معنی گویا

لغت نامه دهخدا

گویا

گویا. (نف) مرکب از گوی (گفتن) + الف پسوند فاعلی. گوینده. که سخن گفتن تواند. مقابل گنگ و اخرس که ناگویا است. سخن گوینده. ناطق. دارای قوه ٔ نطق. (از برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از بهار عجم) (از ناظم الاطباء):
بر هرسخن باز گویا شود
چنان کاب دریا به دریا شود.
ابوشکور.
بیاید یکی مرد گویا ز چین
که چون او مصور نبیند زمین.
فردوسی.
به پیوست گویا پراکنده را
بسفت این چنین درّ آکنده را.
فردوسی.
چو بشنید کودک ز نوشین روان
سرش پرسخن گشت و گویا زبان.
فردوسی.
زبان گردان گویا شود به دار و به گیر
دل دلیران مایل شود به جور و ستم.
فرخی.
هر تنی زیر بار منت اوست
هر زبانی به شکر او گویاست.
فرخی.
این یکی گویا چرا شد نارسیده چون مسیح
و آن دگر بی شوی چون مریم چرا برداشت بار.
منوچهری.
هرآنکه نکورای و دانا بود
نه زیبا بود گرنه گویا بود.
اسدی.
ز خاک آن هنر هم تو پیداکنی
کز آن جان گویا و بینا کنی.
اسدی.
قولی به قلم گوید گویا به کتابت
قولی به زبان گوید مشروح و مفسر.
ناصرخسرو.
چون دو گوا گذشت بر این دعوی
آنگاه راستگوی بود گویا.
ناصرخسرو.
چرخ میگوید به گشتنها که من می بگذرم
جز همین چیزی نگفتی گر چو ما گویاستی.
ناصرخسرو.
شهبازم ارچه بسته زبانم به گاه صید
گرد از هزار بلبل گویا برآورم.
خاقانی.
مصطفی حاضر و حسان عجم مدح سرای
پیش سیمرغ خمش طوطی گویا بینند.
خاقانی.
ساختی کاخ سلیمان جای بانوی سبا
پس به دست مرغ گویا دادی احسنت ای ملک.
خاقانی.
نه گویای زبان از بی زبانی
نه جویای طعام از ناتوانی.
نظامی.
چه عذر آری تو ای خاکی تر از خاک
که گویایی در این خط خطرناک.
نظامی.
گویا به زبان حال کز من
نتوان طلبید نانهاده.
کمال الدین اسماعیل.
شمایلی که در اوصاف حسن و ترکیبش
مجال نطق نباشد زبان گویا را.
سعدی.
بهایم خموشند و گویا بشر
پراکنده گوی از بهایم بتر.
سعدی.
الا ای طوطی گویای اسرار
مبادا خالیت شکر ز منقار.
حافظ.
دَمث، مرد نیک گویا. (منتهی الارب). این کلمه با کلمه ای دیگر ترکیب شود و معانی خاص دهد اکنون برخی از آن ترکیبات را ذکر میکنیم:
- آدم گویا، ناطق. دارای قوه ٔ نطق. سخنگو.
- بلبل گویا، قول سرا. سراینده.
- چشم گویا، حالت خاصی در چشم که گوئی سخن گوید.
- جانور گویا، آدمی.
- زبان گویا، فصیح، زبان گشاده.
|| که گنگ نیست. که اخرس نیست.
- طوطی گویا، که سخن گفتن تواند.
- گوهر گویا، مجازاً به معنی معشوق آید. (انجمن آرا) (آنندراج):
گوهر گویا کزو شد دیده پرگوهر مرا
کرد مشکین چنبر او پشت چون چنبر مرا.
امیرمعزی (از آنندراج).
- مرد گویا، سخنور.
- مرغ گویا، مرغ که سخن گفتن تواند.
- نظر گویا، مانند چشم گویا. صاحب آنندراج آرد: گویا مجازاً بر نظر اطلاق گردد. و شعر ذیل از صائب به شاهد دارد:
مردمک بحر خموشی است نظربازان را
در حریمی که نباشد نظر گویایی.
صائب.
|| (ق) مخفف گوئیا. گوییا. به معنی ظاهراً و غالباً. (برهان قاطع). مرکب از گوی (امر از گفتن) به اضافه ٔ الف تردید به معنی شاید و یحتمل:
گویا طلوع میکند از مغرب آفتاب
کاشوب در تمامی ذرات عالم است.
محتشم.
رجوع به گفتن و گوییا شود.

گویا. [گ ُ] (اِخ) نقاش زبردست اسپانیایی که در سالهای 1746-1826 م. میزیسته است.

گویا. (اِ) نام آهنگی است. رجوع به کلمه ٔ آهنگ شود.

گویا. (اِخ) (میرزا محمد) از اهل بوانات شیراز است وی و برادرش از خاصان میرزا ملک مشرفی بوده اند و با او به هندوستان مسافرت کردند و در همان جا درگذشت. (الذریعه ج 9 ص 937) (تذکره ٔ ناصری ص 401).


نفس گویا

نفس گویا. [ن َ س ِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) نطق ناطقه. (یادداشت مؤلف):
یکی گوید مر او را نفس گویا.
(ویس و رامین).


حجت گویا

حجت گویا. [ح ُج ْ ج َت ِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) دلیل روشن:
نافه گفتش یافه کم گو کآیت معنی مراست
اینک اینک حجت گویا دم بویای من.
خاقانی (از آنندراج).

فرهنگ معین

گویا

(ق.) واژه ای که برای ظن و احتمال به کار رود. مثل: گویا او ایرانی است.

(ص فا.) گوینده، سخن گو.

فرهنگ عمید

گویا

گوینده، سخنگو،
واضح، رسا،
(قید) مثل اینکه، گویی: گویا طلوع می‌کند از مغرب آفتاب / کآشوب در تمامی ذرات عالم است (محتشم: ۵۳۳)،

حل جدول

گویا

بیانگر

ناطق

فرهنگ فارسی هوشیار

گویا

گوینده، ناطق، دارای قوه نطق

مترادف و متضاد زبان فارسی

گویا

سخنگو، قایل، ناطق، روشن، شیوا، صریح، واضح، انگار، ظاهراً، گوئیا، گویی، مثل‌این‌که، محتملاً، حاکی، مشعر،
(متضاد) الکن، لال

فارسی به انگلیسی

گویا

Articulate, Eloquent, Evidently, Expression, Expressive, Fluent, Graphic, Illustrative, Like, Obvious, Self-Explanatory

فارسی به عربی

گویا

ربما، صریح

معادل ابجد

گویا

37

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری