معنی گیج ، هاج

حل جدول

گیج ، هاج

حیران


گیج، هاج

حیران


هاج

حیران، سرگشته

حیران، سرگشته، متحیر

فرهنگ فارسی هوشیار

هاج

(صفت) حیران متحیر سر گشته. یا هاج و واج. حیران مات مبهوت: ((فلان را دیدم در معرکه هاج و واج ایستاده بود. )) یا هاج و واج شدن. حیران شدن سر گردان شدن، گیج شدن. یا هاج و واج کردن. حیران کردن سر گردان کردن، گیج کردن.


هاج واج

هاج و واج.

لغت نامه دهخدا

هاج

هاج. (ص) هاژ. حیران، و با لفظ واج (هاج و واج) گفته میشود: فلان را دیدم در معرکه هاج و واج ایستاده بود. (از فرهنگ نظام). || مات. دنگ. منگ. کودن. رجوع به هاج و واج، هاژ، هاژو، هاژ و واژ و هاژه شود.


گیج

گیج. (ص) پریشان و پراکنده خاطر. (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). || احمق و ابله. (برهان قاطع) (لغت فرس اسدی) (معیار جمالی) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). دنگ و منگ. سبک سر. سبکسار. خل. گول:
ای فلک با رفعت و تعظیم تو چون خاک پست
وی ملک با دانش و تدبیر تو معیوب و گیج.
شمس فخری.
|| شخصی را گویند که به سبب صدمه، دماغ او پریشان شده باشد. (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری) (غیاث اللغات) (چراغ هدایت).
- گیج رفتن سر، مرضی است در سر که هر چیزی درنظر دور میزند. (از فرهنگ نظام).
- سرگیجه، مرضی است در سر که هر چیزی در نظر دور میزند. (از فرهنگ نظام). رجوع به سرگیجه شود.
|| خودستای و صاحب عجب و تکبر. (برهان قاطع) (لغت فرس اسدی) (معیار جمالی) (فرهنگ حافظ اوبهی) (فرهنگ نظام) (فرهنگ شعوری ج 2 ص 308):
همه با حیزان حیز و همه با گیجان گیج
همه با دزدان دزد و همه با شنگان شنگ.
قریعالدهر (از لغت فرس).
اژدها یک لقمه کرد آن گیج را
سهل باشد خونخوری حجیج را.
مولوی.
جز مگر مرغی که حزمش داد حق
تا نگردد گیج آن دانه و مَلَق.
مولوی.
- گیج گشتن، خودستا و معجب گشتن:
جز مگر مرغی که حزمش داد حق
تا نگردد گیج آن دانه و مَلَق.
مولوی.
|| خدر. دارای خدارت حواس. (ناظم الاطباء). || سرگشته و حیران. (برهان قاطع) (معیار جمالی) (ناظم الاطباء). کسی که مغزش درست کار نمیکند که لفظ دیگرش سرگشته است. (فرهنگ نظام). بی مغز. بی فکر:
کار و باری کان ندارد پا و دست
ترک گیر ای بوالفضول گیج مست.
مولوی (مثنوی چ کلاله ص 413).
گیج گشتم از دم سودائیان
که به نزدیک شما باغست و خوان.
مولوی.
گفتگو بسیار گشت و خلق گیج
در سر و پایان این چرخ بسیج.
مولوی.
گفتا برو ای ساده ٔ مسکین که هنوز
ز آن بوی یکی تاردو عالم گیج است.
رکنای مسیح (از چراغ هدایت).
- گیج داشتن، حیران ومبهوت کردن. سرگشته و حیران ساختن:
دام کردم سعیها در جستجوی خویشتن
گیج دارم چرخ را از های و هوی خویشتن.
ظهوری (از آنندراج).
- گیج شدن، پریشان فکر شدن. سرگشته و حیران شدن:
گیج شده ست این سر من این سر سرگشته ٔ من
تا که ندانم پسرا که پسرم یا پدرم.
مولوی (از فرهنگ جهانگیری).
- گیج کردن، حیران و سرگشته کردن:
گیج کرد این گردنامه روح را
تا بیابد فاتح و مفتوح را.
مولوی.
- گیج گشتن، سرگشته و حیران گشتن:
گیج گشتم از مردم سودائیان
که به نزدیک شما باغست و خوان.
مولوی.

گیج. (اِخ) نام طایفه ای است از طوایف ناحیه ٔ مکران. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 101).


گیج گیج خوردن

گیج گیج خوردن. [خوَرْ / خُرْ دَ] (مص مرکب) تلوتلو خوردن. نامنظم راه رفتن. || کار را نادرست و نامرتب انجام دادن.

فرهنگ عمید

هاج

[عامیانه] متحیر، سرگشته،
درمانده، هاج‌و‌واج،
* هاج‌وواج = هاج

مترادف و متضاد زبان فارسی

هاج

بهت‌زده، حیران، دبنگ، سرگردان، سرگشته، گیج، مبهوت، متحیر، هامی

ترکی به فارسی

هاج

حج

صلیب

فرهنگ معین

هاج

(ص. ق.) = هاژ: درمانده، سرگشته.،~ و واج حیران، مبهوت.

معادل ابجد

گیج ، هاج

42

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری