معنی گیاهی که دانه آن برهنه است

حل جدول

گیاهی که دانه آن برهنه است

بازدانه


دانه های گیاهی

غله


برهنه

پتی

رت

عور

رت، روت، عریان، عور، لخت

رت

لغت نامه دهخدا

برهنه

برهنه. [ب ِرَ / ب َ رَ ن َ / ن ِ / ب ِ هََ ن َ / ن ِ] (ص) ترجمه ٔ عریان باشد. (از غیاث). عریان، مثل تیغ برهنه و لوای برهنه. (آنندراج). بی مطلق پوشش چنانکه بی جامگی در آدمی و بی برگی در درخت و بی گیاهی در زمین و جز آن. أجرد. أضکل. بحریت. بی پوشش. بی تن پوش. بی جامه. پتی. جرداء. رت. روت. رود. روده. طملول. عاری. عریان. عور. لخت. لخت مادرزاد. لوت.مجرد. معری. مقتشر. منسرح. ج، برهنگان:
سبک پیرزن سوی خانه دوید
برهنه باندام او درمخید.
بوشکور.
کنون تیر و پیکان آهن گذار
همی بر برهنه نیاید بکار.
فردوسی.
جهودیست درویش و شب گرسنه
بخسبد همی بر زمین برهنه.
فردوسی.
که کس در جهان پشت ایشان ندید
برهنه یک انگشت ایشان ندید.
فردوسی.
پدر گر بدی جست پیچید از آن
چو مردی برهنه ز باد خزان.
فردوسی.
چو طایر بیامد برهنه سرش
بدید آن سر تاجور دخترش.
فردوسی.
پر از خاک پای و شکم گرسنه
سر مرد بیدادگر برهنه.
فردوسی.
خردمند آنست که دست در قنات زند که برهنه آمده است و برهنه خواهد گذشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 357). این خانه را صورت کردند... از انواع گرد آمدن مردان با زنان همه برهنه. (تاریخ بیهقی ص 116). پای در موزه کردی برهنه در چنین سرما و شدت. (تاریخ بیهقی). جبه و پیراهن بکشید و دور انداخت با دستار و برهنه، به ازار بایستاد [حسنک]. (تاریخ بیهقی ص 183).
برهنه بدی کآمدی در جهان
نبد با تو چیز آشکار و نهان.
اسدی.
پای پاکیزه برهنه به بسی
چون بپای اندر دویدن کشکله.
ناصرخسرو.
زمین گاه پوشیده زو گه برهنه
شجر زوگهی مفلس و گه توانگر.
ناصرخسرو.
زآن پیش کاین عروس برهنه علم شود
کوس از پی زفاف شد آنک نواگرش.
خاقانی.
در خط او چو نقطه و اِعراب بنگرم
خال رخ برهنه ٔ ایمان شناسمش.
خاقانی.
بسیار برهنگان دیدم پس از پوشیده شدن تن... که نماندند. (مرزبان نامه).
بی پاره ٔ جگر نبود راه را اثر
از لشکر است فتح لوای برهنه را.
صائب (از آنندراج).
عاریه؛ زن برهنه. (دهار). ضیکل، برهنه از فقر. (منتهی الارب).
- اسب برهنه، اسب بی زین و یراق: مردی به درگاه آمده است و اسپی برهنه آورده و میگوید که به کشت خویش اندر بگرفته ام. (نوروزنامه).
- برهنه از، عاری از. عری از. (از یادداشت دهخدا):
چو کاسموی گیاهان او برهنه ز برگ
چو شاخ بید درختان او تهی از بار.
فرخی.
شیر سیه برهنه ز هر زرّ و زیوری
سگ را قلاده در گلو و طوق دردم است.
خاقانی.
ای درونت برهنه از تقوی
کز برون جامه ٔ ریا داری.
سعدی.
گلی دارم ز رنگ و بو برهنه
سهی سروی چو آب جو برهنه.
محمدقلی سلیم (از آنندراج).
- برهنه استخوان، لاغر. (ناظم الاطباء).
- برهنه پا، برهنه پای، پای برهنه. پابرهنه. برهنه پی. بی کفش. بی پاپوش. حافی:
دل بره سبکروان یافته رهنمای را
بر دم تیغ می برد جان برهنه پای را.
ظهوری (از آنندراج).
حفاء، حفاوه، حفایه، حفوه، حفیه؛ برهنه پای شدن. (دهار). اًحفاء؛ برهنه پای گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی). و رجوع به برهنه تن و پای، و برهنه سر و پای در همین ترکیبات و پای برهنه درردیف خود شود.
- برهنه پا پا گذاشتن، یعنی در حالتی که پا از کفش خالی باشد پا گذاشتن بر چیزی. (آنندراج):
چگونه حرف تو بی پرده با رقیب زنم
برهنه پا نتوان پا بروی خار گذاشت.
وحید (از آنندراج).
- برهنه پا و سر، پابرهنه و بی کلاه. بی کفش و کلاه:
عالمان چون خضر پوشیده برهنه پا و سر
نعل پی شان هم سر تاج خضرخان آمده.
خاقانی.
ز سودای جمال آن دل افروز
برهنه پا و سر گردد شب و روز.
نظامی.
- برهنه پایی، برهنه بودن پا. حفوه. حفیه.
- برهنه پی، برهنه پای:
همه مهتران نزد شاه آمدند
برهنه پی و بی کلاه آمدند.
فردوسی.
- برهنه تن، عریان. بیجامه. لخت و عور:
سیامک بیامد برهنه تنا
برآویخت با اهرمن یکتنا.
فردوسی.
بزد اسپ و آمد بر بیژنا
جگرخسته دیدش برهنه تنا.
فردوسی.
برهنه تن و موی و ناخن دراز
گدازنده از درد و رنج و نیاز.
فردوسی.
تن آور یکی لشکری زورمند
برهنه تن و تفت و بالابلند.
فردوسی.
گاو عنبرفکن برهنه تن است
خر بربط بریشمین افسار.
خاقانی.
- || به مجاز، فقیر:
برهنه تنی یک درم وام کرد
تن خویش را کسوتی خام کرد.
سعدی.
- برهنه تن و پای و سر، عریان. بی جامه و کلاه و کفش:
نوان و برهنه تن و پای و سر
تنان بی بر و جان ز دانش ببر.
فردوسی.
- برهنه جو، نوعی از جو باشد بی قشر و پوست. (آنندراج). جو پوست کنده ٔ سپیدکرده. (ناظم الاطباء). جو برهنه. سلت. و رجوع به جو برهنه در همین ترکیبات شود.
- برهنه خوشحال، آدم بی درد و بی غم. کسی که در برابر دشواریهای زندگی نشاط خود را از دست نمی دهد. (فرهنگ لغات عامیانه). کسی که با فقر و نداری سازگار و همیشه خندان است. (فرهنگ عوام).
- برهنه رو، برهنه روی، بی حجاب و گشاده روی. (آنندراج). بی نقاب. روی گشاده. (ناظم الاطباء). رخ از پرده بدرکرده:
برهنه روی می خواهم ببینم دختر رز را
حجاب شیشه و پیمانه را بردار ای ساقی.
صائب.
تیغ زبان بدگوهر جوهری ندارد
تا حلقه های خط شد جوشن برهنه رو را.
اسماعیل ایما (از آنندراج).
جالِع؛ زن برهنه روی. (منتهی الارب).
- برهنه رویی، برهنه روی بودن. رجوع به برهنه روی درهمین ترکیبات شود:
زیبارویی بدین نکویی
وآنگاه بدین برهنه رویی.
نظامی.
زهی نقاب جمالت برهنه روییها
خموشی تو زبان بند کامجوییها.
میرزا صائب (از آنندراج).
- برهنه زدن حرف، بی پرده حرف زدن و صریح و پوست کنده گفتن. (آنندراج):
برهنه هرکه زند حرف در برابر خصم
حریف خویش بخاک افکند چو کشتی گیر.
مخلص کاشی (از آنندراج).
- برهنه سخن، سخن آشکار و صریح. سخن رک و پوست کنده:
ابا داد و فرهنگ با بیخ و بن
عفو کن مرا زین برهنه سخن.
شمسی (یوسف و زلیخا).
- برهنه سر، عریان سر. (آنندراج).مکشوف الرأس. سرگشاده. بی حجاب:
همه مهتران نزد شاه آمدند
برهنه سر و بی کلاه آمدند.
فردوسی.
- || کنایه از خاشع و متذلل بهنگام دعا و عبادت:
پوشندگان خلعت ایمان گه الست
ایمان صفت برهنه سران در معسکرش.
خاقانی.
در پای هر برهنه سری خضر جانفشان
نعلین پای، همسرتاج سکندرش.
خاقانی.
- || کنایه از حاجی. (آنندراج). زائر مکه. (ناظم الاطباء):
مانا که محرم عرفات است آفتاب
کاحرام را برهنه سر آید ز خاورش.
خاقانی.
- برهنه سر و پای، بی کلاه و کفش:
به دشت آوریدند از خیمه خوار
برهنه سر و پای و برگشته کار.
فردوسی.
و رجوع به برهنه تن و پای در همین ترکیبات شود.
- برهنه سری، بی پوشاکی سر مانند سر حاجیان در هنگام احرام. (ناظم الاطباء). محرمی. (آنندراج).
- || امتناع و ممانعت. (ناظم الاطباء).
- || محرومی. (آنندراج).ناامیدی و مأیوسی. (ناظم الاطباء).
- || بی حرمتی. (آنندراج).
- برهنه شاخ، شاخ برهنه. بدون برگ: درختی برهنه شاخ.
- برهنه فرق، برهنه سر:
چنگ برهنه فرق را پای پلاس پوش بین
خشک رگی کشیده خون ناله کنان ز لاغری.
خاقانی.
- برهنه قدم، برهنه پا:
طرف کلاه نرگس و چین و قبای گل
زربفت و من برهنه قدم چون صنوبرم.
کمال اسماعیل (از آنندراج).
- برهنه گفتن (بازگفتن)، آشکار گفتن. صریح و بی پرده و رک گفتن:
پرده بردار و برهنه گو که من
می نگنجم با صنم در پیرهن.
مولوی.
گفت مکشوف و برهنه بی غلول
بازگورنجم مده ای بوالفضول.
مولوی.
- برهنه گو، آنکه بی پرده حرف زند و صریح و پوست کنده گوید. (آنندراج) (از ناظم الاطباء). رک گو:
گر عیب تو نخواهی پوشیده بر تو ماند
پیراهن تن خود گردان برهنه گو را.
اسماعیل ایما (از آنندراج).
- برهنه گویی، صریح گفتن و فاش گفتن. (غیاث). رک گویی. و رجوع به برهنه گو در همین ترکیبات شود.
- برهنه ناف، با ناف نمایان و مکشوف. که ناف و شکم وی عریان باشد:
مه چو مشاطگان زده بر رخ سیب خالها
سیب برهنه ناف بین نافه دم از معطری.
خاقانی.
- پابرهنه، بدون پاپوش. حافی. (از دهار). بی کفش:
شه چو عجز آن طبیبان را بدید
پابرهنه جانب مسجد دوید.
مولوی.
و رجوع به پابرهنه شود.
- جو برهنه، جو بی پوست. (از یادداشت دهخدا). و رجوع به برهنه جو در همین ترکیبات شود.
- سربرهنه، بی کلاه. بدون کلاه.
- کون برهنه، که شلوارندارد. لخت و عریان و مکشوف العوره:
محتسب...برهنه در بازار
قحبه را میزند که روی بپوش.
سعدی.
|| مجرد. تنها:
کاه از همه برهنه برآید چو آفتاب
پوشد برهنگان را چون آفتاب بام.
خاقانی.
|| بی چیز. فقیر. بی معاش. (ناظم الاطباء). هستی ازدست داده:
بنزد که جوئی همی دستگاه
برهنه سپهبد برهنه سپاه.
فردوسی.
خود دزدان با تو چون ستیزند
دزدان ز برهنگان گریزند.
خاقانی.
گفت هان ای محتسب بگذار و رو
از برهنه کی توان بردن گرو؟
مولوی.
گر گویدم ملک که بود راهزن براه
گویم برهنه باک ندارد ز راهزن.
قاآنی.
|| بی غلاف. ازغلاف کشیده. بی نیام:
همان کارد در آستین برهنه
همی دار تا خواندت یک تنه.
فردوسی.
سیاف شمشیر برهنه بدست ایستاد. (تاریخ بیهقی). و من بر سر مزدک بیستم و سلاح برهنه در دست گیرم. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 90). رسولی فرستاد به ملک فارس با تیغی برهنه. (نوروزنامه).
تیغش لباس معجز و زایمان برهنه تر
ای دهر بد کنی که بدان تیغ نگروی.
خاقانی.
صلت، شمشیر صیقل بران و برهنه. (منتهی الارب). مجرد؛ شمشیر برهنه. (دهار). || بی برگ. بی برگ و بر:
شکوفه گاه شکفته ست و گاه خوشیده
درخت گاه برهنه ست و گاه پوشیده.
(گلستان سعدی).
|| بی حجاب. ناپوشیده. (ناظم الاطباء):
ز پرده برهنه بیامد براه
برو انجمن گشت بازارگاه.
فردوسی.
|| صاف. صادق. بی شائبه. دور از آلودگی:
وگر نیست آگاهیت زآن گناه
برهنه دلت را ببر نزد شاه.
فردوسی.
|| اطلس. ساده. (یادداشت دهخدا). || آسمان صاف بی ابر. (ناظم الاطباء). || اصطلاحاً قومی را برهنه گویند که از محافظت خالی و از دولت عاری باشند. (قاموس کتاب مقدس).


دانه دانه

دانه دانه. [ن َ / ن ِ ن َ / ن ِ] (ق مرکب) قید تکرار:
اندک اندک بهم شود بسیار
دانه دانه است غله در انبار.
سعدی.
|| یک یک. یکی یکی. مجزی به افراد جدا از یکدیگر: محبب، حبه حبه:
در پله ٔ ترازوی اعمال عمرما
طاعات دانه دانه و عصیان تنگ تنگ.
سوزنی.
تیغ حصرم رنگ و بر وی دانه دانه چون عنب
پخت گردون زان عنب نقل و ز حصرم توتیا.
خاقانی.


دانه

دانه. [ن َ / ن ِ] (اِ) مطلق حبوب خوردنی از گندم و جو و عدس و باقلا و ماش و نخود و لوبیا و خلر و گاودانه و جز آن. مطلق حبه ها. غله. مطلق حبه ها از جنس گندم و جو و جز آن:
پر از میوه کن خانه را تا بدر
پر از دانه کن خنبه را تا بسر.
ابوشکور.
میازار موری که دانه کش است
که جان دارد و جان شیرین خوش است.
فردوسی.
بسان دانه بر تابه فشانده
براه دلبرش دیده بمانده.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
وزین دانه یک من بیک من درم
بلابه همی خواستند و ستم.
شمسی (یوسف و زلیخا).
که این صد شتر دانه بار گران
بما داد بی منت و رایگان.
شمسی (یوسف و زلیخا).
ز ما دانه را منع کردش عزیز
نیابیم ازو هیچ رامش بنیز.
شمسی (یوسف و زلیخا).
چو تنگی بود، دانه چون جان بود
برابر بگویم هم ارزان بود.
شمسی (یوسف و زلیخا).
جان دانه ٔ مردمست و تن کاهست
ای فتنه ٔ تن تو فتنه بر کاهی.
ناصرخسرو.
نخواهد همی ماند با باد مرگت
بدین خرمن اندر نه کاه و نه دانه.
ناصرخسرو.
با کاه مخور دانه چنین گر نه ستوری
با بوذر گفت اینکه ترا گفتم سلمان.
ناصرخسرو.
چو در هر دانه ای دانایکی صانع همی بیند
خدای خویش آنها را نپندارد نه انگارد.
ناصرخسرو.
سوی گاو یکسان بود کاه و دانه
بکام خر اندر چه میده چه جودر.
ناصرخسرو.
گفت جو دانه ٔ مبارکست و خویدش خجسته. (نوروزنامه). چنانکه غرض کشاورز از پراکندن تخم دانه باشد که قوت اوست. (کلیله و دمنه).
صبح نهد طرف زر بر کمر آسمان
آب کند دانه هضم در شکم آسیاب.
خاقانی.
هر زنی هندو که او را دانه بر دست افکند
دانه زن پیدا نبیند خرمن سودای من.
خاقانی.
گر نان طلب کنند در من زنند ازآنک
بی دانه ٔ من آب زدست آسیابشان.
خاقانی.
دانه از خوشه ٔ فلک خوردی
که بپرواز رستی از تیمار.
خاقانی.
من آن دانه ٔ دست کشت کمالم
کز این عمرسای آسیا میگریزم.
خاقانی.
چون بدانه داد او دل را بجان
ناگرفته مرد را بگرفته دان.
مولوی.
مور بر دانه چرا لرزان بدی
گر از آن یک دانه خرمن دان بدی.
مولوی.
قَصل، قِصل، قَصَل، قُصاله، دانه ٔ ردی که وقت پاکیزه کردن از گندم دور کنند. مریراء؛ دانه ٔ تلخه ٔ گندم که دور کنند آنرا. فریک، دانه ٔ مالیده. دِحِندِح، دانه ای است کوچک. سعابرالطعام، آنچه از گندم دور کنند آنرا از گندم دیوانه و دانه ٔ تلخ و جز آن. لیاء؛ دانه ٔ سپید شبیه نخود که بخورند آنرا. قصری، دانه که در خوشه و کفه بماند بعد کوفتن. کشد؛ دانه ای که میخورند آنرا. قطنیه؛ دانه هرچه باشد یا جز گندم و جو و انگور و خرما و یا دانه ای که به پختن درآید. قصاره؛ دانه ای که در کفه بماند بعد از کوفتن. هرطمان، دانه ای است متوسط میان جو و گندم. داذی، دانه ای است تلخ. حزّ؛ دانه ای است مدور. (منتهی الارب). || هر یک از حبه های جداگانه ٔ حبوب خوردنی چون دانه ٔ گندم و دانه ٔ جو و دانه ٔماش و جز آن:
چو صد دانه مجموع در خوشه ای
فتادیم هر دانه در گوشه ای.
سعدی.
یک دانه چون جهد ز میان دو آسیا.
سعدی.
|| دان. چینه. آنچه بمرغان دهند از خوردنی. آنچه بطیور دهند از حبوب و جز آن. آنچه برای مرغان طعمه ریزند از ارزن و جو و گندم و مانند آن. آنچه بمرغان دهند خوردن را. زقه. (دهار). ثفل. (منتهی الارب):
همای عدل تو چون پر و بال باز کند
تذرو دانه برون آرد از جلاجل باز.
سوزنی.
در صبوح آن راح ریحانی بخواه
دانه ٔ مرغان روحانی بخواه.
خاقانی.
خاطر تو مرغ وار هست بپرواز عقل
یافته هر صبحدم دانه ٔاهل ثواب.
خاقانی.
آن مثل خواندی که مرغ خانگی
دانه ای درخورد و پس گوهر بزاد.
خاقانی.
برد مرغ دون دانه از پیش مور.
سعدی.
ای شاهد قدسی که کشد بند نقابت
وی مرغ بهشتی که دهد دانه و آبت.
حافظ.
یا بکش، یا دانه ده، یا از قفس آزاد کن.
؟
|| آنچه در دام نهند ازحبوب و غیره تا صید را بفریبند. آنچه از حبوب که دردام برای صید طیور وحشی بکار برند: همه دانه است تا بمیانه های دام رسم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 48).
دانه اندر دام او دانی که چیست
نرم و سخت و خوب و زشت و بوی گند.
ناصرخسرو.
در دام بدانه مباش مشغول
دانه ٔ تو چه چیزست جز می و جام.
ناصرخسرو.
مشو آنجا که دانه ٔ طمعاست
زیر دانه نگر که دام بلاست.
مسعودسعد.
هواست دانه و من دانه چین و هاویه دام
اگر بدانه نمانم بدام درمانم.
سوزنی.
در راه من نهاد ملک دام حکم خویش
آدم میان حلقه ٔ آن دام دانه بود.
خاقانی.
آمده در دام چنین دانه ای
کمتر از آوازه ٔ شکرانه ای.
نظامی.
هست صیاد ار کند دانه نثار
نی ز رحم وجود بل بهر شکار.
مولوی.
دشمن ارچه دوستانه گویدت
دام دان گرچه ز دانه گویدت.
مولوی.
کبوتری که دگر آشیان نخواهد دید
قضا همی بردش راست سوی دانه و دام.
سعدی.
نرودمرغ سوی دانه فراز
چون دگر مرغ بیند اندر بند.
سعدی.
بحسن خلق توان کرد صید اهل نظر
بدام و دانه نگیرند مرغ دانا را.
حافظ.
|| حب. (دستوراللغه) (ترجمان القرآن). بزر. تخم. تخم زراعت و کشت چون گندم و جو و غیره. تخم که بر زمین افتد ویا بکارند روئیدن و یا رویاندن درختی یا گیاهی را. صاحب آنندراج گوید به معنی حب و بزرست و آفت زده از صفات اوست. (آنندراج): دو سه دانه دیدند آنجا نهاده برداشتند و پیش تخت شاه شمیران آوردند... شاه تخم را به باغبان خویش داد و گفت در گوشه ای بکار. (نوروزنامه). دانه مادام که در پرده ٔ خاک نهانست هیچکس در پروردن وی سعی ننماید. (کلیله و دمنه).
چو دهقان دانه در گل پاک ریزد
ز گل گر دانه خیزد پاک خیزد.
نظامی.
کدام دانه فرورفت در زمین که نرست
چرا بدانه ٔانسانت این گمان باشد.
مولوی.
چو گفتت لیس للانسان الاماسعی خالق
بیفکن دانه ای امروز تا زان بدروی فردا.
مولوی.
دانه آنکو بزمستان نفشاند در خاک
ناامیدی بود از دخل بتابستانش.
سعدی.
تا دانه نیفکنی نروید.
سعدی.
تا رنج نبری گنج برنداری و تا جان در خطر ننهی بر دشمن ظفر نیابی و تا دانه پریشان نکنی خرمن برنگیری. (سعدی، کلیات ص 118).
کم نئی از دانه ای هرجا که افتی خوش برآ.
سلمان ساوجی.
اهتباد؛ دانه برآوردن و تر نهادن حنظل را تا تلخی از وی برود. (منتهی الارب). جدر؛ دانه ٔ طلع. (منتهی الارب). هبید، هبد؛ دانه ٔ حنظل. (منتهی الارب). || هر یک از تخمهای درون برخی از میوه ها چون انجیر و به و غیره. تخم درون برخی میوه ها چون سیب و بهی و گلابی و جز آن:
سیب که اندر درخت و دانه ٔ سیب است
ناید بیرون ازو بخواندن افسون.
ناصرخسرو.
- به دانه، تخم به. دانه های ریز که درون به است.
- انجیر بادانه، که در درون تخمهای ریزه دارد.
- انجیر بی دانه، که در درون تخم های ریز و دانه ندارد و همه گوشت است.
|| ثمر بعضی گیاهان و تخم آنها. میوه ٔ برخی گیاهان که تخم آن نیز هست و همان را برای رویاندن مجدد آن در زمین افکنند مانند دانه ٔ پنبه و دانه ٔ سپندان و جز آن:
بکند هر دو چشم خویش از بخل
همچو حلاج دانه را به وشنگ.
منطقی.
جوان بودم و پنبه فخمیدمی
چو فخمیدمی دانه برچیدمی.
طیان.
نگاه کن که بقارا چگونه می کوشد
بخردگی منگر دانه ٔ سپندان را.
ناصرخسرو.
دانه ٔ فلفل سیاه و خال مه رویان سیاه
هر دو جان سوزند اما این کجا و آن کجا.
؟
خربصیص، نباتی است که از دانه ٔ آن طعام سازند و شترخورد. ملک، دانه ٔ جلبان که گیاهی است. حب قطن، دانه ٔ پنبه. قلم قریش، دانه ٔ صنوبر. حب رشاد؛ دانه ٔ سپندان. || هر یک از میوه ها یا هر عدد از میوه ها و یا هر حبه از میوه های برخی از درختان که ثمر آنها خوردنی است چون انجیر و انگور و خرما و جز آن. و نیز هر یک از حبه های درون میوه ٔ برخی از درختان که خوردنی است چون انار: حب الرمان، هر یک از حبه های درون حقه ٔ نار. غژب، حبه ٔ انگور. گِلَّه (در تداول مردم قزوین). عور؛ دانه ٔ انگور. (منتهی الارب):
مگر که نار کفیده است چشم دشمن تو
کز او مدام پریشان شده ست دانه ٔ نار.
فرخی.
کفیده [انار] چون دهان شیر و دانه ش
بدو در همچو خون آلوده دندان.
رازی.
درخت انگور دید چون عروس آراسته خوشه های بزرگ شده و از سبزی بسیاهی آمده چون شبه می تافت و یک یک دانه ها ازو همی ریخت. (نوروزنامه). هیچکس [گاه پیدایش رز] دانه در دهان نیارست نهادن از آن همی ترسیدند که نباید که زهر باشد. (نوروزنامه). دانه ٔ دل چون دانه ٔ نار از پوست میخورد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 325).
رفتست پاک روغن این زیتون
جز دانه نیست مانده و کنجاره.
ناصرخسرو.
دانه ٔ شاخ و باغ مجلس او
دانه ٔ درّ و شاخ مرجان باد.
مسعودسعد.
قمری کردش ندا کای شده از عدل تو
دانه ٔ انجیر زرد دام گلوی غراب.
خاقانی.
مغان که دانه ٔ انگور آب میسازند
ستاره می شکنند آفتاب میسازند.
مولوی.
دانه ای کش تلخ باشد مغز و پوست
تلخی و مکروهیش خود نهی اوست.
مولوی.
کودک و آنگاه ترک دانه ٔ خرما.
قاآنی.
|| هسته. استخوان خرد و درشت که میان برخی از میوه هاست. استه ٔ بعضی میوه ها. خسته. چیزهای خرد و سخت که درون برخی از میوه ها چون انار و خرما و انگور است و آن دانه را گاه مغزی در درون است چون هسته ٔ قیسی و گاه نیست چون خرما و انگور و غیره: و آن دانه ٔ شفتالو را که بدان سختی است آنرا فرسوده کنی. (کتاب المعارف).
شرب نوش آفرید از مگس نحل
نخل تناور کند ز دانه ٔ خرما.
سعدی.
تکژ، تکس، استخوان پاره درون دانه ٔ انگور. هسته که درون حبه ٔ انگورست. انگور بی دانه، که حبه های آن هسته ندارد. انار بی دانه، که حبه های درون آن را دانه های استخوانی و هسته نیست. عجم، دانه ٔ خرما. هسته ٔ خرما. نواه. نوی. (منتهی الارب). || مغز هسته: البوب، دانه ٔ هسته ٔ کنار. (منتهی الارب). || عدد. تا. یک: دانه دانه، یک یک. یکی یکی. یکدانه، یک عدد. پنج دانه، پنج عدد:
بنهفته به سحر گنج قارون
یک در تو در دو دانه گوهر.
(؟) ناصرخسرو.
دانه و شاخ باغ و مجلس او
دانه ٔ درّ و شاخ مرجان باد.
مسعودسعد.
مویز و منقا و آلوی سیاه از هر یکی سی دانه. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و دانست که دریا را به پیمانه پیمودن و ریگ بیابان را بدانه شمردن آسانتر از مکر زنان... در حد و حصر آوردن است. (از سندبادنامه).
چو صد دانه مجموع در خوشه ای
فتادیم هر دانه در گوشه ای.
سعدی.
اندک اندک بهم شود بسیار
دانه دانه است غله در انبار.
سعدی.
|| هر یک از گلوله ها یا گلوله های به استوانه گراینده ٔ سفته ٔ سفالین و یا سنگین و یا بلورین و یا چوبین و یا از دیگر چیزها که به رشته کشند در سبحه تسبیح کردن را: سبحه ٔ صددانه، دارای صد گلوله ٔ سفته. سبحه ٔ هزار دانه، دارای هزار گلوله ٔ سفته. سبحه ٔ سی و سه دانه، دارای سی و سه گلوله ٔسفته:
تسبیح هزار دانه در دست مپیچ.
سعدی.
|| گلوله های خرد و یا درشت از احجار کریمه یا مروارید و جز آن. قطعات خرد و یا درشت از گوهرها و احجار کریمه.از احجار قیمتی و گرانبها بشکل گلوله و یا نزدیک بآن تراشیده نگین را.
- دانه ٔ الماس، قطعه ٔ تراش خورده ٔ الماس.
- دانه ٔ مروارید، گلوله ای از آن:
میان بهی درّ خوشاب بود
که هر دانه ای قطره ٔ آب بود.
فردوسی.
دگر پنجصد درّخوشاب بود
که هر دانه ای قطره ٔ آب بود.
فردوسی.
- دانه ٔ یاقوت، قطعه ٔ تراش خورده ٔ یاقوت.
درّه؛ دانه ٔ مروارید. لؤلوءه؛ دانه ٔ مروارید. تومه؛ دانه ٔ مروارید. خربصیص، دانه ای از زیور. (منتهی الارب).
کلمه ٔ دانه در معانی فوق هنگام ترکیب با کلمات دیگر گاه مؤخر آید و افاده ٔ معانی خاص کند چون:
- آب و دانه. رجوع به هر یک از دو کلمه شود: تخلی، آب و دانه. (منتهی الارب).
- الف دانه، نوعی گره.
- انار دانه، دانه ٔ انار.
- ایل دانه، هل. قاقله ٔ صغار. (ملحقات برهان).
- بادانه، دانه دار.
- بسیاردانه، دارای دانه های بسیار. پردانه.
- به دانه، دانه ٔ به. تخم به.
- بیدانه، مقابل دانه دار.
- || نوعی انگور.
- || نوعی کشمش حاصل از این انگور.
- پنبه دانه، دانه ٔ پنبه. تخم پنبه.
- جان دانه، جایی از پیش سر کودک که نرم وجهنده است. یافوخ. رجوع به جان دانه در همین لغت نامه شود.
- جودانه، نوعی بافت در بافتنی ها.
- کافور جودانه. رجوع به کافورشود.
- بید جودانه. رجوع به بید شود.
- چوب دانه، سنجد. غبیرا. (برهان).
- خشک دانه، تخم کاژیره است. حب العصفر. (برهان).
- دانه دانه، یک یک. مرکب از اعداد و افراد جداگانه:
اندک اندک بهم شود بسیار
دانه دانه است غله در انبار.
سعدی.
- درُدانه، دانه ٔ دُر:
دردانه ها اگرچه پراکنده هم نکوست
اما کجا بگوهر منظوم میرسد.
سعدی.
سعدی بلب دریا دردانه کجا یابی
در کام نهنگان رو گر میطلبی کامی.
سعدی.
- || بسیار عزیز. عزیز دُردانه، سخت گرامی:
مطلع برج سعادت فلک اختر سعد
بحر دردانه ٔ شاهی صدف گوهرزای.
سعدی.
- سیاهدانه، شونیز.
- شاهدانه. رجوع به شاهدانه شود.
- صددانه (سبحه)، دارای صد گلوله ٔ سفالین یا گلین و سنگین و یا بلورین.
- صندل دانه، تخم صندل.
- فلفل دانه، حب فلفل.
- قرمزدانه، چیزی که بدان جامه و چیزهای دیگر رنگ کنند.
- کدودانه، کرمی در معده.
- کرم دانه، نوعی از مازریون. موردانه. جرم دانق. (برهان).
- کنف دانه، کنب دانه. تخم کنف.
- گاودانه، حب البقر.
- ماهوردانه، حب الملوک.
- ماهوب دانه، ماهودانه. حب الملک. فلفل الخواص و آن میوه ٔ درخت شباب است و بعربی معشوق میگویند. (برهان). نام فارسی اپورژ است. (حاشیه ٔ برهان چ معین).
- مرغ دانه، دان مرغ.
- مشک دانه، دانه ٔ مشک. ثمر مشک.
- موردانه، کرم دانه. نوعی مازریون. (برهان).
- نیم دانه، برنج که کمی از سر و یا ته آن شکسته باشد.
- ناردانه، اناردانه. دانه ٔ انار:
آن کوزه برکفم نه کآب حیات دارد
هم طعم نار دارد هم رنگ ناردانه.
سعدی.
- وشک دانه (وشق دانه)، ون. چتلاقوش. حبه الخضراء.
- ون دانه،دانه ٔ ون. حب ون. میوه و تخم ون.
- هزاردانه (سبحه)، دارای هزاردانه.
- یک دانه، حبه.
- || یکی. فرد. منحصر بفرد:
تو آن در مکنون یکدانه ای
که پیرایه ٔ سلطنت خانه ای.
سعدی.
- گوهر یکدانه، منحصر به فرد:
عیب تست ار چشم گوهر بین نداری ورنه ما
هر یک اندر بحر معنی گوهر یکدانه ایم.
سعدی.
گر تو بحق افسانه ای یا گوهر یکدانه ای
از ما چرا بیگانه ای، ما نیزهم بد نیستیم.
سعدی.
- یکی دانه،یکتا.
- || نوعی میوه.
و نیز بکلمه ٔ دانه در معانی مختلفه کلماتی پیوندد و ترکیب اضافی یا عطفی و جز آن با معانی خاص پدید آرد و اینک فهرستی از این ترکیبات که مرتب بترتیب حروف هجاست با شرحی برای هر یک آورده میشود:
- دانه ٔ آبی، دانه ٔ به. بهدانه. تخمهای ریزه ٔ درون میوه ٔ به: و اگر اندر سینه درشتی باشد عناب و سپستان و بنفشه و بیخ سوسن و بیخ خطمی و مغز خیار و صمغ کتیرا و دانه ٔ آبی اندر کشکاب و کندرآب می پزند. (ذخیره ٔخوارزمشاهی).
- دانه ٔ آتش، کنایه از شررست. (از آنندراج):
خوشه ٔ ما بدهن دانه ٔ آتش دارد
برق با خرمن ما مرد هم آغوشی نیست.
صائب.
- دانه افشان. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دانه افشانی. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دانه بر آتش ریختن، مرادف فلفل بر آتش ریختن و آن مشهورست. (آنندراج):
بروی لاله رنگ او عرق مشمر که آن جادو
مرا تا صید خود سازد بر آتش دانه می ریزد.
سالک یزدی (از آنندراج).
- دانه برچیدن. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دانه بستن. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دانه برخوردن، خوردن دانه. برگرفتن دانه بقصد خوردن:
ندانست از آن دانه برخوردنش
که دهر افکند دام در گردنش.
سعدی.
- دانه ٔ پارسی، ماده ٔ رنگی طبیعی بوده است از نوعی درخت در ایران که به اروپا صادر میشده است، و گااوبا میگوید آن دانه از رامنوس پتلاریس بعمل می آمده است لکن من آنرا در ایران نیافتم. دانه ٔ فارسی.
- دانه پاشیدن. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دانه پاک کردن. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دانه پذیرفتن. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دانه پذیرنده. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دانه جو، دانه جوی. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دانه چیدن. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دانه چین. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دانه خوار. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دانه خور. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دانه خوردن. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دانه دادن. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دانه دار. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دانه دان. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دانه دانه. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دانه در خاک نشستن، مقیم خاک شدن دانه. در دل خاک قرار گرفتن دانه. در درون خاک جای گرفتن دانه:
برومندی نصیب خاکبازان میشود صائب
نگردد سبز تا در خاک چندی دانه ننشیند.
صائب.
- دانه در خاک کردن، در درون خاک قرار دادن دانه. درون زمین جای دادن دانه:
تخم چون سوخت برومندنگردد صائب
دانه ٔ اشک بامید چه در خاک کنی.
صائب (از آنندراج).
- دانه درشت، درشت دانه. مقابل خرددانه. که حبه ها ریزه نیست. که حبه ها در حجم از مشابه خود بزرگتر است.
- دانه ٔ درشت، دانه و حبه ٔ برتر و بزرگتر از انواع خود: دانه ٔ درشت مروارید؛ که خرد نیست. که ریزه نیست. که از انواع خود حجیم ترست.
- دانه ٔ دل، میان دل. سیاهی دل. اسودالقلب. سویداءالقلب. سوداءالقلب. شَغْف. شَغَف. سواد. سویداء. شغاف. (منتهی الارب). حبهالقلب. (دهار):
تخم وفاست دانه ٔ دل چون بدست تست
خواهی بزیر خاک بنه خواه زیر آب.
خاقانی.
از دانه ٔ دل ز کشت شادی
یک خوشه بسالیان مبینام.
خاقانی.
در دانه ٔ دل نماند مغز آوخ
در خوشه ٔ عمر دانه بایستی.
خاقانی.
از پی مشتی جو گندم نمای
دانه ٔ دل چون جو و گندم مسای.
نظامی.
- دانه ریختن. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دانه ریز. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دانه زاد. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دانه زدن. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دانه زن. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دانه ٔ زنجیر، حلقه ٔ زنجیر. (آنندراج). هر یک از حلقه های زنجیر که از اتصال آنان سلسله پیدا آید. هر حلقه از حلقه های زنجیر:
بسکه بگداخته غم جسم زمین گیر مرا
میکشد مورچه ای دانه ٔ زنجیر مرا.
اشرف.
کی شود آزاد از زلف گرهگیرش کسی
دانه ٔ زنجیر در دام است صیاد مرا.
اشرف.
- دانه ٔ سبز، حبهالخضراء. (شعوری ج 1 ص 314).
- دانه ٔسفید، که سیاه نیست.
- || (با فک اضافه)، دانه سپید. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دانه ٔ سمور، کنایه از پوست سمورست. (آنندراج). دانه ٔ کیش:
بجامه تن ندهد حسن پرغرور او را
که دام زلف بود دانه ٔ سمور او را.
اشرف.
- دانه سوز. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دانه ٔ سیاه، دانه ای که رنگ اسود و تیره دارد.
- || تخمی تیره رنگ که درون گندم روید و بکار نیاید. دیو گندم: سعیع؛ دانه ٔ سیاه که بگندم آمیزد یا گندم دیوانه و یا گندم هیچکاره. (منتهی الارب).
- || سیاه دانه. رجوع به سیاه دانه شود.
- دانه ٔ عنبر، تخم عنبر.
- || مردمک چشم. (مجموعه ٔ مترادفات ص 327).
- دانه ٔ فارسی، دانه ٔ پارسی. رجوع به دانه ٔ پارسی شود.
- دانه فشان. رجوع باین ترکیب در ردیف خود شود.
- دانه فشاندن. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دانه فکندن. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دانه کار. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دانه کردن. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دانه کش. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دانه کشیدن. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دانه ٔ کیش، کنایه از پوست سمورست. (آنندراج). دانه ٔ سمور:
عزیز تا بنمایم بمردمان چون میش
بدوختم بگریبان خویش دانه ٔ کیش.
ابونصر نصیرای بدخشانی.
- دانه گانه. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دانه گرده. رجوع به گیاه شناسی ثابتی ص 46 و 56 و 465 شود.
- دانه گرفتن. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دانه ٔ مویز، اسم فارسی عجم الزبیب است. (تحفه ٔ حکیم مؤمن).
- دانه های ناشمار، حبه ها که بشماره درنیاید.
- || برنج پخته. پلو. عوام آنگاه که طعامی از برنج در پیش دارند و سوگند خوردن خواهند اشاره به برنج کرده گویند: باین دانه های ناشمار، باین پلو.
- دانه ٔ نبات، دانه ٔ گیاه. تخم گیاه.
- || در اصطلاح گیاه شناسی نام آن قسمت از میوه است که بر اثر رشد و نمو تخمک بوجود می آید. بدین توجیه که در نتیجه رشد و نمو آن تخم فرعی درتخمک، دانه ٔ نبات بوجود می آید و ساختمان یک دانه پس از پایان یافتن رشد و نمو آن بدین قرار است:
یک یا دو پوسته ٔ نازک بنام تگومان یا اپی اسپرم دانه ٔ نبات را می پوشاند. تگومان خارجی را که معمولاً قطورتر است تستا و تگومان داخلی را تگمن مینامند. تگومان خارجی برخی از دانه ها مانند انگور سخت و برخی دیگر مانند بادام و زردآلو نازک و در انار استثنائاً گوشتی و در برخی مانند بهدانه و کتان و قدامه لعابی است. و در داخل پوستش دانه یا تگومان قسمتهای دیگر قرار گرفته است که عموماً مغزنامیده میشود. (از گیاه شناسی ثابتی ص 514 و 515). نیز رجوع به همان کتاب ص 111 شود.
- دانه نشان. رجوع به باین ترکیب در ردیف خود شود.

دانه. [ن َ] (اِخ) نام خاندانی باستانی. گرشاسب در ضمن فتوحات خود پسری از این خاندان را کشته است. (مزدیسنا و تأثیر آن در ادب فارسی چ 1 ص 420).

فرهنگ معین

دانه دانه

(~. ~.) (اِمر.) یکایک، یکی یکی، هر یک پس از دیگری. دانه کردن (~. کَ دَ) (مص م.) پراکنده کردن.


برهنه

لخت، عریان، آشکار، پدیدار، فاش. [خوانش: (ب ِ رَ نِ) [په.] (ص.)]

اصطلاحات سینمایی

دانه

فیلم خاصی است که اصطلاح دانه های درشت بربافت خود دارد وبرای فیلمبرداری از محیطهای فقیر ویا القاء فضای خشن وسرد، معمولا از آن استفاده می شود.

فرهنگ عمید

برهنه

کسی که لباس بر تن ندارد، لخت، عریان، ناپوشیده، ورت، تهک، لاج، غوشت،

فارسی به عربی

برهنه

اصلع، عاری

فرهنگ فارسی هوشیار

برهنه

عریان، لخت، عور، بی پوشش، بحریت، لخت مادر زادی

فارسی به آلمانی

برهنه

Akt, Kahl, Nackt, Nackte (m), Nackt [adjective]

معادل ابجد

گیاهی که دانه آن برهنه است

905

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری