طرف. محدود به سه سطح (در احجام).
- || دارای سه بعد (درظروف و جای مایع). هم گوشه، هم سطح. دارای گوشه ٔ واحد. مشترک.
|| طرف. سو:
ز کشته چو دریای خون شد زمین
به هر گوشه ای مانده اسبی بزین.
فردوسی.
این بر این گوشه همی گوید: کای شاعر! گیر
وآن بر آن گوشه همی گوید:کای زائر! دار.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 100).
بیوراسب که او را ضحاک خوانند از گوشه ای درآمد... (نوروزنامه).
هرکسی در گوشه ای دم می زند
لیک چون عیسی دمی کم میزند.
عطار.
|| قطعه. ناحیت. ولایت:
ز گیتی یکی گوشه او را دهم
سپاسی به دادن برو برنهم.
فردوسی.
نامه ای نوشت و از کشور او گوشه ای بخواست که آنجا آرام سازد. (مجمل التواریخ).
- گوشه ٔ زمین، ناحیه ای از زمین. (از ناظم الاطباء). بخشی از زمین.
|| اندکی از کناره ای. بخشی خرد. باریکه. لب و لبه. قسمتی اندک:
نرم نرمک ز پس پرده به چاکر نگرید
گفتی از میغ همی تیغ زند گوشه ٔ ماه.
کسائی.
و یا چو گوشه ٔ دینار جعفری بمثل
که کرده باشد صراف ازو به گاز جدا.
؟
- جگرگوشه، گوشه ٔ جگر.
- || مجازاً به معنی فرزند:
پدرکه چون تو جگرگوشه از خدا می خواست
خبر نداشت که دیگر چه فتنه می زاید.
سعدی.
- گوشه ٔ چیزی شکستن، خم دادن گوشه ٔ آن را چون کلاه و دستار ونقاب و فرد و مانند آن. (آنندراج):
کدام زهره جبین گوشه ٔ نقاب شکست
که رعشه ساغر زرین آفتاب شکست.
صائب (از آنندراج).
نیست در طالع دل بی حاصل ما را قبول
کیست صائب گوشه ٔ این فرد باطل بشکند.
صائب (از آنندراج).
- || جدا کردن قسمتی از کناره ٔ چیزی: گوشه ٔ بشقاب را شکست یعنی بخش کوچکی از لبه ٔ بشقاب را شکست و جدا ساخت.
|| حلقه. در قدیم پیرامون سفره حلقه ها یا مادگی داشته که بر آن رشته می گذرانیدند و چون جمع کردن سفره می خواستند آن رشته را می کشیدند حلقه ها بهم پیوسته و سفره فراهم می آمد. (یادداشت مؤلف):
نهادند یک خانه خوانهای ساج
همه گوشه اش زر و پیکر ز عاج.
فردوسی.
- گوشه ٔ زنجیر، حلقه ٔ زنجیر. (آنندراج) (غیاث):
نی همین مجنون نظربند است در دامان دشت
عشق در هر گوشه ٔ زنجیر دارد شیرها.
صائب (از آنندراج).
خستگان از بس که می ریزند در زندان عشق
هر زمان در گوشه ٔ زنجیر شیون می شود.
محمدقلی بیک سلیم (از آنندراج).
|| دندانه ای در سر کمان که زه را به دور آن می پیچند. (ناظم الاطباء). دو سر کمان. نزدیک به دو انتهای کمان:
ز پیکان پولاد و تیر خدنگ
کمان گوشه بر گوشه سودند تنگ.
فردوسی.
بر آهن ز چوب وسرو کرده کار
کمان دسته و گوشه عاجین نگار.
اسدی.
و چون بحقیقت نگاه کنی کمان سینه و دست مردم است یکی دست بازکشد و پشت دست بازخماند، سینه چون قبضه گاه، و بازو و ساعد، دو خانه، و دو دست، دو گوشه. (نوروزنامه).
- گوشه ٔ کمان، هر یک از دو قسمت نزدیک به دو سر کمان، راغ. خم گوشه ٔ کمان. (مهذب الاسماء). رجل القوس، گوشه ٔ برگشته ٔ زیرین کمان. یدالقوس، گوشه ٔ برگشته ٔ کمان. (منتهی الارب):
هر آن کمان که بجنباندش کس او بکشد
چنانکه سر بهم آرند گوشه های کمان.
عنصری.
چو مالد به زه گوشه های کمان
بمالد به کین گوش گشت زمان.
اسدی.
|| عروه. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). دسته ٔ آوند. (ناظم الاطباء). دسته. دستاویز. مقبض. اذن. گوشواره: کوب، کوزه ٔ بی گوشه. (السامی فی الاسامی) (مهذب الاسماء). بوقال، کوزه ٔ بی گوشه. اسلق العود فی العروه؛ داخل کرد چوب را در گوشه ٔ کوزه و جز آن. مسمع؛ گوشه ٔ دلوو دسته ٔ سر دلو که رسن بدان بندند تا دلو برابر باشد. (منتهی الارب). اسماع، گوشه کردن دلو. (تاج المصادر بیهقی). || بیماریی است در حوالی ناخن شبیه به داحس (عقربک) و یا خود داحس است. نام دردی که در گوشه ٔ ناخن پدید آید از گرد شدن ریم کم در آن و آن خفیف تر از عقربک است، فعل آن گوشه کردن است. (یادداشت مؤلف). داحوس. کژدمه. کژدمک. درد ناخن. ناخن پال. ناخن خواره. ناخن خوار. ناخن خور. داحس و رجوع به داحس شود. || کنایه. تعریض.
- گوشه زدن، بتعریض سخنی گفتن. حرفهای گوشه دار زدن. در حرف خود اشاره به مذمت کسی کردن. (فرهنگ نظام). کنایه زدن. رجوع به گوشه زدن شود.
|| گردنا. گوش. گردانک. رجوع به هریک از این کلمات شود. || دکمه. || گره. || رحم و زهدان. || در اصطلاح موسیقی، قسمتی از یک دستگاه.
- گوشه ٔ پنجگاه.
- گوشه ٔ سملی.
- گوشه ٔ سیخی.
- گوشه ٔ طرب انگیز.
- گوشه ٔ قرایی.
- گوشه ٔ مداین.
- گوشه ٔ نهیب.

گوشه. [ش َ / ش ِ] (اِخ) دهی است از دهستان سوسن بخش ایذه شهرستان اهواز. واقع در 48هزارگزی شمال خاوری ایذه. کوهستانی و معتدل و سکنه ٔ آن 219 تن است. آب آن از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).

گوشه. [ش ِ / ش َ] (اِخ) دهی است از دهستان اصفاک بخش بشرویه شهرستان فردوس. 36هزارگزی شمال باختری بشرویه و 8هزارگزی جنوب خاوری اصفاک. جلگه و گرمسیر است. سکنه ٔ آن 8 تن میباشد.آب آن از قنات و محصولش غلات و شغل اهالی زراعت و راه آنجا مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).

فارسی به انگلیسی

گوشه‌ گیر

Aloof, Antisocial, Hermit, Inward, Retired, Retiring, Secluded, Wallflower

فرهنگ فارسی هوشیار

گوشه گیر

(صفت) گوشه گزین: عدل سلطان گر نپرسد حال مظلومان عشق گوشه گیران را از آسایش طمع باید برید. (حافظ)، زاهد.


گوشه گوشه

‎ دارای گوشه ها محدود بزوایا، از این گوشه بدان گوشه از ین طرف بان طرف.


گیر گیر

(اسم) گیرا گیر: نیست خالی بزم او از باش باش و نوش نوش نیست خالی رزم او از گیر گیر و های های. (منوچهری)

فرهنگ معین

گوشه گیر

(~.) (اِفا.) خلوت نشین، زاهد.

فرهنگ عمید

گوشه گیر

کسی که در خانه بنشیند و از مردم دوری کند، گوشه‌گیرنده، گوشه‌نشین،


گوشه

کنج، زاویه،
کناره، لبه،
جای خلوت و آرام،
[عامیانه، مجاز] قسمتی از چیزی،
(موسیقی) هریک از قطعات یا آهنگ‌هایی که دستگاه‌ها و نغمات موسیقی ایرانی را تشکیل می‌دهند و به دو دستۀ کلی گوشه‌های سازی و گوشه‌های آوازی تقسیم می‌شوند،
* گوشه‌ گرفتن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] در گوشه‌ای نشستن و از مردم دوری کردن، گوشه‌گیری کردن،
* گوشه‌ گزیدن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] = * گوشه گرفتن
* گوشه ‌نشستن: (مصدر لازم)
در گوشه‌ای نشستن،
[قدیمی، مجاز] گوشه‌گیری کردن، گوشه‌نشینی کردن: عابد که نه از بهر خدا گوشه نشیند / بیچاره در آیینهٴ تاریک چه بیند (سعدی: ۱۸۰)،
* گوشه‌وکنار: ‹گوشه‌کنار› [عامیانه، مجاز] این‌طرف و آن‌طرف، این‌سو و آن‌سو،
* گوشه‌وکنایه: ‹گوشه‌کنایه› [عامیانه، مجاز] حرف گوشه‌دار، سخن آمیخته به طعن و طنز،

حل جدول

فارسی به ایتالیایی

معادل ابجد

گوشه گیر

561

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری