معنی یسار

لغت نامه دهخدا

یسار

یسار. [ی َ] (اِخ) ابن مسلم یا ابن عثمان، برادر ابومسلم صاحب الدعوه و جد علی بن حمزهبن عمارهبن حمزهبن یسار اصفهانی است. (از یادداشت مؤلف).

یسار. [ی َ] (ص) روی و سیمای نامبارک و نامیمون. (ناظم الاطباء). شخصی را گویند که او میمنت ندارد و دیدن روی او نامبارک است. (برهان). شوم و نامبارک. (آنندراج):
نشسته مدعیانند از یمین و یسار
خدای را که بپرهیز از یساری چند.
ظهوری (از آنندراج).
غیرتی گیر از زنان عرب
مالداری مجو که هست یسار.
محمدقلی مجذوب (از آنندراج).

یسار. [ی َ] (ع اِ) دست چپ. ج، یُسر، یُسُر. (از ناظم الاطباء) (غیاث). دست چپ، و اسار لغتی است در آن. (منتهی الارب). دست چپ. (دهار) (مهذب الاسماء). دست چپ از دو دست تن آدمی. (یادداشت مؤلف):
یمن همه بزرگان اندر یمین اوست
یسر همه ضعیفان اندر یسار او.
فرخی.
بس یسار و یمین که زی تو رسد
از یمین تو با یسار شود.
مسعودسعد.
یک ساعته سخای یمین و یسار تو
دریا و کوه را ببرد غنیت و یسار.
سوزنی.
چو تیغ شاهی شایسته ٔ یمین تو شد
نگین سلطنت اندر خور یسار توباد.
سوزنی.
شاهین صیت تست پرنده به شرق وغرب
از کفه ٔ یمینت و از کفه ٔ یسار.
سوزنی.
دارد یمین تو به سخا بیعت و یمین
خلق از یسار تو شده با غنیت و یسار.
سوزنی.
این یمین مراست جای یمین
وان یسار مراست جای یسار.
خاقانی.
هست ترا ملک و دین تخت و نگین و قلم
هست ترا یمن و یسر جفت یمین و یسار.
خاقانی.
- یسار از یمین شناخته یا یمین از یسار دانستن، دست چپ و راست را از یکدیگر بازشناختن. به مرحله ٔ شناختن و تمیز دادن اشیاء رسیدن:
بی بذل زر نبود یمین و یسار تو
تا تو یمین خویش بدانستی از یسار.
سوزنی.
به خاکپای تو گفتم یمین غیر مکفر
از آن زمان که بدانستم از یسار یمین را.
سعدی.
و رجوع به دست شود.
|| طرف چپ. (آنندراج).چپ. اسار. سوی چپ. خلاف یمین. (یادداشت مؤلف). چپ که در برابر راست است. (برهان):
تو آن شهی که ترا هرکجا شوی شب و روز
همی رود ظفر و فتح بر یمین و یسار.
فرخی.
چوبازگشت به پیروزی از در قنوج
مظفر و ظفر و فتح بر یمین و یسار.
فرخی.
همی فکند به تیر و همی گرفت به یوز
چو گردباد همی گشت بر یمین و یسار.
فرخی.
کی بود کان خسرو پیروزبخت آید ز راه
بخت و نصرت بر یسار و فتح و دولت بر یمین.
فرخی.
هر جایگه که روی نهد بخت بر یسار
هر جایگه که حرب کند فتح بر یمین.
فرخی.
گردان در پیش روی بابزن و گردنا
ساغرت اندر یسار باده ات اندر یمین.
منوچهری.
پس و پیشش یسارت با یمین چون شیب با بالا
به اوج گنبد گردون نشان دارد ز شش ارکان.
ناصرخسرو.
تا مژه برهم زنی چون مژه باهم کنی
رایت دین بر یمین آیت حق بر یسار.
خاقانی.
این کعبه را خدای ظفر دریمین نهاد
وان کعبه را خلیل حجر در یسار کرد.
خاقانی.
این یمین مراست جای یمین
وان یسار مراست حرز یسار.
خاقانی.
هر طرب را مقابل است کرب
هر یمین را مقابل است یسار.
خاقانی.
قرب بیست سال به مدد این فتنه ماده ٔ این محنت در تزاید بود تا خاندانهای قدیم برفت و در هیچ یمین و یسار بنماند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). لشکر بهار بریمین و یسار پر در پرزده. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 101). وادی ایمن عالم علوی را خواهد و هر کجا یمین و یمن افتد همین باشد و یسار و ایسر عالم سفلی را خواهد. (از مصنفات شیخ اشراق ج 2 ص 280).
آن چنانکه جان بپرد سوی طین
نامه پَرَّد از یسار و از یمین.
مولوی.
به زیر زلف دوتا چون گذر کنی بنگر
که از یمین و یسارت چه بیقرارانند.
حافظ.
|| (اِمص) توانگری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (غیاث) (دهار) (از متن اللغه). فراخ دستی. (دهار). ثروت. (غیاث). فراخ عیشی. یساره. (از منتهی الارب):
بس کسا کز دولت تو گشت با ملک و سپاه
بس کسا کز خدمت تو گشت با یمن و یسار.
فرخی.
من بنده را که خدمت من بیست ساله است
از فر خدمت تو پدید آمده یسار.
فرخی.
تا این جهان به جای است او را وقار باشد
او با سرور باشد او با یسار باشد.
منوچهری.
یارب هزارسال ملک را بقادهی
در عز و درسلامت و در یمن و در یسار.
منوچهری.
نه بی اکرام تو جان را توان است
نه بی انعام تو کان را یسار است.
مسعودسعد.
از داده ٔ تو اکنون چندانکه بنده راست
کس را یسار و مال و ضیاع و عقار نیست.
مسعودسعد.
با جود یمین تو سنگ نارد
چندانکه زمانه یسار دارد.
مسعودسعد.
که پیش همت بونصر پارسی گه بذل
به نیم ذره نسنجد یسار آتش و آب.
مسعودسعد.
دارد یمین تو به سخا بیعت و یمین
خلق از یسار تو شده با غنیت و یسار.
سوزنی.
یک ساعته سخای یمین و یسار تو
دریا و کوه راببرد غنیت و یسار.
سوزنی.
این نجم الدین محمد در اعمال و اشغال سلطانیان خوض کرد و ثروتی و یساری او را مساعدت نمود. (تاریخ بیهق ص 126).
ماه نو کن قدح چو هست توان
در شفق گیر می چو هست یسار.
خاقانی.
در جملگی دیار خراسان از اشراف سادات به مکنت و یسار... درگذشته. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 250). به یسار و کثرت مال از همه گذشته. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 401).به قدر بسندش یساری بود
کند کاری ار مرد کاری بود.
نظامی.
در کف این ملک یساری نبود
در ره این خاک غباری نبود.
نظامی.
از سواد شب برون آرد نهار
وز کف معسر برویاند یسار.
مولوی.
ثروت و یسار و فراخ دستی و حال و کار... (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 75).
- امثال:
زانکه سنگ آن را بود کز سیم و زر دارد یسار.
سیفی نیشابوری (از امثال و حکم).
- با یسار شدن، توانگر شدن. غنی و ثروتمند گردیدن:
بس یسار و یمین که زی تو رسد
از یمین تو با یسار شود.
مسعودسعد.
|| کثرت و فراوانی و بسیاری. (ناظم الاطباء). || آسانی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).

یسار. [ی ِ] (ع مص) میاسره. نرمی کردن با کسی. (ناظم الاطباء).

یسار. [ی َ س ْ سا] (ع اِ) یَسار. دست چپ. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به یَسار شود. || کمی و اندکی. گویند: انظرنی حتی یسار؛ یعنی اندکی منتظر من باش. (ناظم الاطباء).

یسار. [ی ِ] (ع اِ) یَسار. دست چپ. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به یَسار شود.

یسار. [ی َ] (اِخ) نام غلامی رسول (ص) را که راعی و شبان شتران آن حضرت بود. صحابی است و به دست عرینین کشته شد. قصه ٔ او در سیر آمده است. (یادداشت مؤلف). و رجوع به امتاع الاسماع ج 1 ص 272 و 335 و حبیب السیر ج 1 ص 151 شود.

فارسی به انگلیسی

فرهنگ فارسی آزاد

یسار

یَسار، چپ، سمت چپ (ضد یمین)، آسانی، سهولت، راحتی، غنا و توانگری (جمع: یُسر، یُسُر)،

فرهنگ عمید

یسار

[مقابلِ یمین] طرف چپ، سمت چپ،
[مجاز] شوم، نامبارک،
[مجاز] کسی که دیدن روی او باعث نکبت و نحوست شود: نشسته مدعیانند از یمین و یسار / خدای را که بپرهیز از «یساری» چند (ظهوری: لغت‌نامه: یسار)،
(اسم مصدر) فراخی و آسانی، توانگری، فراخی در نعمت و مال،

حل جدول

یسار

سمت چپ

طرف چپ

چپ

عربی به فارسی

فرهنگ معین

یسار

طرف چپ، چهره ای که د یدن آن نحوست و شومی می آورد. [خوانش: (یَ) [ع.] (اِ.)]

مترادف و متضاد زبان فارسی

یسار

چپ، میسره، یاسر، استطاعت، تمول، توانگری، شوم، نامیمون،
(متضاد) یمین

فرهنگ فارسی هوشیار

یسار

دست چپ از دو دست آدمی را گویند

معادل ابجد

یسار

271

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری