معنی گونه
لغت نامه دهخدا
فرهنگ معین
رنگ، نوع، رخ، سیما، قسمت گوشتی زیر چشم ها و ک نار بینی و دهان، لُپ، همانند چیزی مانند: پیامبر - گونه. [خوانش: (نِ) [په.] (اِ.)]
فرهنگ عمید
(زیستشناسی) هریک از برجستگیهای گوشتی دوطرف صورت،
نوع،
طرز،
رنگ: هزار گونه گل از شاخ چهره بنموده / چو لعبتان گلاندام نازک از پا چنگ (شمس فخری: مجمعالفرس: گونه)،
شکل،
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
سنخ، صنف، قبیل، قسم، تیره، دسته، طبقه، نوع، جور، روال، شیوه، طرز، طریق، طور، نحو، نمط، نهج، فام، گون، لون، چهره، رخساره، رخسار، روی، شکل، عذار، خد، لپ
فارسی به انگلیسی
Brand, Cheek, Description, Genre, Ilk, Jowl, Kidney, Kind, Manners, Nature, Order, Range, Sort, Stamp, Stripe, Type, Variant, Variety, Version
فارسی به عربی
ابحر، جیل، خد، طبیعه، نوع
تعبیر خواب
گونه گلگون: دوردستهای روشن
گونه لاغر: غم
گونه آرایش شده: شرمساری
- لوک اویتنهاو
فرهنگ فارسی هوشیار
عارض و رخساره، چهره
فارسی به ایتالیایی
guancia
فارسی به آلمانی
Art (f), Backe (f), Frechheit (f), Schreiben, Schriftsatz (m), Setze (f), Tippen, Typ (m), Natur (f) [noun]
معادل ابجد
81