معنی گوشه گیر و منزوی

حل جدول

لغت نامه دهخدا

گوشه گیر

گوشه گیر. [ش َ / ش ِ] (نف مرکب) تنها و مجرد و خلوت نشین. (ناظم الاطباء) (آنندراج). منزوی. که گوشه گیرد. معتزل:
گر هنرمند گوشه گیر بود
کام دل از هنر کجا یابد.
ابن یمین.
سرشک گوشه گیران را چو دریابند دُر یابند
رخ از مهر سحرخیزان نگردانند اگر دانند.
حافظ.
روان گوشه گیران را جبینش طرفه گلزاریست
که بر طرف سمنزارش همی گردد چمان ابرو.
حافظ.
عدل سلطان گر نپرسد حال مظلومان عشق
گوشه گیران را از آسایش طمع باید برید.
حافظ.
سر ما فرونیاید به کمان ابروی کس
که درون گوشه گیران ز جهان فراغ دارد.
حافظ.
|| زاهد. (ناظم الاطباء).


منزوی

منزوی. [م ُ زَ] (ع ص) به یک سو شونده از خلق و گوشه نشین. (غیاث) (آنندراج). دورشونده و در زاویه ٔ خانه قرارگرفته و گوشه نشین و گوشه گیر و یک سوشده از مردمان و منفرد و مجرد و تارک دنیا. (ناظم الاطباء). آنکه از مردم کناره گیرد و گوشه ای نشیند. عزلت نشین. معتزل:
گر در کمین حادثه شیری است منزوی است
ور در فرات فتنه نهنگی است ملحد است.
ابوالفرج رونی (دیوان چ پروفسور چایکین ص 30).
منزوی باشم همیشه تا نباید رفتنم
نزد ممدوح لئیم و پیش مخدوم حقیر.
عبدالواسع جبلی (دیوان چ صفا ج 1 ص 172).
از خلق بر کناره چو اوتاد منزوی است
زآن جای او بهشت وثوابش معجل است.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 315).
روح پاکم چند باشد منزوی در کنج خاک
حور عینم تا کی آخر بار اهریمن کشم.
سعدی.
- منزوی شدن، انزوا جستن. عزلت گزیدن. گوشه نشینی اختیار کردن. گوشه گیری کردن: در بیت الاحزان مسکن منزوی شد و همه ٔ عمر خایف و خافی در سوراخ خزید. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 143).
- || دوری کردن. اجتناب کردن. احتراز کردن:
نیست مردم جز که اهل دین حق ایزدی
تو ز اهل دین به نادانی شده ستی منزوی.
ناصرخسرو.
- منزوی گشتن، منزوی شدن: پدر منزوی گشت و ملک بدوباز گذاشت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 337).
تو چنین منزوی و گوشه نشین گشته چنان
کآفتاب فلکت سایه نبیند به مثل.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 374).
رجوع به ترکیب قبل، معنی اول شود.
- منزوی ماندن، گوشه گرفتن. عزلت گزیدن:
ز نحسش منزوی مانده دو صد دانا به یک منزل
ز سعدش مقتدی گشته هزار ابله به یک برزن.
سنائی (دیوان چ مصفا ص 267).
|| پوشیده. مستور. مخفی. پنهان. نهان: بغض و عداوت همیشه در ضمایر ما و شما منزوی باشد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 149).
سر خدا که در تتق غیب منزوی است
مستانه اش نقاب ز رخسار برکشیم.
حافظ.
|| پوست درکشیده شده. (آنندراج). پوست درکشیده شده و ترنجیده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انزوا شود.


گوشه گوشه

گوشه گوشه. [ش َ / ش ِ ش َ / ش ِ] (ص مرکب) دارای گوشه که محدود به زوایاو مثلثها است. || (ق مرکب) از این گوشه به آن گوشه و از این طرف به آن طرف. (ناظم الاطباء).

فرهنگ فارسی هوشیار

گوشه گیر

(صفت) گوشه گزین: عدل سلطان گر نپرسد حال مظلومان عشق گوشه گیران را از آسایش طمع باید برید. (حافظ)، زاهد.


منزوی

‎ گوشه گیر با خویش، پوشیده در پوست کشیده (اسم) آنکه از مردم کناره گیرد و گوشه گزیند گوشه نشین معتزل، مستور: } سر خدا که در تتق غیب منزوی است مستانه اش نقاب ز رخسار بر کشیم. ‎{ (حافظ. ‎259)


گوشه گوشه

‎ دارای گوشه ها محدود بزوایا، از این گوشه بدان گوشه از ین طرف بان طرف.

فرهنگ معین

منزوی

(مُ زَ) [ع.] (اِفا.) گوشه نشین، گوشه - گیر.


گوشه گیر

(~.) (اِفا.) خلوت نشین، زاهد.

فرهنگ عمید

گوشه گیر

کسی که در خانه بنشیند و از مردم دوری کند، گوشه‌گیرنده، گوشه‌نشین،


منزوی

کسی که از مردم دوری گزیند و در گوشه‌ای بنشیند، گوشه‌گیر، گوشه‌نشین،

فارسی به ایتالیایی

فرهنگ فارسی آزاد

منزوی

مُنزَوِی، (اسم فاعل از انزِواء) گوشه گیر، کناره گیر از مردم، انزواء گیرنده،

معادل ابجد

گوشه گیر و منزوی

680

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری